روایت شکنجه های ضد انقلاب (2)

فردايش به ستاد عمليات رفته و اعلام آمادگي كردم كه جز نيروهاي آزادكننده پادگان بانه باشم. خوشحال شدند و قبول كردند وسايل را برداشتم و به محل استقرار نيروهاي ضربت، به "ديدگاه " سنندج رفتم و به ديگر برادران پيوستم. فرمانده آنجا مردي بسيار شجاع و كاردان بود كه استحكام و ايمان عجيبي داشت. روز اول صحبت‌هاي زيادي پيرامون نحوه عمليات و وظايف نيروهاي شركت‌كننده در آن شد. شروع عمليات انتقال نيروها از سنندج به سقز توسط هليكوپتر بود زيرا جاده مابين اين دو شهر
شنبه، 26 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روایت شکنجه های ضد انقلاب (2)
روایت شکنجه های ضد انقلاب (2)
روایت شکنجه های ضد انقلاب (2)






ضد انقلاب سر افسر ارتش را با ميخ سوراخ كرده بود

راوي: م.شفق
فردايش به ستاد عمليات رفته و اعلام آمادگي كردم كه جز نيروهاي آزادكننده پادگان بانه باشم. خوشحال شدند و قبول كردند وسايل را برداشتم و به محل استقرار نيروهاي ضربت، به "ديدگاه " سنندج رفتم و به ديگر برادران پيوستم. فرمانده آنجا مردي بسيار شجاع و كاردان بود كه استحكام و ايمان عجيبي داشت. روز اول صحبت‌هاي زيادي پيرامون نحوه عمليات و وظايف نيروهاي شركت‌كننده در آن شد. شروع عمليات انتقال نيروها از سنندج به سقز توسط هليكوپتر بود زيرا جاده مابين اين دو شهر در دست ضد انقلاب بود و ما هم فرصت پاكسازي آنجا را نداشتيم. كار ما كه تقريبا بعنوان نيروهاي ضربتي در عمليات شركت مي‌كرديم، درگيري مستقيم، عمليات ايذائي، پشتيباني و هجوم بود، يعني حال آچار فرانسه! هرجا كه كمبودي و نيازي بود بايد به شكل قالب و فرم مورد نياز درآمده و وظيفه محوله را انجام مي‌داديم اگر نيروها درگير مي‌شدند با آتش خمپاره حمايتشان مي‌كرديم و اگر عقب مي‌آمدند ما حمله مي‌كرديم و اگر جايي ستون گير مي‌كرد نيروهاي دشمن را دور زده، راه را برايشان باز مي‌كرديم، عمليات شاقي بود و در حقيقت هر كدام از بچه‌ها بايد باندازه چند نفر كار مي‌كردند.
آنروز كمي با خمپاره و كاليبر 50 و سلاح‌‌هاي ديگر كار كرديم و در امر آموزششان من هم كمك كردم و سپس فرمانده شروع به تقسيم نيروها كرد، مسئوليتم در آن تقسيم‌بندي اداره يك واحد بود كه شامل دو قبضه خمپاره‌انداز 81 ميليمتري و يك قبضه كاليبر 50 و دو قبضه آرچي جي مي‌شد. با بچه‌هاي همگروه صحبت كرديم و قرار شد بعلت تاريك شدن هوا بقيه آموزش‌ها و حرف‌ها فردا در فرودگاه انجام شود.
صبح زود بعد از نماز صبح آماده شديم و هر كس وسايل سلاح‌هاي مربوط به خودش را جمع‌آوري كرد و مهمات‌ها را هم بار ماشين‌ها كرده و بسوي فرودگاه راه افتاديم.
قبل از اينكه هوا كاملا روشن شود وارد فرودگاه سنندج شديم. تكبير برادران موجب شد كه سربازهاي مستقر در فرودگاه بيرون آمدند و كمي ما را ورانداز كردند، اما چون چيزي دستگيرشان نشد دوباره به ساختمان‌هايشان برگشتند و بخواب خوش صبحگاهي فرو رفتند. ما وسايل و مهماتمان را از ماشين‌ها پياده كرديم و آنها برگشتند.
چون همگي گرسنه‌مان بود دنبال خوردني مي‌گشتيم و در نتيجه جستجو به تعداد زيادي قوطي جيره جنگي برخورديم، اما بقول بچه‌ها همه‌اش را پاكسازي كرده بودند، چون اثري از شكلات و شير و آب‌نبات‌هاي جعبه‌ها نبود و فقظ نان جنگي (بيسكويت گچي) و پنير هلندي مانده بود.
پنير هلندي پنير زرد رنگي است به جنس لاستيك و طعم تقريبا تلخ و بوي بسيار بدي دارد كه در قوطي‌هاي كوچك فلزي بسته‌بندي شده و معمولا هيچكس نه برادران ارتشي و نه سپاهي آنها را نمي‌خورد و همه‌اش را دور مي‌ريختند. ولي ما در محاصره باشگاه افسران به خيلي چيزها عادت كرده بوديم كه به نظر غير عادي مي‌آمد كه يكي از آنها خوردن همين پنيرها بود. خلاصه آنروز هم طبق روال هميشه از يك طرف نان جنگي‌هاي سفت و سخت را با دندان مي‌شكستم و از طرف ديگر پنير رويش مي‌گذاشتم و مي‌خوردم. بچه‌هاي ديگر با اينكه در مورد پنيرها يكي دو مورد تجربه داشتند اما باز هم از نحوه غذا خوردن من به اشتباه افتادند و خواستند كه نان و پنير هلندي بخورند، لكن متاسفانه هيچكدام نتوانستند ولي در عوض با نگاه‌هاي متعجبانه‌اي مرا نگاه مي‌كردند و گويي مي‌خواستند چيزي بپرسند كه مطمئن بودم پس از چند بار در عمليات شركت كردن همگي‌شان پاسخ خود را در خواهند يافت!
كمي كه از وقت گذشت و هوا كاملا روشن شد و آفتاب بالا آمد گروه‌هاي ديگري نيز كه در عمليات شركت داشتند از راه رسيدند و هر كدام در جاي خود مستقر شدند كه اينها عمدتا از برادران ارتشي و اعزامي از تيپ هوابرد شيراز بودند باضافه يك گروه ضربت از پايگاه نوژه.
ما در همان حين هم با بچه‌ها روي خمپاره‌ها كار مي‌كرديم و پيشرفتمان تقريبا عالي بود. آنقدر بر پا كردن خمپاره‌ انداز‌ را تمرين داده بودم كه هر دو واحد از زمان 10 دقيقه به 30 ثانيه رسيده بودند و مي‌توانستند در همين مدت كوتاه همانند يك واحد خمپاره انداز ورزيده هم خودشان و هم قبضه را استقرار دهند.
در حين آموزش دلشوره ‌اي در قيافه افراد موج مي‌زد كه برايم كاملا وضوح داشت و سرانجام نيز يكي از برادران كه طاقتش كمتر بوددست بلند كرد و اجازه صحبت خواست و گفت: "برادر! ... آيا درست است كه در مقابل دشمني كه فقط سلاح سبك مثل ژ - 3 و كلاشينكوف دارد ما سلاح سنگيني مثل خمپاره انداز بكار ببريم? " من هم منتظر اين سوال بودم و به سرعت شروع به پاسخ دادن نمودم: " ببينيد برادر! هر كس گفته دشمن ما فقط سلاح سبك داره، به شما دروغ گفته او نا هم اين خمپاره‌ها را دارن و هم بزرگترش رو و هم توپهاي سنگين و خلاصه كلي سلاحهاي سنگين و مدرن عراق بهشون داده و تازه اين خمپاره 81 سلاح سنگين نيست و نيمه سنگينه " گرچه شايد آن روز همگي آن برادران پاك و مخصلص حرفهايم را قلبا پذيرا نشدند اما بعداد در طي عمليات همگي به چشم خود گلوله خمپاره‌هاي ضد انقلاب را ديدند و حتي بعضي‌هاشان با جسم خود لمسش كردند!
واحدها تقريبا آماده شده و ترتيب و نظم خود را بدست آورده بودند و در همين حين نيز سر و كله هليكوپترها در آسمان پيدا شد.
هليكوپترها از نوع "شينوك " بودند كه وظيفه اصلي‌شان حمل و نقل بار و جابجايي نفرات مي‌باشد و با دارا بودنن 2 ملخ قوي چندين تن بار را مي‌تواند حمل كند.
با نشستن هليكوپترها، در زير باد شديد ملخها و نيز گرماي بخاري كه از موتورشان بيرون مي‌آمد كار بردرن وسايل را به داخلشان شروع كرديم و بعد هم خودمان سوار شديم. منتها چون تعداد نفرات بيش از حد گنجايش هليكوپترها بود (هر هليكوپتر ظرفيت 45 نفر را دارد) قرار شد بقيه با پرواز بعدي بيايند و ما حركت كرديم.
در راه اصلا يادم رفت از پنجره بيرون را نگاه كنم چون همه‌اش در فكر بودم فكر بچه‌هايي كه تا كنون شهيد شده بودند و رسالتي كه حس مي‌كردم امروز بر دوش ماست و ذره ناچيزي از اين رسالت در رابطه با عملياتي بود كه در پيش داشتيم. تصميم داشتم نهايت كوششم را در طول اين عمليات به كار بگيرم تا حداقل انتقام خون پاك شهيدانمان گرفته شود و ضد انقلاب نيز بفهمد كه بايد گورش را از خاك ميهن اسلامي‌مان گم كند.
در روبروي پادگان سقز از هليكوپتر پياده شديم و به داخل پادگان رفتيم. بعد از يكي دو ساعتي بقيه بچه‌ها نيز از سنندج آمدند. ورودشان تقريبا مصادف با نزديكيهاي ظهر بود اما چون از قبل برايمان چيزي تدارك نديده بودند از نهار خبري نبود حتي همان نان و پنير (هلندي) هم ديگر وجود نداشت.
