ميكائيل داره با هاتون حرف ميزنه
نويسنده: مجتبي مير احسان
اين خاطره بر اساس متن پياده شده يك نوار حاوي خاطرات يكي از پاسداران لشگر 14 امام حسين عليه السلام ميباشد كه به اين صورت بازنويسي شده است .
« بسماللهالرحمنالرحيم همان طور كه برادران عزيز توجه دارن كردستان بعد از پيروزي ما بررژيم شاه، منطقهاي بحراني شده، گروههاي آنجا نفوذ كردن و با ملعبه قراردادن محروميت و فقر مردم، تبليغات منفي را عليه بچههاي سپاه جمهوري اسلامي به راه انداختن….»
حاج حسين خرازي بود، داشت براي بچهها قبل از پاكسازي صحبت ميكرد: «…… يكي از محورهايي كه امروز بايد پاكسازي شه، محور كرمانشاه به كامياران و كامياران به سنندجه، كه چندين روستا داره. برادرا توجه داشته باشن كه همه چي ممكنه اتفاق بيفته . ممكنه ضد انقلاب داخل خانههاي مردم كمين كرده باشه. ممكنه زن و بچهها رو سپر قرار بدن، ممكنه …… هرچي باشه به ياد داشته باشين مردم و نجات مردم اصله، ما براهمين اومديم اگه گاهي وقتا مردم با اونا همكاري ميكنن به اين معني نيست كه اونها ضد انقلابن ! بخاطر اينه كه تبليغات منفي زياد بوده، مردم فقر و محروميت زياد كشيدن، و….»
تكيه داده بود به ديوار، يه قليان آماده، يه استكان چايي، يه اسلحه و يه نوارفشنگ، با يه راديو دوموج كوچك كه هميشه بايد به اون ور رفت تا صداي از توش در بياد، همهي اون چيزايي بود كه ميشد حاج ميكائيل رو با اون شناخت .
در كه بازشد دست ميكائيل از راديو رفت طرف اسلحهاش .
- حاجي يه ستون پاسدار دارن ميان طرف روستا.
اسلحه كه تو دست حاجي دست به دست شد، به طرف در رفت و از دور جادهي منتهي به روستا رو ديد زد. ولولهاي داخل روستا به پا شده بود. ترس سراسر وجود مردم رو گرفته بود. سريع رفتيم طرف مسجد، بلندگو رو آماده كردم و دادم دست حاجي:
- ميكائيل داره با هاتون حرف ميزنه. همهبرن خونههاشون، هيشكي بيرون نمياد. اينام مثل همون ژاندارم هاييان كه چند سال پيش اومدن همه چيزمون رو بردن، وحتي حرمت اين مسجد رو هم نگه نداشتن، فقط اسمشون عوض شده….
ميكائل خيلي عصبي بود و تندتند حرف ميزد. چند هفته بود هر شب چند نفر با اسم و رسماي مختلف مياومدن روستا پيش اون و ترس زيادي از پاسدارا تودل ميكائيل و اهالي روستا انداخته بودن حرفاش كه تموم شد به خونهي كنار مسجد رفتيم تا هم به داخل مسجد هم به روستا احاطه داشته باشيم.
«برادران عزيز، با رعايت احتياط و حفظ حريم خانههاي مردم به گوشه كنارروستا سركشي كنند تا از وجود ضد انقلاب تو اين منطقه با خبر شيم . ايشاالله براي ظهر همه جمع ميشيم تو همين مسجد.»
- چه خبر بود؟
ميكائيل بود، من رو فرستاده بود رو پشت بام براي سركشي.
- هيچي حاجي، پاسدارا تو روستا پخش شدن، دارن همه جارو بقول خودشون پاكسازي ميكنن….
- خونهها رو چطور؟ توخونهها هم ميرن؟
- من كه چيزي نديدم، فقط تو كوچهها سرگردونن. الان هم همشون دارن جمع ميشن وضو ميگيرن براي نماز.
- نماز؟!
- آره، نماز!
حاجي ميكائيل بدجوري تو فكر رفت و هي با خودش زمزمه ميكرد: نماز! نماز! - پس اتفاقي نيفتاده.
- هنوز نه، ولي تا اونجا كه من ديدم چيزي به عنوان غذا دنبال خودشون نياوردن. گشنشون كه بشه خدا ميدونه چكار ميكنن!
ميكائيل چيزي نگفت، يعني انگار يه خورده هم از حرفم ناراحت شد. ايستاديم پشت پنجره، داخل مسجد پيدا بود.
نمازي كه پاسدارا ميخوندن يه جورايي عجيب بود، يعني يه جورايي من و خصوصاُ حاجي ميكائيل رو جذب كرده بود، چشاي حاجي رو نميشد ديد اما ناآروميش، تو حركاتش موج ميزد.
نمازشون كه تموم شد يواش يواش يه چند تا از همون دستمالاي سفيد كه دورگردنشون بود وسط مسجد پهن كردند، يه كيسه بزرگ نون خشك خالي كردن روش و شروع كردن يكي يكي خوردن! غذا ونهارظهرشون همين بود، همين!
حاجي كه برگشت ازشرم حرفاي چند دقيقه پيشم نميتونستم درست نگاش كنم اما اشكاي حاجي اونقدر تابلو بود كه نميشد پنهانش كرد. باورم نميشد حاج ميكائيل كه حرفش آنقدر نفوذ داشت كه غيرازروستاي خودمون چند تا روستاي اطراف روهم در برمي گرفت، داشت گريه ميكرد. رفت طرف اسلحهاش؛ مردد بود، پشيمون شد، چند دور، دور اتاق زد، تصميمش رو گرفت و با سرعت با دست خالي به طرف مسجد رفت.
پاسدارا با تعجب به حاجي نيگا ميكردن، با اين حال به حرمت ريشاي سفيدش جلو پاش بلند شدند، ميكائيل يه راست رفت سراغ بلندگو، با صداي بغض گرفتهاي شروع كرد حرف زدن:
- ميكائيل داره با هاتون حرف ميزنه. اين پاسدارهايي كه امروز من ديدم با اون چيزايي كه برامون تعريف كردن و با چيزايي كه از ژاندارماي از خدا بيخبر ديديم قابل مقايسه نيست….از خونههاتون بيان بيرون، مهمون داريم بايد براي اين برادرا نهاردست و پا كنيم….»
تعجب پاسدارا حالا جاي خودش رو به لبخندهاي رضايت بخش داده بود.
حاج ميكائيل را تا چند سال پيش هم ميديديم. بزرگ روستا بود. نفوذ زياد او چنان بود كه بعد از آن واقعه روستاهاي آن منطقه محلي امن براي بچههاي سپاه در كردستان و محلي ناامن براي ضد انقلاب شد.به دستور حاج ميكائيل تمام مردم مسلح شدند و با حفظ روستاي خود از نفوذ ضدانقلاب در پيروزي برگروهكها و نابودي آنها نقش به سزائي ايفاء كردند.
حاج ميكائيل را تا چند سال پيش هم ميديديم. چند سالي است كه اين مرد بزرگ در جوار همان مردان بزرگي كه مجذوبشان شده بود آرميده است . روحش شاد.
برگرفته از : ماهنامه طراوت
منبع : http://www.farsnews.net
/خ
« بسماللهالرحمنالرحيم همان طور كه برادران عزيز توجه دارن كردستان بعد از پيروزي ما بررژيم شاه، منطقهاي بحراني شده، گروههاي آنجا نفوذ كردن و با ملعبه قراردادن محروميت و فقر مردم، تبليغات منفي را عليه بچههاي سپاه جمهوري اسلامي به راه انداختن….»
حاج حسين خرازي بود، داشت براي بچهها قبل از پاكسازي صحبت ميكرد: «…… يكي از محورهايي كه امروز بايد پاكسازي شه، محور كرمانشاه به كامياران و كامياران به سنندجه، كه چندين روستا داره. برادرا توجه داشته باشن كه همه چي ممكنه اتفاق بيفته . ممكنه ضد انقلاب داخل خانههاي مردم كمين كرده باشه. ممكنه زن و بچهها رو سپر قرار بدن، ممكنه …… هرچي باشه به ياد داشته باشين مردم و نجات مردم اصله، ما براهمين اومديم اگه گاهي وقتا مردم با اونا همكاري ميكنن به اين معني نيست كه اونها ضد انقلابن ! بخاطر اينه كه تبليغات منفي زياد بوده، مردم فقر و محروميت زياد كشيدن، و….»
تكيه داده بود به ديوار، يه قليان آماده، يه استكان چايي، يه اسلحه و يه نوارفشنگ، با يه راديو دوموج كوچك كه هميشه بايد به اون ور رفت تا صداي از توش در بياد، همهي اون چيزايي بود كه ميشد حاج ميكائيل رو با اون شناخت .
در كه بازشد دست ميكائيل از راديو رفت طرف اسلحهاش .
- حاجي يه ستون پاسدار دارن ميان طرف روستا.
اسلحه كه تو دست حاجي دست به دست شد، به طرف در رفت و از دور جادهي منتهي به روستا رو ديد زد. ولولهاي داخل روستا به پا شده بود. ترس سراسر وجود مردم رو گرفته بود. سريع رفتيم طرف مسجد، بلندگو رو آماده كردم و دادم دست حاجي:
- ميكائيل داره با هاتون حرف ميزنه. همهبرن خونههاشون، هيشكي بيرون نمياد. اينام مثل همون ژاندارم هاييان كه چند سال پيش اومدن همه چيزمون رو بردن، وحتي حرمت اين مسجد رو هم نگه نداشتن، فقط اسمشون عوض شده….
