نمايشي از قدرت معنوي

خاطرات مقام معظم رهبري شرح مکرر حماسه ، دليري ، صبوري ، مقاومت و ايمان غيور مردان عرصه ي پيکار و جهاد است. به گزارش خبر گزاري فارس ، دوران هشت ساله دفاع مقدس سرشار از خاطره است، هنوز دل هاي مشتاق بسياري...
شنبه، 12 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نمايشي از قدرت معنوي
 نمايشي از قدرت معنوي
نمايشي از قدرت معنوي






گلچين خاطرات مقام معظم رهبري از دوران دفاع مقدس

خاطرات مقام معظم رهبري شرح مکرر حماسه ، دليري ، صبوري ، مقاومت و ايمان غيور مردان عرصه ي پيکار و جهاد است.
به گزارش خبر گزاري فارس ، دوران هشت ساله دفاع مقدس سرشار از خاطره است، هنوز دل هاي مشتاق بسياري منتظر شنيدن گفته ها و ناگفته هاي دوره حماسه و ايثار هستند. شرح مجدد دلاوري و مقاومت و شتاب در عرصه رادمردي گرچه مکرر است اما تکرار دوباره حماسه ها ، ملالي برخاطر مخاطبان نمي نشاند.
بخشي که از نظر خوانندگان خواهد گشت ، گوشه اي از خاطرات مقام معظم رهبري به عنوان بالاترين مقام اجرايي کشور در دوران دفاع مقدس است.
متن خاطرات :

ما مي توانيم

در روزهاي اول جنگ ، يک نفر نظامي پيش من آمد و فهرستي آورد که انواع و اقسام هواپيماهاي ما - جنگي و ترابري در آن فهرست ذکر و مشخص شده بود که چند روز ديگر همه فروندهاي اين نوع هواپيماها زمين گير خواهد شد؛ مثلا اين نوع هواپيما در روز هشتم ، اين نوع هواپيما در روز دهم ، اين نوع هواپيما در روز پانزدهم! اين فهرست را به من داده بود که خدمت امام ببرم ، تا ايشان بدانند که موجودي ما چيست . من به آن فهرست که نگاه کردم ، ديدم ديرترين زماني که هواپيمايي از انواع هواپيماهاي ما زمين گير خواهد شد ، در حدود بيست و چند روز است ؛ يعني ما بيست و چند روز ديگر هيچ هواپيمايي نداريم که بتواند از روي زمين بلند شوم ! من وظيفه ام بود که اين فهرست را ببرم و به امام نشان دهم. ايشان به آن کاغذ نگاه کردند و گفتند: اعتنا نکنيد؛ ما مي توانيم ! برگشتم و به دوستاني که بودند گفتم: امام مي گويند مي توانيد ، آن هواپيماها ، به همت شما و با توانستن شما هنوز پرواز مي کنند، هنوز از بسياري از تجهيزات پرنده اين منطقه پيشترند؛ هنوز در مصاف با بسياري از کساني که وسايل مدرن دارند ، برتر و فايق ترند. از آن روز ، نزديک بيست سال مي گذرد . اين است معجزه همت انسان ! اين است معجزه ايمان ! آن ها را ساختند، آن ها را تعمير کردند، با آن ها کار کردند؛ البته مبالغ نسبتا قابل توجهي هم در اواخر به آن ها اضافه شد ، آنچه مهم است ، روحيه و ايمان است ؛ قدرداني چيزي است که اين انقلاب و اين حرکت عظيم به ما داده است؛ يعني خودباوري ، يعني استقبال ، يعني عزت ، يعني قطع رابطه آقا بالاسري کساني که مدعي آقا بالاسري بر همه دنيايند ، ( بيانات در ديدار جمعي از پرسنل نيروي هوايي 1377/11/19)

به ميهماني مي رويم

بسيجي ها در جبهه شاد بودند. من خودم در اهواز مردي را ديدم که جوان هم نبود- به گمانم همان قدر از شهادتش ، در نماز جمعه تهران هم اين خاطره را گفتم - شب مي خواستند به عمليات بسيار خطرناکي بروند؛ آن وقتي بود که عراقي ها از رود کارون عبور کرده بودند و به اين طرف آمده بودند و در زمين پهن شده بودند . خرمشهر داشت به کلي محاصره مي شد - سال 59؛ در عين خطر - شب لباس رزم ، لباس نظامي همين لباس بسيجي را پوشيده بود و با رفقايش داشتند مي رفتند. او آذربايجاني بود ، اما در تهران تاجر بود؛ داشت با تلفن با منزلش خداحافظي مي کرد. من نشسته بودم ، نمي دانست که من هم ترکي بلدم. به زنش مي گفت : « گئدويروخ قونا خليقا» ( ميهماني مي رويم)؛ او هم مي فهميد که « قونا خليق ، نجور قوناخليقدي»! ( ميهماني ، چه جور ميهماني است !) هم اين آگاه بود ، هم آن گاه بود ؛ مي فهميدند چه کار مي کنند. ( بيابات در ديدار گروه کثيري از بسيجيان اردبيل 1379/5/6)

لحظات سرنوشت ساز در آبادان

محل استقرار ما در اين هشت نه ماهي که در منطقه عمليات بودم ، « اهواز» بود ، نه « آبادان» يعني اواسط مهر ماه به منطقه رفتم ( مهر ماه 59 تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 60) يک ماه بعدش حادثه مجروح شدن من پيش آمد که ديگر نتوانستم بروم . يعني حدود هشت نه ماه ، بودن من در منطقه جنگي ، طول کشيد. حدود پانزدهم روز بعد از شروع عمليات بود که ما به منطقه رفتيم ، اول مي خواستم بروم «دزفول» يعني از اينجا نيت داشتم. بعد روش شد که اهواز ، از جهتي ، بيشتر احتياج دارد. لذا رفتم خدمت امام و براي رفتن به اهواز اجازه گرفتم ، که آن هم براي خودش داستاني دارد.
تا آخر آن سال را کلا در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 60 رفتم منطقه غرب و يک بررسي وسيع در کل منطقه کردم ، براي اطلاعات و چيزهايي که لازم بود ؛ تا بعد بيايم و باز مشغول کارهاي خودمان شويم. که حوادث « تهران» پيش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. اين مدت ، غالبا در اهواز بودم. از روزهاي اول قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان ؛ اما نمي شد. علت هم اين بود که در اهواز ، از بس کار زياد بود ، اصلا از آن محلي که بوديم. تکان نمي توانستم بخورم. زيرا کساني هم که در خرمشهر مي جنگيدند، بايستي از اهواز پشتيباني شان مي کرديم. چون واقعا از هيچ جا پشتيباني نمي شدند.
در آنجا ، به طور کلي ، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادي که ما بوديم ، مرحوم دکتر « چمران» فرمانده آن تشکيلات بود و من نيز همان جا مشغول کارهايي بودم. يک نوع کار ، کارهاي خود اهواز بود. از جلمه عمليات و کارهاي چريکي و تنظيم گروه هاي کوچک براي کار در صحنه عمليات . البته در اينجاها هم ، بنده در همان حد توان ، مشغول بوده ام ... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در يک هواپيما ، با هم وارد اهواز شديم. يک مقدار لباس آورده بودند توي همان پادگان لشکر 92، براي همراهان مرحوم چمران. من همراهي نداشتم. محافظاتي را هم که داشتم همه را مرخص کردم. گفتم من ديگر به منطقه خطر مي روم ، شما مي خواهيد حفاظت جان مرا بکنيد؟! ديگر حفاظت معني ندارد! البته چند نفرشان به اصرار زياد گفتند: « ما هم مي خواهيم به عنوان بسيجي در آنجا بجنگيم.»
گفتم : « عيبي ندارد» لذا بودند و مي رفتند کارهاي خودشان را مي کردند و به من کاري نداشتند.
مرحوم چمران ، همراهان زيادي با خودش داشت . شايد حدود پنجاه شصت نفر با ايشان بودند ، تعدادي لباس سربازي آوردندکه اين ها بپوشند تا از همان شب اول شروع کنيم. يعني دوستاني که آنجا در استانداري و لشکر بودند، گفتند: « الان ميدان براي شکار تانک و کارهاي چريکي هست.» ايشان گفت : « از همين حالا شروع مي کنيم.»
خلاصه ، براي آن ها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم : « چطور است من هم لباس بپوشم بيايم؟» گفت : « خوب است بد نيست.» گفتم : « پس يک دست لباس هم به من بدهيد.» يک دست لباس سربازي آوردند ، پوشيدم که البته لباس خيلي گشادي بود ! بنده حالا هم لاغرم ؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خيلي به تن من نمي خورد. چند روزي که گذشت ، يک لباس درجه داري برايم آوردند که اتفاقا علامت رسته زرهي هم روي آن بود. رسته هاي ديگر ، بعد از اينکه چند ماه آنجا ماندم و ما من مأنوس شده بودند ، گله مي کردند چرا که لباس شما رسته توپخانه نيست ؟ چرا رسته پياده نيست؟ زرهي چه خصوصيتي دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهي را کندم که اين امتيازي براي آن ها نباشد ، به هر حال ، لباس پوشيدم و تفنگ هم خودم داشتم . البته حالا يادم نيست تفنگ خودم را برده بودم يا نه . همين تفنگي که اينجا توي فيلم ديديد روش دوش من است ، کلاشينکف خودم است. الان هم آن را دارم. يعني شخصي است و ارتباطي به دستگاه دولتي ندارد. کسي يک وقت به من هديه کرده بود. کلاشينکف مخصوصي است که بر خلاف کلاشينکفهاي ديگر ، يک خشاب پنجاه تايي دارد . غرض ؛ حالا يادم نيست کلاشينکف خودم همراه بود ، يا آنجا ، گرفتم. همان شب اول رفتيم به عمليات. شايد دو سه ساعت طول کشيد و اين در حالي بود که من جنگيدن بلد نبودم . فقط بلد بودم تيراندازي کنم. عمليات جنگي اصلا بلد نبودم . غرض ؛ اين يک کار ما بود که در اهواز بود و عبارت بود از تشکل گروه هايي که به اصطلاح آن روزها ، براي شکار تانک مي رفتند. تانک هاي دشمن تا « دو به هردان » آمده بودند و حدود هفده هيجده يا پانزده ، شانزده کيلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپاره هايشان تا اهواز مي آمد. خمپاره 120 يا کمتر از 120 هم تا اهواز مي آمد.
به هر حال ، اين تربيت و آموزش هاي جنگ را مرحوم چمران درست کرد. جاهايي را معين کرد براي تمرين . خود ايشان ، انصافا به کارهاي چريکي وارد بود. در قضاياي قبل از انقلاب ، در فلسطين و مصر تمرين ديده بود . به خلاف ما که هيچ سابقه نداشتيم. ايشان سابقه نظامي حسابي داشت از لحاظ جسماني هم ، از من قوي تر و کار کشته تر و زبده تر بود. لذا، وقتي صبحت شد که « کي فرمانده اين عمليات باشد؟ » بي ترديد ، همه نظر داديم که مرحوم چمران ، فرمانده اين تشکيلات شود ما هم جزء ابواب جمع آن تشکيلات شديم.
نوع دوم کار، کارهاي مربوط به بيرون اهواز بود. از جمله، پشتيباني خرمشهر و آبادان و بعد ، عمليات شکستن حصر آبدان بود که از « محمديه » نزديک « دارخوين» شروع شد. همين آقاي « رحيم صفوي» سردار صفوي امروزمان که ان شاالله خدا اين جوانان را براي اين انقلاب حفظ کند جزء اولين کساني بود که عمليات شکستن حصر را از چندين ماه قبل شروع کرده بودند که بعد به عمليات « ثامن الائمه» منجر شد.
غرض اينکه ، کار دوم ، کمک به اين ها و رساندن خمپاره بود. بايستي از ارتش به زور مي گرفتيم البته خود ارتشي ها ، هيچ حرفي نداشتند ، با کمال ميل مي دادند. منتها آن روز بالاي سر ارتش ، فرماندهي وجود ، داشت که به شدت مانع از اين بود که چيزي جا به جا شود و ما با مشکلات زياد ،گاهي چيزي براي برادران سپاهي مي گرفتيم. البته براي ستاد خود ما ، جرئت نمي کردند ندهند ، چون من آنجا بودم و آقاي چمران هم آنجا بود. من نماينده امام بودم.
چند روز بعد از اينکه رفتيم آن جا،( شايد بعد از دو سه هفته) نامه امام در راديو خوانده شد که فلاني و آقاي چمران، در کل امور جنگ و چه وجه نماينده من هستند. اين ها توي همين آثار حضرت امام رضوان الله عليه هست، لذا ما هر چه مي خواستيم ، راحت تهيه مي کرديم . لکن بچه هاي سپاه ، به خصوص آن هايي که مي خواستيد به منطقه بروند ، در عسرت بودند و يکي از کارهاي ما ،پشتيباني اين ها بود.
من دلم مي خواست بروم آبادان ؛ اما نمي شد. تا اينکه يک وقت گفتم: « هر طور شده من بايد بروم آبادان.» و اين وقتي بود که حصر آبادان شروع شده بود. يعني دشمن از رودخانه کارون عبور کرده و رفته و به سمت غرب و يک پل را در آنجا گرفته بود و يواش يواش سر پل را توسعه داده بود. طوري شد که جاده اهواز و آبادان بسته شد. تا وقتي خرمشهر را گرفته بودند، جاده خرمشهر اهواز بسته بود ، اما جاده آبادان باز بود و در آن رفت و آمد مي شد. وقتي آمد اين طرف و سر پل را گرفت کم کم سر پل را توسعه داد ، آن جاده هم بسته شد ، ماند جاده ماهشهر و آبادان. چون ماهشهر به جزيره آبادا وصل مي شود ، نه به خود آبادان آن هم زير آتش قرار گرفت . يعني سر پل توسط دشمن توسعه پيدا کرده و جاده سوم هم زير آتش قرار گرفت و در حقيقت دو سه راه غير مطمئن باقي ماند. يکي راه آب بود که البته آن هم خطرناک بود. يکي راه هوايي بود و مشکلش اين بود که آقاياني که در ماهشهر نشسته بودند به آساني هلي کوپتر به کسي نمي دادند. يک راه خاکي هم درپشت جاده ماهشهر بود که بچه ها با هزار زحمت درست کرده بودند و با عسرت از آنجا عبور مي کردند. البته جاهايي از آن هم زير تير مستقيم دشمن بود که تلفات بسياري در آنجا داشتيم و مقداري از اين راه از پشت خاک ريزها عبور مي کرد. اين غير از جاده اصلي ماهشهر بود. البته اين راه سوم هم خيلي زود بسته شد و همان دو جاده؛ يعني راه آب و راه هوا باقي ماند. من از طريق هوا ، با هلي کوپتر ، از ماهشهر به جزيره آبادان رفتم.آن وقت از سپاه ، مرحوم شهيد «جهان آرا» که بود ، فرمانده همين عمليات بود. از ارتش هم مرحوم شهيد « آقارب پرست» ، از همين شهداي اصفهان بود. افسر خيلي خوبي بود. از افسران زرهي بود که رفت آنجا ماند يکي هم سرگرد «هاشمي» بود. من عکسي از همين سفر داشتم که عکس بسيار خوبي بود. نمي دانم آن عکس را کي براي من آورده بود. حالا اگر اين پخش شد ، کسي که اين عکس را براي من آورد ، اگر فيلمش را دارد ، مجددا آن عکس را تهيه کند ؛ چون عکس يادگاري بسيار خوبي بود.
ماجرايش اين بود که در مرکزي که متعلق به بسيج فارس بود ، مشغول سخنراني بودم. شيرازي ها بودند و تهراني ها ؛ و سخنراني اول ورودم به آبادان بود. قبلا هيچ کس نمي دانست من به آنجا آمده ام. چهار پنج نفر همراه من بودند و همين طور گفتيم: « برويم تا بچه ها را پيدا کنيم.» از طرف جزيره آبادان که وارد شهر آبادان مي شديم ، رفتيم خرمشهر، آن قسمت اشغال نشده خرمشهر ، محلي بود که جوانان آنجا بودند. رفتم براي بسيجي ها سخنراني کردم. در حال آن سخنراني ، عکسي از ماها برداشتند که يادگاري خيلي خوبي بود. يکي از رهبران تاجيک که مدتي پيش آمد اينجا ، اين عکس را ديد و خيلي خوشش آمد و برداشت برد. عکس منحصر به فردي بود که آن را دست کسي نديدم . اين عکس را سرگرد هاشمي براي ما هديه فرستاده بود. نمي دانم سرگرد هاشمي شهيد شده يا نه ، علي اي حال ، يادم هست چند نفر از بچه هاي سپاه و چند نفر از ارتشي ها و بقيه از بسيجي ها بودند.
در جزيره آبادان ، رفتيم يگان ژاندارمري سابق را سرکشي کرديم . بعد هم رفتيم از محل سپاه که حالا شما مي گوييد هتل بازديدي کرديم. من نمي دانم آنجا هتل بوده يا نه . آنجايي که ما را بردند و ما ديديم، يک ساختمان بود ، که من خيال مي کردم مثلا انبار است.
خلاصه ، يکي دو روز بيشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز . وضع آنجا ، آبادان، را قابل توجه يافتم. يعني ديدم در عين غربتي که بر همه نيروهاي رزمنده ما در آنجا حاکم بود، شرايط رزمندگان از لحاظ امکانات هم شرايط نا مساعدي بود. حقيقتا وضعي بود که انسان غربت جمهوري اسلامي را در آنجا حس مي کرد؛ چون نيروهاي خيلي کمي در آنجا بودند و تهديد و فشار دشمن ، بسيار زياد و خيلي شديد بود. ما فقط شش تانک آنجا داشتيم که همين آقاي آقا رب پرست رفته بود از اينجا و آنجا جمع کرده بود ، تعمير کرده بود و با چه زحمتي يک گروهان تانک در حقيقت يک گروهان ناقص تشکيل داده بود. بچه هاي سپاه با کلاشينکف و نارنجک و خمپاره و با اين چيزها مي جنگيدند و اصلا چيزي نداشتند.
اين شرايط واقعي ما بود؛ او روحيه ها در حد اعلي. واقعا چيز شگفت آوري بود ! ديدن اين مناظر ، براي من خيلي جالب بود. يکي دو روز آنجا بودم و بازديدي کردم و هدفم اين بود که هم گزارش دقيقي از آنجا به اصطلاح براي کار خودمان داشته باشم ( وضع منطقه را از نزديک ببينم و بدانم چه کار بايد بکنم) و هم اينکه به رزمندگاني که آنجا بودند، خداقوتي بگوييم ، رفتم به يکايک آن ها خدا قوتي گفتم ، همه جا سخنراني هايي کردم و حرفي زدم. با بچه هايي که جمع مي شدند بچه هاي بسيجي عکس هاي يادگاري گرفتم و برگشتم آمدم.
اين ، خلاصه حضور من در آبادان بود. بنابراين ، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ ، همين مدت کوتاه دو روز يا سه روز ، الان دقيقا يادم نيست ، بيشتر نبود و محل استقرار ما ، در اهواز بود. يک جا را شما توي فيلم ديديد که ما از خانه ها عبور مي کرديم. اين ، براي خاطر اين بود که منطقه تماما زير ديد مستقيم دشمن بود و بچه هاي سپاه براي اينکه بتوانند خودشان را به نزديک ترين خطوط به دشمن که شايد حدود صد متر ، يا کمتر ، يا بيشتر بود برسانند. خانه هاي خالي مردم فرار کرده و هجرت کرده از آبادان و قسمت خالي خرمشهر را به هم وصل کرده بودند. الان يادم نيست که اين ها در آبادان بود يا خرمشهر ؟ به احتمال قوي ، خرمشهر بود.... بله ؛ « کوت شيخ» بود. اين خانه ها را به وصل کرده و ديوار ها را برداشته بودند.
وقتي انسان وارد اين خانه ها مي شد، مناظر رقت انگيزي مي ديد. ده ها خانه را عبور مي کرديم تا برسيم به نقطه اي که تک تير انداز ما ، با تير مستقيم ، دشمن و گشتي هايش را هدف مي گرفت. من بچه هاي خودمان را مي ديدم که تک تير انداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهايي که درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم ، به مجرد اينکه اين ها يکي را مي انداختند ، آنجا را با آتش شديد مي کوبيد. اين طور بود. اما اين ها کار خودشان را مي کردند.
اين يک قسمت از خانه ها بود که ما رفتيم ديديم. خانه هاي خالي و اثاثيه هاي درست جمع نشده که نشانه نهايت آوارگي و بيچارگي مردمي بود که اسباب هايشان را همين طور ريخته بودند و رفته بودند. خيلي تأثر انگيز بود! جواناني که با قدرت تمام جلو مي رفتند ، مدام به من مي گفتند : « اينجا خطرناک است.» مي گفتم : «نه ، تا هر جا که کسي هست ، بايد برويم ببينيم!»
آخرين جايي که رفتيم ، زير پل بود. پل شکسته شده بود. پل آبادان خرمشهر ، يک جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زير پل ، تا محل آن شکستگي ، بچه هاي ما راه باز کرده بودند و مي رفتند و من هم تا انتها رفتم. گمان مي کنم و چنين به ذهنم هست که در آن نقطه آخري که رفتيم ، يک نماز جماعت هم خوانديم. من همه جا حماسه و مقاومت ديدم. اين خلاصه ي حضور چندين ساعته ما در آبادان و آن منطقه اشغال نشده خرمشهر به اصطلاح کوت شيخ بود.( مصاحبه توسط تهيه کنندگان مجموعه ي « روايت فتح» 1372/6/11)