برادرها كه بواسطه پرواز با هليكوپتر كمي خسته شده بودند اكثرا به استراحت پرداختند من هم براي جمع آوري اطلاعات و اخبار از اوضاع سقز شروع به گشت زدن در پادگان نمودم و بعدش هم به بيرون پادگان رفتم آنجا كه دژباني ارتش در بدو بلوار شهر مستقر بود و نمي‌گذاشت كه به داخل شهر بروم. هر چقدر هم اصرار كردم ثمري نبخشيد آنها از من برگه عبور مي‌خواستند من هم چيزي نداشتم.
اوضاع سقز نسبتا خوب بود و بچه‌ها قسمت اعظم شهر را گرفته بودند و فقط جاده منتهي به بوكان بود كه هنوز از لوث وجود ضد انقلاب پاك نشده بود. شهر تقريبا سكنه‌اي نداشت و مردم به دهات اطراف رفته بودند. زيرا گروهك‌هاي ضد انقلاب هنگامي كه سلاح سنگين بكار مي‌بردند، به علت عدم اشنايي‌شان گلوله‌ها را بي‌هدف بر سر شهر مي‌ريختند. بالاخره موفق به وارد شدن در شهر نشدم و به پادگان برگشتم، از شام هم خبري نبود و بچه‌ها به اين امر اعتراض داشتند و آن را نمودي از بي‌نظمي مي‌دانستند. شب براي خواب نيز مكان و وسيله‌اي موجود نبود. آن شب بچه‌هايي كه پتو به همراه داشتند. دوست و رفيق زيادي پيدا كرده بودند!
شب را در روي زمين خشك و سرد بيتوته كرديم و هر جا پتويي بود حداقل ده نفري را مي‌توانستي زيرش پيدا كني سرانجام صبح شد (طبق معمول از صبحانه هم خبري نبود!) و با مختصر چوبي كه از اطراف توانستيم جمع كنيم آتش روشن كرديم و تا طلوع آفتاب، سرماي سوزنده صبحگاه را تحمل كرديم. قبل از طلوع آفتاب بچه‌ها آماده و به خط شده بودند. با مشورت با فرمانده و سرگروهها از ميان تمامي آن پاسداران دلير و شجاع 30 نفر انتخاب شدند كه بمانند و بقيه وسايلشان را در خودروها گذاشتند و آماده حركت شدند. همزمان با طلوع آفتاب حركت ستون شروع شد و ماموريت بسيار مهم و خطير در هم شكستن محاصره پادگان بانه آغاز گشت.
بچه‌هايي كه مانده بودند مهمترين و حساسترين قسمت عمليات بر عهده‌شان بود و در حقيقت همه‌شان پيش مرگ به حساب مي‌امدند موفقيت و عدم موفقيت ستون اعزامي در گرو نحوه عملكرد اين گروه ضربت سي نفري بود به اضافه 30 نفر ديگر كه از بهترين بچه‌هاي تيپ هوابرد شيراز و گروه ضربت پايگاه نوژه دستچين شده بودند.
ماموريت ما اشغال نقطه‌اي سوق‌الجيشي و استراتژيك پس از راندن دشمن از آنجا و برقراري تامين ستون بود.
ضد انقلاب هميشه در دفعات قبلي كه ستوني اعزام شده بود ضربات كاري وارد آورده و اين بار بر اساس تجربيات گذشته تصميم بر اين بود به هر قيمتي كه شده آن نقطه به تصرف نيروهاي خودي در بيايد.
"گردنه خان " در 15 كيلومتري شهر بانه قرار دارد و همان نقطه‌اي مي‌باشد كه ما بر روي آن "هلي برن " مي‌شديم. هلي برن به اين ترتيب است كه به وسيله هليكوپترهاي نفربر "تو - فورتين " و پشتيباني رزمي هليكوپترهاي تهاجمي "كبرا " نيروهاي ضربتي را در روي ارتفاعات پياده مي‌كنند. در اينگونه عمليات و خصوصا در مواقع حساس هليكوپترها در هنگام پياده كردن نفات بر زمين نمي‌نشينند و آنها بايد از ارتفاع چند متري خود وسايلشان را به خارج از هليكوپتر و روي زمين منتقل كنند. در اين عمليات نيز ما توسط چند فروند "تو - فورتين " بر روي ارتفاعات صعب‌العبور و خطرناك گردنه خان، هلي برن مي‌شديم. بدرستي مشخص نبود كه ضد انقلاب در آن منطقه چه تعداد نيرو دارد و آيا اصلا ما خواهيم توانست پا بر روي زمين بگذاريم يا نه؟ اما چيزي كه صد در صد مسلم بود استقرار نيروهاي دشمن و آمادگي‌اش براي تهاجم به ستون از آن نقطه بود و ما هم مصمم بوديم كه ستون بسلامت از گردنه خان عبور كند و بياري برادران رزمنده پادگان بانه برود، و لو بقيمت شهادت همگي ما.
تمرينات لازمه براي پرش از هليكوپتر و استقرار ضربتي و موضع گيريهاي عمليات غافلگيرانه و تاكتيكهاي مربوطه بدانها را با بچه‌ها تمرين كرديم و سعي مي‌شد كه كوچكترين نكته‌اي از قلم نيفتد و تمام ريزه كاريها بيان شود. نقشه استقرار نيز برايشان مطرح شد و شرح داديم كه چگونه واحدهاي مختلف (تيربارچي‌ها، خمپاره‌اندازها، آرپي‌جي‌زنها و تك تيراندازها) در نقاط مختلف تپه يا ارتفاع مورد نظر استقرار خواهند يافت.
ما تا رسيدن موقع حركتمان (موقع رسيدن ستون به زير گردنه خان) چند ساعتي وقت داشتيم و خدا شاهد بود كه تمامي لحظاتش را استفاده كرديم و تلاش عمده بر اين بود كه اگر بنا بر شهادت نيز مي‌باشد اين افتخار را بعد از هدم و انهدام نابودي ضد انقلابيون به دست بياوريم. و اين ميسر نبود مگر با يك سازماندهي دقيق و منظم و تقسيم شدن مسئوليتها و مشخص شدن وظايف تك تك افراد. اين مهم را در حد نهايت توان به انجام رسانديم و هماهنگي‌هاي لازم با برادران ارتشي نيز شد.
فقط التهاب بچه‌ها براي شنيدن فرمان حركت از پشت بي‌سيم بود تا تمامي آنچه را كه در انديشه داشتند به عمل درآوردند و چه لحظه عجيبي بود‌ان هنگام كه بي‌سيم به صدا درآمد و صداي فرمانده عمليات از پشتش شنيده شد كه: "عمليات هلي برن را شروع كنيد. تمام "
خلبان هليكوپترها و كروچيف‌ها (كمك پروازها) برخاستند و سريعا هليكوپترها را استارت زده و روشن نمودند. ما نيز از قبل كليه وسايلمان را بار زده بوديم و فقط خودمان مانده بوديم كهما هم سوار شديم. در هر هليكوپتر 11 نفر نشسته بوديم. البته ظرفيت معمولي هليكوپترهاي "تو - فورتين " چهارده نفر است اما ما به خاطر بارهايي كه همراه داشتيم بيش از 11 نفر نتوانستيم سوار شويم. 6 هليكوپتر "تو - تورفين " به حمايت 2 فروند "كبري " از جا برخاسند و عازم هدف شدند.
من در هليكوپتر صندلي بغل درب را انتخاب كردم تا هم از پنجره بيرون را تماشا كنم و هم در عمليات بتوانم زودتر پياده شودم و اگر دشمن در آنجا مستقر بود با بوجود آوردن آتش پوشش با مسلسلم هليكوپتر و بچه‌هي داخلش را حفاظت كنم.
در كنارم برادري نشسته بود كه كاملا نمي‌شناختمش ولي از سرخ شدن صورتش به خوبي مي‌توانستم هيجان و التهاب دروني‌اش را حدس بزنم. التهابش از ترس نبود بلكه حالتي بود كه خوب مي‌توانستم دركش كنم و آن ميل به پرواز و رهايي از قفس تن بود كه در چشمهاي خيره وي شهود داشت. اين احتمال را هم دادم كه چون اولين عملياتش است دچار التهاب شده و براي همين خواستم كه اين حالت را در او از بين ببرم و شروع به صحبت كردن با وي كردم. از جوابهايش كه تماما با تكان دادن سر بود پي بردم كه ميلي به صحبت كردن ندارد و من نيز روش او را عاقلانه‌تر يافته و به فكر كردن پرداختم.
كروچيف هليكوپتر با دست علامت آماده باش داد. فاصله زماني ما تا هدف ده دقيقه بود كه به سرعت سپري شده بود. از پنجره ارتفاعاتي را ديدم كه بر دامنه‌شان برف نشسته بود و فاصله چنداني تا جاده نداشتند، قرار بود بر روي همان ارتفاع فرود بيائيم لكن به خاطر نحوه آرايش دشمن و عدم غافلگيري تصميم گرفتيم اشغال آن نقطه را در دو مرحله انجام دهيم يعني ابتدا ان جا را بكوبيم و پاكسازي كنيم و در مرحله دوم آن مكان را تصرف نمائيم. فرمانده عمليات هم موافق بود و براي همين به چند ارتفاع آن طرف تر رفتيم و به تمام برادران ابلاغ كرديم كه عمليات هجومي يك ربعه داريم و بعدش دوباره پرواز خواهيم كرد.
هليكوپترها يكي يكي به زمين نزديك شده و بچه‌ها با وسايل و تجهيزاتشان بيرون مي‌پريدند. ما دومين هليكوپتر بوديم و به محضو اينكه پايم به زمين رسيد به بچه‌ها دستور استقرار خمپاره را دادم و ترتيب جابجايي مهمات را نيز داديم. بعد از پنج دقيقه تقريبا همه نفرات در روي تپه استقرار يافته بودند. از آنجا به خوبي هم جاده و هم ارتفاعي را كه قرار بود اول روي آن فرود بيائيم مي‌ديديم و مواضع دشمن نيز برايمان عريان بود.
قرار شد آن چند موضع مشخصشان را با خمپاره بكوبيم. من با دو خمپاره از سينه شرقي تپه و يكي از برادران هم با يك قبضه ديگر از سينه شمالي.
خمپاره‌هاي ما مستقر بودند و من از روي جدول تير مختصات مورد نظر را به بچه‌ها دادم كه سريعا ببندند و كلوله را آماده كنند و منتظر فرمان آتش باشند. چون اين اولين ماموريت بعضي از برادران بود مي‌دانستم كه ممكن است اشتباهاتي پيش بيايد براي سرزدن به قبضه ديگر به آنسوي تپه رفتم. از دور ديدم كه گروه خمپاره انداز دارند با شتابزدگي كارهاي مربوطه را انجام مي‌دهند. فرمانده بضه داشت از پشت زاويه ياب هدف را مي‌ديد و زاويه ياب را تراز مي‌كرد يك نفر هم گلوله خمپاره‌اي را در سر خمپاره‌انداز گرفته بود و منتظر فرمان آتش بود تا آن را به درون لوله خمپاره انداز رها كند.
تقريبا به ده قدمي برادران رسيده بودم كه ناگهان متوجه اشتباه بسيار مهمي شد كه در يك لحظه به سرعت برق از ذهنم گذشت. گلوله‌اي كه در دست يكي از بچه‌ها آماده انداختن به درون خمپاره انداز بود وارونه گرفته شده بود و اگر به همان صورت رها مي‌شد ماسوره سر خمپاره به ته لوله اصابت مي‌كرد و همانجا منفجر شده و همه بچه‌ها را تكه‌تكه مي‌كرد و ....
صداي فرياد خشم آلود من با صداي فرمان آتش فرمانده قبضه در هم آميخت، فرد گلوله به دست مردد بود كه چكار كند اما فريادهاي پي در پي من كه مي‌گفتم: "ننداز، ننداز " منصرفش ساخت و دستش را پايين آورد. با اينكه بدنم سرد و زانوانم سست شده بود خودم را به سويشان كشيدم و گرچه خيلي عصباني بودم اما ناراحتشان نساختم و فقط 2 نكته را برايشان توضيح دادم
1- اينكه قبل از شليك خمپاره يعني بعد از تنظيم آن و آماده شدنش، بايد زوايه ياب را از قبضه جدا كنند كه آسيبي نبيند
2- حواسشان جمع باشد كه خمپاره را وارونه نياندازند كه آن وقت ديگر نه قبضه‌اي مي‌ماند و نه صاحب قبضه‌اي!!
دشمن را حسابي روي آن ارتفاع كوبيديم و بعد از تمام شدن يك ربع بار ديگر هليكوپترها كه از ما دور شده بودند، نزديك آمدند و يكي يكي نفراتشان را سوار كرده و به سوي هدف اصلي روان شدند. روي آنجا پياده شديم و هليكوپترها بطرف سقز برگشتند. روي تپه سنگرهايي وجود داشت و باز هم خدا كمك كرد كه زود توانستيم بچه‌ها را خبر كنيم كه داخل آن سنگرها نشوند و خودشان سنگر جديدي تهيه كنند. زيرا هميشه در عقب نشيني رسم است كه براي پذيرايي از مهمان! برايش مين و تله انفجاري مي‌كارند، خصوصا در سنگر كه انسان، تحريك مي‌شود كه از آن استفاده كند.
برادران مشغول سنگر كني بودند و ما هم بكار اصلي‌مان كه باز كردن راه ستون بود مشغول بوديم. ما از بالا هم ستون را مي‌ديديم و هم دشمن را و بخوبي مي‌توانستيم آتش موثر و دقيق خمپاره اندازها را رويشان حواله كنيم.
وقتي ما حسابي با دشمن درگير شده بوديم و با گلوله‌هاي خمپاره‌ داشتيم حسابش را مي‌رسيديم فرمانده عمليات هم بكمكمان آمد و بدون مراجعه به جدول تير شروع به گرا دادن كرد. من هم به بچه‌هاي گفتم گراهاي وي را ببندند و اتفاقا چه شاهكار گرا مي‌داد.
من گرچه مطالعه تئوريك نسبتا خوب و تجربه نسبي در اين امر داشتم ولي هرگز نمي‌توانستم كاري را كه او مي‌كرد بكنم. ياد جمله امام علي (ع) افتاد كه مي‌گويد: "التجربة فوق العلم " و بر او غبطه خوردم، نه بر او، بر تجربه‌اش.دشمن را مستاصل كرده بوديم و البته گلوله‌هايمان بي‌خواب نبود.
