کوچهها تاریکاند و خانهها تاریکتر
کوهها خاموشاند و درّهها خاموشتر
رودهای آبی و سبزههای سبز و خاکهای قهوهای همرنگ شدهاند، سیاهِ سیاه!
دریای فیروزهای و سنگهای رنگارنگ ساحل همرنگ شدهاند، کبود و کِدِر!
آسمان هم که گویا طاقت تاریک دیدن دریا را ندارد، نقاب سیاه بر چهره انداخته است!
چشمه فقط آواز آرامَش به گوش میرسد. چهرهاش ناپیدا و چشمهایش خاموش است!
به جز مرغ شباهنگ که برای اهالی جنگل لالایی میخواند، بقیّهی پرندگان رام و آرام گوشهی آشیانه نشستهاند تا روز از راه برسد و باز بازی و آواز و پرواز!
لحظهها پشت سر هم میروند و کمکم سپیده بر صفحهی سیاه آسمان رنگ سپید میپاشد.
باز روزی نو آغاز میشود. روزی پر از روشنی و هیجان، مثل نوروز!
پنجرهها باز میشوند و کوچهها لبخند میزنند.
پرندهها میخوانند و گلها شکفته میشوند.
کوهها و دامنهها لباس روشن میپوشند.
روز، شاداب و خندان پردهی سیاه شب را کنار میزند
و جشن هر روزهی رونمایی از زمین آغاز میشود!
منبع: مجله باران