ميكائل خيلي عصبي بود و تندتند حرف ميزد. چند هفته بود هر شب چند نفر با اسم و رسماي مختلف مياومدن روستا پيش اون و ترس زيادي از پاسدارا تودل ميكائيل و اهالي روستا انداخته بودن حرفاش كه تموم شد به خونهي كنار مسجد رفتيم تا هم به داخل مسجد هم به روستا احاطه داشته باشيم.
«برادران عزيز، با رعايت احتياط و حفظ حريم خانههاي مردم به گوشه كنارروستا سركشي كنند تا از وجود ضد انقلاب تو اين منطقه با خبر شيم . ايشاالله براي ظهر همه جمع ميشيم تو همين مسجد.»
- چه خبر بود؟
ميكائيل بود، من رو فرستاده بود رو پشت بام براي سركشي.
- هيچي حاجي، پاسدارا تو روستا پخش شدن، دارن همه جارو بقول خودشون پاكسازي ميكنن….
- خونهها رو چطور؟ توخونهها هم ميرن؟
- من كه چيزي نديدم، فقط تو كوچهها سرگردونن. الان هم همشون دارن جمع ميشن وضو ميگيرن براي نماز.
- نماز؟!
- آره، نماز!
حاجي ميكائيل بدجوري تو فكر رفت و هي با خودش زمزمه ميكرد: نماز! نماز! - پس اتفاقي نيفتاده.
- هنوز نه، ولي تا اونجا كه من ديدم چيزي به عنوان غذا دنبال خودشون نياوردن. گشنشون كه بشه خدا ميدونه چكار ميكنن!
ميكائيل چيزي نگفت، يعني انگار يه خورده هم از حرفم ناراحت شد. ايستاديم پشت پنجره، داخل مسجد پيدا بود.
نمازي كه پاسدارا ميخوندن يه جورايي عجيب بود، يعني يه جورايي من و خصوصاُ حاجي ميكائيل رو جذب كرده بود، چشاي حاجي رو نميشد ديد اما ناآروميش، تو حركاتش موج ميزد.
نمازشون كه تموم شد يواش يواش يه چند تا از همون دستمالاي سفيد كه دورگردنشون بود وسط مسجد پهن كردند، يه كيسه بزرگ نون خشك خالي كردن روش و شروع كردن يكي يكي خوردن! غذا ونهارظهرشون همين بود، همين!
حاجي كه برگشت ازشرم حرفاي چند دقيقه پيشم نميتونستم درست نگاش كنم اما اشكاي حاجي اونقدر تابلو بود كه نميشد پنهانش كرد. باورم نميشد حاج ميكائيل كه حرفش آنقدر نفوذ داشت كه غيرازروستاي خودمون چند تا روستاي اطراف روهم در برمي گرفت، داشت گريه ميكرد. رفت طرف اسلحهاش؛ مردد بود، پشيمون شد، چند دور، دور اتاق زد، تصميمش رو گرفت و با سرعت با دست خالي به طرف مسجد رفت.
پاسدارا با تعجب به حاجي نيگا ميكردن، با اين حال به حرمت ريشاي سفيدش جلو پاش بلند شدند، ميكائيل يه راست رفت سراغ بلندگو، با صداي بغض گرفتهاي شروع كرد حرف زدن:
- ميكائيل داره با هاتون حرف ميزنه. اين پاسدارهايي كه امروز من ديدم با اون چيزايي كه برامون تعريف كردن و با چيزايي كه از ژاندارماي از خدا بيخبر ديديم قابل مقايسه نيست….از خونههاتون بيان بيرون، مهمون داريم بايد براي اين برادرا نهاردست و پا كنيم….»
تعجب پاسدارا حالا جاي خودش رو به لبخندهاي رضايت بخش داده بود.
حاج ميكائيل را تا چند سال پيش هم ميديديم. بزرگ روستا بود. نفوذ زياد او چنان بود كه بعد از آن واقعه روستاهاي آن منطقه محلي امن براي بچههاي سپاه در كردستان و محلي ناامن براي ضد انقلاب شد.به دستور حاج ميكائيل تمام مردم مسلح شدند و با حفظ روستاي خود از نفوذ ضدانقلاب در پيروزي برگروهكها و نابودي آنها نقش به سزائي ايفاء كردند.
حاج ميكائيل را تا چند سال پيش هم ميديديم. چند سالي است كه اين مرد بزرگ در جوار همان مردان بزرگي كه مجذوبشان شده بود آرميده است . روحش شاد.
برگرفته از : ماهنامه طراوت
منبع : http://www.farsnews.net
/خ