ساعت تقريبا 2 بعد ازظهرش بود كه راه ستون را به سوي گردنه خان باز كرديم و ستون كه از دور ماشينهايش مثل قوطي كبريت مي‌مانست شروع به حركت كرد. ادامه عمليات به اين شكل بود كه مي‌بايستي ستون در بالاي گردنه خان مستقر مي شد و شب را مي‌ماند تا صبح ما با هليكوپتر بدانجا منتقل شويم و سپس منطقه عمليات را تامين مي‌كرديم تا ستون به سلامت به بانه برود. ماشين‌ها به بالاي گردنه خان رسيده بودند و ما نيز آنها را مي‌ديديم و در همان حين فرمانده كل عمليات با فرمانده ستون كه يك سرهنگ ارتش بود تماس گرفت وادامه عمليات را برايش تشريح نمود و دستور داد كه شب را همانجا استقرار پيدا كنند تا فردا ما هم به آنها ملحق بشويم و بقيه عمليات‌ را ادامه دهيم. خودمان نيز تقريبا روي ارتفاع مستقر شده بوديم و سنگرها را جوري تقسيم كرديم كه راه هر گونه شبيخون در شب بسته شود. سنگر خودمان را نيز طوري انتخاب كردم كه در صورت ديگري مهمات همراهمان آسيبي نبيند ما در پناه يك صخره كوچك سنگري كنديم. ساعت تقريبا چهار بود كه فرصت پيدا كرديم كمي استراحت كنيم و به صحبت و تبادل نظر با فرمانده خودمان و فرمانده كل عمليات بپردازيم. در همين اثنا ارتباط كليه بي‌سيم‌هاي ما با ستون قطع شد البته روي ارتفاع با همديگر ارتباط داشتيم ولي رابطه باستون قطع شد تلاش گسترده بي‌سيم‌چي‌ها نيز به جايي نمي‌رسيد.
از طرف ماشين‌هاي روي گردنه خان (ستون) در حال حركت و جابجايي ديده مي‌شدند و همزماني اين حركات با قطع ارتباط بي‌سيم براي ما بسيار نگران كننده و سوال برانگيز بود. اين نگراني بيشتر از همه در چهره فرمانده كل عمليات مشهود بود كه لحظه‌اي آرام و قرار نداشت ولي به هيچ روي ارتباط بي‌سيم برقرار نمي‌شد . اگر پياده هم مي‌خواستيم برويم و خبر بگيريم اولا در حدود 3 يا 4 ساعت راهپيمايي بود و تازه اينكه دور تا دور ما در پايين ارتفاع در كنار در كنار جاده در كنار رودخانه و در دره روبرويي ضد انقلاب افراد مسلح خود را مستقر كرده بود.
چون پايين آمدن از ارتفاع در آن شرايط كار صحيحي نبود ناچار تصميم بر اين شد كه بمانيم و منتظر روز بعد بشويم در شب سرماي عجيبي بود كه مانع از خوابيدنمان شد و از طرفي آتش هم نمي‌توانستيم روشن كنيم. اما چيزي كه برايمان بدتر از سرما بود نداشتن ارتباط با بقيه بچه‌ها و ندانستن موقعيت آنها بود.
آن شب را اصلا گويي نمي‌خواست صبح شود و دقيقه‌هاي كشدار تاريكي بكندي رو به سوي سحر سپري مي شد تا اينكه بالاخره سپيده دميد و آرام آرام روز شد. صبح زود چند فروند هليكوپتر از دور مشاهده شدند كه از سقز به سوي ما مي‌امدند خيلي زود توانستيم جمع و جور شده و خودمان را در درون هليكوپتر جاي دهيم و به سوي گردنه خان برويم . بالاي سر ستون كه رسيديم وضع آشفته و درهم و برهم آرايش نظامي‌شان حكايت از خبري مي‌كرد. اسكورپين‌ها نيز هيچكدام نبودند(اسكورپين: تانك‌هاي كوچكي كه جهت شناسايي و عمليات رزمي سبك ساخته شده و سرعت قابل توجهي دارد) حدس مي‌زدم اتفاقي افتاده باشد و به خودم ميگفتم پس دلشوره ديشبي بيخود نبوده است وقتي بر زمين نشستيم بچه‌ها حسابي برايمان آنچه گذشته بود را شرح دادند.
در عصر روز گذشته طي يك توطئه حساب شده ارتباط ستون با فرماندهي قطع شده بود و سپس فرمانده ستون به بچه‌ها دستور حركت داده بود منتها آنها از رفتن امتناع ورزيده بودند. فرمانده براي اينكه آنها را وادار كند خودش هم تصميم گرفته بود برود.(اين شخص يك سرهنگ ارتش بود) پنجاه نفر از برادران سپاهي و 120 نفر هم از برادران ارتشي به همراهي سرهنگ فرمانده ستون و 16 خودروي اسكورپين از بقيه ستون جدا شده و به سوي بانه حركت كرده بودند(بقيه افراد ستون بدستور همان سرهنگ فرمانده بر روي گردنه خان باقي مانده بودند) بچه‌ها بدون درگيري جلو رفته بودند تا اينكه در 7 كيلومتري بانه در سر يك پيچ بسيار تند به آنها تيراندئازي شده بود. بچه‌ها هم بلافاصله موضع گرفته بودند و از همان سرهنگ خواسته بودند كه اجازه دهد از تپه‌ها بالا بروند و ضد انقلاب را بتارانند تا ستون عبور كند ولي قبول نكرده و دستور داده بود كه هيچ كس حق تيراندازي ندارد تا اينكه من بگويم چكار كنيد.برادران نيز بر حسب اطمينان گوش كرده و در جاي خودشان قرار گرفته بودند.
تيراندازي به سوي ستون بسيار كم و نامرتب و ضعيف بوده و حداكثر يك يا دو نفر به طور متناوب تيراندازي مي‌كرده‌اند فرمانده ستون كه همان سرهنگ مذكور بود از قبل با عوامل ضد انقلاب رابطه داشته و كاملا طرح‌ريزي و نقشه‌كشي كرده بودند. قطع ارتباط ستون با فرماندهي كل عمليات نيز كار همين شخص بود و او اينك 170 نفر از برادران ارتشي و پاسدار را آورده بود تا ناجوانمردانه تقديم به ضد انقلاب كند. البته وجود اينچنين اشخاصي در ارتش، آن هم در رده‌هاي بالا از عوارض طبيعي حاكميت بني‌صدر و طيف ليبرالها بر ارتش بود. وي علاوه بر قلع و قمع افراد متعهد و پايبند به خط امام، وابستگان به رژيم سابق و افرادي كه از وي حرف شنوي داشته باشند را بر سر كار مي‌آورد.
خلاصه در همين حين كه سر بچه‌ها را با تك تيراندازي گرم كرده بودند دشمن نيروهايش را با توجه به ديدي كه نسبت به ستون و افرادش داشته در نقاط مسلط و سركوب مستقر كرده و ستون را كاملا در محاصره گرفته و خود را آماده مي‌كند ابتدا از چند سو با بلندگو اعلام مي‌كند كه پاسدارها و ارتشيان بايد خود را تسليم كنند. در اين موقع فرمانده ستون نيز دلسوزانه خطاب به افرادش مي‌گويد كه ما محاصره شديم و هيچ راهي نداريم مگر اينكه تسليم بشويم و دستور تسليم شدن را صادر مي‌كند. به تبع تعداد بسيار اندكي از برادران ارتشي با وي همراه مي‌شوند و خود را تسليم مي‌كنند. خبر به برادران سپاهي كه در قسمت عقب ستون بوده‌اند مي‌رسد و تازه آنموقع مي‌فهمند كه فريب خورده‌اند. لكن چون در فرهنگ لغات پاسداري در هيچ كجايش كلمه تسليم و معنا و مفهومش نوشته نشده برادران با وجود محاصره تصميم به مقاومت مي‌گيرند و در سرتاسر ستون پراكنده مي‌شوند.
. درگيري آغاز مي‌شود و بچه‌ها شديدا به دشمن حمله مي‌كنند. درگيري شديد تا آغاز تاريكي ادامه مي‌يابد و افراد ستون به دليل نداشتن سنگر و جان‌پناه مناسب تعدادي شهيد و مجروح مي‌دهند و با آمدن تاريكي يورش ضد انقلاب از هر سو آغاز شده و جنگ تن به تن در مي‌گيرد تعداد قليلي از برادران با استفاده از تاريكي حلقه محاصره عبور مي‌كند و براي آوردن كمك به سوي گردنه خان مي‌روند.12 كيلومتر فاصله كه تمامش كوه است فرصت زيادي مي برد و بچه‌ها پس از چند ساعت راهپيمايي وقتي به ستون مي رسند كه درگيري خاموش شده و صداي تيراندازي ديگر نمي‌آمد. افراد ستون نيز به دليل نداشتن فرمانده نمي‌توانند كمك لازمه را به برادران درگير برسانند.
در هر صورت لازم بود كه هر چه زودتر به محل درگيري برويم و ببينيم چه طور شده برادران ارتشي معتقد بودند كه بايد منتظر شد تا نيروي كمكي درخواست شود و به وسيله آن نيروي كمكي به سوي بانه برويم اما ما مخالفت كرديم و گفتيم كه در جنگ‌هاي كوهستاني و نامنظم تعداد نفرات وكميت زياد مهم نيست بلكه كيفيت و تاكتيك مورد استفاده مهم است.
برادران ما كه در ستون بودند در اين درگيري دچار چندين اشتباه شده بودند و دليل همگي نداشتن تجربه و نبودن فرمانده بود. اما ما با اعتماد كامل به اينكه از پس ضد انقلاب به هر تعدادش برخواهيم آمد عزم رفتن كرديم و قرار شد كه گروه ضربت با فاصله در جلو حركت كرده راه را پاكسازي و بقيه بدنبالمان بيايند نيمي از ستون نيز براي حفاظت از گردنه خان بر روي آنجا باقي مي‌ماند.
حركت كرديم و راه را به كمك دوربين شناسايي مي‌كرديم در چند جا كه از دور سنگرهاي ضد انقلابيون و نفرات مسلحشان ديده شد خمپاره‌هاي ما اما نشان نداد. بدون اينكه كسي مزاحممان بشود و به نزديكي محل درگيري روز گذشته رسيديم و از آنجا شروع به پياده‌روي كرديم. وقتي نزديك‌تر رفتيم صحنه‌هايي را ديديم كه به راستي به هيچ روي قدرت وصفش را ندارم. يادم مي‌آيد كه در بچگي وقتي ماه محرم مي شد در مسجد پاي منبر مي‌رفتم و سخنراني‌ها را گوش مي‌دادم هميشه از صحنه كربلا در روز عاشورا صحبت مي‌شد واز چگونگي شهادت آن عزيزان و جنايت‌هايي كه يزديان در حقشان روا داشتند گرچه كينه عميقي نسبت به اين جانيان در درونم برافروخته مي‌شد ولي برايم ملموس نبود و باورم نمي شد كه انسان‌هايي باشند كه بتواند همچنان اعمالي انجام دهند و به راستي آيا انسان هم مي‌تواند سبوعانه انسان ديگري را بكشد و پاره پاره‌اش كند و با اسب نيز آن پاره پاره‌ها را لگد كوب كند؟
كردستان اگر هيچ فايده‌اي برايم نداشت حداقل اين سود را بردم كه جواب اين سوال را به روشني دريافتم فهميدم كه نه هيچ انساني قادر به اين عمل نيست مگر اينكه از انسانيت فقط شكل و شمايلش را داشته باشد و اسمش را ولي در اصل يك حيوان جنايتكار و درنده باشد اينجا هم جاي پاي اين حيوانات ديده مي شد و اثار اعمالشان در جلوي چشمانمان بودند.
برادري را كه 16 يا 17 سال داشت با تبر قطعه قطعه كرده بودند يك ميخ فولادي بزرگ را با چكش از گوش سمت راست يك افسر ارتشي زده بودند و سرميخ از گوش چپش با سري خونين بيرون آمده بود. چند برادر پاسدار را به هم بسته بودند و با مسلسل سوراخ سوراخ‌شان كرده بودند، حال چند خشاب به آنها شليك كرده بودند خدا مي‌داند چند نفر ديگر را سوزانيده بودند و .. در مورد چند نفر نيز آنچنان اعمال فجيعي انجام داده بودند كه انسان از به خاطر آوردنش شرمگين مي شود چه برسد به نقلش.
راجع به آن صحنه و شهداي آنجا كه هر كدام به طرز وحشيانه‌اي به شهادت رسيده بودند بيش از اين نمي‌گويم اما بدانيد كه آن صحنه برايم كربلاي خونين را مجسم مي‌نمود و اثرات روحي كه داشت كم از آن نبود.
منبع: http://www.farsnews.net




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
آشنایی با آداب و رسوم جالب شب یلدا در لرستان
آشنایی با آداب و رسوم جالب شب یلدا در لرستان
آشنایی آداب و رسوم جالب شب یلدا در تبریز
آشنایی آداب و رسوم جالب شب یلدا در تبریز
آشنایی با آداب و رسوم جالب شب یلدا در رشت
آشنایی با آداب و رسوم جالب شب یلدا در رشت
قد و وزن و دور سر نوزاد 2 ماهه
قد و وزن و دور سر نوزاد 2 ماهه
قد و وزن و دور سر نوزاد 4 ماهه
قد و وزن و دور سر نوزاد 4 ماهه
خروج تروریست‌های تحریرالشام از حرم حضرت زینب(س)
play_arrow
خروج تروریست‌های تحریرالشام از حرم حضرت زینب(س)
خلاصه بازی ملوان ۱ - پرسپولیس ۲
play_arrow
خلاصه بازی ملوان ۱ - پرسپولیس ۲
تشریح جزئیات آدم‌ربایی در گلستان
play_arrow
تشریح جزئیات آدم‌ربایی در گلستان
زلزله امنیتی در آمریکا؛ ادعای عضو کنگره آمریکا از پرواز پهپادهای منتسب به ایران بر فراز آمریکا
play_arrow
زلزله امنیتی در آمریکا؛ ادعای عضو کنگره آمریکا از پرواز پهپادهای منتسب به ایران بر فراز آمریکا
روایت خبرنگار صداوسیما در دمشق از لو دادن اطلاعات اماکن حیاتی توسط فرماندهان بلندپایه بشار اسد به اسرائیل
play_arrow
روایت خبرنگار صداوسیما در دمشق از لو دادن اطلاعات اماکن حیاتی توسط فرماندهان بلندپایه بشار اسد به اسرائیل
گل دوم اتحاد کلبا به العین توسط شهریار مغانلو و پاس گل مهدی قائدی
play_arrow
گل دوم اتحاد کلبا به العین توسط شهریار مغانلو و پاس گل مهدی قائدی
گلزنی «مهدی قائدی» برابر العین در لیگ برتر امارات
play_arrow
گلزنی «مهدی قائدی» برابر العین در لیگ برتر امارات
آزمایش پلیس رباتیک کروی در چین که مجرمان را شناسایی و دستگیر می‌کند
play_arrow
آزمایش پلیس رباتیک کروی در چین که مجرمان را شناسایی و دستگیر می‌کند
اهدای انگشتر رهبر انقلاب به دختر خانمی که انگشتر ایشان را می‌خواست
play_arrow
اهدای انگشتر رهبر انقلاب به دختر خانمی که انگشتر ایشان را می‌خواست
تصویر هوایی از نابودی بالگردهای سوریه توسط ارتش رژیم اسرائیل
play_arrow
تصویر هوایی از نابودی بالگردهای سوریه توسط ارتش رژیم اسرائیل