لوله ی آفتابه

«گروهبان خمیس» همه را جمع کرد تو محوطه ی خالی پشت آسایشگاه . چند لایه سیم خاردار به بلندی دو متر بیشتر،روی هم ردیف شده بود که فاصله ی بین سیم ها به سی سانت هم نمی رسید. آن طرف سیم ها،دورادور ،کنار خرابه ای،سه –چهار نخل سبز و بلند به چشم می آمد. بعد هم تا چشم کار می کرد،زمینی خشک و برهوت پیدا بود.
شنبه، 12 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
لوله ی آفتابه
لوله ی آفتابه
لوله ی آفتابه

نويسنده: مهری حسینی



«گروهبان خمیس» همه را جمع کرد تو محوطه ی خالی پشت آسایشگاه . چند لایه سیم خاردار به بلندی دو متر بیشتر،روی هم ردیف شده بود که فاصله ی بین سیم ها به سی سانت هم نمی رسید. آن طرف سیم ها،دورادور ،کنار خرابه ای،سه –چهار نخل سبز و بلند به چشم می آمد. بعد هم تا چشم کار می کرد،زمینی خشک و برهوت پیدا بود.
لرزش اشعه ی آفتاب تیرماه ،داشت آب این زمین خشک را می کشید و بخار می کرد.
زبانم از زور تشنگی مثل چوب خشک شده بود.
بچه ها هم عین من هلاک آب بودند. زیر شلاق آفتاب،مخم داغ کرده بود . گروهبان ایستاده بود زیر سایه ی کوتاه دیوار آسایشگاه. و توجهی به تشنگی یک روزه ی بچه ها نداشت. یعنی برایش اهمیتی نداشت . این طور که خودش می گفت،منتظر بود تا افسر اردوگاه برای گرفتن آمار بیاید. داشتیم زیر آفتاب برشته می شدیم. با این که گروهبان در پناه سایه بود،چند دقیقه یکبار با کف دست عرق پیشانی اش را می گرفت و رو می گرداند طرف ساختمان فرماندهی ،معلوم بود خودش هم خسته شده پیراهنش چسبیده بود به تنش. به زور دکمه های آن را بسته بود. زیر پیراهن سفیدش از لای آن ها پیدا بود فکر می کردم هر لحظه ممکن است پیراهن تو تنش بترکد. موهای سیاه و لختش از وسط فرق شده و ریخته بود دو طرف سرش و همیشه خدا چرب بود. بوی تند عرقش از فاصله یک متری می پیچید زیر دماغ آدم. انگار سال به سال رنگ حمام را نمی دید .
نزدیک ظهر بود و هنوز نورافکن های زرد چهارگوشه ی محوطه روشن بود. سایه ی تیرک یکی از آن ها دراز به دراز پهن شده بود روی زمین. آسفالت کف محوطه،زیر آسفالت پر زور،شل و وارفته شده بود و می چسبید به کف دمپایی پلاستیکی ام . دو ساعت بیشتر می شد که گروهبان ما را سرپا نگه داشته بود. گرما قیامت می کرد. گفتم:«خسته شدیم. زودتر تکلیفمان را روشن کن». به روی خودش نیاورد. گوش هاش پر بود از این حرف ها. یکی در بود و یکیش دروازه . دائم سیگاری گوشه ی لبش بود و مثل اگزوز ماشین،دود از سوراخ های بینی اش می زد بیرون. همیشه ی خدا منتظر بهانه بود کسی کاری بکند و خفتش را بچسبد. داشتم از پا می افتادم. عرق از سرو رویم می چکید . با خودم گفتم: « هر چه می خواهد بشود،بشود».رفتم نشستم لب باغچه خشک کنار محوطه. گروهبان تشر زد که زودتر سرپا بایستیم. قلقش آمده بود دستمان. قبل از اینکه جوش بیاورد و سر و صدا راه بیندازد.بلند شدم. مهره های کمرم داشت از درد جداجداغ می شد،گفتم:«پس کی افسر برای آمار گرفتن می آید؟ «یکی از بچه ها دنباله ی حرفم را گرفت و گفت»«راست می گوید. برو دنبالش . دیگر نا نداریم بیشتر از این بایستیم زیر این آفتاب داغ».
فارسی را بی لکنت و روان حرف می زد،مثل زبان مادری اش. تو یک جمله دلیل دیر آمدن افسر را گفت و دست برد زیر گلویش. دکمه را باز کرد و نفسش را یکجا داد بیرون عادت همیشه اش بود که دکمه اش را کیپ تا زیر گلو ببندد. هر چه چشم چشم کردم،خبری از افسر نبود. حاصله ام طاق شد. دم گوش علی گفتم : «گور به گور شده چرا نمی آید. حالا که اینطور است خدا کند هیچ وقت از خواب بلند نشود» . دوباره صدایم درآمد.
-گروهبان اجازه بده بنشینم زمین،از پا افتادیم. لب هام روی کلام آخر ثابت ماند. هیکل ترکه ای و قد بلند افسر دوید تو نگاهم. گروهبان دستور داد به ستون پنج بایستیم.
هر چقدر فریاد کشید راه به جایی نبرد. کلافه و عصبی بود. سر صف را مرتب می کرد ،ته صف به هم می خورد . ته صف را نظم می داد ،سر صف می ریخت به هم . سعی کرد جلو افسر ،خودش را خونسرد نشان بدهد.
نگاه افسر به پاهایی بود بود که رو آسفاالت نرم کف محوطه شکل گرفته بود.نیمی از موهای پر پشت و جو گندمی اش را زیر کلاهش پنهان کرده بود. جا افتاده و عاقل مردی جلوه می کرد که بی گدار به آب نمی زد. راحت 45 را داشت.
نه افسر و نه سربازها،هیچ کدام لام تا کام حرف نمی زدند. تنها صدای گروهبان بود که دور برداشته بود توی جمع. کسی پایی حرفش نبود. هر چه می گفت تو کتشان نمی رفت . تشنگی همه را عاصی کرده بود. نگاه فرمانده ثابت مانده بود روی آسفالت . پوشه قرمز رنگش توی دستش بود. کار هر روزش بود،آن را با خود می آورد و آمارمان را می گرفت. نگاه از آسفالت گرفت و ره به سربازها چیزی گفت که فقط کلمه ی «آب» را متوجه شدم. بی اختیار نرمخندی صورتم را پوشاند. کنار گوش علی گفتم:«گمانم می خواهند برامان آب بیاورند». گردن خمیده اش را صاف کرد و گفت:«سر دینت دست بردار. حوصله ی شوخی ندارم.»
یک خروار اخم نشسته بود رو پیشانی افسر. حق باعلی بود انگار . نباید دلم را خوش میکردم. از طرفی ،چیزی معلوم نبود. شاید هم برایمان آب می آوردند. از لا به لای صف نامرتب بچه ها ،هنوز سر و صدا می آمد که با صدای یکی از آن ها سکوت جاگیرشد.
برامان آب آوردند.
همه ی نگاه ها برگشت طرف ساختمان فرماندهی . بیست سرباز آفتابه به دست آمدند طرفمان. علی از زیر پیشانی رنگ پریده ،متعجب نگاهم کرد. حق داشت . تا به حال افسر اردوگاه را این قدر دل رحیم ندیده بود. وقتی بروبر نگاهم می کرد،یحتمل این را از خودش پرسیده بود که از کجا فهمیدم . بچه ها سر جایشان خشکشان زده بود . برای دقایقی شوق و ذوق آب ،از سر و صدا انداختشان؛بدون اینکه جم بخورند.
سربازها ایستادند رو به رویمان . افسر رو در روی سربازها ایستاد و شمرده شمرده برایشان حرف زد. آن ها فقط نگاهش می کردند. شک افتادم که لابد خیالاتی برش داشته.
حرف های افسر که تمام شد،ایستادند پشت سر هم. یکی یکی آمدند جلو.لوله ی آفتابه ها را گرفتند نزدیک دهان بچه ها. قبل از اینکه کسب بتواند آب بخورد ،دستشانر ا پس می کشیدند. علی با بغض نگاهشان می کرد. زیر لب راند:«می دانستم این جانور ،هفتاد سال سیاه از این کارها نمی کند.»
نگاهم به آفتابه ی پر از آب بود. همین که سرباز جلوم سبز شد ،فرزو چابک،با هر دو دستم لوله ی آفتابه را چسبیدم و آن را دهان گرفتم . نگاهم به آب داخل آفتابه بود،گرم بود و کثیف. بوی گندش می پیچید زیر دماغم . تعدادی کرم ریز توی آب لول می خوردند.
سرباز با دستی آفتابه را می کشید و از پایین هم نیش پوتینش می نشست رو ساق پایم.هر چقدر تقلا می کرد،افاقه نکرد. چند نفر از سربازها آمدند کمکش. با مشت و لگد افتادند به جانم،اما من دست بردار نبودم سرباز تا رمق داشت زور می زد و آفتابه را می کشید. تمام حواسم به آبی بود که داشتم با حرص و ولع سر می کشیدم.مشت سنگین سربازها،یکریز روی سر وصورت و دنده هایم پایین می آمد.سرباز ،یک نفس آفتابه را می کشید،اما من به هیچ قیمتی حاضر نبودم رهایش کنم.گروهبان یکریز فریاد می زد: «مهدی!ولش کن. »
یکهو متوجه شدم که لوله ی آفتابه توی دست هایم است. سربازها دست از زدن کشیدند و مات شدند به آفتابه ی بدون لوله. چهره ی افسر عدنان سرخ شد و رگ های گردنش زد بیرون. نتوانست خشمش را پنهان کند. باز گیر کرده بودم و پیه همه چیز را به تنم مالیدم. می دانستم مجازات کنده شدن لوله ی افتابه کم نیست.
افسر جلو آمد . دندان قروچه ای کرد و دیوانه وار لوله آفتابه را از دستم کشید. کوبید روی آسفالت کف محوطه و رو به سربازها گفت: «عقاب هذا شدید».(1)و رفت طرف ساختمان فرماندهی .
بچه ها آرام و گرفته نگاهم می کردند. نگاهشان پر از غم بود . خودم هم می دانستم خریت کرده ام؛ ولی کار از کار گذشته بود. این را هم می دانستم که بعد از مجازات ،می برندم انفرادی .قبلا چند بار رفته بودم کفش پر از شیشه خرده است . آن قدر تنگ ترش که نمی توان پاها ار دراز کرد. سربازها دوره ام کردند. خودم را برای یک کتک سیر آماده کردم. می دانستم دوباره همان آش است و همان کاسه. از نو شروع کردند به زدن . این بار ضربه های کابل و باتوم هم به مشت و لگدشان اضافه شد. سرم را در پناه دست هایم گرفتم . از دو سه جا شکافت و خون راه کشید روی صورتم.
رمقی برایم نمانده بود. بی جان افتادم کف محوطه که به دستور گروهبان خمیس رهایم کردند. خونی را که توی دهانم جمع شده بود،خالی کردم زمین. از بینی ام بود . به دستور گروهبان،دو نفر از آن ها بازوهایم را گرفتند و بردند طرف انفرادی .
منبع : آزادگان بگویید،بر اساس خاطره ی مهدی پورسلیمی

پي نوشت :

1)باید مجازات سختی بشود.

منبع: مجله ی امتداد 20 مردادماه 1386




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط