وقت بهارست و وقت ورد مورد

گيتي آراسته چو خلد مخلد وقت بهارست و وقت ورد مورد بنگر تا چون بديع گشت و مجدد گيتي فرتوت گوژپشت دژم روي پير نديدم که تازه گردد و امرد برنا ديدم که پير گردد، هرگز
دوشنبه، 30 آذر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
وقت بهارست و وقت ورد مورد
وقت بهارست و وقت ورد مورد
وقت بهارست و وقت ورد مورد

شاعر : منوچهري

گيتي آراسته چو خلد مخلد وقت بهارست و وقت ورد مورد
بنگر تا چون بديع گشت و مجدد گيتي فرتوت گوژپشت دژم روي
پير نديدم که تازه گردد و امرد برنا ديدم که پير گردد، هرگز
سرو چون معشوقه‌ايست تنش همه قد نرگس چون دلبريست سرش همه چشم
لبش عقيقين و قعر کامش اسود لاله تو گويي چو طفلکيست دهن باز
نرگس چون عشر در ميان مجلد برگ بنفشه به خم، چون پشت درمزن
باز به منقارش از زبانش عسجد سوسن، چون طوطي ز بسد منقار
لاله، چو اندر کسوف گوشه‌ي فرقد نرگس، چون ماه در ميان ثريا
مرغان بر شاخ گشته نالان از صد شاخ گل از باد کرده گردن چون چنگ
پاش به ديبا و خيزرانها در يد بلبل بر گل بسان قولسرايان
در گلوي او چگونه گنجد معبد مرغ چنان بوکلک دهانش به تنگي
اينهمه آمد شدنش چيست به راود کبک دري گر نشد مهندس و مساح
قطره بر او چيست چون گلاب مصعد نوز گل اندر گلابدان نرسيده
نرگس، چون گشت چون سليم مسهد نوز نبرداشته ست مار سر از خواب
همچو مذهب يکي کتاب مطرد ابر چنان مطرد سياه و بر او برق
فضل محمد چنانکه فضل محمد فضل محمد که هيچ کس نشناسد
قاعده‌ي مکرمات و فايده‌ي حد صاحب عادات نيک و سيد سادات
تاش به آدم، بزرگوار همه جد تاش به حوا، ملک خصال، همه‌ام
نيست جز او در زمانه منزل ومقصد بار خدايي که جود را و کرم را
دو طرف او، چنان دو حد مهند چون علوي و حسيني است ستوده
هست چنان گوهري که هست مسند وان هنر بيعدد که هست بدو در
عود نرويد بر او، نه سنبل و نه ند تا نبود روضه‌ي مبارک محمود
باشد چون منظري قواعد او رد مرد هنرمند، کش نباشد گوهر
باشد چون ديده‌اي که باشد ارمد مرد گهرمند، کش خرد نبود يار
با هنر بيشمار و گوهر بيعد اين هنري خواجه‌ي جليل چو درياست
منظر و مخبرش بي‌تغير و بي کد صاحب مخبر کسي بود که بود باز
بس کس کو گيرد و ببخشد، سرمد بس کس کو گيرد و نبخشد، هرگز!
به ستدن و دادنش دو دست مسعد خواجه بسان غضنفريست کجاهست
وانکه بجويد ازوست مال مبلد معطي و مالش بدان دهد که نجويد
بسکه عمل هست، قول اوست مبعد خواجه دهد سيم و زر چو کوه به طالب
هست به قول و عمل هميشه مجرد خواجه چنان ابر باردار مطرناک
هست به رنج دل و به هيت مفرد خواجه چو ابر دمنده‌ايست که جاويد
او را زيبد چهار بالش و مسند گر به هنر زيبد و به گوهر، بالش
شوم برافتد، چو برق بر تن ارعد هر که ز فرمان او فراز نهد پاي
چون بکفاند دو چشم مار زمرد هيبتش الماس سخت را بکفاند
گرش نسوزد شرار نار موقد در شرر خشم او بسوزد ياقوت
رودکي ديگرست و نصربن احمد شاعر و مهتر دلست و زيرک و والا
فلسفي و هندسي و صاحب سودد هست طبيب بزرگ و هست منجم
صاحب عباد هست و هست مبرد کاتب نيکست و هست نحوي استاد
والي عزم درست و راي مسدد فاعل فعل تمام و قول مصدق
همت او را ز فرق فرقد مرقد حکمت او را ز نور باري جنت
گويي کز شرم ساختند ورا خد شرم زماني ز روي او نشود دور
از هنرش جزر گيرد، از کرمش مد گر برود رود نيل بر در قدرش
جوشن خر پشته را و درع مزرد باسش، چون نسج عنکبوت کند روي
واجب گردد بر او ز روي خرد حد هر که قياسش کند به آصف و حاتم
باز، نخواهد به پيش او در، مرود شير، نخواهد به پيش او در، زنجير
اسب، نخواهد به زير او در، مقود جام، نخواهد به کف او در، مطرب
تا تن سنبل بود چو زلف مجعد تا گل خيري بود چو روي معصفر
تا بچمد گور در ميانه‌ي فدفد تا بچرد رنگ در ميانه‌ي کهسار
باش هميشه قرين ملک مبد باش هميشه نديم بخت مساعد
دلت قوي، تن جوان و روي مورد لبت به مي، کف به جام و گوش به بربط


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط