شرقشناسي ؛ استعمار و تبليغ مسيحيت (1)
« در آنجا كه من گفتوگويي با زرتشت داشتم، كه بعد از گفتوگو به يك نقطهي روشن و به وفاق با هم نرسيديم.»
زرتشت خطاب به فيثاغورث جملهاي را بر زبان ميآورد كه ميتواند نشان دهندهي دوگانگي شرق و غرب از دوران قديم به حساب آيد. وي ميگويد:« تو به آموزش باختر مشغول باش، من تعليم خاور را قبول دارم، ما را آيندگان محاكمه خواهند كرد»
در يك نگاه غيرتاريخي كه همان نگاه معاصر ماست، ميتوان گفت؛ مبناي تقسيمبندي شرق و غرب، يك مبناي سياسي يا حداكثر جغرافيايي- سياسي است. اين يك تقسيمبندي پذيرفته شده است و آنچنان محل بحث و ترديد نيست. ولي در نگاه تاريخي، اين واژه يك تحول معنايي داشته و تلقي افراد از شرق و غرب در گذشته غير از اين بوده است. قديميترين تفكيك براي تقسيم شرق و غرب به دوران بسيار كهن برميگردد و دردورههاي بعد هم نمونههايي را ميتوان ديد. درآن گذشتههاي دور به شكلي مبهم هرآنچه كه در جانب طلوع خورشيد بود شرق ناميده ميشد و هرآنچه در جانب غروب آن، غرب. البته در گذشتههاي تاريخي، افزون برنگاه جغرافيايي يك نگاه فرهنگي هم قابل جستجوست اما در مصاديق اين نگاه جغرافيايي كه به راستي مرز كجاست، معيار مشخصي وجود نداشته است. بااين وجود برخي از مورخان كوشيدهاند معياري را مشخص كنند؛ مثلاً؛ دربرخي نوشتهها رودي به نام رود «دن» به عنوان حدفاصل بين شرق و غرب ناميده شده است.
در نظر ديگر سمت راست درياي مديترانه، شرق و سمت چپ آن غرب خوانده ميشد. ولي اين قاعده عام و كلي نيست. همواره دربارهي مسئلهي شرق و غرب اختلاف بر سر همان مناطق مرزي بوده كه قرار بوده شرق را از غرب جدا كند. در عين حال كسي ترديد نداشته كه سرزمينهايي مثل هند و چين و ژاپن در شرق قرار دارند و سرزمينهاي اروپايي در غرب. اختلاف بر سر مرز شرق و غرب بوده است. الآن در حوالي درياي مديترانه را كه نگاه كنيد كشورهايي را مثل مراكش ميبينيد كه درجنوب درياي مديترانه و تقريباً در منتهياليه غربي درياي مديترانه قرارگرفته و كشور شرقي بهحساب ميآيند و درمقابل، برخي كشورهاي حوزهي «بالكان» را ميبينيد كه در شمال درياي مديترانه قرار گرفته و نسبت به كشور «مراكش» خيلي شرقيترند ولي جزء كشورهاي غربي خوانده ميشوند. لذا آن مرزبندي مشخصي كه با دقت رياضي انجام شده باشدهنوز وجود ندارد.
به طور خلاصه در قديم ملاك تقسيمبندي، اقليمي و جغرافيايي بوده و الآن عمدتاً سياسي است. علت اينكه مبناي امروز يك مبناي جغرافيايي- سياسي است اين است كه بشر امروز نيازمند اتخاذ يك مبناي روشن براي خروج ازمشكلاتي است كه بعداً خواهدداشت. اين ابهام كه بالأخره شرق كجاست؟ و غرب كجا؟ ابهامي است كه ميتواند مشكلآفرين باشد، تقسيمبندي دولتها و در روابط تجاري و سياسي و مانند آن نيازمند يك تقسيمبندي مشخص است. با اين همه در همين تقسيمبندي جغرافيايي كنوني كه با رويكرد خروج از مشكلات و اتخاذ يك مبناي روشن براي تنظيم روابط اتخاذ شده، نگاه تاريخي، كاملاً كنار نرفته و ردپاي ديدگاه سنتي تعريف شرق و غرب (حتي در تقسيمبنديهاي خودمان) ديده ميشود.1
شرقشناسي عبارتست از نوعي سبك فكر، كه بر مبناي يك تمايز معرفشناختي بين شرق و غرب قرار دارد و نوعي سبك غربي در رابطه با ايجاد سلطه تجديد ساختار، داشتن آمريت و اقتدار بر شرق است.
پديدهي شرقشناسي، اساساً با سازگاري و توافق دروني مشرقشناسي و عقايدش در مورد مشرق زمين به عنوان يك حرفه سروكار دارد و نه هيچگونه ارتباط واقعي با يك «شرق» حقيقي. به عبارت ديگر، در اينجا روابط شرقشناسي و شرق واقعي مطرح نيست. شرقشناسي صرفاً يك فانتزي پوچ اروپايي در مورد شرق نيست، بلكه مجموعهي خلق شدهاي از نظريات و روشهاي اجرايي است كه در خلال نسلهاي متمادي روي آن سرمايهگذاريهاي مادي قابل ملاحظهاي به عمل آمده است.
شرقشناسي، براي تعيين استراتژي خود همواره به صورت ثابتي بر اين برتري «موقعيت» خويش كه در همه روابط، غربيها را نسبت به شرق در موضع نسبتاً بالاتري قرار ميدهد كه هرگز دست بالاي خويش در همهي امور را از دست ندهند، تكيه مينمايد و چرا بايد غير از اين باشد، به خصوص وقتي استيلاي خارقالعادهي اروپاييها را از اواخر دورهي رنسانس تا زمان حاضر در پيش روي داريم دانشمندان، متفكرين، ميسيونرهاي مذهبي، تجار و يا سربازان غربي در شرق بودند و يا اينكه در فكر آن بودند كه در شرق باشند. چون ميتوانستند با كمترين مقاومت از ناحيهي شرق، خودشان در آنجا بوده و يا در فكر در آنجا بودن باشند. تحت عنوان كلي دانش دربارهي شرق و در زير چتر سلطه و برتري مغرب زمين بر شرق در خلال دورهي بعد از پايان قرن هجدهم، شرق پيچيدهاي ظهور نمود كه براي مطالعه در آكادميها، نمايش در موزهها، تجديد ساختار در ادارات مستعمراتي، عرضهي نظري در تزهاي بومشناسي، بيولوژي، زبانشناختي، نژادشناسي و تاريخي پيرامون انسان و جهان، نشان دادن موارد تحقق نظريههاي اقتصادي و اجتماعي توسعه، انقلاب، شخصيت فرهنگي و سيرت ملي يا ديني افراد بسيار مناسب بود.
بالاتر از همه، ميتوان گفت كه شرقشناسي عبارت است از وعظ و خطابهاي كه به هيچ روي با قدرت سياسي موجود رابطهي مستقيم و متناسبي ندارد بلكه در يك مبادلهي نابرابر با انواع گوناگون از قدرتها به وجود آمده و ادامهي حيات ميدهد. در واقع نكتهي اصلي اين است كه شرقشناسي يكي از ابعاد قابل ملاحظهي فرهنگ سياسي- فكري جديد است- و نه اينكه تنها مبين آن باشد، بلكه خود آن است و از اين روي، آن قدري كه با دنياي غربيها سروكار دارد با خود شرق سروكاري ندارد.
از آنجا كه شرقشناسي يك واقعيت فرهنگي و سياسي است، پس در خلاء و يا بايگاني حضور ندارد. بلكه كاملاً برعكس ميتوان هر آنچه دربارهي شرق، گفته، و يا حتي انجام ميشود. به دنبال (و يا در محدودهي) يك رشته خطوط فكري خاص و متمايز و از نظر عقلاني قابل شناخت است. شرقشناسي، بيشتر پاسخي بود به فرهنگي كه آن را به وجود آورد تا به هدف مشهور خود، كه آن نيز البته محصول غرب بود، دست يابد. بدينترتيب، تاريخ شرقشناسي، هم يك سازگاري دروني دارد و هم يك رشته از روابط تفصيلي و مشروح با فرهنگ حاكمي كه آن را احاطه كرده است.
به همين دليل است كه «آلبرت وتيريش» خاورشناس معاصر آلماني عقيده دارد كه مستشرق پژوهندهاي است كه ميكوشد شرق را بكاود و بفهمد و از اين رو تا زماني كه زبان شرق را به طور كامل فرانگرفته باشد نميتواند به نتايج درست دست يابد. اصطلاح استشراق به دوران قرون وسطي و حتي به دورتر از آن بازميگردد. يعني؛ به دوراني كه درياي مديترانه در وسط جهان واقع شده بود و تمام جهات اصلي در ارتباط با آن مشخص ميشد. هنگامي كه مركز ثقل رويدادهاي سياسي از درياي مديترانه به شمال انتقال يافت. باز هم اصطلاح شرق از بين نرفت تا خود دال به كشورهايي باشد كه در شرق درياي مديترانه قرارگرفته بودند. به نظر ميرسد كه اصطلاح شرق ازنظر جغرافيايي تنها منحصر به اين نقطه نشده بلكه نقاط غربي جزيرهالعرب و نيز شمال آفريقا را هم دربر ميگرفته است. اين اصطلاح پس از فتوحات اسلامي رواج يافت. بنابراين كشورهايي نظير مصر مغرب و شمال آفريقا و مردم ساير كشورهاي شرقي كه عربيت را اختيار كردند، در قلمرو اصطلاح شرق برشمرده شدند چرا كه دين آنها اسلام و زبانشان عربي بود.
همچنان كه اصطلاح شرق از مرزهاي جغرافيايي پا فراتر نهاد و تا غرب شبهجزيره و شمال آفريقا را فرا گرفت اصطلاح استشراق هم از حوزهي غربيها خارج شد و به طور كلي بر هر عربشناس اطلاق گرديد هرچند كه آنان مسلمان نبودند و به زبان عربي هم سخن نميگفتند. كار اين دسته از خاورشناسان هم آن بود كه در زبان و ادبيات شرق به كاوشگري و تحقيق بپردازند هرچند كه خود نيز جزء شرق بودند. از همين رو اين تعريف و اصطلاح نيز شامل حال آنان شد و آنها هم در جرگهي «خاورشناسان» جاي گرفتند.
در پرتو آنچه گفته شد. اطلاق استشراق روسي بر هر كسي كه با ابزارهاي ياد شده، مسائل فرهنگي مشرق را ميكاود بيراه نخواهد بود. همچنين اطلاق استشراق ژاپني يا استشراق آمريكايي يا استشراق انگليسي. اسلام و زبان عربي از نظر استشراق به عنوان موضوعي پُربار جلوه كرد و بر ديگر موضوعات برتري يافت. براي قرآن كريم تقدير چنين بود كه در يك زمان اسلام و زبان عربي را در آغوش خود بپرورد تا آنجا كه قرآن يكي از غنيترين موضوعات در نظر خاورشناسان درآمد. آنان تمام جزئيات و كليات قرآن را كاويدند و بررسيها و تحقيقات آكادميك را پيرامون قرآن به شكلي جالب توجه و اعجابآور مطرح ساختند.
استشراق به عنوان يك شاخه از علوم، مثل ديگر شاخههاي علمي همواره متأثر از نظام فكري در هر دورهاي است كه در آن دوره زندگي ميكند. همانطور كه در دورههاي تطوّر و تحول شاخههاي مختلف علمي مثل جامعهشناسي، روانشناسي حتي علوم ديني، تفسير، قرآن و بحثهايي مثل علمالحديث و مانند اينها دقت كنيم ميبينيم اينها به لحاظ پيوندي كه با محيط اطراف و هنجارها و ارزشهاي محيط خودشان دارند درهر دوره متأثر از چيزهايي هستند كه در محيط پيرامونشان وجود دارد. تا حدي كه آن علم در بعضي از مقاطع، واكنش و پاسخي است به نيازهايي كه جامعه دارد و يا تلاشي به نظر ميآيد براي پرچمداري پارهاي از افكاري كه در جامعه وجود دارد.
استشراق هم كاملاً متأثر ازنظام فكري در دورههاي مختلف است. بنابراين روش كار، برگرفته از محيط اطراف خود به عنوان يك روش معرفتي كاملاً محسوس است و لذا يك روش خاص را براي مستشرقان در ادوار مختلف نميتوان بيان كرد. اين روش در دورههاي پيش از رنسانس يك گونه است، پس از رنسانس به گونهاي ديگر و در عصر روشنگري هم روش ديگر و بالأخره درفضاي سالهاي 1960 و 1970 به اين طرف روشهاي مختلف ديگري رفته رفته مطرح ميشوند. اين روشها كاملاً متأثر از روشهاي معرفتي محيط پيرامون آنهاست، يك عامل اثرگذار بر اين روشها درواقع رشد شاخههاي علمي جانبي است كه يك علم باشاخههاي ديگر علمي هم دادوستد و تعاطي و تعامل دارد. برخي علوم هستند كه به استشراق كمك ميكنند و استشراق مصرفكننده كالاهاي توليدي آنهاست، علومي مثل سكهشناسي و نسخهشناسي از علوم مددكار تاريخ به حساب ميآيند.
البته خود استشراق هم يك توليدكننده مسئله و سفارشدهندهي كالاهاي مشخص با ويژگيهاي مشخص به اين شاخههاي علمي است. مثلاً اگر يك كتيبهي شرقي پيدا كردند براي خواندن آن كتيبه، گويا، در واقع نياز جديدي را دريك كارخانه توليدي عرضه كردهاند و خواستهاند روشي براي خواندن و فهم اين كتيبه پيدا كنند. اگر يك منطقهي حفاري نشدهاي پيدا كردند از باستانشناسان كمك خواستهاند كه به گونهاي در آن منطقه حفاري علمي شود تا دستاوردها و دريافتهايش موردبحث قرار بگيرد. بنابراين روش كار شرقشناسان هم روش واحدي نبوده است. اين روش متأثر از روشهاي مختلف در ادوار مختلف و همچنين متأثراز علومي بوده كه به گونهاي به عنوان يك مصرفكننده يا مرتبط با شرقشناسي در تعامل با استشراق بوده است.
1- پژوهشها و بررسيهايي كه به انگيزههاي تبشيري انجام پذيرفته است.
2- پژوهشهايي كه در پس آنها اغراض و اهداف استعماري نهفته است.
3- تحقيقات و پژوهشهايي كه صرفاً به انگيزههاي علمي، انجام يافته است.
اينك براي روشنتر شدن حقيقت، به تشريح هر يك از موارد سهگانهي فوق ميپردازيم:
تبشير يعني به مسلمانان با زبان خودشان بباورانند كه اسلام دين باطلي است و در عوض زمينهي گرايش و جذب آنها را به دين مسيح فراهم سازند.
ميتوان همين نكته را از كتاب بزرگي كه به قلم «نورمن دانيل» و با عنوان اسلام در سال 1960 ميلادي نگارش يافته به خوبي استنباط كرد.
اتهامات خاورشناسان تبشيري دربارهي اسلام و قرآن و پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) در كتابي به نام «المبشرون والمستشرقون في موقفهم من الإسلام» به قلم استاد «محمد البهيّ» ذكر شده و مؤلف كوشيده است تا آنها را اثبات كند. اين كتاب از سوي دكتر «محمديحيي الهاشمي» مورد نقد و بررسي قرار گرفت. وي ضمن ردّ كل كتاب، بيشتر مقاصد حاشيهاي خاورشناسان را نيز مورد انتقاد قرار داد و تمام آنها را نفي كرد.
البته ما نميتوانيم اين اتهامات را اجمالاً و يا مفصلاً نفي كنيم. زيرا برخي از اين اتهامات تا حدودي هم صحيح و درست به نظر ميآيند، از طرفي ما نميتوانيم تمام تحقيقات و تلاشهاي خاورشناسان را بيفايده بخوانيم و آنها را همه از نوع تلاشهاي تبشيري بدانيم.
چنين قضاوتي خالي از غلو و تندروي نيست. بلكه ما ميتوانيم برخي از تلاشهاي خاورشناسان را درست و ثواب قلمداد كنيم و برخي ديگر را مورد اتهام قرار دهيم.
طبيعي است كه خاورشناسان هم انسانند و در ميان انسانها هم افراد سطحينگر يافت ميشوند و هم افراد دقيق و ژرفنگر.
مشاهده ميشود كه گروهي ازخاورشناسان چه زمانهاي گذشته و چه حتي در زمان ما ادعا ميكنند كه قرآن معجوني است ازخرافات و اسلام مجموعهاي است ازبدعتها و مسلمانان، افرادي وحشي و خونريزند. كساني همچون «نيكلا دكيز»، «فيفش»، «فراچي»، «هوتنگر»، «ويلياندر» و«بريدو» در جرگهي همين مستشرقان جاي دارند.
اين گروه از خاورشناسان به انگيزههاي تبشيري مردم را به چشمپوشي از قرآن و اسلام ميخوانند و ميكوشند اهميت اين دو را اندك جلوه دهند و مردم را از اطراف آنها پراكنده سازند و براي فريب سادهلوحان و بدگمانان پردههاي ضخيمي بر تاريخ درخشان اسلامي بيفكنند. اما اظهارنظرهايي كه تحت اين نقابها و پوششها انجام ميپذيرند، به سخنان و اظهارنظرهاي احساسي و عاطفي شبيهتر است و لذا نميتواند مقبول نظر پژوهندگان واقع شود.
گروهي از خاورشناسان آلماني و يهودي همچون «ويلژف گلدزيهر» و «بول» به اين باور گراييدهاند كه قرآن پس از وفات پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) در همان دوران صدر اسلام تحريف وتبديل شده است. اينان همچنان دربارهي شخص پيامبر(ص) ميگويند كه آن حضرت مبتلا به صرع بود! و آنچه را كه وي وحي ميناميد همان سخناني بوده كه در پي نوبههاي صرع بر او فرود ميآمد! پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) در حالت صرع تعادل خودرا از دست ميداد، عرق ميكرد و دچار تشنجات بسياري ميشد و كف ازدهانش بيرون ميآمد آنگاه چون بهبود مي يافت ادعا ميكرد به او وحي شده است و سپس آنچه را كه وحي پروردگارش ميپنداشت، بر مؤمنان ميخواند.
گروهي از خاورشناسان منصف و به خصوص «سرويليام موير» در كتاب خود به نام «زندگي محمد» به اين ادعاهاي دروغ پوشالي پاسخ گفتهاند. آنچه موير دراين كتاب دربارهي مقام قرآن و عدم تحريف آن گفته خود بهترين رديّه بر اين شرارتها و كينهتوزيهاي كوركورانه است. موير سخنان اين مستشرقان را فرار از بحث استوار علمي تلقي كرده است.
وي در اين كتاب به بحث دربارهي پديدهي وحي پرداخته و دروغها و ادعاهاي نادانان حالات صرع آن حضرت را نفي كرده است. وي ميگويد: كسي كه به صرع مبتلاست از آنچه كه در اثناي اين حالت بر او واقع ميشود چيزي به ياد نميآورد. زيرا حركت، شعور و انديشه كاملاً در اين حالت متوقف ميماند.
اين نكتهاي است كه درحالت بيهوشي و اغماء هم آشكارا مشاهده ميشود. پدر«هنري لامنس» و«ون هامر» نيز عقيدهي «موير» را دربارهي تفاوت ميان حالت صرع و وحي، تأييد كردهاند.
برخي از اين خاورشناسان نيز ادعا ميكنند كه پيامبر(ص) جادوگر بوده و از آن جا كه از رسيدن به مقام پاپ ناكام مانده دست به اختراع آيين جديدي زد تا از دوستانش انتقام گيرد.
«اميل درمنگهام» يكي از مستشرقاني است كه به اين ياوهگويي رسواخيز پاسخ داده و با حمله به اين دروغگويان اباطيل و اتهامات سخيف و مخالف با واقع ايشان را رد كرده است.بدين ترتيب در واقع خاورشناسان تندرو پاسخ خود را از دهان مستشرقان منصف شنيدند. اباطيل و اتهامات سخيف و مخالف با واقع ايشان را رد كرده است.
بدينترتيب در واقع خاورشناسان تندرو پاسخ خود را از دهان مستشرقان منصف شنيدند.
واقعيت آن است كه بسياري از راههايي كه برخي از مستشرقان پوييدهاند، فاقد ويژگي يك تحقيق علمي است و به همين خاطر از سوي ديگر مستشرقان مردود شناخته شدهاند. چرا كه اين تحقيقات متكي به هيچ دليل ديني يا تاريخي يا واقعيت اجتماعي شناخت شدهاي نبود و تنها بر هواهاي نفساني و گرايش به عواطف و احساسات اتكا داشت كه از اين بابت بايد واقعاً اظهار تأسف كرد.
گاه سرشت كار اين نكته را بر مستشرق ديكته نميكرد اما هدف اول و آخر استعمار از تلاش و كار مستشرق در اين جا و آن جا همين بود.
ازاين رو، گاه شيوهي استعماري، بابرنامههايي كه براي كار مستشرق تدارك ميديد، همچون ايجاد تفرقه در ميان مسلمانان و برجسته كردن وجوه اختلاف و يا تعدد مذاهب كار استشراق را به رسوايي ميكشانيده ملحوظ كردن اين اهداف خاورشناس را به بزرگ كردن اين گرايشها و درگيريها سوق ميداد و آنگاه بود كه او ميتوانست از ميان اين شكافها زهر خود را در ميان مردم بپراكند و چنين وانمود كند كه اسلام دين تفرقه و دشمني و شكاف است. در اين گونه موارد خاورشناس اغلب اموري را كه در دين نبود به اصطلاح به صورت «من درآوردي» به دين ميافزود و مسائلي را كه اتفاق نيفتاده بود، واقع شده ميپنداشت و درآنها به مناقشه ميپرداخت. اين موارد به ويژه در اموري كه به دين، ميراث، تاريخ كشورها يا به تصوير كشيدن جامعه و يا پژوهشهاي روانشناختي ملتهاي استعمار شده مربوط ميشد، رواج بيشتري مييافت.
به عنوان نمونه «كريستين اسنوك هورگرونيه» (1857- 1936م) يكي از مستشرقاني است كه بر آگاهيهاي علمي او از شرق بسيار تكيه ميشود. وي مؤلف رسالهاي است موسوم به «العيد المكي» كه در سال 1880 ميلادي منتشر شده و تاكنون نيز ارزش خود را از دست نداده است. او در اين رساله به بررسي انتقادي آيات مربوط به ابراهيم در قرآن و اين كه او نخستين نياي اسلام و سازندهي كعبه ميباشد پرداخته است. با اين همه وي در سال 1885 ميلادي شش ماه به طور مخفيانه به منظور خدمت به اهداف استعماري، در ميان مسلمانان مكه زندگي كرد و در راه انجام مأموريت استعماري هلندي- هندي خويش كتابي دربارهي مكه نوشت.
كشورهاي استعمارگر امكانات و كمكهاي گوناگوني دراختيار مستشرقان قرارميدادند تا آنجاكه ميتوان گفت انگيزهي اقتصادي يا رسيدن بهدستاوردهاي شخصي يا سياسي بهطمع برخورداري از مقام و پول و ثروت، محرك برخي از مستشرقان در امر شرقشناسي يا يكي از مرجحات و مقتضيات علاقهمندي آنان به اين پيشه شد.
استاد «نجيب العقيقي» در اين باره ميگويد: هنگامي كه حكومتهاي غربي دستاندركار برقراري روابط سياسي با حكومتهاي شرقي شدند و خواستند مواريث آنها را به يغما ببرند، از ثروتهايشان برخوردار شوند و ملل شرق را تحت استعمار خويش درآورند، مستشرقان را به جمع اطرافيان خويش افزودند و آنها را محرم اسرار خود گرفتند و ايشان را در پوشش نظاميگري و يا امور ديپلماتيك به كشورهاي شرقي روانه كردند و كرسي زبانهاي شرقي را در دانشگاههاي بزرگ و يا مدارس مخصوص و كتابخانههاي عمومي و چاپخانههاي دولتي به آنان سپردند و حقوق فراواني هم براي آنان در نظر گرفتند و به القاب بزرگ و عضويت در مجامع علمي مفتخرشان كردند.
گاه انگيزهي اقتصادي استعمارگران با اهداف علمي پيوند ميخورد. بدين اعتبار كه استشراق مأموريت شغلي و عملي بود كه نخبگان و متخصصان بايد عهدهدار آن ميشدند. «بنابراين استادان و مترجمان زبانهاي شرقي در قرون وسطي و مستشرقان اوليه و علماي فن جدل و.... به خاطر بنيان نهادن نهضت اروپا بر ميراث عربي به پاداشهاي بسيار بزرگي دست يافتند.»
ادامه دارد .....
* ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : bamaram
/خ
زرتشت خطاب به فيثاغورث جملهاي را بر زبان ميآورد كه ميتواند نشان دهندهي دوگانگي شرق و غرب از دوران قديم به حساب آيد. وي ميگويد:« تو به آموزش باختر مشغول باش، من تعليم خاور را قبول دارم، ما را آيندگان محاكمه خواهند كرد»
در يك نگاه غيرتاريخي كه همان نگاه معاصر ماست، ميتوان گفت؛ مبناي تقسيمبندي شرق و غرب، يك مبناي سياسي يا حداكثر جغرافيايي- سياسي است. اين يك تقسيمبندي پذيرفته شده است و آنچنان محل بحث و ترديد نيست. ولي در نگاه تاريخي، اين واژه يك تحول معنايي داشته و تلقي افراد از شرق و غرب در گذشته غير از اين بوده است. قديميترين تفكيك براي تقسيم شرق و غرب به دوران بسيار كهن برميگردد و دردورههاي بعد هم نمونههايي را ميتوان ديد. درآن گذشتههاي دور به شكلي مبهم هرآنچه كه در جانب طلوع خورشيد بود شرق ناميده ميشد و هرآنچه در جانب غروب آن، غرب. البته در گذشتههاي تاريخي، افزون برنگاه جغرافيايي يك نگاه فرهنگي هم قابل جستجوست اما در مصاديق اين نگاه جغرافيايي كه به راستي مرز كجاست، معيار مشخصي وجود نداشته است. بااين وجود برخي از مورخان كوشيدهاند معياري را مشخص كنند؛ مثلاً؛ دربرخي نوشتهها رودي به نام رود «دن» به عنوان حدفاصل بين شرق و غرب ناميده شده است.
در نظر ديگر سمت راست درياي مديترانه، شرق و سمت چپ آن غرب خوانده ميشد. ولي اين قاعده عام و كلي نيست. همواره دربارهي مسئلهي شرق و غرب اختلاف بر سر همان مناطق مرزي بوده كه قرار بوده شرق را از غرب جدا كند. در عين حال كسي ترديد نداشته كه سرزمينهايي مثل هند و چين و ژاپن در شرق قرار دارند و سرزمينهاي اروپايي در غرب. اختلاف بر سر مرز شرق و غرب بوده است. الآن در حوالي درياي مديترانه را كه نگاه كنيد كشورهايي را مثل مراكش ميبينيد كه درجنوب درياي مديترانه و تقريباً در منتهياليه غربي درياي مديترانه قرارگرفته و كشور شرقي بهحساب ميآيند و درمقابل، برخي كشورهاي حوزهي «بالكان» را ميبينيد كه در شمال درياي مديترانه قرار گرفته و نسبت به كشور «مراكش» خيلي شرقيترند ولي جزء كشورهاي غربي خوانده ميشوند. لذا آن مرزبندي مشخصي كه با دقت رياضي انجام شده باشدهنوز وجود ندارد.
به طور خلاصه در قديم ملاك تقسيمبندي، اقليمي و جغرافيايي بوده و الآن عمدتاً سياسي است. علت اينكه مبناي امروز يك مبناي جغرافيايي- سياسي است اين است كه بشر امروز نيازمند اتخاذ يك مبناي روشن براي خروج ازمشكلاتي است كه بعداً خواهدداشت. اين ابهام كه بالأخره شرق كجاست؟ و غرب كجا؟ ابهامي است كه ميتواند مشكلآفرين باشد، تقسيمبندي دولتها و در روابط تجاري و سياسي و مانند آن نيازمند يك تقسيمبندي مشخص است. با اين همه در همين تقسيمبندي جغرافيايي كنوني كه با رويكرد خروج از مشكلات و اتخاذ يك مبناي روشن براي تنظيم روابط اتخاذ شده، نگاه تاريخي، كاملاً كنار نرفته و ردپاي ديدگاه سنتي تعريف شرق و غرب (حتي در تقسيمبنديهاي خودمان) ديده ميشود.1
شرقشناسي چيست؟
شرقشناسي عبارتست از نوعي سبك فكر، كه بر مبناي يك تمايز معرفشناختي بين شرق و غرب قرار دارد و نوعي سبك غربي در رابطه با ايجاد سلطه تجديد ساختار، داشتن آمريت و اقتدار بر شرق است.
پديدهي شرقشناسي، اساساً با سازگاري و توافق دروني مشرقشناسي و عقايدش در مورد مشرق زمين به عنوان يك حرفه سروكار دارد و نه هيچگونه ارتباط واقعي با يك «شرق» حقيقي. به عبارت ديگر، در اينجا روابط شرقشناسي و شرق واقعي مطرح نيست. شرقشناسي صرفاً يك فانتزي پوچ اروپايي در مورد شرق نيست، بلكه مجموعهي خلق شدهاي از نظريات و روشهاي اجرايي است كه در خلال نسلهاي متمادي روي آن سرمايهگذاريهاي مادي قابل ملاحظهاي به عمل آمده است.
شرقشناسي، براي تعيين استراتژي خود همواره به صورت ثابتي بر اين برتري «موقعيت» خويش كه در همه روابط، غربيها را نسبت به شرق در موضع نسبتاً بالاتري قرار ميدهد كه هرگز دست بالاي خويش در همهي امور را از دست ندهند، تكيه مينمايد و چرا بايد غير از اين باشد، به خصوص وقتي استيلاي خارقالعادهي اروپاييها را از اواخر دورهي رنسانس تا زمان حاضر در پيش روي داريم دانشمندان، متفكرين، ميسيونرهاي مذهبي، تجار و يا سربازان غربي در شرق بودند و يا اينكه در فكر آن بودند كه در شرق باشند. چون ميتوانستند با كمترين مقاومت از ناحيهي شرق، خودشان در آنجا بوده و يا در فكر در آنجا بودن باشند. تحت عنوان كلي دانش دربارهي شرق و در زير چتر سلطه و برتري مغرب زمين بر شرق در خلال دورهي بعد از پايان قرن هجدهم، شرق پيچيدهاي ظهور نمود كه براي مطالعه در آكادميها، نمايش در موزهها، تجديد ساختار در ادارات مستعمراتي، عرضهي نظري در تزهاي بومشناسي، بيولوژي، زبانشناختي، نژادشناسي و تاريخي پيرامون انسان و جهان، نشان دادن موارد تحقق نظريههاي اقتصادي و اجتماعي توسعه، انقلاب، شخصيت فرهنگي و سيرت ملي يا ديني افراد بسيار مناسب بود.
بالاتر از همه، ميتوان گفت كه شرقشناسي عبارت است از وعظ و خطابهاي كه به هيچ روي با قدرت سياسي موجود رابطهي مستقيم و متناسبي ندارد بلكه در يك مبادلهي نابرابر با انواع گوناگون از قدرتها به وجود آمده و ادامهي حيات ميدهد. در واقع نكتهي اصلي اين است كه شرقشناسي يكي از ابعاد قابل ملاحظهي فرهنگ سياسي- فكري جديد است- و نه اينكه تنها مبين آن باشد، بلكه خود آن است و از اين روي، آن قدري كه با دنياي غربيها سروكار دارد با خود شرق سروكاري ندارد.
از آنجا كه شرقشناسي يك واقعيت فرهنگي و سياسي است، پس در خلاء و يا بايگاني حضور ندارد. بلكه كاملاً برعكس ميتوان هر آنچه دربارهي شرق، گفته، و يا حتي انجام ميشود. به دنبال (و يا در محدودهي) يك رشته خطوط فكري خاص و متمايز و از نظر عقلاني قابل شناخت است. شرقشناسي، بيشتر پاسخي بود به فرهنگي كه آن را به وجود آورد تا به هدف مشهور خود، كه آن نيز البته محصول غرب بود، دست يابد. بدينترتيب، تاريخ شرقشناسي، هم يك سازگاري دروني دارد و هم يك رشته از روابط تفصيلي و مشروح با فرهنگ حاكمي كه آن را احاطه كرده است.
تعريف استشراق
به همين دليل است كه «آلبرت وتيريش» خاورشناس معاصر آلماني عقيده دارد كه مستشرق پژوهندهاي است كه ميكوشد شرق را بكاود و بفهمد و از اين رو تا زماني كه زبان شرق را به طور كامل فرانگرفته باشد نميتواند به نتايج درست دست يابد. اصطلاح استشراق به دوران قرون وسطي و حتي به دورتر از آن بازميگردد. يعني؛ به دوراني كه درياي مديترانه در وسط جهان واقع شده بود و تمام جهات اصلي در ارتباط با آن مشخص ميشد. هنگامي كه مركز ثقل رويدادهاي سياسي از درياي مديترانه به شمال انتقال يافت. باز هم اصطلاح شرق از بين نرفت تا خود دال به كشورهايي باشد كه در شرق درياي مديترانه قرارگرفته بودند. به نظر ميرسد كه اصطلاح شرق ازنظر جغرافيايي تنها منحصر به اين نقطه نشده بلكه نقاط غربي جزيرهالعرب و نيز شمال آفريقا را هم دربر ميگرفته است. اين اصطلاح پس از فتوحات اسلامي رواج يافت. بنابراين كشورهايي نظير مصر مغرب و شمال آفريقا و مردم ساير كشورهاي شرقي كه عربيت را اختيار كردند، در قلمرو اصطلاح شرق برشمرده شدند چرا كه دين آنها اسلام و زبانشان عربي بود.
همچنان كه اصطلاح شرق از مرزهاي جغرافيايي پا فراتر نهاد و تا غرب شبهجزيره و شمال آفريقا را فرا گرفت اصطلاح استشراق هم از حوزهي غربيها خارج شد و به طور كلي بر هر عربشناس اطلاق گرديد هرچند كه آنان مسلمان نبودند و به زبان عربي هم سخن نميگفتند. كار اين دسته از خاورشناسان هم آن بود كه در زبان و ادبيات شرق به كاوشگري و تحقيق بپردازند هرچند كه خود نيز جزء شرق بودند. از همين رو اين تعريف و اصطلاح نيز شامل حال آنان شد و آنها هم در جرگهي «خاورشناسان» جاي گرفتند.
در پرتو آنچه گفته شد. اطلاق استشراق روسي بر هر كسي كه با ابزارهاي ياد شده، مسائل فرهنگي مشرق را ميكاود بيراه نخواهد بود. همچنين اطلاق استشراق ژاپني يا استشراق آمريكايي يا استشراق انگليسي. اسلام و زبان عربي از نظر استشراق به عنوان موضوعي پُربار جلوه كرد و بر ديگر موضوعات برتري يافت. براي قرآن كريم تقدير چنين بود كه در يك زمان اسلام و زبان عربي را در آغوش خود بپرورد تا آنجا كه قرآن يكي از غنيترين موضوعات در نظر خاورشناسان درآمد. آنان تمام جزئيات و كليات قرآن را كاويدند و بررسيها و تحقيقات آكادميك را پيرامون قرآن به شكلي جالب توجه و اعجابآور مطرح ساختند.
استشراق به عنوان يك شاخه از علوم، مثل ديگر شاخههاي علمي همواره متأثر از نظام فكري در هر دورهاي است كه در آن دوره زندگي ميكند. همانطور كه در دورههاي تطوّر و تحول شاخههاي مختلف علمي مثل جامعهشناسي، روانشناسي حتي علوم ديني، تفسير، قرآن و بحثهايي مثل علمالحديث و مانند اينها دقت كنيم ميبينيم اينها به لحاظ پيوندي كه با محيط اطراف و هنجارها و ارزشهاي محيط خودشان دارند درهر دوره متأثر از چيزهايي هستند كه در محيط پيرامونشان وجود دارد. تا حدي كه آن علم در بعضي از مقاطع، واكنش و پاسخي است به نيازهايي كه جامعه دارد و يا تلاشي به نظر ميآيد براي پرچمداري پارهاي از افكاري كه در جامعه وجود دارد.
استشراق هم كاملاً متأثر ازنظام فكري در دورههاي مختلف است. بنابراين روش كار، برگرفته از محيط اطراف خود به عنوان يك روش معرفتي كاملاً محسوس است و لذا يك روش خاص را براي مستشرقان در ادوار مختلف نميتوان بيان كرد. اين روش در دورههاي پيش از رنسانس يك گونه است، پس از رنسانس به گونهاي ديگر و در عصر روشنگري هم روش ديگر و بالأخره درفضاي سالهاي 1960 و 1970 به اين طرف روشهاي مختلف ديگري رفته رفته مطرح ميشوند. اين روشها كاملاً متأثر از روشهاي معرفتي محيط پيرامون آنهاست، يك عامل اثرگذار بر اين روشها درواقع رشد شاخههاي علمي جانبي است كه يك علم باشاخههاي ديگر علمي هم دادوستد و تعاطي و تعامل دارد. برخي علوم هستند كه به استشراق كمك ميكنند و استشراق مصرفكننده كالاهاي توليدي آنهاست، علومي مثل سكهشناسي و نسخهشناسي از علوم مددكار تاريخ به حساب ميآيند.
البته خود استشراق هم يك توليدكننده مسئله و سفارشدهندهي كالاهاي مشخص با ويژگيهاي مشخص به اين شاخههاي علمي است. مثلاً اگر يك كتيبهي شرقي پيدا كردند براي خواندن آن كتيبه، گويا، در واقع نياز جديدي را دريك كارخانه توليدي عرضه كردهاند و خواستهاند روشي براي خواندن و فهم اين كتيبه پيدا كنند. اگر يك منطقهي حفاري نشدهاي پيدا كردند از باستانشناسان كمك خواستهاند كه به گونهاي در آن منطقه حفاري علمي شود تا دستاوردها و دريافتهايش موردبحث قرار بگيرد. بنابراين روش كار شرقشناسان هم روش واحدي نبوده است. اين روش متأثر از روشهاي مختلف در ادوار مختلف و همچنين متأثراز علومي بوده كه به گونهاي به عنوان يك مصرفكننده يا مرتبط با شرقشناسي در تعامل با استشراق بوده است.
انگيزههاي استشراق
1- پژوهشها و بررسيهايي كه به انگيزههاي تبشيري انجام پذيرفته است.
2- پژوهشهايي كه در پس آنها اغراض و اهداف استعماري نهفته است.
3- تحقيقات و پژوهشهايي كه صرفاً به انگيزههاي علمي، انجام يافته است.
اينك براي روشنتر شدن حقيقت، به تشريح هر يك از موارد سهگانهي فوق ميپردازيم:
1- انگيزههاي تبشيري:
تبشير يعني به مسلمانان با زبان خودشان بباورانند كه اسلام دين باطلي است و در عوض زمينهي گرايش و جذب آنها را به دين مسيح فراهم سازند.
ميتوان همين نكته را از كتاب بزرگي كه به قلم «نورمن دانيل» و با عنوان اسلام در سال 1960 ميلادي نگارش يافته به خوبي استنباط كرد.
اتهامات خاورشناسان تبشيري دربارهي اسلام و قرآن و پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) در كتابي به نام «المبشرون والمستشرقون في موقفهم من الإسلام» به قلم استاد «محمد البهيّ» ذكر شده و مؤلف كوشيده است تا آنها را اثبات كند. اين كتاب از سوي دكتر «محمديحيي الهاشمي» مورد نقد و بررسي قرار گرفت. وي ضمن ردّ كل كتاب، بيشتر مقاصد حاشيهاي خاورشناسان را نيز مورد انتقاد قرار داد و تمام آنها را نفي كرد.
البته ما نميتوانيم اين اتهامات را اجمالاً و يا مفصلاً نفي كنيم. زيرا برخي از اين اتهامات تا حدودي هم صحيح و درست به نظر ميآيند، از طرفي ما نميتوانيم تمام تحقيقات و تلاشهاي خاورشناسان را بيفايده بخوانيم و آنها را همه از نوع تلاشهاي تبشيري بدانيم.
چنين قضاوتي خالي از غلو و تندروي نيست. بلكه ما ميتوانيم برخي از تلاشهاي خاورشناسان را درست و ثواب قلمداد كنيم و برخي ديگر را مورد اتهام قرار دهيم.
طبيعي است كه خاورشناسان هم انسانند و در ميان انسانها هم افراد سطحينگر يافت ميشوند و هم افراد دقيق و ژرفنگر.
مشاهده ميشود كه گروهي ازخاورشناسان چه زمانهاي گذشته و چه حتي در زمان ما ادعا ميكنند كه قرآن معجوني است ازخرافات و اسلام مجموعهاي است ازبدعتها و مسلمانان، افرادي وحشي و خونريزند. كساني همچون «نيكلا دكيز»، «فيفش»، «فراچي»، «هوتنگر»، «ويلياندر» و«بريدو» در جرگهي همين مستشرقان جاي دارند.
اين گروه از خاورشناسان به انگيزههاي تبشيري مردم را به چشمپوشي از قرآن و اسلام ميخوانند و ميكوشند اهميت اين دو را اندك جلوه دهند و مردم را از اطراف آنها پراكنده سازند و براي فريب سادهلوحان و بدگمانان پردههاي ضخيمي بر تاريخ درخشان اسلامي بيفكنند. اما اظهارنظرهايي كه تحت اين نقابها و پوششها انجام ميپذيرند، به سخنان و اظهارنظرهاي احساسي و عاطفي شبيهتر است و لذا نميتواند مقبول نظر پژوهندگان واقع شود.
گروهي از خاورشناسان آلماني و يهودي همچون «ويلژف گلدزيهر» و «بول» به اين باور گراييدهاند كه قرآن پس از وفات پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) در همان دوران صدر اسلام تحريف وتبديل شده است. اينان همچنان دربارهي شخص پيامبر(ص) ميگويند كه آن حضرت مبتلا به صرع بود! و آنچه را كه وي وحي ميناميد همان سخناني بوده كه در پي نوبههاي صرع بر او فرود ميآمد! پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) در حالت صرع تعادل خودرا از دست ميداد، عرق ميكرد و دچار تشنجات بسياري ميشد و كف ازدهانش بيرون ميآمد آنگاه چون بهبود مي يافت ادعا ميكرد به او وحي شده است و سپس آنچه را كه وحي پروردگارش ميپنداشت، بر مؤمنان ميخواند.
گروهي از خاورشناسان منصف و به خصوص «سرويليام موير» در كتاب خود به نام «زندگي محمد» به اين ادعاهاي دروغ پوشالي پاسخ گفتهاند. آنچه موير دراين كتاب دربارهي مقام قرآن و عدم تحريف آن گفته خود بهترين رديّه بر اين شرارتها و كينهتوزيهاي كوركورانه است. موير سخنان اين مستشرقان را فرار از بحث استوار علمي تلقي كرده است.
