آنچه فهميدني بود فهميده بود !

يک نگاه ساده که توي تقويم مي اندازي ، مي بيني که روزها ، نامهاي مختلفي دارند : روز مادر ، روز پدر ، روز جوان ، روز جهاني کودک . روز جهاني دختران ، روز خبرنگار ، روز ... ولي منظور من از اين نوشتار ، ليست کردن نام روزها نيست . منظورم يکي از آن همه است که لا به لاي جدول بندي تقويم ها گم شده و هر سال ، کما بيش بي سر و صدا عبور مي کند و نيم نگاهي حتي به ما که کنار جاده گذر عمر نشسته ايم ، نمي اندازد : هشت آبان ـ روز نوجوان ! ... مي خواهم کمي عميق
چهارشنبه، 16 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آنچه فهميدني بود فهميده بود !
آنچه فهميدني بود فهميده بود !
آنچه فهميدني بود فهميده بود !

نويسنده:سيده زهرا برقعي





يک نگاه ساده که توي تقويم مي اندازي ، مي بيني که روزها ، نامهاي مختلفي دارند : روز مادر ، روز پدر ، روز جوان ، روز جهاني کودک . روز جهاني دختران ، روز خبرنگار ، روز ... ولي منظور من از اين نوشتار ، ليست کردن نام روزها نيست . منظورم يکي از آن همه است که لا به لاي جدول بندي تقويم ها گم شده و هر سال ، کما بيش بي سر و صدا عبور مي کند و نيم نگاهي حتي به ما که کنار جاده گذر عمر نشسته ايم ، نمي اندازد : هشت آبان ـ روز نوجوان ! ... مي خواهم کمي عميق تر نگاه کنيم ؛ روز مادر ، روز تولد حضرت زهرا عليها السلام است . روز پدر ، روز تولد حضرت علي عليه السلام . روز جوان ، روز تولد حضرت علي اکبر عليه السلام . روز دختران ، روز تولد حضرت معصومه عليها السلام، و روز نوجوان ... ؟ ! دنبال « روز تولد » نگرد . روز نوجوان ، « روز شهادت » نوجواني است که از خاندان اهل بيت عليهما السلام نبود ، اما نامش در کنار نام نوجوانان کربلا جاودانه شد ؛ محمدحسين فهميده . بله ، حقيقت به همين سادگي است . محمدحسين کار بزرگي کرد و مگر نه اينکه شهادت آرزوي عاشقان و اول ره رستگاري آنهاست ، پس روز نوجوان ، روز تولد محمدحسين هم هست .
ارديبهشت 1346 مصادف با سوم محرم ، شهر قم ، لابه لاي صداي سنج عزا و سينه زني عاشقان اباعبدالله ، صداي گريه نوزادي را هم شنيد که قرار بود گوش فلک را کر کند . محمدحسين فهميده فرزند محمدتقي ، توي کوچه هاي شهر قم ، آرام آرام قد کشيد ، بازي کرد و به مدرسه رفت . به خاطر شغل پدرش مجبور بودند به کرج نقل مکان کنند . در بحبوحه ي انقلاب بود و پسرک ده ساله ، نوار سخنراني امام خميني (ره ) را مخفيانه گوش مي داده و اعلاميه پخش مي کرد و البته شريک جرم هم داشت ؛ برادرش داوود که سه سال بعد از خودش شهيد شد !
هنوز به سن تکليف نرسيده بود و نماز مي خواند . والدينش براي سحرهاي ماه مبارک رمضان ، يواشکي بيدار مي شدند و مي ديدند محمدحسين ، زودتر از همه سر سفره نشسته است . خوش برخورد ، شجاع ، و فعال و کوشا بود و عجيب به مطالعه ي کتب مختلف علاقه داشت . مي گفت : هر چه امام اراده کند ، من همان را انجام مي دهم . من تسليم او هستم . پدرش هر بار ، بعد از شنيدن جملاتي از اين دست مي انديشيد که حريف محمدحسين نمي شود و راستي هم نمي شد !
دوازده ساله بود که حوادث کردستان به اوج خودش رسيده بود . خودش ، خودش را اعزام کرد . به خاطر سن کمش ، او را برگرداندند ، دستش را توي دست مادرش گذاشتند و خواستند از او تعهد بگيرند که زير بار نرفت . پايش را کرده بود توي يک کفش که من مي خواهم بجنگم . مي گفت : خودتان را زحمت ندهيد . اگر امام بگويد ، به هر کجا که باشد ، آماده رفتن هستم . و با اشاره به برگه تعهدنامه مي گفت : من نمي نويسم . اگر هم بنويسم حرفي دروغ زده ام ! ... مرغ محمدحسين يک پا داشت .
آرام و قرار نداشت . هر روز خبرهاي جديدي توي تلويزيون و راديو از جنگ و جبهه پخش مي شد . مثل اسپند روي آتش شده بود . يک روز به هواي خريد نان ، از خانه بيرون مي زد . نقشه اش حرف نداشت . پسرک سيزده ساله ، به رفيقش پول نان را مي دهد و مي سپارد که براي خانه ، نان بخرد . و بعد از تصميم اش براي رفتن به خوزستان مي گويد . مأموريت رفيق اش هم اين بود : وقتي که آب ها از آسياب افتاد به خانواده اش اين خبر را بدهد : من رفتم جبهه ، نگران نباشيد !
سراغ هر گروه و گرداني مي رفت ، ردش مي کردند . هيچ کدام بچه بسيجي نمي خواستند به يکسري از دانشجويان انقلابي دانشکده افسري برخورد . تمام نيرويش را به کار گرفت تا فرمانده را راضي کند . فرمانده نتوانست مقابل آن همه اصرار اين پسرک سيزده ساله ، سرسختي کند . قرار شد براي يک هفته محمدحسين را تا خرمشهر ببرند .
اين يک هفته، براي محمدحسين خيلي مهم بود . نهايت قابليت و استعدادهايش را نشان داد و خب ... ماندني شد !
يک بار محمدحسين و دوستش ـ محمدرضا شمس ـ هر دو با هم مجروح مي شوند . فرمانده اعلام مي کند که بس است و بايد به خانه هايتان برگرديد . جواب محمدحسين هنوز در ذهن فرمانده مانده که گفته بود : « به شما ثابت مي کنم که مي توانم و لياقت آن را هم دارم. » هر دو با هم ، با همان حال مجروحيت برگشته بودند خرمشهر . فرمانده ديگر کم آورده بود .
دست تنها رفته بود لا به لاي عراقي ها ، يکي را تنها گير آورده بود و دمار از روزگارش درآورده بود . لباس عراقي را به تن مي کند و اسلحه را هم برمي دارد و به سمت نيروهاي خودي ، آرام آرام پيش مي آيد . مي خواستند شليک کنند به آن عراقي کوچک که يکهو مي بينند محمدحسين است که زير سنگيني آن کلاه دارد مي خندد .
محاصره شده بودند . محمدرضا شمس ، سخت مجروح شده بود . او را کشان کشان آورد تا پشت خاکريز . دستش را سايبان چشمانش کرد و نگاهي به آن طرف سنگرها انداخت . تانک هاي عراقي هجوم آورده بودند و اين يعني قتل عام همه ي بچه ها ... محمدحسين ، فکري به سرش افتاد ... دستش را پايين آورد . انگار محمدحسين ديده بود ، آنچه ناديدني است ... و همان ، دلش را پر داده بود . راستي محمدحسين فهميده چه چيز را فهميده بود ؟ ...
اينکه چطور محمدحسين ، در دوره اي که بايد به فکر درس و مشق و بازي گل کوچيک توي کوچه ، همه وقتش را بگيرد ، لباس رزم به تن کرده و با اراده ي خودش ، قصد شهادت و فداکاري مي کند ، مربوط به يک لحظه و يکباره اتفاق افتادن ماجرا نيست . همه ي اينها به « مکتب » برمي گردد که چطور خون غيرت را در رگهاي مرد و زن ، پير و جوان، به جوش مي آورد . امام به نوجوانان و جوانان به عنوان يک قشر خام و کم تجربه نمي نگريست که نمي توانند مسئوليت به دست بگيرند . امام ، ايمان شگرفي را در قلب ها و قدرت جادويي آن را در مشت هاي گرد کرده ي آنان مي ديد و مي گفت : تا شما با اين شعور و شور در صحنه حاضريد ، به کشور و جمهوري اسلامي آسيبي نخواهد رسيد .
حالا بچه هاي دانش آموز ، بسيج مي شوند براي يک جنگ تمام عيار ؛ با بي سوادي ، جنگ با فقر فرهنگي ، جنگ با بي حوصلگي و تنبلي ، و جنگ با همه ي کساني که مي خواهند سد محکم هويت ديني و فرهنگي و ملي نوجوانان و جوانان اين مملکت عزيز را به نحوي ، سوراخ کنند . دانش آموزان ، به ياد محمدحسين که نشان داد لياقت به سن و سال نيست و مي شود با همان سن کم ، تاريخ ساز شد ، همان فرياد الله اکبري را که محمدحسين در رويارويي با تانک صلا داد ، در گوش زمانه ، فرياد مي زنند . جمله به يادماندني امام را که يادتان هست : رهبر ما آن طفل سيزده ساله اي است که با قلب کوچک خود که ارزش آن از صدها زبان و قلم بالاتر است ، نارنجک به کمر مي بندد و ...
منبع: برگرفته از مجله امتداد شماره 11




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط