نمايشي از قدرت معنوي
گلچين خاطرات مقام معظم رهبري از دوران دفاع مقدس
به گزارش خبر گزاري فارس ، دوران هشت ساله دفاع مقدس سرشار از خاطره است، هنوز دل هاي مشتاق بسياري منتظر شنيدن گفته ها و ناگفته هاي دوره حماسه و ايثار هستند. شرح مجدد دلاوري و مقاومت و شتاب در عرصه رادمردي گرچه مکرر است اما تکرار دوباره حماسه ها ، ملالي برخاطر مخاطبان نمي نشاند.
بخشي که از نظر خوانندگان خواهد گشت ، گوشه اي از خاطرات مقام معظم رهبري به عنوان بالاترين مقام اجرايي کشور در دوران دفاع مقدس است.
متن خاطرات :
ما مي توانيم
به ميهماني مي رويم
لحظات سرنوشت ساز در آبادان
تا آخر آن سال را کلا در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 60 رفتم منطقه غرب و يک بررسي وسيع در کل منطقه کردم ، براي اطلاعات و چيزهايي که لازم بود ؛ تا بعد بيايم و باز مشغول کارهاي خودمان شويم. که حوادث « تهران» پيش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. اين مدت ، غالبا در اهواز بودم. از روزهاي اول قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان ؛ اما نمي شد. علت هم اين بود که در اهواز ، از بس کار زياد بود ، اصلا از آن محلي که بوديم. تکان نمي توانستم بخورم. زيرا کساني هم که در خرمشهر مي جنگيدند، بايستي از اهواز پشتيباني شان مي کرديم. چون واقعا از هيچ جا پشتيباني نمي شدند.
در آنجا ، به طور کلي ، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادي که ما بوديم ، مرحوم دکتر « چمران» فرمانده آن تشکيلات بود و من نيز همان جا مشغول کارهايي بودم. يک نوع کار ، کارهاي خود اهواز بود. از جلمه عمليات و کارهاي چريکي و تنظيم گروه هاي کوچک براي کار در صحنه عمليات . البته در اينجاها هم ، بنده در همان حد توان ، مشغول بوده ام ... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در يک هواپيما ، با هم وارد اهواز شديم. يک مقدار لباس آورده بودند توي همان پادگان لشکر 92، براي همراهان مرحوم چمران. من همراهي نداشتم. محافظاتي را هم که داشتم همه را مرخص کردم. گفتم من ديگر به منطقه خطر مي روم ، شما مي خواهيد حفاظت جان مرا بکنيد؟! ديگر حفاظت معني ندارد! البته چند نفرشان به اصرار زياد گفتند: « ما هم مي خواهيم به عنوان بسيجي در آنجا بجنگيم.»
گفتم : « عيبي ندارد» لذا بودند و مي رفتند کارهاي خودشان را مي کردند و به من کاري نداشتند.
مرحوم چمران ، همراهان زيادي با خودش داشت . شايد حدود پنجاه شصت نفر با ايشان بودند ، تعدادي لباس سربازي آوردندکه اين ها بپوشند تا از همان شب اول شروع کنيم. يعني دوستاني که آنجا در استانداري و لشکر بودند، گفتند: « الان ميدان براي شکار تانک و کارهاي چريکي هست.» ايشان گفت : « از همين حالا شروع مي کنيم.»
خلاصه ، براي آن ها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم : « چطور است من هم لباس بپوشم بيايم؟» گفت : « خوب است بد نيست.» گفتم : « پس يک دست لباس هم به من بدهيد.» يک دست لباس سربازي آوردند ، پوشيدم که البته لباس خيلي گشادي بود ! بنده حالا هم لاغرم ؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خيلي به تن من نمي خورد. چند روزي که گذشت ، يک لباس درجه داري برايم آوردند که اتفاقا علامت رسته زرهي هم روي آن بود. رسته هاي ديگر ، بعد از اينکه چند ماه آنجا ماندم و ما من مأنوس شده بودند ، گله مي کردند چرا که لباس شما رسته توپخانه نيست ؟ چرا رسته پياده نيست؟ زرهي چه خصوصيتي دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهي را کندم که اين امتيازي براي آن ها نباشد ، به هر حال ، لباس پوشيدم و تفنگ هم خودم داشتم . البته حالا يادم نيست تفنگ خودم را برده بودم يا نه . همين تفنگي که اينجا توي فيلم ديديد روش دوش من است ، کلاشينکف خودم است. الان هم آن را دارم. يعني شخصي است و ارتباطي به دستگاه دولتي ندارد. کسي يک وقت به من هديه کرده بود. کلاشينکف مخصوصي است که بر خلاف کلاشينکفهاي ديگر ، يک خشاب پنجاه تايي دارد . غرض ؛ حالا يادم نيست کلاشينکف خودم همراه بود ، يا آنجا ، گرفتم. همان شب اول رفتيم به عمليات. شايد دو سه ساعت طول کشيد و اين در حالي بود که من جنگيدن بلد نبودم . فقط بلد بودم تيراندازي کنم. عمليات جنگي اصلا بلد نبودم . غرض ؛ اين يک کار ما بود که در اهواز بود و عبارت بود از تشکل گروه هايي که به اصطلاح آن روزها ، براي شکار تانک مي رفتند. تانک هاي دشمن تا « دو به هردان » آمده بودند و حدود هفده هيجده يا پانزده ، شانزده کيلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپاره هايشان تا اهواز مي آمد. خمپاره 120 يا کمتر از 120 هم تا اهواز مي آمد.
به هر حال ، اين تربيت و آموزش هاي جنگ را مرحوم چمران درست کرد. جاهايي را معين کرد براي تمرين . خود ايشان ، انصافا به کارهاي چريکي وارد بود. در قضاياي قبل از انقلاب ، در فلسطين و مصر تمرين ديده بود . به خلاف ما که هيچ سابقه نداشتيم. ايشان سابقه نظامي حسابي داشت از لحاظ جسماني هم ، از من قوي تر و کار کشته تر و زبده تر بود. لذا، وقتي صبحت شد که « کي فرمانده اين عمليات باشد؟ » بي ترديد ، همه نظر داديم که مرحوم چمران ، فرمانده اين تشکيلات شود ما هم جزء ابواب جمع آن تشکيلات شديم.
نوع دوم کار، کارهاي مربوط به بيرون اهواز بود. از جمله، پشتيباني خرمشهر و آبادان و بعد ، عمليات شکستن حصر آبدان بود که از « محمديه » نزديک « دارخوين» شروع شد. همين آقاي « رحيم صفوي» سردار صفوي امروزمان که ان شاالله خدا اين جوانان را براي اين انقلاب حفظ کند جزء اولين کساني بود که عمليات شکستن حصر را از چندين ماه قبل شروع کرده بودند که بعد به عمليات « ثامن الائمه» منجر شد.
غرض اينکه ، کار دوم ، کمک به اين ها و رساندن خمپاره بود. بايستي از ارتش به زور مي گرفتيم البته خود ارتشي ها ، هيچ حرفي نداشتند ، با کمال ميل مي دادند. منتها آن روز بالاي سر ارتش ، فرماندهي وجود ، داشت که به شدت مانع از اين بود که چيزي جا به جا شود و ما با مشکلات زياد ،گاهي چيزي براي برادران سپاهي مي گرفتيم. البته براي ستاد خود ما ، جرئت نمي کردند ندهند ، چون من آنجا بودم و آقاي چمران هم آنجا بود. من نماينده امام بودم.
چند روز بعد از اينکه رفتيم آن جا،( شايد بعد از دو سه هفته) نامه امام در راديو خوانده شد که فلاني و آقاي چمران، در کل امور جنگ و چه وجه نماينده من هستند. اين ها توي همين آثار حضرت امام رضوان الله عليه هست، لذا ما هر چه مي خواستيم ، راحت تهيه مي کرديم . لکن بچه هاي سپاه ، به خصوص آن هايي که مي خواستيد به منطقه بروند ، در عسرت بودند و يکي از کارهاي ما ،پشتيباني اين ها بود.
من دلم مي خواست بروم آبادان ؛ اما نمي شد. تا اينکه يک وقت گفتم: « هر طور شده من بايد بروم آبادان.» و اين وقتي بود که حصر آبادان شروع شده بود. يعني دشمن از رودخانه کارون عبور کرده و رفته و به سمت غرب و يک پل را در آنجا گرفته بود و يواش يواش سر پل را توسعه داده بود. طوري شد که جاده اهواز و آبادان بسته شد. تا وقتي خرمشهر را گرفته بودند، جاده خرمشهر اهواز بسته بود ، اما جاده آبادان باز بود و در آن رفت و آمد مي شد. وقتي آمد اين طرف و سر پل را گرفت کم کم سر پل را توسعه داد ، آن جاده هم بسته شد ، ماند جاده ماهشهر و آبادان. چون ماهشهر به جزيره آبادا وصل مي شود ، نه به خود آبادان آن هم زير آتش قرار گرفت . يعني سر پل توسط دشمن توسعه پيدا کرده و جاده سوم هم زير آتش قرار گرفت و در حقيقت دو سه راه غير مطمئن باقي ماند. يکي راه آب بود که البته آن هم خطرناک بود. يکي راه هوايي بود و مشکلش اين بود که آقاياني که در ماهشهر نشسته بودند به آساني هلي کوپتر به کسي نمي دادند. يک راه خاکي هم درپشت جاده ماهشهر بود که بچه ها با هزار زحمت درست کرده بودند و با عسرت از آنجا عبور مي کردند. البته جاهايي از آن هم زير تير مستقيم دشمن بود که تلفات بسياري در آنجا داشتيم و مقداري از اين راه از پشت خاک ريزها عبور مي کرد. اين غير از جاده اصلي ماهشهر بود. البته اين راه سوم هم خيلي زود بسته شد و همان دو جاده؛ يعني راه آب و راه هوا باقي ماند. من از طريق هوا ، با هلي کوپتر ، از ماهشهر به جزيره آبادان رفتم.آن وقت از سپاه ، مرحوم شهيد «جهان آرا» که بود ، فرمانده همين عمليات بود. از ارتش هم مرحوم شهيد « آقارب پرست» ، از همين شهداي اصفهان بود. افسر خيلي خوبي بود. از افسران زرهي بود که رفت آنجا ماند يکي هم سرگرد «هاشمي» بود. من عکسي از همين سفر داشتم که عکس بسيار خوبي بود. نمي دانم آن عکس را کي براي من آورده بود. حالا اگر اين پخش شد ، کسي که اين عکس را براي من آورد ، اگر فيلمش را دارد ، مجددا آن عکس را تهيه کند ؛ چون عکس يادگاري بسيار خوبي بود.
ماجرايش اين بود که در مرکزي که متعلق به بسيج فارس بود ، مشغول سخنراني بودم. شيرازي ها بودند و تهراني ها ؛ و سخنراني اول ورودم به آبادان بود. قبلا هيچ کس نمي دانست من به آنجا آمده ام. چهار پنج نفر همراه من بودند و همين طور گفتيم: « برويم تا بچه ها را پيدا کنيم.» از طرف جزيره آبادان که وارد شهر آبادان مي شديم ، رفتيم خرمشهر، آن قسمت اشغال نشده خرمشهر ، محلي بود که جوانان آنجا بودند. رفتم براي بسيجي ها سخنراني کردم. در حال آن سخنراني ، عکسي از ماها برداشتند که يادگاري خيلي خوبي بود. يکي از رهبران تاجيک که مدتي پيش آمد اينجا ، اين عکس را ديد و خيلي خوشش آمد و برداشت برد. عکس منحصر به فردي بود که آن را دست کسي نديدم . اين عکس را سرگرد هاشمي براي ما هديه فرستاده بود. نمي دانم سرگرد هاشمي شهيد شده يا نه ، علي اي حال ، يادم هست چند نفر از بچه هاي سپاه و چند نفر از ارتشي ها و بقيه از بسيجي ها بودند.
در جزيره آبادان ، رفتيم يگان ژاندارمري سابق را سرکشي کرديم . بعد هم رفتيم از محل سپاه که حالا شما مي گوييد هتل بازديدي کرديم. من نمي دانم آنجا هتل بوده يا نه . آنجايي که ما را بردند و ما ديديم، يک ساختمان بود ، که من خيال مي کردم مثلا انبار است.
خلاصه ، يکي دو روز بيشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز . وضع آنجا ، آبادان، را قابل توجه يافتم. يعني ديدم در عين غربتي که بر همه نيروهاي رزمنده ما در آنجا حاکم بود، شرايط رزمندگان از لحاظ امکانات هم شرايط نا مساعدي بود. حقيقتا وضعي بود که انسان غربت جمهوري اسلامي را در آنجا حس مي کرد؛ چون نيروهاي خيلي کمي در آنجا بودند و تهديد و فشار دشمن ، بسيار زياد و خيلي شديد بود. ما فقط شش تانک آنجا داشتيم که همين آقاي آقا رب پرست رفته بود از اينجا و آنجا جمع کرده بود ، تعمير کرده بود و با چه زحمتي يک گروهان تانک در حقيقت يک گروهان ناقص تشکيل داده بود. بچه هاي سپاه با کلاشينکف و نارنجک و خمپاره و با اين چيزها مي جنگيدند و اصلا چيزي نداشتند.
اين شرايط واقعي ما بود؛ او روحيه ها در حد اعلي. واقعا چيز شگفت آوري بود ! ديدن اين مناظر ، براي من خيلي جالب بود. يکي دو روز آنجا بودم و بازديدي کردم و هدفم اين بود که هم گزارش دقيقي از آنجا به اصطلاح براي کار خودمان داشته باشم ( وضع منطقه را از نزديک ببينم و بدانم چه کار بايد بکنم) و هم اينکه به رزمندگاني که آنجا بودند، خداقوتي بگوييم ، رفتم به يکايک آن ها خدا قوتي گفتم ، همه جا سخنراني هايي کردم و حرفي زدم. با بچه هايي که جمع مي شدند بچه هاي بسيجي عکس هاي يادگاري گرفتم و برگشتم آمدم.
اين ، خلاصه حضور من در آبادان بود. بنابراين ، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ ، همين مدت کوتاه دو روز يا سه روز ، الان دقيقا يادم نيست ، بيشتر نبود و محل استقرار ما ، در اهواز بود. يک جا را شما توي فيلم ديديد که ما از خانه ها عبور مي کرديم. اين ، براي خاطر اين بود که منطقه تماما زير ديد مستقيم دشمن بود و بچه هاي سپاه براي اينکه بتوانند خودشان را به نزديک ترين خطوط به دشمن که شايد حدود صد متر ، يا کمتر ، يا بيشتر بود برسانند. خانه هاي خالي مردم فرار کرده و هجرت کرده از آبادان و قسمت خالي خرمشهر را به هم وصل کرده بودند. الان يادم نيست که اين ها در آبادان بود يا خرمشهر ؟ به احتمال قوي ، خرمشهر بود.... بله ؛ « کوت شيخ» بود. اين خانه ها را به وصل کرده و ديوار ها را برداشته بودند.
وقتي انسان وارد اين خانه ها مي شد، مناظر رقت انگيزي مي ديد. ده ها خانه را عبور مي کرديم تا برسيم به نقطه اي که تک تير انداز ما ، با تير مستقيم ، دشمن و گشتي هايش را هدف مي گرفت. من بچه هاي خودمان را مي ديدم که تک تير انداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهايي که درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم ، به مجرد اينکه اين ها يکي را مي انداختند ، آنجا را با آتش شديد مي کوبيد. اين طور بود. اما اين ها کار خودشان را مي کردند.
اين يک قسمت از خانه ها بود که ما رفتيم ديديم. خانه هاي خالي و اثاثيه هاي درست جمع نشده که نشانه نهايت آوارگي و بيچارگي مردمي بود که اسباب هايشان را همين طور ريخته بودند و رفته بودند. خيلي تأثر انگيز بود! جواناني که با قدرت تمام جلو مي رفتند ، مدام به من مي گفتند : « اينجا خطرناک است.» مي گفتم : «نه ، تا هر جا که کسي هست ، بايد برويم ببينيم!»
آخرين جايي که رفتيم ، زير پل بود. پل شکسته شده بود. پل آبادان خرمشهر ، يک جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زير پل ، تا محل آن شکستگي ، بچه هاي ما راه باز کرده بودند و مي رفتند و من هم تا انتها رفتم. گمان مي کنم و چنين به ذهنم هست که در آن نقطه آخري که رفتيم ، يک نماز جماعت هم خوانديم. من همه جا حماسه و مقاومت ديدم. اين خلاصه ي حضور چندين ساعته ما در آبادان و آن منطقه اشغال نشده خرمشهر به اصطلاح کوت شيخ بود.( مصاحبه توسط تهيه کنندگان مجموعه ي « روايت فتح» 1372/6/11)
مقاومت رمز پيروزي
نيروي هوايي نقش آفريني کرد و وسط ميدان ظاهر شد. با اينکه نيروي هوايي ، نيروي پشتيباني است ، اما در برهه مهمي از زمان در آغاز جنگ ، محور دفاع مقدس شد. بنده آن وقت نماينده مجلس شوراي اسلامي بودم ؛ به مجلس رفتم و از تعداد سورتي هاي پرواز نيروي هوايي در جنگ گزارش دادم ؛ نمايندگان مبهوت ماندند! يک بار ديگر نيروي هوايي ديگران را متعجب کرد ؛ آن زمان که دستگاه هاي به گمان بعضي ها از کار افتاده و معطل مانده رو به تمام شدن را احيا کرد. شايد روز اول يا دوم جنگ بود که چند نفر از بزرگان نظامي آن روز کاغذي به من دادند که در آن طبق آمار نشان داده شده بود که ما حداکثر تا بيست روز ديگر پرنده اي در آسمان کشور نخواهيم داشت نه ترابري و نه جنگنده. من هنوز آن کاغذ را نگه داشته ام. به ما مي گفتند اصلا امکان ندارد اما جوانان ما از خلبان ما ، فني ما ، پدافندي ما ، همه و همه دست به دست هم دادند و هشت سال جنگ را بدون اينکه ما چيز قابل توجهي به موجودي ارتش اضافه کرده باشيم ، اداره کردند آن هم در مقابل پشتيباني هاي جهاني از رژيم صدام به آن رژيم هواپيما و امکانات راداري و پدافندي مي دادند و مدرن ترين وسايل و تجهيزات را در اختيارش مي گذاشتند اما نيروي هوايي ايستادگي کرد: « ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا.» ( بيانات در ديدار فرماندهان و کارکنان نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي 1382/11/19)
اميد به جوانان
بابايي آماده پرواز بود
قدرت معنوي ملت ايران
روز سوم خرداد ، همان ساعت اولي که رزمندگان ما خرمشهر را گرفته بودند مرحوم شهيد صياد شيرازي به من تلفن کرد. بنده آن وقت رئيس جمهور بودم و گزارش اوضاع جبهه را مي داد. مي گفت الان هزاران سرباز و افسر عراقي صف بسته اند براي اينکه بيايند ما دست هايشان را ببنديم و اسير شوند. قدرت معنوي يک ملت اين است. فقط خرمشهر نيست، خرمشهر يک نماد است کربلاي 5 ما هم همين طور بود ؛ والفجر 8 ما هم همين طور بود ؛ فتوحات فراوان ديگر ما هم همين طور بود ؛ عمليات خيبر و بدر و مجموعه هشت سال دفاع مقدس ما هم همين طور بود. البته ناکامي و شکست هم داشتيم و شهيد هم داديم ؛ ميدان مبارزه است . به برکت ايمان شهيدان ما و ايمان شما پدران و مادران و همسران که شماها هم پشت سر شهدا قرار داريد چون اگر پدر شهيد ، مادر شهيد و همسر شهيد با او همدل و هم ايمان نباشند ، او نمي تواند برود بجنگد. توانستيد در اين مبارزه پيروز شويد. اين همان درسي است که بايد همواره جلوي چشم ما باشد و به آن نگاه کنيم. ( بيانات در ديدار خانواده هاي شهدا 84/3/3)
پيشتازان شهادت
از تو به يک اشاره ....
همين طور بايد پيش برود. ( بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامي در ديدار خانواده هاي شهدا و ايثارگران استان سمنان 85/8/18)
منبع: برگرفته از ماهنامه فرهنگي ، تحليلي سوره شماره ي 36
/س