صداي چشمانت
نويسنده:رحيم چهره خند
تويوتا که جلو پاهايت ترمز کرد، از فرصت استفاده کردم و کمي جا به جا شدم، تو و آن دو نفر که بالا آمديم، شديم يازده نفر، بالاخره يک جوري پشت وانت جا شديم، چند نفري از آن طرف تنگه ي «کل داود» به طرف جاده مي دويدند، تو وسط وانت روبروي من، روي کف گل آلود و يخ زده ي وانت نشستي و کتابت را که آن را با روزنامه اي جلد کرده بودي، روي پاهات گذاشتي ، دستي به ريشهايت کشيدي، دستهايت مثل لبو سرخ و سرما زده بود، لباس کردي تنت بود، داشتم دستکشهايم را در مي آوردم که به تو بدهم تا دست هايت را با آن گرم کني، که تو چفيه است را از کمر باز کردي تا سر و کله يخ زده ام را بپوشاند، لبخند کمرنگي ، چهره ات را تغيير داد و اضطرابت را به رنگ ديگري در آورد و مرا به ياد وضعيت قرمز منطقه انداخت ؛ صداي ضد هوائيها هنوز از دور و نزديک بگوش مي رسيد، مي خواستي به يک گوشه ي آسمان خيره شوي و در لامتناهي آن اضطرابت را بشويي ، اما چشمان ناآرامت به اين گوشه و آن گوشه ي آسمان مي پريد و سرت را مي چرخاند و نا آراميت را نشان مي داد ، هنوز يکي از دستکش ها را نپوشيده بودي و با آن دستي که دستکش داشت، کتاب و دستکش نپوشيده را محکم چنگ زده بودي و مات و مبهوت آسمان آن دورها را مي کاويدي.
سربازي تخمه مي خورد، زني بچه اش را شير مي داد، پيرمردي به عصايش تکيه داده بود و يک بسيجي تر و تميز با لباس تازه شسته و منتظر، تسبيح به دست مشغول ذکر بود و وانت يکصد و بيست کيلومتر سرعت داشت و جاده تمامي نداشت ؛ تو نخ تو بودم، قبلا هم دو بار تو را در سر پل ديده بودم ، تو از کساني بودي که هنوز نرفته بودند، مانده بودي که به زمين هايت برسي ، بار اول پشت تنگه ي کل داود در کنار يک مزرعه ي سيب زميني ديدمت که نشسته بودي تا خستگي در کني ، بيلت در کنارت بود، بقچه ي نان و همين کتاب با همين جلد روزنامه ايش هم روي بقچه بود، سلام کردم، پيش پايم بلند شدي و لبخند کمرنگي زدي و به بقچه ي نان اشاره کردي ، تشکر کردم و گذشتم، چند قدم بالاتر که برگشتم، ديدمت که ايستاده اي و کتابت را ورق مي زني !
دو روز پيش هم ديدمت، نزديک ظهر در خيابان اصلي و در ورودي شهر روي سکوي پناهگاهي که حالا فروشگاه تعاوني بود، نشسته بودي و کتابت را ورق مي زدي، سيگارت خاموش شده بود و تو هنوز آن را لاي انگشتهايت نگه داشته بودي !
از«کرند» که رد شديم، باز وانت سرعت گرفت، وضعيت قرمز دوباره تجديد شد، سرماي هوا را حس نمي کرديم، نا آرام بودي، چند بار اشاره کردم تا جايت را با من عوض کني ، اما تو هر بار فقط سرت را تکان دادي و تشکر کردي و بعد کتابت را باز کردي و مشغول شدي، ناآرامي ات آزارم مي داد ساعت را که پرسيدم ، باز هم چيزي نگفتي و دستت را جلو آوردي تا ساعتت را ببينم، خيلي دلم مي خواست بدانم چه کتابي را مي خواني و باز دلم مي خواست صدايت را بشنوم ، اما تو حرف نمي زدي، من حتي به شک افتاده بودم که نکنه کر و لال باشي ، حتي يکدفعه که غرق مطالعه کتاب بودي و سرت توي کتاب بود، براي امتحان صدايت زدم :«حاج آقا» و تو سرت را بلند کردي و نگاهت به نگاهم گره خورد، اما باز حرفي نزدي، نگاهت آنقدر نافذ و گرم و عميق بود که يادم رفت سر صحبت را باز کنم، و باز حسرت شنيدن صدايت توي دلم ماند، اما آرامش عميقي که در چشماهيت بود ، آرامم کرد.
کتابت را بستي ، خسته بودي و مثل من در آن هواي سرد چرت مي زدي و صداي يکنواخت ماشين گاه گاهي در سرت مي پيچيد و قطع مي شدي و حالتي ماورايي در وجودت ريشه مي کرد، صداي صلوات همسفران چرتمان را پاره کرد، ساعتي گذشته بود و نزديک کارخانه ي گچ نرسيده به باختران بوديم، وضعيت قرمز بود و سي و هشت هواپيماي عراقي با بمب هاي خوشه اي در جلو چشمان نگران ما، بيابان خدا را شخم مي زدند، همسفران سر و صدا راه انداخته بودند و از راننده مي خواستند که گوشه اي بايستد، عده اي هم مثل من عقيده داشتند که بايد به سرعت رد شد و رفت. ميني بوس ، جلوتر از ما جاده ي پيچ در پيچ آخرين گردنه ي جاده را، چند کيلومتر مانده به باختران به سختي بالا مي رفت ، وانت مي خواست از ميني بوس سبقت بگيرد، بچه اي که در بغل مادرش خواب بود، بطور ناگهاني شروع به گريه کرد، هواپيماها هجوم آوردند، وانت به شني کنار جاده کشيد، هنوز نايستاده بود که انفجار مهيبي صداي صلوات همه را بلند کرد و بعد انفجار دوم ميني بوس جلويي را به آتش کشيد، سرباز هنوز داشت تخمه مي خورد، همه پايين پريديم و در کنار جاده دراز کش شديم، ذرات گچ و خاکي که از کارخانه ي گچ در اثر انفجار به هوا رفته بود، با وجود فاصله ي بيش از چهار کيلومتر، مثل آوار روي سر و رويمان ريخت و همه جا را سفيد کرد، راديوي تويوتا آژير قرمز مي زد و انفجارها ادامه داشت ، و تو غيبت زده بود ، معلوم نبود که کجا رفته اي، هواپيماهاي عراقي بالاي سرمان مي چرخيدند و شيرجه مي رفتند و راکتها را شليک مي کردند، صداي ضد هواييها يک آن قطع نمي شد، دو هواپيما مورد اصابت قرار گرفتند و سقوط کردند ، آتش و دودي که از انفجار يکي از آنها برمي خواست در چند صد متري ما بود و همه جا را تيره و تار کرده بود، صداي روشن شدن وانت آژير وضعيت سفيد همه را به طرف وانت کشاند، اما تو نبودي، چشمان مشتاقم براي پيدا کردن تو ذره ذره ي دشت را مي کاويد، که ديدمت، دبه ي آبي در دستت بود و داشتي از ميني بوس در حال سوختن پياده مي شدي ، بي اختيار به طرفت کشيده شدم، دويدم و خودم را به تو رساندم، راکت به شني کنار جاده اصابت کرده و در اثر آن ميني بوس به آتش کشيده شده بود، سرنشينان ميني بوس همه در کنار هم نشسته بودند و تو داشتي وسايل توي ميني بوس را بيرون مي آوردي، پرسيدم : « نمي آيي ؟» و نگاهم در نگاهت گره خورد، چشمهايت به طرزي عجيب عميق بود و آرام و خيره شدن به آن دل را آرام مي کرد.
سؤالم را که شنيدي و اشتياقم را که ديدي، دبه آب را زمين گذاشتي و کتابت را برداشتي و آن را به طرف من گرفتي ، مي خواستي آن را به من هديه بدهي، نگاهت به نگاهم گره خورد اما لبهايت باز نشد، و من شنيدم که گفتي : «دل آرام گيرد ، به ياد خدا ،تو برو من اينجا مي مانم ...»
بعد گفتي: « بايد اينجا بمانم ، يا علي مدد»
صدايت را از عمق چشمانت مي شنيدم.
منبع:ماهنامه ي امتداد شماره ي 23
/س
سربازي تخمه مي خورد، زني بچه اش را شير مي داد، پيرمردي به عصايش تکيه داده بود و يک بسيجي تر و تميز با لباس تازه شسته و منتظر، تسبيح به دست مشغول ذکر بود و وانت يکصد و بيست کيلومتر سرعت داشت و جاده تمامي نداشت ؛ تو نخ تو بودم، قبلا هم دو بار تو را در سر پل ديده بودم ، تو از کساني بودي که هنوز نرفته بودند، مانده بودي که به زمين هايت برسي ، بار اول پشت تنگه ي کل داود در کنار يک مزرعه ي سيب زميني ديدمت که نشسته بودي تا خستگي در کني ، بيلت در کنارت بود، بقچه ي نان و همين کتاب با همين جلد روزنامه ايش هم روي بقچه بود، سلام کردم، پيش پايم بلند شدي و لبخند کمرنگي زدي و به بقچه ي نان اشاره کردي ، تشکر کردم و گذشتم، چند قدم بالاتر که برگشتم، ديدمت که ايستاده اي و کتابت را ورق مي زني !
دو روز پيش هم ديدمت، نزديک ظهر در خيابان اصلي و در ورودي شهر روي سکوي پناهگاهي که حالا فروشگاه تعاوني بود، نشسته بودي و کتابت را ورق مي زدي، سيگارت خاموش شده بود و تو هنوز آن را لاي انگشتهايت نگه داشته بودي !
از«کرند» که رد شديم، باز وانت سرعت گرفت، وضعيت قرمز دوباره تجديد شد، سرماي هوا را حس نمي کرديم، نا آرام بودي، چند بار اشاره کردم تا جايت را با من عوض کني ، اما تو هر بار فقط سرت را تکان دادي و تشکر کردي و بعد کتابت را باز کردي و مشغول شدي، ناآرامي ات آزارم مي داد ساعت را که پرسيدم ، باز هم چيزي نگفتي و دستت را جلو آوردي تا ساعتت را ببينم، خيلي دلم مي خواست بدانم چه کتابي را مي خواني و باز دلم مي خواست صدايت را بشنوم ، اما تو حرف نمي زدي، من حتي به شک افتاده بودم که نکنه کر و لال باشي ، حتي يکدفعه که غرق مطالعه کتاب بودي و سرت توي کتاب بود، براي امتحان صدايت زدم :«حاج آقا» و تو سرت را بلند کردي و نگاهت به نگاهم گره خورد، اما باز حرفي نزدي، نگاهت آنقدر نافذ و گرم و عميق بود که يادم رفت سر صحبت را باز کنم، و باز حسرت شنيدن صدايت توي دلم ماند، اما آرامش عميقي که در چشماهيت بود ، آرامم کرد.
کتابت را بستي ، خسته بودي و مثل من در آن هواي سرد چرت مي زدي و صداي يکنواخت ماشين گاه گاهي در سرت مي پيچيد و قطع مي شدي و حالتي ماورايي در وجودت ريشه مي کرد، صداي صلوات همسفران چرتمان را پاره کرد، ساعتي گذشته بود و نزديک کارخانه ي گچ نرسيده به باختران بوديم، وضعيت قرمز بود و سي و هشت هواپيماي عراقي با بمب هاي خوشه اي در جلو چشمان نگران ما، بيابان خدا را شخم مي زدند، همسفران سر و صدا راه انداخته بودند و از راننده مي خواستند که گوشه اي بايستد، عده اي هم مثل من عقيده داشتند که بايد به سرعت رد شد و رفت. ميني بوس ، جلوتر از ما جاده ي پيچ در پيچ آخرين گردنه ي جاده را، چند کيلومتر مانده به باختران به سختي بالا مي رفت ، وانت مي خواست از ميني بوس سبقت بگيرد، بچه اي که در بغل مادرش خواب بود، بطور ناگهاني شروع به گريه کرد، هواپيماها هجوم آوردند، وانت به شني کنار جاده کشيد، هنوز نايستاده بود که انفجار مهيبي صداي صلوات همه را بلند کرد و بعد انفجار دوم ميني بوس جلويي را به آتش کشيد، سرباز هنوز داشت تخمه مي خورد، همه پايين پريديم و در کنار جاده دراز کش شديم، ذرات گچ و خاکي که از کارخانه ي گچ در اثر انفجار به هوا رفته بود، با وجود فاصله ي بيش از چهار کيلومتر، مثل آوار روي سر و رويمان ريخت و همه جا را سفيد کرد، راديوي تويوتا آژير قرمز مي زد و انفجارها ادامه داشت ، و تو غيبت زده بود ، معلوم نبود که کجا رفته اي، هواپيماهاي عراقي بالاي سرمان مي چرخيدند و شيرجه مي رفتند و راکتها را شليک مي کردند، صداي ضد هواييها يک آن قطع نمي شد، دو هواپيما مورد اصابت قرار گرفتند و سقوط کردند ، آتش و دودي که از انفجار يکي از آنها برمي خواست در چند صد متري ما بود و همه جا را تيره و تار کرده بود، صداي روشن شدن وانت آژير وضعيت سفيد همه را به طرف وانت کشاند، اما تو نبودي، چشمان مشتاقم براي پيدا کردن تو ذره ذره ي دشت را مي کاويد، که ديدمت، دبه ي آبي در دستت بود و داشتي از ميني بوس در حال سوختن پياده مي شدي ، بي اختيار به طرفت کشيده شدم، دويدم و خودم را به تو رساندم، راکت به شني کنار جاده اصابت کرده و در اثر آن ميني بوس به آتش کشيده شده بود، سرنشينان ميني بوس همه در کنار هم نشسته بودند و تو داشتي وسايل توي ميني بوس را بيرون مي آوردي، پرسيدم : « نمي آيي ؟» و نگاهم در نگاهت گره خورد، چشمهايت به طرزي عجيب عميق بود و آرام و خيره شدن به آن دل را آرام مي کرد.
سؤالم را که شنيدي و اشتياقم را که ديدي، دبه آب را زمين گذاشتي و کتابت را برداشتي و آن را به طرف من گرفتي ، مي خواستي آن را به من هديه بدهي، نگاهت به نگاهم گره خورد اما لبهايت باز نشد، و من شنيدم که گفتي : «دل آرام گيرد ، به ياد خدا ،تو برو من اينجا مي مانم ...»
بعد گفتي: « بايد اينجا بمانم ، يا علي مدد»
صدايت را از عمق چشمانت مي شنيدم.
منبع:ماهنامه ي امتداد شماره ي 23
/س