نقدي برجريان شناسي فرهنگي بعد از انقلاب (2)

1. در فضاي دوقطبي فرهنگي؛ مثلاً فرهنگ غرب و فرهنگي ايراني اسلامي، ترجمه واژه ها و مهمتر از آن، كليدواژه هاي يك قطب فرهنگي به زبان قطب ديگر، خواننده و مخاطب را در فهم ماهيت آن واژهها دچار مشكل ميكند. به عنوان مثال؛ ترجمه كليدواژه هايي چون سكولاريسم به عرفي گرايي، مدرنيسم به نوگرايي، پست مدرنيسم به پسانوگرايي و... كه در اصل، مربوط به (و برخاسته از) فرهنگ غرب مي باشند القاء كننده اين مطلب است كه لابد برخاسته از متن فرهنگ خودي است و
شنبه، 19 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نقدي برجريان شناسي فرهنگي بعد از انقلاب (2)
نقدي برجريان شناسي فرهنگي بعد از انقلاب (2)
نقدي برجريان شناسي فرهنگي بعد از انقلاب (2)

نويسنده: معصومه راهداري




اشكالات محتوايي

1. در فضاي دوقطبي فرهنگي؛ مثلاً فرهنگ غرب و فرهنگي ايراني اسلامي، ترجمه واژه ها و مهمتر از آن، كليدواژه هاي يك قطب فرهنگي به زبان قطب ديگر، خواننده و مخاطب را در فهم ماهيت آن واژهها دچار مشكل ميكند. به عنوان مثال؛ ترجمه كليدواژه هايي چون سكولاريسم به عرفي گرايي، مدرنيسم به نوگرايي، پست مدرنيسم به پسانوگرايي و... كه در اصل، مربوط به (و برخاسته از) فرهنگ غرب مي باشند القاء كننده اين مطلب است كه لابد برخاسته از متن فرهنگ خودي است و داراي بار تاريخي فرهنگي مثبت مي باشد. اين امر باعث ميشود كه در بسياري موارد، مخاطب و خواننده ناآگاه، تلاش كند تا معنايي جديد كه نوعاً متفاوت از معناي اصلي آن در فرهنگ رقيب مي باشد، براي آن دست و پا كند. البته اين معضل در همه متون ترجمه اي وجود دارد، اما ترجمه كنندگان نيك واقفند كه برخي واژه هاي مهم را نميتوان ترجمه كرد؛ چرا كه معادل هاي ترجمه اي در موارد معتنابهي نمي توانند به تمامه محمل بار معنايي واژه اصل باشند. به عنوان مثال؛ واژه «آزادي» نميتواند هم زمان برگردان واژههاي Liberty انگليسي و «حريت» عربي باشد؛ زيرا واژه حريت به راحتي با مفهوم عبوديت الهي قابل جمع است و در تفكر دينيحتي ميتوان گفت كه هر كسي كه عبدتر است، حرتر است. اين در حالي است كه هرگز نمي توان واژه Liberty را با مفهوم عبوديت الهي گره زد. چه، اساساً آزادي در مفهوم ليبراليستي آن يعني نپذيرفتن هر اتوريته اي بيرون از خود انسان، حتي اتوريته دين، خدا و وحي.( 3) اين مشكل را از زاويه ديگري نيز، بدين صورت ميتوان مطرح كرد كه دنيايي كه ما در آن زندگي ميكنيم دنياي ارتباطات با خصوصيات پيوستگي و ارگانيك بودن ميباشد. در چنين دنيايي، هر چيزي به هر چيز ديگر ممكن است مرتبط باشد. به عبارت ديگر؛ اتفاقي به ظاهر نه چندان مهم در دورترين نقطه كره زمين، ممكن است هرچند كم در وقايع پيراموني ما تاثيرگذار باشد. در چنين شرايطي، برگرداندن واژگان فرهنگ غربي حداقل واژگان كليدي آن به معادلهاي كاملاً بومي، به قطع آن اتصال و ارتباط محتمل ميان وقايع اتفاق افتاده در دو فرهنگ اسلامي ايراني و غربي خواهد انجاميد و ما را در تحليل واقعي و حقيقي مسائل پيرامونمان ناكام مي گذارد. تا جايي كه ميتوان با نگاهي بدبينانه به ترجمه آگاهانه كليدواژه هاي فرهنگ غربي به معادلهاي بومي، از آن به مافياي ترجمه نام برد كه در صدد است تا محتواي فرهنگ غربي را در پوشش الفاظ و مفاهيم بومي سريان دهد.
2. نويسندگان محترم، بي آنكه بخواهند در ميداني بازي را شروع كرده اند كه رقيب براي آنها پهن كرده است. از همين رو ناگزير شده اند گاه، فرهنگيترين مفاهيم را در سياسيترين قالب و يا سنتيترين مفاهيم را در متجددترين شكل تبيين كنند. اساساً مدعاي اصلي انقلاب اسلامي ايران، شالودهشكني آن در ساختارهاي فرهنگي حاكم بر دنياي معاصر مي باشد. با اين حساب، آيا مي توان تصور كرد، ساختاري كاملاً جديد با مفاهيم و گزاره هايي كاملاً از قبل موجود (و داراي بار و جهت ارتكازي مشخص) ساخت؟! به نظر مي رسد، واژه هايي چون تجددخواهي، اصولگرا، راست، ميانه، چپ، مليگرا، عرفگرا، پسانوگرا، قومگرا، بومگرا و... كه به عنوان كليدواژه هاي جدول جريانهاي فرهنگي پس از انقلاب استفاده شده اند، از قبل توسط رقيب و كاملاً هم متناسب با پارادايمهاي فرهنگي و سياسي آن ساخته و پرداخته و معنا و تفسير شده اند و نويسندگان محترم كتاب، تنها در اين ميان توانسته اند براي اين واژه ها از ميان خيل جريانهاي فرهنگي، مصداقيابي كنند؛ آن هم در كمال پايبندي به حدود و ثغور تعاريفي كه از قبل در خصوص مفاهيم مذكور ارايه شده است! آنها يا اساساً هيچ گونه تلاشي براي به كارگيري مفاهيمي درون پارادايمي براي توضيح جريانات مورد نظر نكرده اند و يا در مواردي كه به اين مهم اقدام كرده اند، از واژههايي استفاده كرده اند كه بسيار با سطح ارتكاز عمومي فاصله دارد. به عنوان مثال؛ استفاده از واژه اي چون بهبودگرايي براي توضيح ايدههاي فرهنگي كساني چون شهيد مطهري، آيت الله طالقاني و ابوالحسن بني صدر(!) بسيار غريب مي نمايد. اساساً يكي از مظاهر و بلكه از مهمترين مظاهر تهاجم فرهنگي غرب، تعميم يافتن و شامل شدن مفاهيم غربي است، به گونه اي كه در برخي موارد ناگزير شده ايم تا با آن مفاهيم فكر كنيم، با آن مفاهيم بفهميم و حتيبا آن مفاهيم خود را بفهمانيم و بدتر اينكه گمان كنيم كه چاره اي هم جز اين نيست و يا گمان كنيم كه اساساً تنها همين شيوه درست است. متاسفانه جريان شرق شناسي طي قرنهاي متمادي از طريق انتشار كتاب و مجلات، تربيت نيروهاي همسو با لايه هاي فرهنگي غرب و... توانسته است متناظرهاي فرهنگي شرق و غرب را به گونه اي در كنار هم قرار دهد كه به بهترين نحو مبين تفوق فرهنگ غرب بر شرق باشد. نويسندگان محترم كتاب، شايد در مواردي هم تلاش كرده باشند كه حداقل خود را از دام مفاهيم غربي برهانند، اما به نظر مي رسد كه هرگز نتوانسته اند خود را از دام مفاهيم جرياناتي كه خود در اين كتاب از آنها تحت عنوان عرفگرايان ياد كرده اند يعني كساني كه تفكر فرهنگي غرب را البته به شكل مشكك و داراي شدت و ضعف در كشور ما نمايندگي مي كنند برهانند.
3. نويسندگان محترم، مفاهيم كليدي تحقيق خود را تعريف نكرده اند. فقدان چنين تعريفي باعث شده تا در موارد متعددي اشتباه «خروج از بحث» را مرتكب شوند. به عنوان مثال؛ واژه «جريانشناسي» كه در عنوان كتاب ذكر شده هيچ گاه حتي به اشاره تعريف نشده است. اين امر باعث شده تا نويسندگان محترم برخي از افراد از جمله بني صدر، آيات عظام مطهري، طالقاني و مصباح يزدي را جريان معرفي كنند، اما هرگز به قبل و بعد عمر تاريخي آنها اشاره نكنند. اساساً جريانشناسي در مقاطع كوتاه تاريخي چندان امكانپذير نمي باشد. آيا مي توان پذيرفت كه جريان بودن شهيد مطهري و آيت الله طالقاني محدود به فاصله زماني تولد تا مرگ آنها بوده است؟ آيا مي - توان جريان شهيد مطهري را كه اي چه بسا پس از شهادتشان بسيار پررنگتر و موثرتر هم بوده باشد، به آخرين مباحثي كه در حياتش مطرح كرده است، محدود كرد؟ همچنين به عنوان موردي ديگر، ميتوان به واژه «فرهنگ» نيز كه در عنوان كتاب آمده است، اشاره كرد. نويسندگان محترم تعريفي از اين واژه كليدي نيز ارايه نكرده اند كه به عنوان مثال؛ فرهنگ چه نسبتي با تفكر و تمدن و چه نسبتي با اقتصاد و سياست برقرار مي كند. فقدان اين گونه نسبت سنجيها در مقام تعريف باعث شده تا نويسندگان محترم در موارد متعددي از سويي، مقولات فرهنگي را با مقولات سياسي خلط كنند و از سوي ديگر؛ تنها به محملهايي از فرهنگ اشاره كنند كه داراي نهاد، موسسه و ارگان مطبوعاتي هستند و از محمل هايي كه فاقد اين گونه امور هستند غفلت بورزند. به عنوان مثال؛ آيا نمي توان اين پرسش را مطرح كرد كه سهم انتشار مجله اي مثل مجله «كلك» در جهت دهي به فرهنگ پس از انقلاب بيشتر بوده يا معضل ازدياد سن ازدواج؟ اين در حالي است كه همان محمل هاي نهادي و سازماني فرهنگ هم شناسايي و اولويت بندي نشده است. به عنوان مثال؛ با اينكه مسلم است كه سازمان صداوسيما در هر كشوري بيشتر از هر رسانه ديگري در جهت دهي فرهنگي آن كشور نقش دارد، در كتاب مذكور، كمترين اشاره اي به سياست هاي فرهنگي اين سازمان نشده است تا چه رسد به اينكه به صورت جرياني بررسي شود كه نمودار فرهنگ در دورههاي مديريتي متفاوت (هاشمي، لاريجاني و ضرغامي) چه سيري را پيموده است. ميتوان پرسش هاي ديگري را درباره برخي مولفه هاي ديگر نيز مطرح كرد. به عنوان مثال؛ آيا تغيير نگرش ذائقه عنصر ايراني به سوي سبكهاي خاص نثر و نظم (مثلاً شعر نو و سپيد) را نبايد در لايه هاي فرهنگي آن پي گرفت. آيا چاپ و نشر ديوانهاي متعدد به سبك شعر نو و سپيد، نشان از ظهور نسلي از شاعراني كه به زباني جديد كه يقيناً نتيجه فرهنگي جديد است سخن مي گويند، ندارد؟ به نظر مي رسد بهتر آن بود كه نويسندگان محترم ابتدا به تعريف مفاهيم كليدي تحقيق خود مي پرداختند و سپس متناسب با آن تعاريف به شناسايي پايگاه هاي توليد فرهنگ در كشور مي پرداختند و در نهايت هم مسائل فرهنگي را اولويتبندي كرده و به تناسب اولويت شان به بحث و تحليل مي گذاشتند.
4. گو اينكه پيش فرض نويسندگان محترم اين مطلب بوده است كه: «انقلاب اسلامي ديني شروع شده است اما ديني ادامه نيافته است»، حداقل اگر چنين پيش فرضي هم نداشته اند، چنين مطلبي از آن القاء مي شود. اين شيوه بحث نويسندگان محترم كه هرچه از ابتداي انقلاب به جلو آمده اند، از تعداد مطبوعات و جريانهاي عرفيگرا بيشتر از مطبوعات و جريانات دينگرا بحث كرده اند نيز به خوبي القاء كننده همين مطلب مي باشد. گزارش تفصيلي نويسندگان محترم از محتواي مطالب نشريه راه نو (30 صفحه: صفحات 440 - 469) در كنار گزارشهاي نسبتاً تفصيلي از ديگر نشريات عرفيگرا هم چون كيان، كلك، ارغنون، نگاه نو، دنياي سخن، آدينه، گفتگو، راه نو، بهمن، آيينه اقتصاد، آيينه انديشه، گردون، توس، جامعه، زن، ايران فردا، خرداد و... (مجموعاً 56 صفحه: صفحات 326-382) در قبال بحث اجمالي از نشريات دينگرايي چون كيهان، صبح، معرفت، كلام اسلامي، انديشه حوزه، حكومت اسلامي و... (31 صفحه: صفحات 294 - 325) نيز ضمن اينكه مويد همان ادعاي فوق است، به خوبي نشان مي دهد كه آنها به دنبال طرح چه ديدگاه هايي بوده اند! در خوش بينانه ترين وضعيت مي توان چنين