معناي مهرباني
امام حسين (ع) از کنار باغي مي گذشت . هوا گرم بود . صداي قار قار کلاغي در باغ پيچيده بود . امام (ع) زير سايه ي درختي ايستاد تا کمي استراحت کند . ناگهان چشمش به يک جوان افتاد . جوان دورتر از او کنار باغ ، لب جويي نشسته بود . لباس کهنه اي پوشيده بود و قرص ناني را تکه تکه مي کرد و جلو يک سگ مي انداخت . سگ هر لقمه اي که مي خورد ، دوباره دهانش را باز مي کرد ، زبانش را بيرون مي آورد و منتظر لقمه ي بعدي مي شد .
امام حسين (ع) جلو رفت و سلام کرد . جوان متوجه امام (ع) شد . فوري از جا برخاست و سلام کرد .
امام (ع) لبخند زد و پرسيد : « چرا به اين سگ اين همه مهرباني مي کني ؟ »
جوان آه کشيد و گفت : « آخر دلم خيلي گرفته ، خيلي ناراحتم . مي خواهم با غذا دادن به اين سگ ، دلم شاد شود و آرام بگيرد » .
امام (ع) که از کار خوب جوان خيلي خوشش آمده بود ، تصميم گرفت به او کمک کند . پرسيد : « از چه چيزي ناراحتي ؟ »
او جواب داد : « من غلام يک زن و شوهر يهودي هستم ؛ اما خودم مسلمانم . خيلي دوست دارم از آنها جدا شوم و آزاد باشم . مي دانم که اين کار هرگز شدني نيست . بايد تا عمر دارم ، نوکر و خدمتکار آنها باشم » .
امام (ع) با او صحبت کرد و دلداريش داد . بعد ، همراه غلام به خانه ي آن زن و شوهر يهودي رفت . زن و مرد يهودي از ديدن او خيلي خوشحال شدند . آنها هرگز انتظار نداشتند که امام (ع) روزي به خانه شان بيايد . آنها با اينکه يهودي بودند ، خيلي به امام حسين (ع) علاقه داشتند . براي ايشان ميوه و شربت خنک آوردند و به او خوشامد گفتند .
امام (ع) از زير عبايش دويست دينار بيرون آورد و جلوي مرد و زن يهودي گذاشت .
ـ اين پول را بگيريد و اين خدمتکار را به من بفروشيد !
زن و مرد يهودي به هم نگاه کردند و لبخند زدند .
زن يهودي گفت : « آقا ! به خدا خيلي خوشحالمان کرديد . به خاطر قدم مبارک شما ، اين غلام را به شما مي بخشيم ، پول هم مال خود شما » .
مرد يهودي گفت : « آقا شما را به خدا پولتان را برداريد . امروز بهترين روز ماست . آن باغ را هم که اين غلام در آن کار مي کرد ،به شما مي بخشم ، قابل شما را ندارد » .
امام حسين (ع) از آنها تشکر کرد ، پول را برداشت و به غلام داد و گفت : « من هم اين غلام جوان را در راه خدا آزاد کردم . آن باغ و اين پول را هم به او بخشيدم » .
غلام جوان وقتي حرف هاي امام (ع) را شنيد ، مي خواست از خوشحالي پر در بياورد . امام (ع) را بوسيد و گفت : « آقا ! شما چقدر مهربان و بزرگواريد . تا عمر دارم اين خوبي شما را فراموش نمي کنم » .
زن و مرد يهودي هم وقتي اخلاق و رفتار خوب امام (ع) را ديدند ،همان روز مسلمان شدند .
منبع:نشريه باران،شماره 170
/خ
امام حسين (ع) جلو رفت و سلام کرد . جوان متوجه امام (ع) شد . فوري از جا برخاست و سلام کرد .
امام (ع) لبخند زد و پرسيد : « چرا به اين سگ اين همه مهرباني مي کني ؟ »
جوان آه کشيد و گفت : « آخر دلم خيلي گرفته ، خيلي ناراحتم . مي خواهم با غذا دادن به اين سگ ، دلم شاد شود و آرام بگيرد » .
امام (ع) که از کار خوب جوان خيلي خوشش آمده بود ، تصميم گرفت به او کمک کند . پرسيد : « از چه چيزي ناراحتي ؟ »
او جواب داد : « من غلام يک زن و شوهر يهودي هستم ؛ اما خودم مسلمانم . خيلي دوست دارم از آنها جدا شوم و آزاد باشم . مي دانم که اين کار هرگز شدني نيست . بايد تا عمر دارم ، نوکر و خدمتکار آنها باشم » .
امام (ع) با او صحبت کرد و دلداريش داد . بعد ، همراه غلام به خانه ي آن زن و شوهر يهودي رفت . زن و مرد يهودي از ديدن او خيلي خوشحال شدند . آنها هرگز انتظار نداشتند که امام (ع) روزي به خانه شان بيايد . آنها با اينکه يهودي بودند ، خيلي به امام حسين (ع) علاقه داشتند . براي ايشان ميوه و شربت خنک آوردند و به او خوشامد گفتند .
امام (ع) از زير عبايش دويست دينار بيرون آورد و جلوي مرد و زن يهودي گذاشت .
ـ اين پول را بگيريد و اين خدمتکار را به من بفروشيد !
زن و مرد يهودي به هم نگاه کردند و لبخند زدند .
زن يهودي گفت : « آقا ! به خدا خيلي خوشحالمان کرديد . به خاطر قدم مبارک شما ، اين غلام را به شما مي بخشيم ، پول هم مال خود شما » .
مرد يهودي گفت : « آقا شما را به خدا پولتان را برداريد . امروز بهترين روز ماست . آن باغ را هم که اين غلام در آن کار مي کرد ،به شما مي بخشم ، قابل شما را ندارد » .
امام حسين (ع) از آنها تشکر کرد ، پول را برداشت و به غلام داد و گفت : « من هم اين غلام جوان را در راه خدا آزاد کردم . آن باغ و اين پول را هم به او بخشيدم » .
غلام جوان وقتي حرف هاي امام (ع) را شنيد ، مي خواست از خوشحالي پر در بياورد . امام (ع) را بوسيد و گفت : « آقا ! شما چقدر مهربان و بزرگواريد . تا عمر دارم اين خوبي شما را فراموش نمي کنم » .
زن و مرد يهودي هم وقتي اخلاق و رفتار خوب امام (ع) را ديدند ،همان روز مسلمان شدند .
منبع:نشريه باران،شماره 170
/خ