وي در اين كتاب به بحث دربارهي پديدهي وحي پرداخته و دروغها و ادعاهاي نادانان حالات صرع آن حضرت را نفي كرده است. وي ميگويد: كسي كه به صرع مبتلاست از آنچه كه در اثناي اين حالت بر او واقع ميشود چيزي به ياد نميآورد. زيرا حركت، شعور و انديشه كاملاً در اين حالت متوقف ميماند.
اين نكتهاي است كه درحالت بيهوشي و اغماء هم آشكارا مشاهده ميشود. پدر«هنري لامنس» و«ون هامر» نيز عقيدهي «موير» را دربارهي تفاوت ميان حالت صرع و وحي، تأييد كردهاند.
برخي از اين خاورشناسان نيز ادعا ميكنند كه پيامبر(ص) جادوگر بوده و از آن جا كه از رسيدن به مقام پاپ ناكام مانده دست به اختراع آيين جديدي زد تا از دوستانش انتقام گيرد.
«اميل درمنگهام» يكي از مستشرقاني است كه به اين ياوهگويي رسواخيز پاسخ داده و با حمله به اين دروغگويان اباطيل و اتهامات سخيف و مخالف با واقع ايشان را رد كرده است.بدين ترتيب در واقع خاورشناسان تندرو پاسخ خود را از دهان مستشرقان منصف شنيدند. اباطيل و اتهامات سخيف و مخالف با واقع ايشان را رد كرده است.
بدينترتيب در واقع خاورشناسان تندرو پاسخ خود را از دهان مستشرقان منصف شنيدند.
واقعيت آن است كه بسياري از راههايي كه برخي از مستشرقان پوييدهاند، فاقد ويژگي يك تحقيق علمي است و به همين خاطر از سوي ديگر مستشرقان مردود شناخته شدهاند. چرا كه اين تحقيقات متكي به هيچ دليل ديني يا تاريخي يا واقعيت اجتماعي شناخت شدهاي نبود و تنها بر هواهاي نفساني و گرايش به عواطف و احساسات اتكا داشت كه از اين بابت بايد واقعاً اظهار تأسف كرد.
2- انگيزههاي استعماري:
گاه سرشت كار اين نكته را بر مستشرق ديكته نميكرد اما هدف اول و آخر استعمار از تلاش و كار مستشرق در اين جا و آن جا همين بود.
ازاين رو، گاه شيوهي استعماري، بابرنامههايي كه براي كار مستشرق تدارك ميديد، همچون ايجاد تفرقه در ميان مسلمانان و برجسته كردن وجوه اختلاف و يا تعدد مذاهب كار استشراق را به رسوايي ميكشانيده ملحوظ كردن اين اهداف خاورشناس را به بزرگ كردن اين گرايشها و درگيريها سوق ميداد و آنگاه بود كه او ميتوانست از ميان اين شكافها زهر خود را در ميان مردم بپراكند و چنين وانمود كند كه اسلام دين تفرقه و دشمني و شكاف است. در اين گونه موارد خاورشناس اغلب اموري را كه در دين نبود به اصطلاح به صورت «من درآوردي» به دين ميافزود و مسائلي را كه اتفاق نيفتاده بود، واقع شده ميپنداشت و درآنها به مناقشه ميپرداخت. اين موارد به ويژه در اموري كه به دين، ميراث، تاريخ كشورها يا به تصوير كشيدن جامعه و يا پژوهشهاي روانشناختي ملتهاي استعمار شده مربوط ميشد، رواج بيشتري مييافت.
به عنوان نمونه «كريستين اسنوك هورگرونيه» (1857- 1936م) يكي از مستشرقاني است كه بر آگاهيهاي علمي او از شرق بسيار تكيه ميشود. وي مؤلف رسالهاي است موسوم به «العيد المكي» كه در سال 1880 ميلادي منتشر شده و تاكنون نيز ارزش خود را از دست نداده است. او در اين رساله به بررسي انتقادي آيات مربوط به ابراهيم در قرآن و اين كه او نخستين نياي اسلام و سازندهي كعبه ميباشد پرداخته است. با اين همه وي در سال 1885 ميلادي شش ماه به طور مخفيانه به منظور خدمت به اهداف استعماري، در ميان مسلمانان مكه زندگي كرد و در راه انجام مأموريت استعماري هلندي- هندي خويش كتابي دربارهي مكه نوشت.
كشورهاي استعمارگر امكانات و كمكهاي گوناگوني دراختيار مستشرقان قرارميدادند تا آنجاكه ميتوان گفت انگيزهي اقتصادي يا رسيدن بهدستاوردهاي شخصي يا سياسي بهطمع برخورداري از مقام و پول و ثروت، محرك برخي از مستشرقان در امر شرقشناسي يا يكي از مرجحات و مقتضيات علاقهمندي آنان به اين پيشه شد.
استاد «نجيب العقيقي» در اين باره ميگويد: هنگامي كه حكومتهاي غربي دستاندركار برقراري روابط سياسي با حكومتهاي شرقي شدند و خواستند مواريث آنها را به يغما ببرند، از ثروتهايشان برخوردار شوند و ملل شرق را تحت استعمار خويش درآورند، مستشرقان را به جمع اطرافيان خويش افزودند و آنها را محرم اسرار خود گرفتند و ايشان را در پوشش نظاميگري و يا امور ديپلماتيك به كشورهاي شرقي روانه كردند و كرسي زبانهاي شرقي را در دانشگاههاي بزرگ و يا مدارس مخصوص و كتابخانههاي عمومي و چاپخانههاي دولتي به آنان سپردند و حقوق فراواني هم براي آنان در نظر گرفتند و به القاب بزرگ و عضويت در مجامع علمي مفتخرشان كردند.
گاه انگيزهي اقتصادي استعمارگران با اهداف علمي پيوند ميخورد. بدين اعتبار كه استشراق مأموريت شغلي و عملي بود كه نخبگان و متخصصان بايد عهدهدار آن ميشدند. «بنابراين استادان و مترجمان زبانهاي شرقي در قرون وسطي و مستشرقان اوليه و علماي فن جدل و.... به خاطر بنيان نهادن نهضت اروپا بر ميراث عربي به پاداشهاي بسيار بزرگي دست يافتند.»
ادامه دارد .....
* ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : bamaram
/خ