الفاظ لاوجود
چكيده
كليد واژهها: لفظ، لاوجود، ارجاعي، غيرارجاعي، معنيشناسي
مقدمه
شايد دليل اصلي پرداختن به الفاظ لاوجود، اين باشد كه هرگونه ادعا درباره شيء لاوجودـ حتي تكذيب آن ـ در گروه تلقّي نوعي وجود براي آن است.
ارجاع
لاك وود در مورد فرآيند ارجاع، به طور غيرمستقيم، به وجود فيزيكي مصداق در جهان خارج به منزله ي شرط ضروري ارجاع اشاره ميكند.(2) پوتنام، معتقد است كه اولاً تعيين مصداق، از طريق مفاهيم، به شيوهاي ثابت صورت نميگيرد؛ ثانياً مصداق گزاره، وضعيت ذهني سخنگوي زبان نيست و مصداق به شكلي اجتماعي و اشاري(3) در نظر گرفته ميشود.(4) به اعتقاد ركاناتي در معنيشناسي زباني، برخلاف ديگر رويكردهاي معنيشناختي، وجود مصداق شرط لازم براي ارجاعي بودن نيست.(5) براي نمونه، اگرچه درك پاره گفتار «هوشنگ كوتوله است» در گرو شناخت «هوشنگ» است، اما فهميدن اين جمله صرفاً منوط به آگاهي از ارجاعي بودن آن است. بنابراين، حتي اگر شيئي كه عبارت به آن ارجاع ميدهد، به طور واقعي وجود نداشته باشد، باز هم آن عبارت ميتواند ارجاعي قلمداد شود. «هوشنگ محمودي»، عبارتي ارجاعي است و اين گونه نيز درك ميشود، اگرچه ممكن است فردي به اين نام در جهان خارج از زبان وجود نداشته باشد. در اين زمينه، عبارت ارجاعي و اسم خاص، با يكديگر تفاوتي ندارد: همانطور كه ممكن است اسم خاص مسمّايي نداشته باشد، امكان دارد عبارت ارجاعي نيز بدون مصداق باشد.
لفظ ارجاعي و لفظ لاوجود
لفظ ارجاعي
عبارات ارجاعي خاص به سه گونه تقسيم ميشوند: گروه اسمي معرفه، اسمخاص، و ضمير شخصي. به باور ميل، اسامي خاص معنايي ندارند و نقش آنها فقط ارجاع دادن به شخص يا چيزي در جهان خارج است.(14) راسل، گروه اسمي معرفه را «وصف معرف» يا «وصف خاص» مينامد و ميگويد: تعيين مصداق فقط ازطريق ناميدن صورت نميگيرد، بلكه از طريق وصف در بافت نيز ميتواند صورت گيرد.(15) كريپكي، برخلاف راسل، معتقد است كه اسامي خاص در تمامي جهانهاي ممكن به مصداق ارجاع ميدهند، اما وصف معرف اين ويژگي را ندارد.(16) نظر دانلان برخلاف ديدگاه راسل است: وصف معرف ميتواند نقش وصفي داشته باشد.(17) برخي از عباراتي كه به ظاهر ارجاعياند، چون ميتوانند خوانش مشخص و خوانش نامشخص داشته باشند، ارجاعي يا وصفي تلقّي ميشوند. جمله ي زير را در نظر بگيريد:
(1) هوشنگ ميخواهد با دختري چشمسبز ازدواج كند.
عبارت «دختري چشمسبز» ممكن است عبارت ارجاعي نكرهاي قلمداد شود كه مشخص است. در اين صورت، چنين عبارتي داراي اين پيشانگاري است كه فردي با اين مشخصات وجود دارد. جمله ي بعدي همين پيشانگاري را دارد:
(2) هوشنگ ميخواهد با اين دختر چشمسبز ازدواج كند.
بنابراين، در چنين حالتي، عبارت مزبور ارجاعي خواهد بود.
اما اگر جمله (1) را با خوانش نكره ي نامشخص در نظر بگيريم، ديگر با هيچگونه پيشانگارياي درباره ي وجود فردي با چنين مشخصاتي روبرو نخواهيم بود و بدينترتيب، عبارت «دختري چشمسبز» عبارتي وصفي تلقّي خواهد شد.
لفظ لاوجود
ديدگاه فرگه: فرگه «نشانه» را مفهومي منطقي ميشمارد كه داراي دو جنبه ي مصداق و مفهوم است.(18) وي مصداق اسم خاص را شيئي ميداند كه اسم خاص بر آن دلالت ميكند. در نمونه ي كلاسيك او در اينباره، از «ستاره صبح» و «ستاره شب» ياد شده است كه هر دو بر مصداقي واحد دلالت دارند. در اين نمونه، «ستاره صبح» و «ستاره شب»، با يكديگر «اين هماني» دارند، هر چند داراي دو مفهوم مختلفاند. وي براي تمايز ميان مصداق و مفهوم، از نمونههايي نظير عبارات زير استفاه ميكند:
(3) ستاره صبح همان ستاره صبح است.
(4) ستاره صبح همان ستاره شب است.
با توجه به نگرش فرگه، جمله (3) صرفاً تحليلي(19) شمرده ميشود؛ در حاليكه جمله (4) اطلاعي(20) است و در قالب جملههاي تركيبي(21) قرار ميگيرد. اين جمله ي وي را در نظر بگيريد:
(5) اديسه كنار ساحلي برساخته از عاج خفته است.
فرگه سعي دارد با اين جمله ثابت كند كه اينگونه جملهها مفهوم دارند، اما مصداق ندارند.(22)
براين اساس، به نظر ميرسد فرگه براي «الفاظ لاوجود» مفهوم قائل است، اما مصداق قائل نيست. به باور وي، تعيين ارزش صدق براي جملههايي نظير جمله (5) در منطق صوري ناممكن است؛ با اينحال، بايد بتوان شرايط صدق يا كذب جملهها را در لايه ي مفاهيم نيز تعيين كرد.
ديدگاه استراوسون: استراوسون كاربرد ارجاعي منحصر به فرد (23) را استفاده از عبارتهايي براي ارجاع به شخصي منفرد،(24) شيئي واحد، يا رويداد يا مكاني خاص در نظر ميگيرد و جملهاي را كه داراي چنين فاعلي باشد، جمله نهادـ گزارهاي خاص(25) مينامد.(26) گفتني است كه استراوسون سؤالي را مطرح ميكند و ميگويد كه راسل، پاسخ درستي به آن سؤال نداده است! سؤال وي اين است كه چرا در جملهاي نظير «پادشاه فرانسه عاقل است»، به رغم اينكه در جهان خارج پادشاهي در فرانسه وجود ندارد، جمله داراي معني است؟ او به منظور طرح اين مسئله، و يافتن پاسخي درخور براي آن، به طبقهبندي زير (از «الف» تا «ج») متوسّل شده است:
الف. جمله
ب. كاربرد جمله
پ. پاره گفتار جمله
ت. عبارت
ث. كاربرد عبارت
ج. پاره گفتار عبارت(27)
استراوسون معتقد است كه باتوجه به طبقه ي «الف»، «پادشاه فرانسه عاقل است» در قرن هفدهم(زمان حكومت سلطنتي در فرانسه) «جمله» شمرده ميشود. در طبقه ي«ب»، جمله ي مذكور، برحسب كاربرد در زمان سلطنت، مثلاً لويي چهاردهم يا پانزدهم، به افراد گوناگوني ارجاع ميدهد. بنابراين «پادشاه فرانسه عاقل است»، برحسب وقوع، كاربردهاي مختلفي از يك جمله تلقّي ميشود. در طبقه ي «پ»، اگر جمله ي مذكور را افراد مختلفي در زمان لويي چهاردهم بسازند و بگويند، هريك از اين گفتهها «پارهگفتار» همان جمله خواهد بود.
ديدگاه ماينونگ: ماينونگ در فصل دوم از كتاب نظريه ي اشياء، به وجود دو نوع «بودن» قائل ميشود و اين دو نوع را از يكديگر متمايز ميسازد: «وجود»(28) و «جوهر».(29) به اعتقاد وي، آنچه از «وجود» برخوردار است، چيزهايي شبيه به «خانه» يا «قطعه ي زمين» را شامل ميشود؛ بنابراين، آنچه «وجود» دارد واقعي(30) است. در مقابل، چيزهايي كه نوعي «جوهر» به حساب ميآيند، نمونههايي نظير «روابط»، «اعداد» و «گزاره»هاي صادق را شامل ميشوند.
به نظر ماينونگ، آن دسته از پديدههايي كه «وجود» ندارند، صرفاً از «جوهر» برخوردارند. گفتني است، چنين بودني مستقل از «وجود داشتن» است. به عبارت سادهتر، به اعتقاد ماينونگ، برخي از پديدهها «وجود» ندارند، اما «جوهر» وجودي دارند.(31) براين اساس، به نظر ميرسد كه وي ميان «وجود» عيني(32) و «وجود» انتزاعي(33) تمايز قائل شده است.
باتوجه به نمونههايي كه ماينونگ ذكر كرده است، «كوه طلايي» يا «مربع گرد» از جمله پديدههايي محسوب ميشوند كه وجود ندارند و به همين دليل از «بودن» برخوردار نيستند. اين نمونهها، نوعي تعميم نظريه ي اصلي وي به حساب ميآيند.
به باور ماينونگ، شمار بسياري از افراد، به شكلي طبيعي، عبارات متناقض را درك ميكنند. آنان بدون اينكه اعتراض كنند، به صحبتهايي گوش ميدهند كه گويندگان، در آن صحبتها، چيزهاي «موجود» را «غيرموجود» تلقّي كردهاند.(34) بنابراين، به اعتقاد وي، چيزهايي وجود دارند كه به هنگام صحبت و استفاده از زبان ميتوانند «وجود» نداشته باشند. اين گفته، متضمّن آن است كه مدعي شويم: اولاً «چيز»هايي، وجود ندارند؛ ثانياً چيزهايي كه «وجود» ندارند، از نوع ديگري از «وجود داشتن» برخوردارند.
ماينونگ، معتقد است كه برخي از پديدههاي «لاوجود»، از نوعي «بودن»(35) برخوردارند: اگرچه «كوه طلايي» «وجود» ندارد، ولي «لاوجود»(36) دارد. به اعتقاد وي، آنچه «وجود» ندارد، ميتواند روابطي داشته باشد؛ براي مثال، «كوه طلايي» وجود ندارد، با اينحال از دو ويژگي «كوه بودن» و «طلايي بودن» برخوردار است. او اين ويژگي را مستقل از «وجود داشتن»(37) دانسته و گفته است: اگرچه چنين تركيبي وجود ندارد، اما ممكن است تركيب از واحدهايي تشكيل شده باشد كه آن واحدها وجود دارند. مسئله ي «مربعِ گرد» نيز به همين ترتيب است. به نظر ماينونگ، «مربعِ گرد»، هم از ويژگي «مربع بودن» و هم از ويژگي «گرد بودن» برخوردار است. اگر دو ويژگي مذكور در كنار يكديگر قرار گيرند، پديدهاي را ميسازند كه وجود آن امكانپذير نيست.(38)
ديدگاه پارسونز: پارسونز در كتاب اشياي لاوجود، برحسب سنّت ماينونگ، نظريهاي جامع را درباره موجوديتهاي لاوجود طرح كرده است.(39) ديدگاه وي، مبتني بر اين نكته است كه هر شيئي ـ خواه وجود داشته و خواه وجود نداشته باشدـ از مجموعهاي ناتهي از ويژگيهاي هستهاي(40) و فراهستهاي(41) برخوردار است. ويژگيهاي هستهاي همان مختصات عادي پديدهها هستند كه ماهيت شيء را ميسازند: آبي بودن، بلند بودن و... . ويژگيهاي فراهستهاي عبارتند از: ويژگيهاي معرفتي(42) (افسانه بودن، وجود داشتن و...)، وجهي،(43) قصدي(44) و فنّي.(45)
براي درك عميقتر اين دو طبقه از ويژگيها، بهتر است از نمونهاي كمك بگيريم: تركيب «هرم بنفش» را درنظر بگيريد. اين تركيب، كه در اصل لاوجود شمرده ميشود، از دو ويژگي هستهاي برخوردار است كه اين دو ويژگي همانا «بنفش بودن» و «هرم بودن» خواهند بود، اما تركيب اين دو ويژگي به لحاظ معرفتي سبب ميشود كه چيزي با نام «هرم بنفش» را لاوجود به حساب آورند.
به اعتقاد پارسونز، «هرم بنفش» را بايد موجوديتي «ناكامل»(46) دانست، چرا كه ويژگيهاي هستهاي متعددي وجود دارند كه از طريق اين تركيب، امكان درك نمييابند؛ مثلاً جنس هرم. از ديدگاه او، اگر همين تركيب به صورت «هرم چوبي كوچك بنفش» مطرح و مثلاً اسباببازي كودكان قلمداد ميشد، آنگاه از حوزه الفاظ لاوجود بيرون ميآمد.
پارسونز، تمايز ميان ويژگيهاي هستهاي و فراهستهاي را در مورد همه ي الفاظ لاوجود اعمالشدني ميداند. براي مثال، او «مربعِ گرد» را به اين دليل لاوجود تلقّي ميكند كه هر دو ويژگي هستهاي «مربع بودن» و «گرد بودن» را دارد؛ ولي اين دو ويژگي به لحاظ مفهومي با يكديگر در تناقضاند.
پارسونز، پديدههاي تخيّلي(47) نظير «رستم» را از الفاظي تلقّي ميكند كه به لحاظ معرفتي لاوجودند؛ زيرا انسان شناخت دارد و ميداند كه لفظ «رستم» لاوجود است. پر واضح است كه اگر انسان از اين معرفت برخوردار نباشد، آن لفظ را لاوجود به حساب نميآورد.
ديدگاه سالمون: سالمون، از فيلسوفان زبان، به مبحث «وجود» و «لاوجود» پرداخته و لفظي را غيرارجاعي(48) دانسته است كه به مصداقي در جهان خارج ارجاع ندهد.(49) وي الفاظ غيرارجاعي را در سه گروه زير طبقهبندي ميكند:
1) لفظ غيرارجاعي ضعيف: (50) اينگونه الفاظ ميتوانستهاند به مصداقي در جهان خارج ارجاع دهند. مثلاً، در اين مورد، ميتوان از «تكشاخ» ياد كرد كه به لحاظ زيستي، هيچ دليلي براي عدم امكان آن وجود ندارد.
2) لفظ غيرارجاعي بسيار ضعيف: (51) اين دسته از الفاظ، به مصاديقي ارجاع ميدهند كه در گذشته وجود داشتهاند يا شايد در آينده وجود داشته باشند، ولي اكنون وجود ندارند.
3) لفظ غيرارجاعي قوي: (52) اين گروه از الفاظ، نميتوانند به طور واقعي به مصداقي كه وجود آن امكانپذير نيست ارجاع دهند. در اين مورد، ميتوان «اژدها» را مثال زد كه با لفظ غيرارجاعي ضعيف تفاوت دارد؛ زيرا، به لحاظ زيستي، هيچگاه چنين موجودي وجود نداشته است.
ديدگاه علّامه طباطبائي: علّامه طباطبائي، گزارهها را به دو نوع تقسيم ميكند كه يكي در برگيرنده «وجود شامل»، و ديگري دربرگيرنده «پديدههاي ذهني» است.(53) در هيچيك از اين گزارهها، واقعيتي در جهان خارج وجود ندارد كه گزاره با آن تطبيق كند؛ از اينرو، مطابقت صرفاً ازطريق ذهن و تعميم صورت ميگيرد. علّامه طباطبائي، معتقد است كه مفاهيم مربوط به «وجود شامل»، جلوههاي حقايق خارجي در ذهناند. براي مثال، جلوه ي وجود «نرگس» در ذهن ما به صورت مفهوم «گُل» و جلوه وجود فردي به نام «كامران» در ذهن ما به صورت «انسان» است. اين «وجود شامل» همانند «گُل» و «انسان» انتزاعي است و به كمك تعميم ذهني تحقق مييابد.(54) از ديدگاه علّامه طباطبائي، ذهن انسان ابتدا با مشاهده اشياء و واقعيتهاي خارجي، به كمك تعميم و انتزاع، «وجود شامل» را درك ميكند، و، در مرحله ي بعد، دوباره به كمك تعميم و انتزاع از «وجود شامل» به «وجود مفهوم» كه انتزاعيتر است ميرسد. «وجود مفهوم» و «وجود شامل» دربرگيرنده لاوجود، شيئيت، قوه، معيار، تعيين صدق و كذب، و غيرهاند.
براين اساس، ميتوان «وجود» را مفهوم عامّي دانست كه سه مرحله دارد:
الف. «وجود خارجي» (كه عين واقعيت است)؛
ب. «وجود شامل» (كه از تعميم و انتزاع واقعيتهاي خارجي سرچشمه ميگيرد)؛
پ. «وجود مفهوم» (كه حاصل تعميم و انتزاع ذهني «وجود شامل» است).
در اين تحليل، معيار تعيين صدق و كذب گزارهها، نه تطبيق با جهان خارج، بلكه معني عامّ «وجود» است كه خود «وجود»، «وجود شامل» و «وجود مفهوم» را در برميگيرد.(55)
به اعتقاد علّامه طباطبائي، اگرچه لاوجود داراي وجود خارجي و واقعي نيست، ولي ذهن به آن موجوديت ميبخشد كه در اين صورت، گزارههاي حاوي «لاوجود» از واقعيت برخوردار ميشوند. بنابراين، ذهن «مفاهيم لاوجودي» را براي ارتباط با وراي جهان واقعي خود ترسيم كرده است. از اينرو، اين مفاهيم همانند وجودي به لحاظ خارجي از صدق برخوردارند، با اين تفاوت كه مفاهيم لاوجودي به طور فرضي به جهان خارج نسبت داده ميشوند. علّامه طباطبائي ميان «وجود» و «لاوجود»، در درك ذهني انسان، تفاوتي قائل نميشود؛ زيرا در هر دو، درك در دو مرحله از طريق فرايند انتزاع و تعميم صورت ميگيرد و تعيين ارزش صدق گزارههاي داراي لفظ لاوجود تفاوتي با ساير گزارهها ندارد.
ملاكهاي طبقهبندي الفاظ لاوجود
الف. ملاك زمان
(6) ديشب، هيتلر به خانه ما آمد.
(7) اژدها از لانهاش بيرون آمد.
(8) رخش با لگد، شير را كُشت.
در نمونههاي(6) تا(8)، سه لفظ «هيتلر»، «اژدها» و «رخش» لاوجودند؛ به همين دليل، جملههاي(6) تا(8) كذباند. البته، لفظ «هيتلر» به لحاظ زماني با الفاظ «اژدها» و «رخش» تفاوت دارد: «هيتلر» يا الفاظي نظير آن ـ مثلاً «ناپلئون بناپارت»ـ در زماني خاص وجود داشتهاند و امروز ديگر لفظ لاوجود به حساب ميآيند؛ اما «رخش» و «اژدها» همواره لاوجود بودهاند و لاوجود باقي خواهند ماند.
بنابراين، به نظر ميرسد، الفاظ لاوجود از منظر زمان، به دو نوع زير تقسيم شوند:
1) گونهاي از اين الفاظ در زماني مشخص بر مصداقي دلالت ميكردهاند، ولي امروز مصداق ندارند و لاوجود تلقّي ميشوند؛ به عبارت سادهتر، اين الفاظ لاوجود به لحاظ زماني همواره لاوجود نبودهاند.
2) گونهاي از اين الفاظ، برحسب زمان، همواره لاوجود بوده و هيچگاه بر مصداقي در جهان خارج دلالت نكردهاند. براساس اين طبقهبندي، ميتوان نمودار زير را بدست داد:
(9) لفظ لاوجود= ممكن زماني، ناممكن زماني
با توجه به نمودار(9)، لفظ «دايناسور»، برحسب زمان، ممكن زماني شمرده ميشود، زيرا در زماني خاص وجود داشته و موجوديت آن در زمان ثابت شده است، بنابراين «پيش موجود» ناميده ميشود؛ اما لفظ «اژدها» به لحاظ زماني ناممكن(56) است و ناممكن زماني به حساب ميآيد. همچنين، ميتوان الفاظي را در نظر گرفت كه در گذشته، ناممكن زماني بودهاند؛ براي نمونه، «زيردريايي» در دورهاي لفظ لاوجود بوده است، اما امروز ديگر لفظ لاوجود نيست و از الفاظ ممكن زماني است كه «پس موجود» به حساب ميآيند. شايان ذكر است كه اينگونه الفاظ در مقطعي از زمان «لاوجود» بوده و در دورههاي بعد از آن به الفاظ موجود تبديل شدهاند. بدينترتيب، ميتوان نمودار(9) را به صورت نمودار(10) تكميل كرد:
(10) لفظ لاوجود= ممکن زماني، ناممکن زماني
- ممكن زماني= پيشموجود: دايناسور، پس موجود: زيردريايي
- ناممكن زماني= اژدها
ب. ملاك امكان وجود
(11) لفظ لاوجود= ممكن: نوشدارو، ناممكن: مربع گرد
ج. ملاك ساخت
(12) لفظ لاوجود=ممکن، ناممکن
- ممكن= واژگاني ، نحوي
نحوي= گروهي، ساختي
- ناممكن= واژگاني، نحوي
نحوي= گروهي، ساختي
در نمودار(12)، الفاظي چون «نوشدارو» لفظ لاوجود ممكن واژگاني شمرده ميشوند و الفاظي چون «رخش» يا «اكسير» از الفاظ لاوجود ناممكن واژگاني بشمار ميآيند. لفظ لاوجود ممكن نحوي، در سطح گروه، الفاظي چون «اژدهاي چوبي» يا «همزاد انسان» را در برميگيرد و در مقابل، لفظ لاوجود ناممكن نحوي، در سطح گروه، شامل «گرز رستم» يا «مربعِ گرد» ميشود. همچنين، لفظ لاوجود ممكن نحوي ساختي را جملههايي نظير «انساني زميني كه در مرّيخ زندگي ميكند» تشكيل ميدهد و در مقابل، لفظ لاوجود ناممكن نحوي ساختي را جملههايي نظير «سگي كه انگليسي سخن ميگويد» ميسازد.
شايان ذكر است كه الفاظ لاوجود براساس ساخت واژه، در سطح واژگاني در دو گروه بسيط و غيربسيط قرار ميگيرند. «رخش» يا «رستم» از انواع الفاظ لاوجود بسيط بشمار ميآيند. الفاظ لاوجود غيربسيط نيز سه دستهاند: مشتق(شامل نمونههايي چون «مرّيخي» و «هيچستان»)، مركّب(شامل «خونآشام» و «نوشدارو»)، و مشتق ـ مركّب(شامل«بشقاب پرنده» و «ناكجا آباد»).
د. ملاك ساخت درون مركز يا برون مركز
برخي از الفاظ، به دليل نوع همنشيني الفاظ موجود به لفظ لاوجود تبديل شدهاند. در اين مورد، ميتوان از الفاظ لاوجودي نظير «همزاد انسان» يا «مربعِ گرد» ياد كرد. توضيح آنكه «مربعِ گرد» به دليل همنشيني «مربع» و «گِرد» به لفظ لاوجود تبديل شده است، در صورتيكه هر يك از الفاظ «مربع» و «گِرد» موجودند. اينگونه از الفاظ را ميتوان الفاظ لاوجود نحوي گروهي «برونمركز» در نظر گرفت. با توجه به آنچه گفته شد، ميتوان نمودار زير را بدست داد:
(13) لفظ لاوجود= ممکن، ناممکن
- ممكن= واژگاني، نحوي
نحوي= ساختي، گروهي
گروهي= درونمركز، برونمركز
- ناممكن= واژگاني، نحوي
نحوي= گروهي، ساختي
گروهي= درونمركز، برونمركز
ه . ملاك ساده و متضاد
در عبارتي نظير «سگي كه به انگليسي سخن مي گويد»، با همين تضاد روبرو ميشويم؛ زيرا «به انگليسي سخن گفتن» نياز به مؤلفه [+ انسان] دارد، حالآنكه «سگ» از چنين مؤلفهاي برخوردار نيست.
براساس آنچه گفته شد، ميتوان نمودار زير را بدست داد:
(14) لفظ لاوجود= گروهي، ساختي
- گروهي= ساده، متضاد
ساده= انسان مرّيخي
متضاد= مربع گرد
- ساختي= ساده، متضاد
ساده= انساني زميني كه در مرّيخ زندگي ميكند.
متضاد= سگي كه به انگليسي سخن ميگويد.
براساس نمودار بالا، دو ملاك ساده و متضاد، الفاظ لاوجود را به دليل نوع همنشيني مؤلفههاي معنايي واحدهاي واژگانيشان از يكديگر متمايز ميسازند. منظور از ملاك «ساده»، همانا، همنشينياي است كه برحسب تضاد، به وقوع لفظ لاوجود نينجاميده است.
و) معناي استعاري لفظ لاوجود و تبديل آن به لفظ موجود
براساس آنچه تاكنون درباره ملاكهاي طبقهبندي الفاظ لاوجود بيان شد، ميتوان به نوعي طبقهبندي اجمالي از الفاظ لاوجود دست يافت. آنگونه كه گفته شد، لفظ لاوجود به دو نوع ممكن و ناممكن تقسيم ميشود.
لفظ لاوجود ممكن ميتواند واژگاني يا نحوي باشد: لفظ لاوجود ممكن نحوي در دوطبقه گروهي و ساختي قرار ميگيرد و لفظ لاوجود ممكن گروهي به دو طبقه درونمركز و برونمركز تقسيم ميشود.
لفظ لاوجود ناممكن نيز ميتواند واژگاني يا نحوي باشد: لفظ لاوجود ناممكن، نحوي در دوطبقه گروهي و ساختي قرار ميگيرد و لفظ لاوجود ناممكن گروهي به دو طبقه درونمركز يا برونمركز تقسيم ميشود. از اين گذشته، الفاظ لاوجود ناممكن گروهي، وقتي برونمركز به حساب آيند، ميتوانند در دو گروه ساده و متضاد طبقهبندي شوند. اين امر، درباره الفاظ لاوجود ناممكن ساختي نيز صدق ميكند. بدينترتيب، نمودار بعدي اينگونه خواهد بود:
(15) لفظ لاوجود= ممکن، ناممکن
- ممكن= واژگاني، نحوي
نحوي=گروهي، ساختي
گروهي= درونمركز، برونمركز
- ناممکن= واژگاهي، نحوي
نحوي= گروهي، ساختي
گروهي= درونمركز، برونمركز
برون مرکز= ساده، متضاد
چگونگي درك الفاظ لاوجود
افراشي براي نخستينبار، هنگام بيان فرضيهاي تازه درباره چگونگي درك معني (كه باعنوان «فرضيه ي معنيشناسي بازتابي» معرفي شده)، به طرح شيوه تازهاي براي درك معني پرداخته است.(57) البته، ابزارهاي وي، سابقهاي ديرين دارند؛ اما تلفيق اين ابزارها در قالب فرضيهاي منسجم، تازگي دارد. او، در اين فرضيه، ابتدا از نگرش فيلسوفاني چون لاك، لايب نيتس و دكارت، بهره ميگيرد و سپس آراي اينان را به دستاوردهاي روانشناسي گشتالت پيوند ميزند و از اينطريق، فرضيهاي تازه را براي درك معني معرفي ميكند.
