دیدار بر فراز قله سوم
نويسنده: اصغر فتاحی
ساعت نه و سی دقیقه صبح شنبه شانزدهم تیر، بالاخره پس از پیگیری های فراوان توانستم با سرهنگ پاسدار «جعفر کاوه»فرمانده سپاه کامیاران ملاقات کنم. گفت: «خیلی ها آمده اند و خواسته اند برای شان از خاطرات جنگ بگویم،اما من همیشه پرهیز داشتم؛ولی نتوانستم در برابر اصرارهای شما مقاومت کنم.» به خاطر حضور من،جلسه ی مهمی را لغو کرد و از شهدا گفت و از زنگارهایی که در نبود آن ها بر قلب شهر نشسته است و تأثیر بازخوانی فرهنگی جنگ و شهادت در زدودن این زنگارها.با او به سال 62 برگشته به سپاه دهگلان و گروه ضربت»
تابستان سال 62، یک رزمنده ی بسیجی در گروه ضربت سپاه دهگلان بودم. مسئولیت یکی از دسته ها با من بود. درگروه ضربت، تعدادی افراد زبده گرد هم آمده بودند که در اکثر عملیات های پاکسازی، خط مقدم را به خود اختصاص می دادند و عموماً حضور آن ها موفقیت را نصیب سپاه اسلام می کرد. آن روز هم خبر رسید که پاکسازی دیگر در راه است. دموکرات ها جاده ی سردشت-پیرانشهر را جولانگاه خود ساخته بودند و تلاش نیروهای بسیج و سپاه برای مهار آن ها راه به جایی نبرده بود و باز مثل همیشه، گروه ضربت باید وارد عمل می شد. فرمانده سپاه به گروه ضربت آماده باش داد. به سرعت خودمان را آماده کردیم: سوار آیفا شدیم و به سمت سردشت راه افتادیم. از دهگلان تا سردشت با ماشین، هشت ساعت بود. آن زمان جاده ها تا ساعت چهار بعدازظهر باز بود. در طول روز در جاده ها تأمین می گذاشتند و رأس ساعت چهار،تأمین ها جمع می شد. صبح زود راه افتادیم. هوا خیلی گرم بود. برای رسیدن به سردشت باید از شهرهای سنندج، دیواندره، سقز و بوکان می گذشتیم. با وجود اینکه مسیر حرکت بسیار خطرناک بود و گروهک های ضد انقلاب در جاده کمین می زدند، اما بدون برخورد با کمین گروهک ها،عصر همان روز به سردشت رسیدیم. شب را در سپاه سردشت استراحت کردیم و صبح روز بعد با آمادگی کامل به سمت محوری که می بایست پاکسازی می شد، راه افتادیم. محور مورد نظر، جاده سردشت- پیرانشهر بود. فرمانده محور، سردار اصفهانی بود. جلو آمد و رو کرد به ما و گفت: فرمانده ی گروه کیه؟ رحیم گماری گفت: من فرمانده ی گروهم. سردار گفت: آقای گماری،شما مأموریت دارید این قله را تصرف کنید. او با اشاره انگشتانش نوک قله را نشان داد. نگاه همه بچه ها روی قله قفل شد. قله ای بود سر به فلک کشیده که بر جاده تسلط کامل داشت. هیچ سابقه آشنایی با منطقه را نداشتم. اولین بار بود که قله را می دیدم. قله در موقعیت بسیار مناسبی قرار داشت و به منطقه ای در حدود چهل کیلومتر مربع تسلط داشت. به سرعت آماده شدیم. به هر نفر، یک گونی پلاستیکی دادند. در هر گونی پنج-شش تا کنسرو ماهی،لوبیا و خاویار بادمجان گذاشته بودند. با تعجب گونی ها را در دست گرفتیم و ساعت دو صبح به طرف قله راه افتادیم. این گونی های سفید وسیله ای شده بودند برای شناسایی ما. هرکس به راحتی از دور می توانست تشخیص دهد که ما به سمت قله در حرکتیم. هیچ استتاری نداشتیم. با توجه به قراین،برای ما حتم شد که دشمن باید از حضور و حرکت ما اطلاع یابد. دلیلش را نمی دانستیم. هدف، تصرف قله بود. دلمان را به دریا زدیم و بی خیال گونی ها،با احتیاط کامل را همان را ادامه دادیم.
قله ها معمولاً پله پله هستند. از یک ارتفاع کوچک تر به یک ارتفاع بزرگ تر منتقل می شویم تا نوک قله،قله ی مورد نظر هم پله ای بود. 34 نفر بودیم. ارتفاع اول را پشت سر گذاشتیم و قدم در سر بالایی ارتفاع دوم گذاشتیم و تا کمره ی ارتفاع دوم رفتیم. همین که به کمره ی کوه رسیدیم،باران گلوله بر سر ما باریدن گرفت. دموکرات ها با توجه به تسلط کاملی که به ما داشتند،حرکات ما را رصد می کردند. در عرض چند ثانیه تمام معبری که ما در طول آن در حرکت بودیم را به گلوله بستند. از بالا و اطراف، گلوله ها زوزه کشان از کنار صورت و بدن ما می گذشتند. ما هم بی هوا به اطراف تیراندازی می کردیم بدون اینکه کسی را ببینیم. مدتی در همین حال،مقاومت کردیم. دیدیم امکان حرکت به سمت قله وجود ندارد. فرمانده گروه دستور داد برگردیم. گونی ها را همان جا رها کرده و برگشتیم. در جریان این آتشبازی سنگین،یکی از بچه های گروه از ناحیه پا مجروح شد. بقیه سالم ماندند. رفت و برگشت اول،یک ساعت و نیم طول کشید. حدود ساعت یازده و نیم به دامنه ی کوه رسیدیم. سردار اصفهانی شتابان جلو آمد و گفت: چرا برگشتید؟ گفتیم:حجم آتش بسیار بالا بود. به هیچ وجه امکان ادامه مسیر وجود نداشت. سردار گفت: باید به قله برسید.اگر این کار را نکنید، بچه ها آن سمت قیچی می شوند. باشنیدن این حرف سردار، بی درنگ دوباره مهیا شدیم و پیشروی را آغاز کردیم.
این بار تا بالای ارتفاع دوم رفتیم. همین که بالای قله دوم رسیدیم،حجم سنگین آتش روی سرمان ریخته شد. بی وقفه از گوشه و کنار گلوله به سمتمان می آمد.آتش به گونه ای بود که حتی اگر یک سوزن آنجا بود، تیر می خورد. حالا 34 نفر چگونه در این جهنم گلوله تیر نمی خوردند، چیزی بود که جز معجزه برایش تفسیری نداشتیم.
یکسره تیر از کنار سر و پا و گوشمان رد می شد. مثل اینکه خاک را روی سرمان الک کنند،گلوله می بارید. به هیچ وجه نمی توانستیم تشخیص بدهیم که دموکرات ها کجا مستقر شده اند. چون از همه طرف به سمت ما شلیک می شد. خیلی درگیری شدید بود. قله در نزدیکی مرز عراق بود. عراق هم به پشتیبانی دموکرات ها آمده بود و با خمپاره 120 نوک قله دوم را می زد. آن ها به راحتی ما را زیر آتش گرفته بودند. عجیب گرای آنجا را هم داشتند. چهار نقطه ی اطراف قله دوم را زدند. وسط قله را هم زدند. ما پشت درخت های یک متری و کمتر از یک متر و به ندرت درخت های دو متری سنگر گرفتیم. چال هایی هم روی قله بود که بعضی از بچه ها خودشان را داخل آن ها انداختند. به محض شنیدن صدای سوت خمپاره، همه درازکش روی زمین خوابیدیم. من هم مثل بقیه روی زمین خوابیدم و دو دستم را پشت سرم قفل کردم. ناگاه شیء سنگینی به پشت دستم که روی سرم گذاشته بود،اصابت کرد. این شیء به دستم خورد و همانجا متوقف شد و دیگر به این طرف و آن طرف حرکت نکرد. شدت ضربه به گونه ای بود که صورت و بینی ام را محکم به زمین کوباند؛به طوری که صورت و بینی ام زخمی شد. این قدر آن شیء بزرگ و سنگین بود که مرا به زمین میخکوب کرد. پیش خودم فکر کردم که عاقبت من هم به خیل شهدا پیوسته ام تصور می کردم شهید شده ام. صحنه ی درگیری هم به گونه ای بود که تصور مرا قوت می بخشید. هیچ کس حتی پیش خود فکر نمی کرد که بتواند از آنجا زنده برگردد. من به همان صورت،بدون حرکت ماندم و منتظر بودم که از آن دنیا به استقبالم بیایند و حسابی تحویلم بگیرند. چرا که با داستان هایی که پیش خودم از شهدا تصور می کردم،برداشتم این بود که اگر شهید شوم با سلام و صلوات می آیند و مرا تا بهشت بدرقه می کنند. هر چقدر منتظر ماندم،خبری نشد و کسی به استقبالم نیامد. تنها صدای پای بچه ها را می شنیدم که به این طرف و آن طرف می دویدند. یکی از بچه ها به نام «سیف الله» بالای سر من آمد و گفت:«جعفر هم شهید شد. حالا جواب مادرش را چه بدهم». با ما همسایه بود. داد و بیداد می کرد و بر سرش می کوبید. یکی دیگر از دوستانم به نام اصغر بالای سر من آمد و گفت: حالا با ید چه گلی به سرمان بریزیم؟ جعفر هم رفت. دموکرات ها،فشارشان را زیادتر کرده بودند بچه ها داشتند عقب می رفتند. من دیدم که نه،مثل اینکه یک چیزهایی می شنوم. خبری از آن دنیا و بهشت و...نیست؛ فعلاً همین دنیای خودمان هستم. سعی کردم دستم را تکان دهم. هر طوری بود توانستم انگشتانم راحرکت بدهم. هر کاری کردم بتوانم این شیء سنگین را از بالای سرم پرت کنم،نتوانستم. به امید انیکه یکی از بچه ببیند که هنوز زنده ام، پایم را تکان دادم. یکی از بچه ها حرکت پایم را دید و داد زد: «جعفر زنده است». همه به کمکم آمدند و آن شیء را از روی سرم به طرفی انداختند. صورتم زخمی شده بود و به شدت درد می کرد. جلو چشمانم را خون گرفته بود.به درستی نمی توانستم ببینم بلند شدم و خون جلو چشمانم را با دستم کنار زدم.به هر زحمتی بود اطرافم را ورانداز کردم. دیدم گلوله خمپاره به درختی زده و درخت از ریشه در آورده بود. آنجایی که من خوابیده بودم،چاله مانندی بود.شدت موج خمپاره باعث شده بود همه اینها روی سرمن فرود بیاید. دیگر نمی توانستیم بیشتر از این مقاومت کنیم و برای بار دوم عقب نشستیم. این بار هم سردار اصفهانی با اضطراب آمد و گفت: تا کجا رفتید؟ گفتم: تا قله دوم. گفت: کسی را ندیدید؟ گفتیم: نه، آنجا هیچ کس نبود.خیلی ناراحت شد. با عصبانیت تمام روی سرش می زد. گفت: حالا خسته شده اید. مدتی استراحت کنید.هوا که رو به تاریکی رفت به سمت قله بروید.
حدود ساعت چهار بعد از ظهر برای بار سوم به سمت قله پیشروی کردیم. به همان نقطه ای رسیدیم که گونی ها را رها کرده بودیم. گونی ها را برداشتیم و به راهمان ادمه دادیم. هر طور بود از قله دوم عبور کردیم و به سمت قله اصلی رفتیم که برای بار سوم گلوله باران شروع شد. این بار تصمیم گرفتیم هر طوری شده قله سوم را فتح کنیم. با وجود اینکه حجم آتش بسیار سنگین بود، به پیشروی مان ادامه دادیم و بالاخره توانستیم از زیر باران شدید گلوله بگذریم و به قله سوم که رسیدیم،هوا داشت کم کم تاریک می شد. آقای گماری به بی سیم چی گفت: تماس بگیر و بگو به قله رسیدیم. سردار اصفهانی پشت بی سیم تأکید کرد: دقیق نگاه کنید،ببینید کسی آنجا نیست؟ ما باید آنجا نیرو داشته باشیم. قبلاً به ما نگفته بودند که در آنجا نیرو مستقر کرده اند. ما هم اطراف را به دقت وارسی کردیم. دیدیم اثری از کسی نیست. گفتیم: هیچ کس اینجا نیست. آقای گماری به من گفت: یک مقدار دقیق تر نگاه کن. دقیق تر که شدم،دیدم یک شیب خیلی ملایمی روی قله است و در امتداد شیب،یک قله ی کوچکی قرار گرفته که مشرف به این قله است. شیب این قله با آن قله،حدود یک متر و نیم بود. آن قله،بلندتر از این قله ای بود که ما روی آن بودیم. به آن سمت حرکت کردم. دیدم تعداد زیادی نیرو آنجا مستقر شده اند. داد زدم: نیروها اینجا هستند. بیایید کمک. خیلی از آن ها زخمی شده بودند. آن ها اکثراً پیش مرگ های کرد مسلمان بودند. از قبل انتظارمان را می کشیدند. سردار اصفهانی به آن ها بی سیم زده و گفته بود نیروهای کمکی در راه هستند. خودم را معرفی کردم. آقای گماری به همراه بچه ها هم رسیدند. به گرمی به استقبالمان آمدند. برق شادی را می شد در چشمانشان دید. اطراف را که ورانداز کردم،دیدم در سنگری که برای دفاع از خودشان کنده بودند، یک نفر است که از قسمت بالای ابرو تیر خورده بود. خون، سر و صورت او را پوشانده بود. نمی دانم چه آسیبی به مغزش رسیده بود که پیوسته خودش را به این طرف و آن طرف می کوباند. یک ثانیه هم آرام نمی گرفت. مثل اینکه خستگی برایش معنا نداشت. خونریزی زیادی هم داشت. من که دسیدم، سریع او را بغل گرفتم و به طرفی که زخمی نبود، خواباندم. سرش را روی زانویم گذاشتم تا چفیه خودم را به سرش ببندم. همین طوری که او را گرفته بودم و چفیه را می بستم،زور می زد که خودش را از دست من رها کند. خیلی فشار آورد که بلند شود،اما به هر زحمتی بود چفیه را بر سرش بستم.