گفت كه هميشه پرهيز از افراط گرايي، لزوماً افتادن در ورطه اعتدالگرايي نيست، بلكه گاه افتادن در ورطه تفريط گرايي است. نويسندگان محترم از ترس افراط در تمجيد نيروهاي دين گرا و حزب اللهي به تفريطِ «تقويت نيروهاي اپوزيسيون نظام اسلامي» گراييده شده اند و بلكه بدتر از آن، شايد بي آنكه خواسته باشند، موارد افراط خط ديني انقلابي را به تفصيل و موارد تفريط خط اپوزيسيون را به اجمال تبيين كرده اند! از همين رو به نظر مي رسد ادبيات كتاب مذكور بيش از آنكه يك ادبيات علمي فرهنگي باشد، ادبياتي اقناعي تلطيفي نسبت به جريانهاي بيروني و غيرخودي و ادبياتي انتقادي تخطئه آميزي نسبت به جريانهاي دروني و خودي نظام اسلامي است.
5. به نظر مي رسد، اساساً نويسندگان محترم بدون اينكه خود پرسش يا پرسشهايي داشته باشند وارد اين تحقيق شده اند. اين امر باعث شده تا گرفتار مشكلي اساسي شوند و آن اينكه: وقتي پارادايم ارزشهاي نويسندگان نتواند توليد سوال و پرسش كند، اين پارادايم مشهورات خواهد بود كه چنين رسالتي را بر عهده خواهد گرفت. نويسندگان محترم هرگز نتوانسته اند خود را از قيد قالبها، شيوه ها، مشهورات و مسلمات زمانه شان رها سازند، در نتيجه، نه تنها نتوانسته اند به جريانهاي فرهنگي پس از انقلاب اسلامي نگاهي بيروني و پديدارشناسانه داشته باشند، بلكه خود عملاً تبديل به بازيگران اين عرصه فرهنگي شده اند، البته با اين حساب كه چون آگاهانه بازي را شروع نكرده و بلكه بي آن كه متوجه باشند به درون گود آن افتاده اند، هرگز نتوانسته اند به يك شيوه و بر اساس يك مبنا و اصول عمل كنند و لذا دچار تذبذب فرهنگي شده اند. به همين علت خواننده كتاب به زحمت مي تواند بفهمد كه نويسندگان كتاب چگونه و با چه مبنايي مي انديشند و تحليل مي كنند؛ زيرا در جاهاي مختلف كتاب متوجه مي شوند كه بر اساس مباني متفاوت و به شيوه هاي گوناگون عمل كرده اند.
6. گو اين كه نويسندگان محترم در فهم خود از فرهنگ، داراي اين پيش فرض بوده اند كه تمام بخش هاي فرهنگ، مرئي مي باشند، به همين علت، آنها بيشتر به دنبال محمل هاي ملموس براي فرهنگ بوده اند. اين در حالي است كه تمامي فرهنگها داراي سنت هايي غيرمكتوب، غيرملموس و نامرئي هستند كه هرچند به ظاهر ديده نمي شوند، اما در جهت دهي كلي به رفتارهاي جامعه خود كاملاً تاثيرگذارند. به عنوان مثال؛ مي توان از مفهومي به نام «روح قومي» نام برد كه از سويي قابل رويت نيست و از سوي ديگر نمي توان منكر تاثير آن در رفتارهاي فردي و جمعي شد حتي اگر نخواهيم با برخي فيلسوفان تاريخ كه مدعي اند روح قومي اقوام عامل اساسي محرك تاريخ مي باشد، همنوا شويم.

پي نوشتها:

3. يكي از نويسندگان معاصر در اين خصوص مي نويسد: امروزه انسان جديد، انساني است كه در بيابان بينهايتي پرتاب شده و در آنجا بايد خود را پيدا كند و با مسئوليت خود زندگي كند. براي انسان جديد اتوريته ها تماماً فرو ريخته اند. زوال و فناي تجربه تقديري به اين خاطر است كه ديگر اتوريته اي وجود ندارد. در چنين وضعيتي است كه انسان در هر زمينه اي خود بايد انتخاب بكند و به تجربه و شناخت شخصي خود روي آورد. در گذشته كار آدمي تبعيت بود تبعيت از اتوريته.
عبدالكريم سروش و ديگران، سنت و سكولاريسم، (تهران: سروش، چ2، 1382)، صص 216 - .217

منبع:http://www.pegahhowzeh.com




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط