داستان کوتاه کوتاه
نويسنده: اکبر صحرايي
جنگ تميز
صدا شنيد. سربالا گرفت. رفيق نوجوانش با صورت آفتاب خورده ، داخل دهانه سنگر ايستاده بود ، گفت : « باشه يکي طلب تو ! صبر نکردي با هم تميز کنيم.»
لبخند که توي صورت نوجوان زال ديد ، قد بلندش را خم کرده و داخل سنگر شد. با عجله اسلحه آويخته به سقف را برداشت. مقابل رفيقش چهار زانو نشست. گلنگدن اسلحه را عقب کشيد. خشاب را از تفنگ بيرون آورد. لوله اسلحه را به طرف سقف گرفت. ماشه را چکاند. اسلحه آتش کرد! اسلحه از دستش افتاد کف سنگر. حس کرد قلبش مي خواهد از سينه بيرون بزند. دود و باروت سنگر کوچک را پر کرده بود تازه يادش آمد ، جاي قانون اول و دوم امتحان اسلحه را با هم عوض کرده.
غبار و باروت که فرو نشست. رفيقش را ديد که مقابلش افتاده بود و مثل مار به دور خود مي پيچيد. خون از زير تنش بيرون مي آمد. هول فرياد زد.
- ک ک کمک ....
چند نفري سراسيمه داخل سنگر شدند. تند نوجوان زال را بيرون بردند. فرمانده دسته از راه رسيد و سرنوجوان قد بلند هوار کشيد.
- لعنتي ! چرا با تير زديش؟
- ب ب به خدا ت ت تقصير م م من ن ن نبود... تير خورد تو سقف س س سنگر ....
نوجوان خودش را رساند بالاي سر رفيق زخمي اش. ازسينه اش خون به بيرون نشت مي کرد.
بهت زده زانو زد. تعدادي از طايفه نوجوان زخمي از سنگر ها بيرون آمدند و عصباني به طرف نوجوان قد بلند هجوم بردند.
- از عمد اونو زدي ! بايد تقاص پس بدي!
فرمانده گروهان از راه رسيد و دخالت کرد.
- خجالت بکشين ! اگه تير دشمن بهش خورده بود ، اين جوري غيرتي مي شديد؟
گوش کسي بدهکار نبود. مي خواستند نوجوان را مورد حمله قرار بدهند که معدودي از طايفه نوجوان قد بلند رسيدند و از او دفاع کردند.
- چيه از عمد که نزده ! اينا رفيق هم هستن.
جر دعوا داشت بالا مي گرفت که اين بار فرمانده گردان آمد . هوار کشيد.
- چرا دور هم جمع شديد.... مگه زده به سرتون ...بريد تو سنگراتون ... الانه که دشمن آتيش بريزه !
دو دسته بي توجه به فرياده هاي فرمانده گردان گلاويز شدند. کار داشت به تفنگ کشي ختم مي شد که خمپاره اي زمين خورد . همه دراز کشيدند روي زمين. صداي انفجار و لرزش زمين يکي شد. دود و خاک که فرو نشست، چشم ها افتاد به دو نوجوان که در آغوش هم بي حرکت مانده بودند. از تن آن ها خون مي آمد حفره کم عمق خمپاره ، نزديکشان سياه مي زد.
سرباز غريبه
- آه .... آه ....
گرماي ظهر ، من ماندم و ناله دو سرباز زخمي. يکي رفيقم بود و ديگري غريبه! نگاه به خاک ريز انداختم که دشمن داشت تصرفش مي کرد. تنها مي توانست يکي را با خود ببرد. عجله نمي کردم ، هر سه کشته يا اسير مي شديم. زانو زدم بين آن دو . از سرباز غريبه پرسيدم : « از کدوم گرداني؟»
با ناله گفت: « واحد تخريب!»
- تخريب ! مين خنثي مي کني؟!
- ها !
به ميدان مين پشت سر نگاه انداختم و بعد به چشم هاي دو زخمي. از سرباز غريبه پرسيدم: « زن و بچه اي داري؟ »
با شک و ترديد گفت: « قراره برگشتم مرخصي ، نامزد کنم!»
بدون نگاه به چشم رفيقم ، سرباز غريبه را روي کول انداختم. آواز خواندم و به طرف ميدان مين رفتم. خسته که شدم ، همراه سرباز غريبه خواب شدم روي زمين ، نفس گرفتم و نگاه را به نقطه اي انداختم که سربازان دشمن به رفيقم نزديک مي شدند. برگشتم و به چشم هاي سرباز خيره شدم. رنگ به صورت نداشت و سينه اش خونريزي شديد داشت ، گفتم : « اين جوري لااقل دو نفر زنده مي مونيم.»
تند روي کول انداختمش و يک نفس تا ميدان مين دويدم. چشم انداختم به ميدان مين. نفس گرفتم و بريده بريده گفتم: « عمقش زياد نيس ... ببينم چه جور از پس مين ها بر مي آي... »
آرام سرباز غريبه را روي زمين گذاشتم . به سرباز که نگاه کردم ، جان داده بود.
عکس زن
صبح حمله پشت ميدان مين دشمن ، جنازه بي سري ديدم! انگار گلوله آر. پي. جي هفت توي سينه اش خورده بود. بايد شناسايي اش مي کردم. کنار جنازه نشستم. دنبال پلاکش گشتم . پلاک با سرش پريده بود. وقتي خواستم جيب هايش را بکاوم ، چشمم افتاد به سوختگي مچ دستش که گوشت نو آورده بود.....
نيمه شب سنگر نگهباني را تحويل دادم و داخل سنگر استراحت شدم. پيچ سنگر را که رد کردم ، بوي سوختگي گوشت زد زير دماغم ! بي صدا داخل شدم. ته سنگر پشت به من نشسته بود و چراغ و الور نفتي مقابلش بود. بالاي سرش که رسيدم ، سر نيزه سرخ شده روي چراغ را برداشت و نوک آن را گذاشت روي مچ دستش .....
نزديک منبع آب کنار خاک ريز که رسيدم ، داشت وضو مي گرفت. بالاي سرش رفتم. صدايش که زدم ، جا خورد! وقتي دستپاچه آستينش را پايين زد ، چشمم افتاد به عکس زن خال کوبي شده روي مچ دستش.
منبع: برگرفته از ماهنامه فرهنگي ، تحليلي سوره شماره ي36
/س