هوا که تاریک شد،این بنده خدا را لای پتو گذاشتیم و به همراه زخمی ها به پایین متقل کردیم. حدود سیصد قدمی او را به طرف پایین قله آوردیم.
بچه های تعاون آمدند و او و بقیه زخمی ها را از ما گرفتند. ما به موضع خودمان برگشتیم و سنگرها را جمع و جور کردیم. فرمانده پیش مرگ ها آمد و گفت: دموکرات ها از این طرف بیشتر نفوذ می کنند. بعد گرای کامل منطقه را به ما داد. همه پیش مرگ ها زخمی و خسته بودند. حدود 48 ساعت در محاصره بودند. چند نفرشان هم شهید شده بودند که پیکر شش شهید را پایین فرستاده بودم. گفته بودند حدود چهل نفر نیرو آنجا مستقراند که بیشتر شان زخمی شده بودند. ما تازه نفس تر از آن ها بودیم. کنسروهایی که با خودمان آورده بودیم را باز کردیم و به آن ها دادیم. برای شناسایی به اطراف رفتم. ناگاه دیدم از آن سمت دیگر قله یک گله آدم به سمت بالا می آیند.
علی رغم اینکه پیش مرگ ها به نواحی اطراف قله تسلط کامل داشتند. دموکرات ها با گلوله باران نوک قله کاری کرده بودند که نیروها حتی نتوانند سرشان را بالا بیاورند و به این ترتیب خودشان را از سمت دیگر بالا می کشیدند.من سریع دسته خودم را خبر کردم تا در محل مستقر شوند و آن ها را به رگبار گرفتیم. حدود پنج نفر از آنها را انداختم. من قناسه داشتم و چند نفرشان را زدم. هوا داشت تاریک می شد، می ایستادیم تا اینها بالاتر می آمدند، قطعاً می توانستیم همه شان را بزنیم چون بر آنها مسلط بودیم؛ ام به علت تاریکی هوا احتمال خطا در تیراندازی دادیم و همان لحظه آن ها را زدیم. بقیه دموکرات ها متواری شدند و پشت سنگ ها کمین کردند. تا اینکه هوا تاریک شد و آن ها زخمی ها و کشته هایشان را بردند. ما به موضعمان برگشیتم و نیروهای مستقر در آنجا را دلداری دادیم. بنا شد پیش مرگ ها پایین بروند چرا که خیلی زجر کشیده بودند. آنها پایین رفتند و ما ماندیم.پس از رفتن آنها دقیقاً همان بلایی که سر پیش مرگها آمده بود، سر ما هم آمد. در تمام طول شب،کوچک ترین تیری شلیک نشد. نه از طرف آن ها و نه از طرف ما؛ اما همین که هوا روشن شد تیراندازی ها شروع شد. ما چون شیوه ی عملیاتی دموکرات ها را از پیش مرگ ها پرسیده بودیم،می دانستیم که دموکرات ها فردا برای تصرف قله می آیند. لذا کانال هایی در تمامی اطراف قله در میان سنگرهایی که آن ها کنده بودند تعبیه کردیم و سر کانال ها را با دار و درخت پوشاندیم. یک چیزی شبیه تونل شده بود. ما می توانستیم در تمام طول کانال ها با امنیت کامل حرکت کنیم و اطراف را ببینیم. بدین وسیله حرکات احتمالی آن ها را رصد می کردیم. همین باعث شده بود که کوچک ترین حرکت و پیشروی دموکرات ها را با آتش سنگین جواب دهیم. ما سه طرف را کانال کشی کرده بودیم. چرا که بچه های خودمان آنجا را تحت نظر دشاتند. به پایین بی سیم زدیم که از آن طرف تیراندازی نکنند. به این ترتیب حدود سه شبانه روز در محاصره بودیم.
روزها خیلی گرم و شب، خیلی سرد بود. با سرنیزه کنسروها را باز می کردیم و سرد،می خوردیم. چرا که نمی توانستیم آتش روشن کنیم. کنسروها را خالی خالی سرمی کشیدیم، نه نانی داشتیم و نه آبی. کنسروها دو روزه تمام شد. روز سوم گیاه می خوردیم. تمام شدن کنسروها برای ما خوب بود،چرا که با خوردن گیاه،مقداری از تشنگی مان رفع می شد. البته خودمان متوجه نبودیم. من خودم متوجه نبودم که وقتی آن گیاهان را می خورم،تشنگی ام برطرف می شود. از شدت گرما، نوک بینی و لبهایمان زخم شده بود؛ خصوصاً یکی از بچه ها که سرش تاس بود و بینی اش تاول زده بود و تاول ها ترکیده بودند. روزها ازشدت آفتاب پوست سرش جمع می شد. او نمی توانست به سرش دست بزند. پوست سرش کاملاً سوخته بود و پوسته زده بود. گوش من سوخته بود. چون کم سن و سال بودم و ریش نداشتم،صورتم هم سوخته بود. از خودمان نفرت پیدا کرده بودیم.
این قدر قیافه مان تغییر کرده بود که با نگاه کردن به همدیگر خنده مان می گرفت. صحنه عجیبی بود. پس از سه روز که با درگیری و تیراندازی همراه بود، یک گروه با هلی کوپتر تمام نواحی اطراف قله را از دموکرات ها پاکسازی کرد و تعداد زیادی از آن ها را کشت و قله به طور کامل در اختیار نیروهای خودی قرار گرفت.
همین که به دامنه ی کوه رسیدیم،سردار اصفهانی به استقبال ما آمد و پس از احوالپرسی و قدردانی از ما گفت: دموکرات ها در روستایی نزدیک کوه کمین کرده اند و ما برای پاکسازی روستا نیرو نداریم. به شما هم نمی گویم بیایید،اما هرکس احساس مسئولیت می کند،بیاید. یادم آمد وقتی در آموزش بودیم، مربی می گفت: هرکس به خاطر خدا آمده، کلاغ پر برود. همه مجبورمی شدیم و کلاغ پر می رفتیم تا خدای ناکرده برچسب نخوریم. سردار هم مثل اینکه با مربی ما سر وسری داشته است. همه برای پاکسازی روستا اعلام آمادگی کردیم وبا وجود اینکه خستگی به جانمان نشسته بود به طرف روستا راه افتادیم. نزدیکی های روستا که رسیدیم، درگیری شروع شد. دموکرات ها از داخل روستا تیراندازی می کردند و تا یک روز نتوانستیم وارد روستا شویم. عراق هم با خمپاره زدن از دموکرات ها پشتیبانی می کرد. سرانجام توانستیم با فشار زیاد به کنار روستا برسیم. دموکرات ها در خانه ها کمین کرده بودند و ما هم می رفتیم تا خانه ها را یکی یکی پاکسازی کنیم. البته چون ما عملیات های پاکسازی روستا را انجام داده بودیم، احتیاط کامل را مراعات می کردیم. ما از سه شاخه به روستا وارد شدیم. یکی از شاخه ها بچه های ما بودند. آن دو شاخه دیگر نیروهای تازه نفسی بودند که از چپ و راست وارد روستا می شدند. رویمان هم به طرف عراق بود. راه فرار دموکرات ها هم همان روبرو بود. دموکرات ها خودشان را میان گله های گاو و گوسفند پنهان کرده بودند و از میان آن ها به سمت ما تیراندازی می کردند. تعداد زیادی از گاو گوسفند ها در جریان این مبادله آتش تلف شدند. زمانی که ما خواستیم وارد خانه ها شویم،دموکرات ها با آتش سنگین،حدود یک ساعت ما را متوقف کردند.
نتوانستیم جلو تر برویم. ما را میخ کوب کرده بودند. همان جا بود که دو نفر زخمی دادیم. پس از اینکه ما بیرون از روستا میخکوب شدیم، دستور رسید به سمت روستا آتش بریزیم. آتش باران روستا شروع شد. دموکرات های که می توانستند فرار کنند متواری شدند. بقیه هم درون خانه ها کمین کردند. به گروه های سه نفری تقسیم شدم و خانه ها را یکی یکی پاکسازی کردیم؛ به این ترتیب که با احتیاط کامل تیراندازی می کردیم و وارد می شدیم. تیراندازی هایمان خیلی حساب شده بود.تاکید زیادی شده بود که وقتی وارد روستا می شویم تیر اندازی مستقیم نداشته باشیم، مگر اینکه ضد انقلاب را مشاهده کنیم. ما با زدن تیر هوایی جلو می رفتیم.
آن خانه ای که گروه سه نفره ما باید پاکسازی می کرد،اولین خانه روستا بود،با درهای باز. با احتیاط وراد شدیم. خودم را سریع به طبقه دوم رساندم. از پله به بالارفتم، اما دموکرات ها خانه را تخلیه کرده بودند. بدین طریق تمام خانه پاکسازی شد. مردم هم اکثراً در زاغه ها و طویله ها پنهان شده بودند تا در تیررس نباشند، همین طور که داشتم از روستا عبور می کردم، کاهدانی را در مقابل خود دیدم. کاه زیادی روی هم انباشته شده بود. یک لحظه دیدم کاه لرزید. ترسیدم که دموکرات ها خودشان را آنجا مخفی کرده باشند. اسلحه را گرفتم و گفتم: بیا بیرون.
دیدم زنی، بچه ای را بغل گرفته و از زیر کاه ها بیرون آمد. من هم اسلحه ام را به سمت او گرفته بودم. یکی از بچه ها که کردی بلد بود، گفت: اسلحه را کنار بگذار. این زن میترسد. آن ها واقعاً ترسیده بودند. بچه گریه می کرد. دوستم بچه را از بغل زن گرفت،این زن با حالت ملتمسانه ای به بچه اش نگاه می کرد. انگار منتظر بود اتفاقی بیفتد. دوستم از زن پرسید؛چه شده است؟چرا این قدر می ترسی؟ما هم آدمیم!زن با زبان کردی جواب داد: کومله ها و دموکرات ها به ما گفته اند که پاسدارها آدم می خورند. من تصورم این بود که شما بچه را گرفتید و می خواهید بین خودتان تقسیم کنید و بخورید. وقتی دوست حرف های زن را برایم ترجمه کرد،بی اختیار خنده ام گرفت. دوستم به او گفت: این حرف ها چیه؟ این ها همه شایعه است. ببین بچه ات را نخوردیم.به بچه و مادرش آب دادیم و پذیرایی مختصری کردیم.زن به خانه اش رفت. آنزمان گروهگ ها از نظر تبلیغاتی آن قدر قوی عمل می کردند که وحشتی از پاسدارها در دل مردم انداخته بودند. علی رغم اینکه رأفت و مهربانی ای پاسدار ها که پس از درگیری ها نشان می دادند، باعث زدوده شدن آن همه وحشت و نگرانی می شد،ولی تصور من این است که اگر هم الان بعضی ها؛ گرایشی نسبت به گروهک ها دارند،به خاطر حجم زیاد تبلیغاتی است که آن موقع گروهک ها داشتند. پس از پاکسازی کامل خانه ها به سمت عقب روستا رفتیم. آن جا قله کوچکی بود.خودمان را بالای قله رساندیم. دیدیم که دموکرات هابه سمت عراق فرار می کنند. حدود شش نفرشان را با قناسه و تیر بار زدیم. بقیه هم فرار کردند. ما هم دنبال آن ها نرفتیم. واقعا بچه ها خسته شده بودند؛ چهل و هشت ساعت درگیری آنجا و سه روز در محاصره. هیچ کس نای حرکت نداشت. در جریان این پاکسازی، دو نفر از بچه هاشهید شدند و چهار نفر زخمی دادیم. تعداد زیادی از دموکرات ها را هم ناکار کردیم.
منبع: مجله امتداد 20 مردادماه 1386
/س
تابستان سال 62، یک رزمنده ی بسیجی در گروه ضربت سپاه دهگلان بودم. مسئولیت یکی از دسته ها با من بود. درگروه ضربت، تعدادی افراد زبده گرد هم آمده بودند که در اکثر عملیات های پاکسازی، خط مقدم را به خود اختصاص می دادند و عموماً حضور آن ها موفقیت را نصیب سپاه اسلام می کرد. آن روز هم خبر رسید که پاکسازی دیگر در راه است. دموکرات ها جاده ی سردشت-پیرانشهر را جولانگاه خود ساخته بودند و تلاش نیروهای بسیج و سپاه برای مهار آن ها راه به جایی نبرده بود و باز مثل همیشه، گروه ضربت باید وارد عمل می شد. فرمانده سپاه به گروه ضربت آماده باش داد. به سرعت خودمان را آماده کردیم: سوار آیفا شدیم و به سمت سردشت راه افتادیم. از دهگلان تا سردشت با ماشین، هشت ساعت بود. آن زمان جاده ها تا ساعت چهار بعدازظهر باز بود. در طول روز در جاده ها تأمین می گذاشتند و رأس ساعت چهار،تأمین ها جمع می شد. صبح زود راه افتادیم. هوا خیلی گرم بود. برای رسیدن به سردشت باید از شهرهای سنندج، دیواندره، سقز و بوکان می گذشتیم. با وجود اینکه مسیر حرکت بسیار خطرناک بود و گروهک های ضد انقلاب در جاده کمین می زدند، اما بدون برخورد با کمین گروهک ها،عصر همان روز به سردشت رسیدیم. شب را در سپاه سردشت استراحت کردیم و صبح روز بعد با آمادگی کامل به سمت محوری که می بایست پاکسازی می شد، راه افتادیم. محور مورد نظر، جاده سردشت- پیرانشهر بود. فرمانده محور، سردار اصفهانی بود. جلو آمد و رو کرد به ما و گفت: فرمانده ی گروه کیه؟ رحیم گماری گفت: من فرمانده ی گروهم. سردار گفت: آقای گماری،شما مأموریت دارید این قله را تصرف کنید. او با اشاره انگشتانش نوک قله را نشان داد. نگاه همه بچه ها روی قله قفل شد. قله ای بود سر به فلک کشیده که بر جاده تسلط کامل داشت. هیچ سابقه آشنایی با منطقه را نداشتم. اولین بار بود که قله را می دیدم. قله در موقعیت بسیار مناسبی قرار داشت و به منطقه ای در حدود چهل کیلومتر مربع تسلط داشت. به سرعت آماده شدیم. به هر نفر، یک گونی پلاستیکی دادند. در هر گونی پنج-شش تا کنسرو ماهی،لوبیا و خاویار بادمجان گذاشته بودند. با تعجب گونی ها را در دست گرفتیم و ساعت دو صبح به طرف قله راه افتادیم. این گونی های سفید وسیله ای شده بودند برای شناسایی ما. هرکس به راحتی از دور می توانست تشخیص دهد که ما به سمت قله در حرکتیم. هیچ استتاری نداشتیم. با توجه به قراین،برای ما حتم شد که دشمن باید از حضور و حرکت ما اطلاع یابد. دلیلش را نمی دانستیم. هدف، تصرف قله بود. دلمان را به دریا زدیم و بی خیال گونی ها،با احتیاط کامل را همان را ادامه دادیم.
قله ها معمولاً پله پله هستند. از یک ارتفاع کوچک تر به یک ارتفاع بزرگ تر منتقل می شویم تا نوک قله،قله ی مورد نظر هم پله ای بود. 34 نفر بودیم. ارتفاع اول را پشت سر گذاشتیم و قدم در سر بالایی ارتفاع دوم گذاشتیم و تا کمره ی ارتفاع دوم رفتیم. همین که به کمره ی کوه رسیدیم،باران گلوله بر سر ما باریدن گرفت. دموکرات ها با توجه به تسلط کاملی که به ما داشتند،حرکات ما را رصد می کردند. در عرض چند ثانیه تمام معبری که ما در طول آن در حرکت بودیم را به گلوله بستند. از بالا و اطراف، گلوله ها زوزه کشان از کنار صورت و بدن ما می گذشتند. ما هم بی هوا به اطراف تیراندازی می کردیم بدون اینکه کسی را ببینیم. مدتی در همین حال،مقاومت کردیم. دیدیم امکان حرکت به سمت قله وجود ندارد. فرمانده گروه دستور داد برگردیم. گونی ها را همان جا رها کرده و برگشتیم. در جریان این آتشبازی سنگین،یکی از بچه های گروه از ناحیه پا مجروح شد. بقیه سالم ماندند. رفت و برگشت اول،یک ساعت و نیم طول کشید. حدود ساعت یازده و نیم به دامنه ی کوه رسیدیم. سردار اصفهانی شتابان جلو آمد و گفت: چرا برگشتید؟ گفتیم:حجم آتش بسیار بالا بود. به هیچ وجه امکان ادامه مسیر وجود نداشت. سردار گفت: باید به قله برسید.اگر این کار را نکنید، بچه ها آن سمت قیچی می شوند. باشنیدن این حرف سردار، بی درنگ دوباره مهیا شدیم و پیشروی را آغاز کردیم.
این بار تا بالای ارتفاع دوم رفتیم. همین که بالای قله دوم رسیدیم،حجم سنگین آتش روی سرمان ریخته شد. بی وقفه از گوشه و کنار گلوله به سمتمان می آمد.آتش به گونه ای بود که حتی اگر یک سوزن آنجا بود، تیر می خورد. حالا 34 نفر چگونه در این جهنم گلوله تیر نمی خوردند، چیزی بود که جز معجزه برایش تفسیری نداشتیم.
یکسره تیر از کنار سر و پا و گوشمان رد می شد. مثل اینکه خاک را روی سرمان الک کنند،گلوله می بارید. به هیچ وجه نمی توانستیم تشخیص بدهیم که دموکرات ها کجا مستقر شده اند. چون از همه طرف به سمت ما شلیک می شد. خیلی درگیری شدید بود. قله در نزدیکی مرز عراق بود. عراق هم به پشتیبانی دموکرات ها آمده بود و با خمپاره 120 نوک قله دوم را می زد. آن ها به راحتی ما را زیر آتش گرفته بودند. عجیب گرای آنجا را هم داشتند. چهار نقطه ی اطراف قله دوم را زدند. وسط قله را هم زدند. ما پشت درخت های یک متری و کمتر از یک متر و به ندرت درخت های دو متری سنگر گرفتیم. چال هایی هم روی قله بود که بعضی از بچه ها خودشان را داخل آن ها انداختند. به محض شنیدن صدای سوت خمپاره، همه درازکش روی زمین خوابیدیم. من هم مثل بقیه روی زمین خوابیدم و دو دستم را پشت سرم قفل کردم. ناگاه شیء سنگینی به پشت دستم که روی سرم گذاشته بود،اصابت کرد. این شیء به دستم خورد و همانجا متوقف شد و دیگر به این طرف و آن طرف حرکت نکرد. شدت ضربه به گونه ای بود که صورت و بینی ام را محکم به زمین کوباند؛به طوری که صورت و بینی ام زخمی شد. این قدر آن شیء بزرگ و سنگین بود که مرا به زمین میخکوب کرد. پیش خودم فکر کردم که عاقبت من هم به خیل شهدا پیوسته ام تصور می کردم شهید شده ام. صحنه ی درگیری هم به گونه ای بود که تصور مرا قوت می بخشید. هیچ کس حتی پیش خود فکر نمی کرد که بتواند از آنجا زنده برگردد. من به همان صورت،بدون حرکت ماندم و منتظر بودم که از آن دنیا به استقبالم بیایند و حسابی تحویلم بگیرند. چرا که با داستان هایی که پیش خودم از شهدا تصور می کردم،برداشتم این بود که اگر شهید شوم با سلام و صلوات می آیند و مرا تا بهشت بدرقه می کنند. هر چقدر منتظر ماندم،خبری نشد و کسی به استقبالم نیامد. تنها صدای پای بچه ها را می شنیدم که به این طرف و آن طرف می دویدند. یکی از بچه ها به نام «سیف الله» بالای سر من آمد و گفت:«جعفر هم شهید شد. حالا جواب مادرش را چه بدهم». با ما همسایه بود. داد و بیداد می کرد و بر سرش می کوبید. یکی دیگر از دوستانم به نام اصغر بالای سر من آمد و گفت: حالا با ید چه گلی به سرمان بریزیم؟ جعفر هم رفت. دموکرات ها،فشارشان را زیادتر کرده بودند بچه ها داشتند عقب می رفتند. من دیدم که نه،مثل اینکه یک چیزهایی می شنوم. خبری از آن دنیا و بهشت و...نیست؛ فعلاً همین دنیای خودمان هستم. سعی کردم دستم را تکان دهم. هر طوری بود توانستم انگشتانم راحرکت بدهم. هر کاری کردم بتوانم این شیء سنگین را از بالای سرم پرت کنم،نتوانستم. به امید انیکه یکی از بچه ببیند که هنوز زنده ام، پایم را تکان دادم. یکی از بچه ها حرکت پایم را دید و داد زد: «جعفر زنده است». همه به کمکم آمدند و آن شیء را از روی سرم به طرفی انداختند. صورتم زخمی شده بود و به شدت درد می کرد. جلو چشمانم را خون گرفته بود.به درستی نمی توانستم ببینم بلند شدم و خون جلو چشمانم را با دستم کنار زدم.به هر زحمتی بود اطرافم را ورانداز کردم. دیدم گلوله خمپاره به درختی زده و درخت از ریشه در آورده بود. آنجایی که من خوابیده بودم،چاله مانندی بود.شدت موج خمپاره باعث شده بود همه اینها روی سرمن فرود بیاید. دیگر نمی توانستیم بیشتر از این مقاومت کنیم و برای بار دوم عقب نشستیم. این بار هم سردار اصفهانی با اضطراب آمد و گفت: تا کجا رفتید؟ گفتم: تا قله دوم. گفت: کسی را ندیدید؟ گفتیم: نه، آنجا هیچ کس نبود.خیلی ناراحت شد. با عصبانیت تمام روی سرش می زد. گفت: حالا خسته شده اید. مدتی استراحت کنید.هوا که رو به تاریکی رفت به سمت قله بروید.
حدود ساعت چهار بعد از ظهر برای بار سوم به سمت قله پیشروی کردیم. به همان نقطه ای رسیدیم که گونی ها را رها کرده بودیم. گونی ها را برداشتیم و به راهمان ادمه دادیم. هر طور بود از قله دوم عبور کردیم و به سمت قله اصلی رفتیم که برای بار سوم گلوله باران شروع شد. این بار تصمیم گرفتیم هر طوری شده قله سوم را فتح کنیم. با وجود اینکه حجم آتش بسیار سنگین بود، به پیشروی مان ادامه دادیم و بالاخره توانستیم از زیر باران شدید گلوله بگذریم و به قله سوم که رسیدیم،هوا داشت کم کم تاریک می شد. آقای گماری به بی سیم چی گفت: تماس بگیر و بگو به قله رسیدیم. سردار اصفهانی پشت بی سیم تأکید کرد: دقیق نگاه کنید،ببینید کسی آنجا نیست؟ ما باید آنجا نیرو داشته باشیم. قبلاً به ما نگفته بودند که در آنجا نیرو مستقر کرده اند. ما هم اطراف را به دقت وارسی کردیم. دیدیم اثری از کسی نیست. گفتیم: هیچ کس اینجا نیست. آقای گماری به من گفت: یک مقدار دقیق تر نگاه کن. دقیق تر که شدم،دیدم یک شیب خیلی ملایمی روی قله است و در امتداد شیب،یک قله ی کوچکی قرار گرفته که مشرف به این قله است. شیب این قله با آن قله،حدود یک متر و نیم بود. آن قله،بلندتر از این قله ای بود که ما روی آن بودیم. به آن سمت حرکت کردم. دیدم تعداد زیادی نیرو آنجا مستقر شده اند. داد زدم: نیروها اینجا هستند. بیایید کمک. خیلی از آن ها زخمی شده بودند. آن ها اکثراً پیش مرگ های کرد مسلمان بودند. از قبل انتظارمان را می کشیدند. سردار اصفهانی به آن ها بی سیم زده و گفته بود نیروهای کمکی در راه هستند. خودم را معرفی کردم. آقای گماری به همراه بچه ها هم رسیدند. به گرمی به استقبالمان آمدند. برق شادی را می شد در چشمانشان دید. اطراف را که ورانداز کردم،دیدم در سنگری که برای دفاع از خودشان کنده بودند، یک نفر است که از قسمت بالای ابرو تیر خورده بود. خون، سر و صورت او را پوشانده بود. نمی دانم چه آسیبی به مغزش رسیده بود که پیوسته خودش را به این طرف و آن طرف می کوباند. یک ثانیه هم آرام نمی گرفت. مثل اینکه خستگی برایش معنا نداشت. خونریزی زیادی هم داشت. من که دسیدم، سریع او را بغل گرفتم و به طرفی که زخمی نبود، خواباندم. سرش را روی زانویم گذاشتم تا چفیه خودم را به سرش ببندم. همین طوری که او را گرفته بودم و چفیه را می بستم،زور می زد که خودش را از دست من رها کند. خیلی فشار آورد که بلند شود،اما به هر زحمتی بود چفیه را بر سرش بستم.
هوا که تاریک شد،این بنده خدا را لای پتو گذاشتیم و به همراه زخمی ها به پایین متقل کردیم. حدود سیصد قدمی او را به طرف پایین قله آوردیم.
بچه های تعاون آمدند و او و بقیه زخمی ها را از ما گرفتند. ما به موضع خودمان برگشتیم و سنگرها را جمع و جور کردیم. فرمانده پیش مرگ ها آمد و گفت: دموکرات ها از این طرف بیشتر نفوذ می کنند. بعد گرای کامل منطقه را به ما داد. همه پیش مرگ ها زخمی و خسته بودند. حدود 48 ساعت در محاصره بودند. چند نفرشان هم شهید شده بودند که پیکر شش شهید را پایین فرستاده بودم. گفته بودند حدود چهل نفر نیرو آنجا مستقراند که بیشتر شان زخمی شده بودند. ما تازه نفس تر از آن ها بودیم. کنسروهایی که با خودمان آورده بودیم را باز کردیم و به آن ها دادیم. برای شناسایی به اطراف رفتم. ناگاه دیدم از آن سمت دیگر قله یک گله آدم به سمت بالا می آیند.
علی رغم اینکه پیش مرگ ها به نواحی اطراف قله تسلط کامل داشتند. دموکرات ها با گلوله باران نوک قله کاری کرده بودند که نیروها حتی نتوانند سرشان را بالا بیاورند و به این ترتیب خودشان را از سمت دیگر بالا می کشیدند.من سریع دسته خودم را خبر کردم تا در محل مستقر شوند و آن ها را به رگبار گرفتیم. حدود پنج نفر از آنها را انداختم. من قناسه داشتم و چند نفرشان را زدم. هوا داشت تاریک می شد، می ایستادیم تا اینها بالاتر می آمدند، قطعاً می توانستیم همه شان را بزنیم چون بر آنها مسلط بودیم؛ ام به علت تاریکی هوا احتمال خطا در تیراندازی دادیم و همان لحظه آن ها را زدیم. بقیه دموکرات ها متواری شدند و پشت سنگ ها کمین کردند. تا اینکه هوا تاریک شد و آن ها زخمی ها و کشته هایشان را بردند. ما به موضعمان برگشیتم و نیروهای مستقر در آنجا را دلداری دادیم. بنا شد پیش مرگ ها پایین بروند چرا که خیلی زجر کشیده بودند. آنها پایین رفتند و ما ماندیم.پس از رفتن آنها دقیقاً همان بلایی که سر پیش مرگها آمده بود، سر ما هم آمد. در تمام طول شب،کوچک ترین تیری شلیک نشد. نه از طرف آن ها و نه از طرف ما؛ اما همین که هوا روشن شد تیراندازی ها شروع شد. ما چون شیوه ی عملیاتی دموکرات ها را از پیش مرگ ها پرسیده بودیم،می دانستیم که دموکرات ها فردا برای تصرف قله می آیند. لذا کانال هایی در تمامی اطراف قله در میان سنگرهایی که آن ها کنده بودند تعبیه کردیم و سر کانال ها را با دار و درخت پوشاندیم. یک چیزی شبیه تونل شده بود. ما می توانستیم در تمام طول کانال ها با امنیت کامل حرکت کنیم و اطراف را ببینیم. بدین وسیله حرکات احتمالی آن ها را رصد می کردیم. همین باعث شده بود که کوچک ترین حرکت و پیشروی دموکرات ها را با آتش سنگین جواب دهیم. ما سه طرف را کانال کشی کرده بودیم. چرا که بچه های خودمان آنجا را تحت نظر دشاتند. به پایین بی سیم زدیم که از آن طرف تیراندازی نکنند. به این ترتیب حدود سه شبانه روز در محاصره بودیم.
روزها خیلی گرم و شب، خیلی سرد بود. با سرنیزه کنسروها را باز می کردیم و سرد،می خوردیم. چرا که نمی توانستیم آتش روشن کنیم. کنسروها را خالی خالی سرمی کشیدیم، نه نانی داشتیم و نه آبی. کنسروها دو روزه تمام شد. روز سوم گیاه می خوردیم. تمام شدن کنسروها برای ما خوب بود،چرا که با خوردن گیاه،مقداری از تشنگی مان رفع می شد. البته خودمان متوجه نبودیم. من خودم متوجه نبودم که وقتی آن گیاهان را می خورم،تشنگی ام برطرف می شود. از شدت گرما، نوک بینی و لبهایمان زخم شده بود؛ خصوصاً یکی از بچه ها که سرش تاس بود و بینی اش تاول زده بود و تاول ها ترکیده بودند. روزها ازشدت آفتاب پوست سرش جمع می شد. او نمی توانست به سرش دست بزند. پوست سرش کاملاً سوخته بود و پوسته زده بود. گوش من سوخته بود. چون کم سن و سال بودم و ریش نداشتم،صورتم هم سوخته بود. از خودمان نفرت پیدا کرده بودیم.
این قدر قیافه مان تغییر کرده بود که با نگاه کردن به همدیگر خنده مان می گرفت. صحنه عجیبی بود. پس از سه روز که با درگیری و تیراندازی همراه بود، یک گروه با هلی کوپتر تمام نواحی اطراف قله را از دموکرات ها پاکسازی کرد و تعداد زیادی از آن ها را کشت و قله به طور کامل در اختیار نیروهای خودی قرار گرفت.
همین که به دامنه ی کوه رسیدیم،سردار اصفهانی به استقبال ما آمد و پس از احوالپرسی و قدردانی از ما گفت: دموکرات ها در روستایی نزدیک کوه کمین کرده اند و ما برای پاکسازی روستا نیرو نداریم. به شما هم نمی گویم بیایید،اما هرکس احساس مسئولیت می کند،بیاید. یادم آمد وقتی در آموزش بودیم، مربی می گفت: هرکس به خاطر خدا آمده، کلاغ پر برود. همه مجبورمی شدیم و کلاغ پر می رفتیم تا خدای ناکرده برچسب نخوریم. سردار هم مثل اینکه با مربی ما سر وسری داشته است. همه برای پاکسازی روستا اعلام آمادگی کردیم وبا وجود اینکه خستگی به جانمان نشسته بود به طرف روستا راه افتادیم. نزدیکی های روستا که رسیدیم، درگیری شروع شد. دموکرات ها از داخل روستا تیراندازی می کردند و تا یک روز نتوانستیم وارد روستا شویم. عراق هم با خمپاره زدن از دموکرات ها پشتیبانی می کرد. سرانجام توانستیم با فشار زیاد به کنار روستا برسیم. دموکرات ها در خانه ها کمین کرده بودند و ما هم می رفتیم تا خانه ها را یکی یکی پاکسازی کنیم. البته چون ما عملیات های پاکسازی روستا را انجام داده بودیم، احتیاط کامل را مراعات می کردیم. ما از سه شاخه به روستا وارد شدیم. یکی از شاخه ها بچه های ما بودند. آن دو شاخه دیگر نیروهای تازه نفسی بودند که از چپ و راست وارد روستا می شدند. رویمان هم به طرف عراق بود. راه فرار دموکرات ها هم همان روبرو بود. دموکرات ها خودشان را میان گله های گاو و گوسفند پنهان کرده بودند و از میان آن ها به سمت ما تیراندازی می کردند. تعداد زیادی از گاو گوسفند ها در جریان این مبادله آتش تلف شدند. زمانی که ما خواستیم وارد خانه ها شویم،دموکرات ها با آتش سنگین،حدود یک ساعت ما را متوقف کردند.
نتوانستیم جلو تر برویم. ما را میخ کوب کرده بودند. همان جا بود که دو نفر زخمی دادیم. پس از اینکه ما بیرون از روستا میخکوب شدیم، دستور رسید به سمت روستا آتش بریزیم. آتش باران روستا شروع شد. دموکرات های که می توانستند فرار کنند متواری شدند. بقیه هم درون خانه ها کمین کردند. به گروه های سه نفری تقسیم شدم و خانه ها را یکی یکی پاکسازی کردیم؛ به این ترتیب که با احتیاط کامل تیراندازی می کردیم و وارد می شدیم. تیراندازی هایمان خیلی حساب شده بود.تاکید زیادی شده بود که وقتی وارد روستا می شویم تیر اندازی مستقیم نداشته باشیم، مگر اینکه ضد انقلاب را مشاهده کنیم. ما با زدن تیر هوایی جلو می رفتیم.
آن خانه ای که گروه سه نفره ما باید پاکسازی می کرد،اولین خانه روستا بود،با درهای باز. با احتیاط وراد شدیم. خودم را سریع به طبقه دوم رساندم. از پله به بالارفتم، اما دموکرات ها خانه را تخلیه کرده بودند. بدین طریق تمام خانه پاکسازی شد. مردم هم اکثراً در زاغه ها و طویله ها پنهان شده بودند تا در تیررس نباشند، همین طور که داشتم از روستا عبور می کردم، کاهدانی را در مقابل خود دیدم. کاه زیادی روی هم انباشته شده بود. یک لحظه دیدم کاه لرزید. ترسیدم که دموکرات ها خودشان را آنجا مخفی کرده باشند. اسلحه را گرفتم و گفتم: بیا بیرون.
دیدم زنی، بچه ای را بغل گرفته و از زیر کاه ها بیرون آمد. من هم اسلحه ام را به سمت او گرفته بودم. یکی از بچه ها که کردی بلد بود، گفت: اسلحه را کنار بگذار. این زن میترسد. آن ها واقعاً ترسیده بودند. بچه گریه می کرد. دوستم بچه را از بغل زن گرفت،این زن با حالت ملتمسانه ای به بچه اش نگاه می کرد. انگار منتظر بود اتفاقی بیفتد. دوستم از زن پرسید؛چه شده است؟چرا این قدر می ترسی؟ما هم آدمیم!زن با زبان کردی جواب داد: کومله ها و دموکرات ها به ما گفته اند که پاسدارها آدم می خورند. من تصورم این بود که شما بچه را گرفتید و می خواهید بین خودتان تقسیم کنید و بخورید. وقتی دوست حرف های زن را برایم ترجمه کرد،بی اختیار خنده ام گرفت. دوستم به او گفت: این حرف ها چیه؟ این ها همه شایعه است. ببین بچه ات را نخوردیم.به بچه و مادرش آب دادیم و پذیرایی مختصری کردیم.زن به خانه اش رفت. آنزمان گروهگ ها از نظر تبلیغاتی آن قدر قوی عمل می کردند که وحشتی از پاسدارها در دل مردم انداخته بودند. علی رغم اینکه رأفت و مهربانی ای پاسدار ها که پس از درگیری ها نشان می دادند، باعث زدوده شدن آن همه وحشت و نگرانی می شد،ولی تصور من این است که اگر هم الان بعضی ها؛ گرایشی نسبت به گروهک ها دارند،به خاطر حجم زیاد تبلیغاتی است که آن موقع گروهک ها داشتند. پس از پاکسازی کامل خانه ها به سمت عقب روستا رفتیم. آن جا قله کوچکی بود.خودمان را بالای قله رساندیم. دیدیم که دموکرات هابه سمت عراق فرار می کنند. حدود شش نفرشان را با قناسه و تیر بار زدیم. بقیه هم فرار کردند. ما هم دنبال آن ها نرفتیم. واقعا بچه ها خسته شده بودند؛ چهل و هشت ساعت درگیری آنجا و سه روز در محاصره. هیچ کس نای حرکت نداشت. در جریان این پاکسازی، دو نفر از بچه هاشهید شدند و چهار نفر زخمی دادیم. تعداد زیادی از دموکرات ها را هم ناکار کردیم.
منبع: مجله امتداد 20 مردادماه 1386
/س