به اعتقاد افراشي، براي شكلگيري «مفهوم» و «گزاره»، عاملي دخيلاند كه مقدّمات درك را فراهم ميسازند. همراهي اين عوامل و ابزارهاي شناختي (شامل حواسّ پنجگانه، ادراكات حسّي، بسيط و مركّب، ادراك بدن، زمان، مكان، حركت، عدد، شكل و قواعد گشتالت)، موجب ميشود كه فرد به درك مفهوم و، در پي آن، گزاره دست يابد.(58) در اين بخش، به اختصار، به هريك از اين موارد پرداخته ميشود:
الف. مصداق
يكي از روانشناسان به نام كتز، در هنگام آزمايش پديده «ثبات درخشش و رنگ»، به اين نتيجه رسيد كه: وقتي اتومبيلي را در سايه ميبينيم، آن را داراي همان رنگ و درخشش مييابيم كه در زمان پارك در زير نور خورشيد يافته بوديم. در واقع، اتومبيل را درون بافت شناختهشدهاي مشاهده ميكنيم.(65) البته، از نظر ورتهايمر، گشتالت صرفاً مجموعهاي از اجزاي تداعيشونده نيست، بلكه ساختاري با هويت است كه از يكسو، با اجزاء و از سوي ديگر، با مجموعه ي آن اجزاء تفاوت دارد.(66)
از ميان صدوچهارده قاعده ي ادراكي گشتالت، كه از سوي روانشناسان پيشتاز اين مكتب ارائه شده است، افراشي فقط مواردي را ذكر ميكند كه با مبحث درك مصداق در پژوهش وي ارتباط دارند.(67) اين موارد عبارتند از:
الف. برطبق قاعده ي «مجاورت»، وقتي چيزهاي شبيه به يكديگر را ميبينيم، معمولاً آنها را به شكل گروهي منسجم درك ميكنيم؛ براي نمونه، درك كلّيت «جنگل»، «گلّه» و «قبيله»، از اين راه امكانپذير ميشود.
ب. برطبق قاعده «مشابهت»، هنگاميكه چيزهاي مشابه و نامشابه در كنار يكديگر قرار دارند، ما چيزهاي مشابه را با هم ميبينيم.
پ. برطبق قاعده «گشتالت بهينه»، از شكلي ناشناخته، شكلي معنادار را استخراج ميكنيم و خطوطي را بازميشناسيم كه تداوم يا جهت يكساني دارند.
ت. برطبق قاعده ي «پراگنانز»(68)، ذهن سادهترين را از الگوهاي پيچيده استخراج ميكند.
ث. برطبق قاعده ي «بندش»، در رويارويي با هر چيزي، الگوي آشنا را بازميشناسيم و بخشهاي حذف شده را بازميگردانيم تا شكلي بينقص را بسازيم.
ج. برطبق قاعده ي «ادراك شكل در زمينه»، موضوع را از زمينه تفكيك ميكنيم و اهميت كمتري به زمينه ميدهيم.
چ. برطبق قاعده ي «ثبات اندازه»، اشياء با فضاهاي اطراف مطابقت دارند؛ به هميندليل، دوري و نزديكي تغييري در ادراك ذهن از اندازه چيزها ايجاد نميكند.(69)
براساس آنچه گفته شد، در روند شكلگيري معني، درك «مصداق»، پس از درك «شكل» و برطبق قاعدههاي «الف» تا «چ» صورت ميگيرد. بنابراين، هر مصداق ـ در كنار مصاديق مشابه ـ شكل منسجمي را ميسازد و ذهن، مصاديق مشابه را در كنار يكديگر و متمايز از مصاديق نامشابه درك ميكند. به همين دليل است كه ميتوان ميان مصاديق گوناگون، تمايز قائل شد و مثلاً «صندلي» را با «ميز» متفاوت دانست يا چند مصداق مختلف از «صندلي» را با همان عنوان «صندلي» طبقهبندي كرد. همچنين، ذهن ميكوشد مصاديق ناآشنا را به مصاديقي شناخته شده پيوند دهد و شكلي آشنا را از آن استخراج كند. براي نمونه، وقتي فرد براي نخستينبار مصداق «خرمالو» را ميبيند، برطبق قاعده «گشتالت بهينه»، آن را با مصداق شناخته شدهاي همچون «گوجه فرنگي» يا «نارنگي» مطابقت ميدهد و از اينطريق، شكل آن را درك ميكند. به علاوه، ذهن، كلّيت ساده شدهاي را از الگويي پيچيده درك ميكند. براي نمونه، وقتي به «كوه» نگاه ميكنيم، برطبق قاعده «پراگنانز»، از ميان تمام خطوط و زواياي در معرض ديد، صرفاً به آن دسته از خطوطي توجه ميكنيم كه طرحي ساده و كلّي از «كوه» را بدست ميدهند؛ يا وقتي از بالا به جريان «رود»ي نگاه ميكنيم، فقط خطوط كلّي آن را مورد توجه قرار ميدهيم. همانطور كه گفته شد، ذهن هرگونه نقص يا حذفي در مصداق را از راه پيوند دادن آن به مصاديق مشابه رفع ميكند. بر همين اساس، بر طبق قاعده ي «بندش»، سيب نيمخورده را همچنان «سيب» ميدانيم يا ساعتي را كه شيشه، بند، يا حتي برخي از اجزا را نداشته باشد، همچنان «ساعت» ميناميم. از اينگذشته، ذهن مصداق را از پديدههاي نامرتبط اطراف و نيز پديدههاي موجود در زمينه، مجزا ميكند. به همين دليل، برطبق قاعده ي «ادراك شكل در زمينه»، ميتوانيم «صندلي» يا حتي «كاغذ»ي را از فرشي كه زير آن دو قرار دارد، متمايز و اصولاً مصاديق متفاوت را بدون درهم آميختگي درك كنيم. چنانكه گفته شد، برطبق قاعده «ثبات اندازه»، رنگ و اندازه و ساير ويژگيهاي مصداق، مستقل از شرايط درك ميشوند، به همين دليل است كه وقتي از زواياي متفاوتي به مصاديقي گوناگون مينگريم، همچنان آنها را شناسايي ميكنيم؛ لزوماً نبايد هرچيزي را فقط از فاصله يا زاويهاي خاص، و در شرايطي معيّن، درك كنيم.
البته نبايد از خاطر دور كرد كه مصداق فقط شكلي نيست كه به كمك حسّ بينايي درك ميشود، بلكه هرآنچه با حواسّ پنجگانه درك شود، مصداق است. گفتني است، قواعد ادراكي گشتالت در مورد ادراكي كه با هريك از حوّاس صورت ميگيرد، صدق ميكند. براي نمونه، برطبق قواعد «مجاورت» و «مشابهت»، ميتوانيم «طعم»ها، «بو»ها، «صدا»ها يا «جنسيت»هاي مشابه را دستهبندي كنيم. برطبق قاعده ي «گشتالت بهينه»، صدا، بو يا طعم ناشناخته را به نمونههاي شناخته شده آنها مرتبط ميكنيم. برطبق قاعده ي «پراگنانز»، ميتوانيم كلّيتي از يك صدا، بو، طعم يا تأثيري را كه در حسّ لامسه باقي مانده است، درك كنيم. برطبق قاعده ي «بندش»، ميتوانيم صداي آشنا را حتي در صورت ايجاد تغييري در آن بازشناسيم. برطبق قاعده ي «ادراك شكل در زمينه»، از ميان انواع صداها يا بوها، صدا يا بوي آشنا را در مييابيم. در نهايت، برطبق قاعده «ثبات اندازه»، ميتوانيم صدايي را از فاصله ي دور يا نزديك، از طريق تلفن و تلويزيون يا از اتاقي ديگر، تشخيص دهيم.
ب. تصوير/ تصور ذهني و مفهوم
به تعبير سوسور، نشانه ي زباني، نام را به شيء پيوند نميدهد؛ بلكه تصور صوتي را به تصور معنايي پيوند ميدهد. تصور معنايي، همان فصل مشترك بين مصاديق متفاوت هر پديده در ذهن است كه با ادراك تصور صوتي، به ذهن متبادر ميشود و موجوديتي كاملاً انتزاعي و فردي دارد. سوسور، اين پديده ذهني و متعلق به نظام زبان را «مدلول» مينامد.(71) اما چگونه است كه مدلول از يكسو موجوديتي فردي دارد و از سوي ديگر به نظام زبان متعلّق است؟
تعريف آگدن و ريچاردز از «تصور ذهني» دقيقاً با تعريف سوسور از «مدلول» در نشانه ي زباني برابر است، جز آنكه تصور ذهني، در تعبير آگدن و ريچاردز، پيوندي مستقيم با «مصداق» دارد. برخلاف سوسور (و آگدن و ريچاردز)، يلمزلف ابتدا دال و مدلولِ نشانه ي زباني را تا سطح كلّ زبان بسط ميدهد و زبان را به دو حوزه ي لفظ و معني تقسيم ميكند و سپس، براي هر كدام از دو حوزه ي لفظ و معني، صورت و جوهري قائل ميشود.(72) گفتني است، حوزه ي معني دربرگيرنده مدلولهاي همه ي نشانههاي زباني است. يلمزلف با معرفي دو سطح جوهر معني و صورت معني، تناقضي را كه از هنگام طرح مدلول سوسور حل ناشده باقي مانده بود، برطرف كرد. توضيح آنكه جوهر معني در لايه ي ژرفتري از صورت معني قرار دارد. ضمن اينكه، جوهر معني ممكن است معرّف ماهيت فردي و كاملاً مجرّد مدلولها باشد و صورت معني نيز بُعدي از مدلولها را كه قراردادي است و به نظام زبان تعلّق دارد، مينمايد. به اعتقاد افراشي، در تعبير يلمزلف، تصوير/ تصور ذهني در حقيقت لايه ي جوهرهاي معني را مينمايد. به عبارت ديگر، تصوير يا تصور ذهني چيزي جز ادراك گشتالتي مصداق نيست. در اين مرحله، هنوز خبري از قراردادهاي زباني نيست؛ تصوير يا تصور ذهني بر اثر درك مصداق (در محدوده قواعد ادراكي گشتالت) شكل ميگيرد و در ذهن باقي ميماند.(73)
براين اساس، «تصوير يا تصور ذهني»، در صورت وجود مشابهت در ميان نمونههاي مصداق، شكل ميگيرد (قاعده «الف»)، كلّيت سادهشدهاي را از مصداق مينماياند (قاعده «ت»)، همواره كامل و بينقص است (قاعده «ث»)، از مصاديق ديگر مجزاست (قاعده «ج»)، ويژگيهاي ثابتي دارد (قاعده «چ»)، و بيترديدـ چون از رهگذر عملكرد حواس بوجود ميآيدـ فردي است.
به بيان سادهتر، تصوير/ تصور ذهني حاصل از ادراك مصداق «صندلي»، كه در ذهن هر فرد شكل ميگيرد، فصل مشترك تمامي مصاديق«صندلي» است. اين تصوير/ تصور، صرفاً كلّيتي از مصداق «صندلي» است كه اين پديده بدون آن وجود نخواهد داشت. درضمن، همواره، تصوير/ تصور ذهني از مصداق «صندلي» كامل است؛ به هميندليل، اگر يك يا چند پايه ي صندلي يا حتي نقاط ديگر آن بشكند و از بين برود، باز هم صندلي را با همان عنوان «صندلي» شناسايي ميكنيم. تصوير/ تصور ذهني مصداق مورد نظر با تصوير/ تصور مصاديقي همچون «ميز»، «كمد» و جز آن متفاوت است.
بدينترتيب، افراشي در ساخت آنچه سوسور «مدلول» مينامد، دو لايه ي متمايز را بازميشناسد.(74) لايه ي نخست، كه «تصوير» ناميده ميشود، جنبه ي فردي ادراك مصاديق است. تصوير/ تصور ذهني هر فرد، با توجه به نوع تجربيات وي از مصاديق جهان خارج، شكل خواهد گرفت. براي مثال، انتظار ميرود، تصوير يا تصور ذهني يك گياهشناس مثلاً درباره سرخس با يك فرد عادي متفاوت باشد. بنابراين، هر چند شكلگيري تصوير يا تصور ذهني از مصداق به كلّي تابع قواعد ادراكي گشتالت است، ولي به دليل تفاوتهاي زيستشناختي و پيشينه ي متفاوت اطلاعاتي افراد بايد انتظار داشت كه تصوير يا تصورهاي ذهني افراد با يكديگر تفاوتهايي داشته باشد.
تقريباً همزمان با شكلگيري تصوير/ تصورهاي ذهني، كه مسئلهاي شناختي است، انسان در جامعه در معرض نظام قراردادي زبان قرار ميگيرد و فراگيري آن نظام را آغاز ميكند. به تعبير سوسور، انسان در اين مرحله با رابطهاي قراردادي و ميان دال و مدلول آشنا ميشود؛ دال، مدلول را و مدلول، دال را به خاطر ميآورد.
بخشي از مدلول، تصوير يا تصور ذهني (كه داراي موجوديتي شناختي و فردي است)، صرفاً پايهاي براي شكلگيري مفهوم زباني قرار ميگيرد و بنابراين، رابطهاي دوسويه و قراردادي ميان دال و مفهوم برقرار ميشود. مفهوم، موجوديتي قراردادي دارد و متعلّق به نظام زبان است. هرچند مفهوم برپايه ي تصوير يا تصور ذهني شكل ميگيرد، ولي مستقل از دانش برونزباني است. بدينترتيب، براي هر مفهوم زباني، همواره يك دال زباني و براي هر دال زباني، همواره يك مفهوم زباني را ميتوان معرفي كرد.
درك لفظ لاوجود
لفظ لاوجود، تا زماني كه از انتخاب و تركيبهاي تصوير/ تصور ذهني مصداقهاي خارج ساخته شود، «لاوجود مطلق» به حساب نميآيد؛ زيرا هنوز امكان تحقق مصداق در جهانهاي ممكن را دارد. پس، زماني لفظ را ميتوان لاوجود مطلق دانست كه آفرينش آن در هيچيك از جهانهاي ممكن، امكانپذير نباشد.
ساخت مصداق براي لفظ لاوجود
به اينترتيب، از راه مفهومي كه در حافظه ي ما ثبت شده است، ميتوانيم به آفرينش مصداق در جهان خارج بپردازيم: مفهوم «اژدها» در ذهن/ مغز خود ميپرورانيم و آن را در قالب مصداق ميگنجانيم. اين مراحل، برحسب فرآيندهاي انتخاب و تركيب صورت ميپذيرند. ابتدا مفهوم «اژدها» با انتخاب مختصاتي چون [+ حيوان]، [+ خزنده]، [+ پرنده]، [+ آتش در دهان] و جز آنها و تركيب اين مختصات با يكديگر پديد ميآيد و سپس تصوير/ تصوري كه با اين انتخاب و تركيب در ذهن/ مغز ما نقش بسته است، الگوي پديد آوردن مصداق متناظر آن مفهوم ميشود. به عبارت سادهتر، وقتي مفهومي كه بر لفظ «اژدها» دلالت ميكند، در ذهن/ مغز ما ساخته ميشود، اين امكان پديد ميآيد كه بتوان از طريق آن تصوير/ تصور، به مصداق آن در جهان ممكن دست يافت. با اين شيوه ميتوان براي «اژدها»، «غول»، «روح خبيث»، «رستم»، «پادشاه كنوني فرانسه» و غيره مصداق ساخت.
در نتيجه، به هنگام مفهومسازي براي مصداقهاي جهان خارج، ما مصداقي را برميگزينيم و از طريق آن، تصوير/ تصوري را در ذهن/ مغز خود پديد ميآوريم. به عبارت ديگر، مفهوم واژهاي مانند «كوه» تصوير/ تصوري از مصداق كوه است كه در ذهن/ مغز ما نقش ميبندد. اما مصداقسازي، درباره بعضي از الفاظ لاوجود، به شكل ديگري عمل ميكند. ما ابتدا، از مصداقهاي جهان خارج، مفاهيمي را در حافظه ي خود گردآوري ميكنيم و سپس اين مفاهيم را با انتخاب و تركيب، به تصور تازهاي تبديل مينماييم و سرانجام به آن مفهوم تازه در جهاني ممكن مصداق ميبخشيم. اين نگرش را ميتوان به صورت زير نشان داد:
مصداق در جهان خارج= تصوير مصداق در ذهن/ مغز
تصوير مصداق در ذهن/ مغز= انتخاب و تركيب
انتخاب و تركيب= تصور تركيبي
تصور تركيبي= مصداقسازي در جهان ممكن
براي درك بهتر اين نمودار(16)، مراحل گوناگون مصداقسازي لفظ لاوجود «اژدها» را بررسي ميكنيم. در مرحله ي نخست، از اين مصداقسازي، مصداقهايي نظير «مار»، «بال»، «بزرگي»، «آتش» و غيره، از جهان واقعيت انتخاب ميشوند. تصوير/ تصور اين مصداقها در ذهن/ مغز انسان، مرحله ي دوم اين فرآيند را تشكيل ميدهد. در مرحله ي سوم، اين تصوير/ تصورهاي منفرد با يكديگر تركيب ميشوند و از اين رو، تصوير/ تصور «اژدها» در ذهن/ مغز نقش ميبندد. در مرحله ي چهارم، اين تصوير/ تصور در جهان ممكن مادّيسازي ميشود.
در صورتي درستي اين ادعا، ميان «لفظ لاوجود» و «لفظ معني» (آنگونه كه در دستور زبانهاي سنّتي آمده است)، تفاوت عمدهاي وجود خواهد داشت. بنابراين، از اينطريق، ميتوان ميان واژههايي نظير «اژدها» يا «غول» از يكسو و «وجدان» يا «آبرو» از سوي ديگر، به تمايزي دست يافت. الفاظي كه معمولاً در ميان فيلسوفان و، با الگوگيري از آنها، در ميان دستورنويسان سنّتي به عنوان «اسم معني» يا «لفظ معني» شناخته شدهاند، امكان مصداقسازي در جهان ممكن را ندارند، در حاليكه الفاظ لاوجود از اين امكان بهرهمندند. ما ميتوانيم براي هر لفظ لاوجودي كه در زبان وجود دارد، مصداقي را در جهان ممكن پديد آوريم و تعلّقي مادّي را به آن تصور ببخشيم. مسلماً اين تعلّق مادّي، مربوط به جهان واقعيت نيست، بلكه در پيوند با جهان ممكني است كه آفريده ي انسان شمرده ميشود. (در پيوست برخي از الفاظ لاوجود زبانفارسي آمده است)
نتيجهگيري
در اين مقاله، الفاظ لاوجود به دو گروه ممكن و ناممكن تقسيم شدند تا از اين طريق، معلوم گردد كه كدام دسته از اين الفاظ در هيچ دورهاي و هيچ مقطع زمانياي نميتوانند مصداق بيابند و كدام دسته از اينها، از چنين امكاني برخوردارند.
الفاظ لاوجود «ممكن» و «ناممكن» به نوبه ي خود در دو گروه واژگاني و نحوي، طبقهبندي ميشوند. الفاظ لاوجود نحوي، در دو طبقه ي گروهي و ساختي مورد بحث و بررسي قرار گرفتند. الفاظ لاوجود گروهي نيز به الفاظ لاوجود درونمركز و برونمركز تقسيم شدند.
با توجه به نوع درك انسان از مفاهيم، به چگونگي درك الفاظ لاوجود پرداخته شد. به نظر ميرسد، بتوان درباره درك الفاظ لاوجود به اين نتيجه رسيد كه ساخت مفهوم براي اين دسته از الفاظ براساس تركيب و انتخاب اجزاي مصداقهاي جهان خارج، امكان مييابد. به عبارت سادهتر، براي ساخت مفهوم لفظ لاوجودي همچون «تك شاخ» اسبي از جهان خارج انتخاب ميشود، سپس شاخي از جهان خارج انتخاب ميشود و اين دو كه در مغز/ ذهن انسان به تصوير كشيده شدهاند، در يكديگر تركيب ميشوند و مفهوم تك شاخ در مغز/ ذهن پديد ميآيد. در تمامي اين موارد، زماني كه بتوان براساس انتخاب و تركيب از مصداقهاي جهان خارج، به مفهومي براي لفظ لاوجود رسيد، اين مفهوم، به صورت يك مصداق مصنوعي امكان تحقق در جهان خارج را خواهد يافت. در همين مورد خاص، ميتوان تك شاخ را در يك جهان ممكن مثلاً در يك فيلم سينمايي تخيّلي يا يك كارتون به تصوير كشيد، يا مجسمهاي از آن ساخت، يا حتي در مراسم جشني بر روي پيشاني اسبي واقعي شاخي نصب كرد و آن اسب را به عنوان نماينده تك شاخ معرفي كرد.
اما لفظ لاوجود زماني لاوجود مطلق خواهد ماند كه نتوان از انتخاب و تركيب مصداقهاي جهان خارج به مفهومي در مغز/ ذهن رسيد. به عبارت سادهتر، اگر قرار باشد ما براي لفظي لاوجود از مصداقهاي جهان خارج و از طريق تركيب و انتخاب به تصوري در مغز/ ذهن نرسيم، اين لفظ «لاوجود مطلق» خواهد بود و لاوجود مطلق همواره يكي بيشتر نيست.
پينوشتها:
1.C.f. D. Hume, A Treatise of Human Nature (Oxford, Oxford University Press, 2000).
2. M. Lockwood "On Predicating Proper Names", Philosophical Review 84 (1976), p. 485.
3. indexical.
4. H. Putnam, "Meaning and Reference", Journal of Philosophy 70 (1973), p. 711.
5. F. Recanati, Direct Reference (Oxford, Blackwell, 197), p. 15.
6. كورش صفوي، درآمدي بر معنيشناسي (تهران، پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامي، 1379)، ص59.
7. singular expressions.
8. general expressions.
9. J. Lyons, Semantics (Cambridge, Cambridge University Press, 1977), v.1, p. 178.
10. specific.
11. non- specific.
12. definite.
13. indefinite.
14. J. S. Mill, A System of Logic (London, Longman, 1974), p. 20.
15. B. Russell, "On Denoting", Mind 14 (1956), p. 479.
16. S. Kripke, "Identity and Necessity", in Identity and Individualization, ed. By M. Munitz (New York, New York University Press, 1971), p. 77.
17. K. Donnellan, "Reference and Definite Descriptions", Philosophical Review 75 (1966), p. 237.
18. G. Frege, "On Concept and Object", in M. Black and P. Geach (eds.), Translations from the Philosophical Writings of Gottlob Frege (Oxford, Basil Blackwell, 1952), p. 43.
19. analytic.
20. informative.
21. synthetic.
22. Ibid, p. 62.
23. uniquely referring use.
24. individual person.
25. singular subject-predicate sentence.
26. P. F. Strawson, "On Referring", Mind 59 (1950), p. 320.
27. Ibid, p. 325.
28. existenz.
29. bestand.
30. factual.
31. A. Meinong, "The Theory of Objects", in Realism and the Background of Phenomenology, ed. By R. M. Chishlom (Glencoe, IL., Free Press, 1960), p. 78-81.
32. concrete.
33. abstract.
34. Ibid, p. 83.
35. to be, being.
36. nonbeing.
37. to exist, existence.
38. Ibid, p. 82.
39. T. Parsons, Nonexistent Objects (New Haven, CT, Yale University Ppress, 1980), p. 52.
40. nuclear.
41. extranuclear.
42. ontological.
43. modal.
44. intentional.
45. technical.
46. incomplete.
47. fictional.
48. non-referring.
49. N. Salmon, "Nonexistence", Nous 32 (1998), p. 285.
50. weakly non-referring.
51. very weaky non-referring.
52. strongly non-referring.
53. سيد محمّد حسين طباطبائي، نهايهًْ الحكمه، تصحيح و تعليق غلامرضا فيّاضي (قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امامخميني، 1378)، ج1، ص72.
54. حسين عشّاقي، وعايهًْ الحكمه في شرح نهايهًْ الحكمه (قم، بينا، 1372)، ص12-14.
55. عبدالله جوادي ملي، رحيق مختوم (قم، اسراء، 1375)، ص543.
56. منطقدانان اين «ناممكن» را در اصل «ناممكن وقوعي» ميدانند، نه «ناممكن منطقي».
57. ر.ك. آزيتا افراشي، معنيشناسي بازتابي: فرضيهاي تازه در شناخت و تبيين معني (پاياننامه دكتري زبانشناسي، تهران، دانشگاه علّامه طباطبائي، 1381).
58. همان، ص131.
59. رحمتالله قاضيان، منطق صوري (تهران، جهاد دانشگاهي دانشگاه تهران، 1373)، ص61.
60. مورتون هانت، تاريخچه روانشناسي از آغاز تا امروز، ترجمه مهدي قراچهداغي و شيرين لارودي(تهران، پيكان، 1380)، ص334.
61. همان، ص335.
62. gestalt squalitat.
63 و64. همان، ص336.
65. همان، ص337.
66. همان، ص340.
67. آزيتا افراشي، معنيشناسي بازتابي: فرضيهاي تازه در شناخت و تبيين معني، ص124.
68. pragnanz.
69. مورتون هانت، تاريخچه روانشناسي از آغاز تا امروز، ص340-346.
70. C.f. C.K. Ogden and I.A. Richars, The Meaning of Meaning (London, Kegan Paul, 1923).
71. F. D. Saussure, Course in General Linguistics, trans by W. Baskin (London, Peter Owen, 1960).
72. ر.ك. آزيتا افراشي، معنيشناسي بازتابي: فرضيهاي تازه در شناخت و تبيين معني، ص183.
73. همان، ص127.
74. همان، ص129.
- افراشي، آزيتا، معنيشناسي بازتابي: فرضيهاي تازه در شناخت و تبيين معني، پاياننامه دكتري زبانشناسي، تهران، دانشگاه علّامه طباطبائي، 1381.
- جوادي آملي، عبدالله، رحيق مختوم، قم، اسراء، 1375.
- صفري، كورش، درآمدي بر معنيشناسي، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامي، 1379.
- طباطبائي، سيد محمّدحسين، نهايهًْ الحكمه، تصحيح و تعليق غلامرضا فيّاضي، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امامخميني، 1378.
- عشّاقي، حسين، وعايهًْ الحكمه في شرح نهايهًْ الحكمه، قم، بينا، 1372.
- قاضيان، رحمتالله، منطق صوري، تهران، جهاد دانشگاهي دانشگاه تهران، 1373.
- هانت، مورتون، تاريخچه روانشناسي از آغاز تا امروز، ترجمه مهدي قراچه داغي و شيرين لارودي، تهران، پيكان، 1380.
- Donnellan, K., "Reference and Definite Descriptions", Philosophical Review 75 (1966). Pp. 283-304.
- Frege, G., "On Concept and Object", in M. Black and P. Geach (eds.), Translations from the Philosophical Writings of Gottlob Frege, Oxford, Basil Blackwell, 1952.
- Hume, D., A Treatise of Human Nature, Oxford, Oxford University Press, 2000.
- Kripke, s., "Identity and Necessity", in Identity and Individualization, ed. By M. Munitz, New York, New York University Press, 1971.
- Lockwood, M., "On Predicating Proper Names", Philsophical Review 84 (1976), pp. 471-498.
- Lyons, J., Semantics, Cambridge, Cambridge University Press, 1977, v.1.
- Meinong, A., "The Theory of Objects", in Realism and the Background of Phenomenology, ed. By R. M. Chishlom, Glencoe, IL, Free Press, 1904/1960.
- Mill, 'J. S., A System of Logic, London, Longman, 1974.
- Ogden, C. K. and I. A. Richards, The Meaning of Meaning, London, Kegan Paul, 1923.
- Parsons, T., Nonexistent Objets, New haven, CT, Yale University Press, 1980.
- Putnam, H., "Meaning and Reference", Journal pf Philosophy 70 (1973), pp. 699-711.
- Recanati, F., Direct Refernce, Oxford, Blackwell, 1997.
- Russell, B., "On Denoting", Mind 14 (1956), pp. 479-493.
- Salmon, N., Nonexistence", Nous 32 (1998), pp. 277-319.
- Saussure, F. D., Course in General Linguistics, trans by W. Baskin, London, Peter Owen, 1960.
- Strawson, P. F., "On Referring", Mind 59 (1950), pp. 320-344.
منبع: معرفت فلسفي- ش 21
/خ