راز چفيه سياه
قسمت دوم
ناگهان چند انفجار نزديک به هم، او را به هوا بلند کرد و چند متر آن طرف تر به زمين کوبيد و همزمان، باران خاک و سنگ بر روي او شروع به باريدن کرد.
منصور از شدت موج انفجار و افتادن روي زمين، تمام بدنش درد مي کرد. او پس از مدتي با شنيدن صداي خس خسي ، توجهش به سمت چپ جلب شد. دستي به بدنش کشيد. علي رغم درد، ولي ظاهرا، نه زخمي شده بود و نه جايي از بدنش شکسته بود. به هر زحمتي بود ، سينه خيز خود را به صاحب صدا رساند. خون، تمام صورتش را پوشانده بود و ترکش ، گلوي او را نشانه گرفته و از دو ناحيه سوراخ کرده بود. منصور وقتي با چفيه اش خون هاي صورت او را پاک کرد، فهميد « فراهاني » است که زخمي شده است. صورت او کاملا کبود شده بود و راه تنفسش بند آمده بود.
منصور دستش را در گلوي بريده شده فراهاني فرو برد و لخته اي گوشت و خون را که منجر به بسته شدن شريان تنفسي فراهاني شده بود را خارج و بلافاصله با چفيه روي خرخره ي گلوي او را بست. فراهاني ديگر مي توانست کمي نفس بکشد، ولي مشکل اصلي باقي مانده بود که آن هم بستن زخم گلوي او بود؛ اگر چفيه را شکل مي بست، جلوي خونريزي گرفته نمي شد و اگر سفت مي بست، باعث خفگي فراهاني مي شد.
فکري به ذهن خسته منصور رسيد ؛ چفيه فراهاني را از دور گردنش باز کرد و آن را دو تکه کرد و هر کدام را درون حفره ي گلوي او قرار داد و با چفيه خودش آرام روي آن را بست. اوضاع بحراني تر از آن بود که بشود بيشتر آنجا ماند. بايد هر طور بود خود را از حلقه ي محاصره ي عراقي ها نجات مي داد. از دور، چهره ي « مومني » که کنار کانال نشسته بود، جلب توجه مي کرد. منصور زير لب غرغر کرد: « تو اين اوضاع، اين هم دست از خواب بر نمي دارد!» نزديک او رسيد و ديد ترکش قسمتي از سر و صورتش را برده و او به شهادت رسيده است.
منصور، مومني را رها کرد و زير بغل فراهاني را گرفت و به سمت هور الهويزه به راه افتادند. راه زيادي نرفته بودند که به سه پيکر شهيد رسيدند که صورت آنان با چفيه پوشانده شده بود.
فرصت شناسايي اجساد نبود. از کنار آنان گذشتند. حس غريبي منصور را به برگشتن به سمت آن سه پيکر دعوت مي کرد. سرش را بر گرداند و جنازه ها را نگاه کرد. چيز آشنايي نديد. دوباره خواست با فراهاني به راهشان ادامه دهد، ولي نمي توانست قدم از قدم بردارد. همان حس غريب، او را به سمت آن سه جنازه مي کشيد و منصور فراهاني را خطاب قرار داد و گفت: « تو اگر تونستي سعي کن جلوتر بروي، من هم الان بر مي گردم پيشت.»
فراهاني با آنکه به سختي نفس مي کشيد، خود را بر روي زمين کشيد و جلو رفت. منصور به سمت سه جنازه برگشت .
درست بالاي سر سه جنازه رسيده بود که چفيه سياه رنگ روي يکي از جنازه ها توجه او را به خودش جلب کرد. انگار کسي او را از زير آن چفيه سياه رنگ صدا مي زد !
منصور يادش آمد هنگام تقسيم چفيه، تنها کسي که در واحد ضد زرهي چفيه مشکي نصيبش شده بود، برادرش غلامرضا بود.
ديگر کنترل اعمال خودش را نداشت. به سرعت چفيه مشکي را از روي صورت جنازه کنار زد. چهره خندان غلامرضا قدري او را آرام کرد و احساس کرد که او هنوز زنده است.
دست انداخت دور گردن غلامرضا تا او را بلندکند، ديد ترکش به پشت سرش اصابت کرده و ترکش ديگر به کشاله ي رانش، درست قسمت سفيد ران را نشانه رفته است.
منصور حال عجيبي داشت. نمي دانست چه کار کند. ميان آن همه گلوله باران عراقي ها امکان ماندن و عزا گرفتن نبود. سعي کرد غلامرضا را روي دوش خود بگذارد و او را با خودش به عقب ببرد. ولي خستگي ، گرسنگي و تشنگي براي او رمقي باقي نگذاشته بود؛ بخصوص آن که غلامرضا از او قوي هيکل تر هم بود.
به هر سختي اي که بود، غلامرضا را به دوش کشيد. هنوز چند قدمي نرفته بود که انفجار گلوله اي در نزديکي اش او را به زمين کوبيد و غلامرضا که بر دوش او بود، با تمام وزنش بر روي او افتاد.
چاره اي نداشت. بايد جنازه برادرش را همانجا مي گذاشت و جان خود را در مي برد ، و گرنه او هم کشته مي شد منصور با دوربين ديده بود، عراقي هايي که آنان را تعقيب مي کنند، اصلا اسير نمي گيرند! سالم و مجروح را تير خلاص مي زدند! در همان لحظه که تصميم گرفت جنازه برادرش را همان جا بگذارد و جان خودش را در ببرد، انگار کسي از درون به او نهيب زد که « جواب مادر را چه بدهد ؟» گفت: « چطور به مادر ثابت کنم غلامرضا شهيد شده! چطور به او بگويم که جنازه اش را جا گذاشتم تا جان خودم را در ببرم ! مادر اصلا باور نمي کند که غلامرضا شهيد شده باشد! همه اش با خود مي گويد: شايد غلامرضا زخمي شده و تو در نجات او کوتاهي کرده اي!»
منصور در بد مخمصه اي گير افتاده بود. عراقي ها داشتند نزديک مي شدند . به دليل شکسته شدن سد و باتلاقي شدن منطقه، تانک هاي عراقي قدرت پيشروي نداشتند، و گرنه تا حالا او نيز تير خلاص را خورده بود.
عراقي ها لحظه به لحظه نزديک تر مي شدند. منصور بايد هر چه سريع تر از آن مهلکه خارج مي شد.
پاهاي غلامرضا را گرفت و همانگونه که چهار دست و پا خود را جلو مي کشيد، غلامرضا را هم به دنبال خودش روي زمين مي کشيد.
تمام حواس منصور به اين بود که بتواند جنازه ي برادرش را به مادرش تحويل دهد و بگويد براي نجات او هيچ کوتاهي نکرده است.
منصور کنار در مسجد رضوان ( تو محلشان ) عين آدم هاي گيج و منگ ايستاده بود. حالا که جنازه ي برادرش را به تهران رسانده بود، نمي دانست چه جوري به مادرش بگويد که برادر بزرگش به شهادت رسيده است.
شايد اگر منصور در آيينه نگاهي به چشمان سرخش مي کرد، مي فهميد که چشمانش زحمت زبانش را در مقابل مادرش مي کشد. هر چه فکر کرد راهي به ذهنش نرسيد. به ناچار راه منزل را در پيش گرفت. دقايق زيادي بود که پشت در ايستاده بود، ولي قدرت فشار دادن زنگ را نداشت . هوا رو به تاريکي بود و منصور پشت در منزل به دنبال راهي براي اطلاع دادن خبر شهادت برادرش .
منصور با خود فکر کرد بهتر است که اول به پدرش بگويد تا او مادر را مطلع کند. گرماي خفيفي در انگشتانش حس کرد و زنگ را فشار داد. هنوز دستش را از روي زنگ بر نداشته بود که در باز شد و هيکل نحيف سياه پوش مادر در آستانه ي در ظاهر شد. انگار که ساعت هاست انتظار زنگ درخانه را مي کشد! منصور قدرت نگاه کردن به چشم هاي مادر را نداشت. سرش را پايين انداخت. زبان در کام خشکيده اش ياراي حرکت نداشت تا سلام کند.
پس از لحظه اي مادر دستان منصور را در دست گرفت و او را به داخل خانه کشيد و در همان حال گفت :« ديشب غلامرضا خودش خبرش را داد.»
منبع: برگرفته از ماهنامه ي امتداد شماره ي 23
/س