مقاومت رمز پيروزي

در آن روزها سازمان دهي نيروي هوايي و سازمان دهي بخش هاي گوناگون ارتش مسئله مهمي بود. اين کار آنچنان با ظرافت ، مهارت و پايبندي به مباني انقلاب در داخل نيروي هوايي انجام گرفت که حتي ناظران نزديک و آشنا را هم متحير کرد. بعد جنگ تحميلي آغاز گشت و نوبت عمليات شد. چشم ها متوجه بود که نيروي هوايي چه خواهد کرد؟
نيروي هوايي نقش آفريني کرد و وسط ميدان ظاهر شد. با اينکه نيروي هوايي ، نيروي پشتيباني است ، اما در برهه مهمي از زمان در آغاز جنگ ، محور دفاع مقدس شد. بنده آن وقت نماينده مجلس شوراي اسلامي بودم ؛ به مجلس رفتم و از تعداد سورتي هاي پرواز نيروي هوايي در جنگ گزارش دادم ؛ نمايندگان مبهوت ماندند! يک بار ديگر نيروي هوايي ديگران را متعجب کرد ؛ آن زمان که دستگاه هاي به گمان بعضي ها از کار افتاده و معطل مانده رو به تمام شدن را احيا کرد. شايد روز اول يا دوم جنگ بود که چند نفر از بزرگان نظامي آن روز کاغذي به من دادند که در آن طبق آمار نشان داده شده بود که ما حداکثر تا بيست روز ديگر پرنده اي در آسمان کشور نخواهيم داشت نه ترابري و نه جنگنده. من هنوز آن کاغذ را نگه داشته ام. به ما مي گفتند اصلا امکان ندارد اما جوانان ما از خلبان ما ، فني ما ، پدافندي ما ، همه و همه دست به دست هم دادند و هشت سال جنگ را بدون اينکه ما چيز قابل توجهي به موجودي ارتش اضافه کرده باشيم ، اداره کردند آن هم در مقابل پشتيباني هاي جهاني از رژيم صدام به آن رژيم هواپيما و امکانات راداري و پدافندي مي دادند و مدرن ترين وسايل و تجهيزات را در اختيارش مي گذاشتند اما نيروي هوايي ايستادگي کرد: « ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا.» ( بيانات در ديدار فرماندهان و کارکنان نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي 1382/11/19)

اميد به جوانان

اکثر جوان هايي که در جنگ نقش هاي مؤثر ايفا کردند. از قبيل دانشجوها بودند و خيلي هايشان هم جزء نخبه ها بودند. دليل نخبه بودنشان هم اين بود که يک جوان بيست و دو سه ساله فرمانده يک لشکر شد؛ آن چنان توانست آن لشکر را هدايت کند و آن چنان توانست طراحي عمليات را که هرگز نکرده بود، بکند که نه فقط دشمناني را که مقابل ما بودند يعني سربازان مهاجم بعثي عراق را متعجب کرد بلکه ماهواره هاي دشمنان را هم را متعجب کرد. ما والفجر 8 را که حرکت نشدني و باور نکردني است داشتيم در حالي که ماهواره هاي آمريکايي براي عراق لابد اين موضوع را شنيديد و مطلعيد کار مي کردند؛ اطلاعات به آن کشور مي دادند ؛ يعني دائما قرارگاه هاي جنگي رژيم بعثي با دستگاه هاي خبري آمريکايي و با ماهواره هايشان مرتبط بودند و آن ماهواره نقل و انتقال و تجمع نيروهاي ما را ثبت مي کردند و بلافاصله به آن اطلاع مي دادند که ايراني ها کجا تجمع کرده اند و کجا ابزار کار گذاشته اند. حتما مي دانيد که اطلاعات در جنگ نقش بسيار مهم و فوق العاده اي دارد اما زير ديد اين ماهواره ها ، ده ها هزار نيرو رفتند تا پاي اروند رود و دشمن نفهميد! با شيوه هاي عجيب و غريبي که مي دانم شماها چيزي از آن نمي دانيد البته ما وقت براي ماها روشن بود بعد هم براي مردم آشکار شد منتها متأسفانه معارف جنگ دست به دست نمي شود. يکي از مشکلات کار ما اين است. لذا شماها خبر نداريد اين ها با کاميون با وانت ، به شکل هاي گوناگون مثل اينکه گويا هندوانه بار کرده اند ، توانستند ده ها هزار نيروي انساني را با پوشش هاي عجيب و غريب و در شب هاي تاريکي که ماه هم در آن شب ها نبود به کناره اروند رود منتقل کنند و از اروند رود که عرض آن در بعضي از قسمت ها به دو سه کيلومتر مي رسد اين نيروهاي عظيم را عبور بدهند به آن طرف از زير آب و با آن وضع عجيبي که اروند دارد که شماها شايد آن را هم ندانيد. اروند دو جريان دارد: يک جريان از طرف شمال به جنوب است که آن جريان اصلي اروند است و رودخانه دجله و فرات هم در همين جريان به اروند متصل مي شوند و با هم به طرف خليج فارس مي روند. جريان ديگر عکس اين جريان است و آن در مواقع مد دريا است. در اين مواقع آن دريا به قطر حدود دو سه يا چهار متر از طرف دريا يعني از طرف جنوب مي آيد. به طرف شمال يعني دريا سرريز مي شود و در رودخانه. با اين حساب يعني اروند دو جريان صد و هشتاد درجه اي کاملا مخالف همديگر دارد. به هر حال با يک چنين وضع پيچيده اي آن زمان ما در جريان جزئيات کار قرار مي گرفتيم و آن دلهره ها و کذا کذا رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقه اي را فتح کنند و کار شگفت آوري را انجام دهند اين کار ، کار همين دانشجو ها و همين جوانان و همين نخبه هايي بود که در بسيج و در سپاه بودند. ( بيانات در ديدار با جوانان نخبه و دانشجويان 83/7/5)

بابايي آماده پرواز بود

سال 61 شهيد بابايي را گذاشتيم فرمانده پايگاه هشتم شکاري اصفهان. درجه اين جوان حزب اللهي سرگردي بود که او را به سرهنگ تمامي ارتقا داديم. آن وقت آخرين درجه ما ، سرهنگ تمامي بود. مرحوم بابايي سرش را مي تراشيد و ريش مي گذاشت. بنا بود او اين پايگاه را اداره کند. کار سختي بود. دل همه مي لرزيد دل خود من هم که اصرار داشتم ، مي لرزيد ، که آيا مي تواند؟ اما توانست. وقتي بني صدر فرمانده بود ، کار مشکل تر بود. افرادي بودند که دل صافي نداشتند و ناسازگاري و اذيت مي کردند حرف مي زدند، اما کار نمي کردند؛ اما او توانست همان ها را هم جذب کند. خودش پيش من آمد و نمونه اي از اين قضايا را نقل کرد. خلباني بود که رفت در بمباران مراکز بغداد شرکت کرد ، بعد هم شهيد شد. او جزء همان خلبان هايي بود که از اول بانظام ناسازگاري داشت. شهيد عباس بابايي با او گرم گرفت و محبت کرد حتي يک شب او را با خود به مراسم دعاي کميل برده بود ؛ با اينکه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهيد بابايي تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چند ساله بود ، سن و سابقه خدمتش هم بيشتر بود. در ميان نظامي ها اين چيزها مهم است.يک روز ارشديت تأثير دارد ؛اما او قلبا و روحا تسليم بابايي شده بود. شهيد بابايي مي گفت ديدم در دعاي کميل شانه هايش از گريه مي لرزد و اشک مي ريزد. بعد رو کرد به من و گفت: عباس دعا کن من شهيد بشوم! اين را بابايي پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گريه کرد. او الان در اعلي عليين الهي است ؛ اما بنده که سي سال قبل از او در ميدان مبارزه بودم هنوز در اين دنياي خاکي گير کرده ام! و مانده ام! ما نرفتيم ؛ معلوم هم نيست دستمان برسد. تأثير معنوي اين گونه است خود عباس بابايي هم همين طور بود او هم يک انسان واقعا مؤمن و پرهيزگار و صادق و صالح بود. ( بيانات در ديدار مسئولان عقيدتي ، سياسي نيروي انتظامي 83/10/23)

قدرت معنوي ملت ايران

بنده در همان دوران غربت ، وقتي خرمشهر در اشغال دشمنان بيگانه بود ، نزديک پل خرمشهر رفتم و به چشم خودم ديدم وضعيت چگونه است. فضا غم آلود و دل ها سرشار از غصه بود. دشمن با اتکا به نيروهاي بيگانه که به او کمک مي کردند. همين آمريکا و غربي ها و همين مدعيان دروغگو و مناطق حقوق بشر در خرمشهر مستقر شده بود. تانک هاي او ، وسايل پيشرفته او ، هواپيماهاي مدرن او ، نيروهاي تا بن دندان مسلح او ؛ بچه هاي ما آر. پي پي. جي هم نداشتند ؛ با تفنگ مي جنگيدند ؛ اما با ايمان و با صلابت . همين جوانان ، با دست خالي ، اما با دل پر از اميد و ايمان به خدا ، بدون اينکه ابزار پيشرفته اي داشته باشند و بدون اينکه دوره هاي جنگ را ديده باشند وسط ميدان رفتند و بر همه آن عوامل غلبه پيدا کردند.
روز سوم خرداد ، همان ساعت اولي که رزمندگان ما خرمشهر را گرفته بودند مرحوم شهيد صياد شيرازي به من تلفن کرد. بنده آن وقت رئيس جمهور بودم و گزارش اوضاع جبهه را مي داد. مي گفت الان هزاران سرباز و افسر عراقي صف بسته اند براي اينکه بيايند ما دست هايشان را ببنديم و اسير شوند. قدرت معنوي يک ملت اين است. فقط خرمشهر نيست، خرمشهر يک نماد است کربلاي 5 ما هم همين طور بود ؛ والفجر 8 ما هم همين طور بود ؛ فتوحات فراوان ديگر ما هم همين طور بود ؛ عمليات خيبر و بدر و مجموعه هشت سال دفاع مقدس ما هم همين طور بود. البته ناکامي و شکست هم داشتيم و شهيد هم داديم ؛ ميدان مبارزه است . به برکت ايمان شهيدان ما و ايمان شما پدران و مادران و همسران که شماها هم پشت سر شهدا قرار داريد چون اگر پدر شهيد ، مادر شهيد و همسر شهيد با او همدل و هم ايمان نباشند ، او نمي تواند برود بجنگد. توانستيد در اين مبارزه پيروز شويد. اين همان درسي است که بايد همواره جلوي چشم ما باشد و به آن نگاه کنيم. ( بيانات در ديدار خانواده هاي شهدا 84/3/3)

پيشتازان شهادت

بچه هاي شهيد چمران در ستاد جنگ هاي نامنظم جمع مي شدند وهر شب عمليات مي رفتند و بنده را هم گاهي با خودشان مي بردند. يک شب ديدم ، افسري با من کار دارد ؛ به نظرم سرهنگ 2 يا سرگرد بود. چون محل استقرار ما لشکر 92 بود لذا به اين ها نزديک بوديم. آن افسر پيش من آمد و گفت: من با شما يک کار خصوصي دارم. من فکر کردم مثلا مي خواهد در خواست مرخصي بدهد ، يک خرده يک لجم گرفت حالا در اين حيص و بيص چه وقت مرخصي رفتن است. اما ديدم با حالت گريه آمد و گفت: شب ها که اين بچه ها به عمليات مي روند اگر مي شود من را هم خودشان ببرند! بچه ها شب ها با مرحوم شهيد چمران به قول خودشان به شکار تانک مي رفتند و اين سرهنگ آمده بود ، التماس مي کرد که من را هم ببريد! چنين منظره ها و جلوه هايي را انسان مشاهده مي کرد ، اين نشان دهنده آن ظرفيت معنوي است. بچه هاي بسيجي و بچه هاي سپاه و دواطلبان جبهه و آدم هايي از قبيل شهيد چمران که جاي خود دارند اين يک بعد از ظرفيت اين ملت عظيم است. ( بيانات در ديدار جمعي از پيش کسوتان جهاد و شهادت و خاطره گويان دفتر ادبيات و هنر مقاومت 84/6/31)

از تو به يک اشاره ....

يک روز در شهريور 1320 چند لشکر از شرق و چند لشکر از غرب وارد کشور شدند و چند تا هواپيما در آسمان ما پيدا شدند ؛ نيروهاي نظامي آن روز کشور از پادگانهم گريختند ! نه فقط در جبهه ها نماندند، بلکه آن هايي هم که در پادگان بودند ، خزيدند و توخانه ها و خود را مخفي کردند ! يک روز هم همين ملت ساعت دو بعدازظهر ، امام اعلام کرد که مردم بروند پاوه را از دست دشمنان خارج کنند. مرحوم شهيد چمران به خود من گفت : به مجرد اينکه پيام امام از ديوار پخش شد ما که آنجا در محاصره دشمن بوديم ، احساس کرديم که دشمن دارد شکست مي خورد. بعد از چند ساعت هم سيل جمعيت به سمت پاوه راه افتاد. من ساعت چهار و پنج همان روز در خيابان به طرف منزل امام مي رفتم ديدم اصلا اوضاع دگرگونه است. همين طور مردم در خيابان ها سوار ماشين ها مي شوند و از مراکز سپاه و مراکز مربوط به اعزام جبهه ، به جبهه ها مي روند. اين همان مردم اند ؛ اما فکر و محتواي ذهن تغيير پيدا کرده است ؛آرمان پيدا کردند ؛ به هويت خودشان واقف شدند ؛ خود را شناخته اند.
همين طور بايد پيش برود. ( بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامي در ديدار خانواده هاي شهدا و ايثارگران استان سمنان 85/8/18)
منبع: برگرفته از ماهنامه فرهنگي ، تحليلي سوره شماره ي 36




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
حکمت | گستره محور مقاومت ! / مقام معظم رهبری
music_note
حکمت | گستره محور مقاومت ! / مقام معظم رهبری
آشنایی با آداب و رسوم جالب شب یلدا در لرستان
آشنایی با آداب و رسوم جالب شب یلدا در لرستان
آشنایی آداب و رسوم جالب شب یلدا در تبریز
آشنایی آداب و رسوم جالب شب یلدا در تبریز
آشنایی با آداب و رسوم جالب شب یلدا در رشت
آشنایی با آداب و رسوم جالب شب یلدا در رشت
قد و وزن و دور سر نوزاد 2 ماهه
قد و وزن و دور سر نوزاد 2 ماهه
قد و وزن و دور سر نوزاد 4 ماهه
قد و وزن و دور سر نوزاد 4 ماهه
خروج تروریست‌های تحریرالشام از حرم حضرت زینب(س)
play_arrow
خروج تروریست‌های تحریرالشام از حرم حضرت زینب(س)
خلاصه بازی ملوان ۱ - پرسپولیس ۲
play_arrow
خلاصه بازی ملوان ۱ - پرسپولیس ۲
تشریح جزئیات آدم‌ربایی در گلستان
play_arrow
تشریح جزئیات آدم‌ربایی در گلستان
زلزله امنیتی در آمریکا؛ ادعای عضو کنگره آمریکا از پرواز پهپادهای منتسب به ایران بر فراز آمریکا
play_arrow
زلزله امنیتی در آمریکا؛ ادعای عضو کنگره آمریکا از پرواز پهپادهای منتسب به ایران بر فراز آمریکا
روایت خبرنگار صداوسیما در دمشق از لو دادن اطلاعات اماکن حیاتی توسط فرماندهان بلندپایه بشار اسد به اسرائیل
play_arrow
روایت خبرنگار صداوسیما در دمشق از لو دادن اطلاعات اماکن حیاتی توسط فرماندهان بلندپایه بشار اسد به اسرائیل
گل دوم اتحاد کلبا به العین توسط شهریار مغانلو و پاس گل مهدی قائدی
play_arrow
گل دوم اتحاد کلبا به العین توسط شهریار مغانلو و پاس گل مهدی قائدی
گلزنی «مهدی قائدی» برابر العین در لیگ برتر امارات
play_arrow
گلزنی «مهدی قائدی» برابر العین در لیگ برتر امارات
آزمایش پلیس رباتیک کروی در چین که مجرمان را شناسایی و دستگیر می‌کند
play_arrow
آزمایش پلیس رباتیک کروی در چین که مجرمان را شناسایی و دستگیر می‌کند
اهدای انگشتر رهبر انقلاب به دختر خانمی که انگشتر ایشان را می‌خواست
play_arrow
اهدای انگشتر رهبر انقلاب به دختر خانمی که انگشتر ایشان را می‌خواست