داستانی در مورد«مدرسه» به قلم نیلوفر نیک بنیاد
داستان زیبای زیر نوشته نیلوفر نیکبنیاد است. آن را با هم می خوانیم.
دوشنبه، 15 شهريور 1400
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده :
نیلوفر نیک بنیاد
تصویر گر :
محمد باران دوست
موارد بیشتر برای شما
من هم قاتی بقیّهی بچّهها جیغ زدم، از سر جوگیری. آدم است دیگر، یک وقتهایی جوگیر میشود، بعد که حواسش میآید سر جایش میفهمد چقدر بیخودی جوگیر شده. وضعیّت من هم همچین چیزی بود. چون وقتی حواسم آمد سر جایش، یادم افتاد بابا کلاً با هر نوع اردو و گشت و گذاری که خودش یا مامان توی آن شرکت نداشته باشند، مخالف است. نمونهاش اردوی رامسر سال قبل یا اصلاً چرا راه دور برویم، اردوی پارک جنگلی که فقط پنج کیلومتر با شهرمان فاصله داشت. هنوز گلویم از جیغی که برای مشهد کشیده بودم، میسوخت که یاد جملهی بابا دربارهی پارک جنگلی افتادم و بغض بیشتر گلویم را سوزاند: «خطر داره دخترم، خطر!»
برگه را از دست نمایندهی کلاسمان گرفتم و گذاشتم توی جیبم. حتّی نگاهش هم نکردم. آیدا شروع کرد به بلندبلند خواندن جملهی روی رضایتنامه: «اینجانبان ... و ... والدین دانشآموز ... رضایت کامل خود را جهت اعزام فرزندمان به اردوی زیارتی فرهنگی مشهد اعلام میکنیم.» بعد جفت دستهایش را گذاشت روی بازوهای من و تکانتکانم داد و گفت: «دیدی گفتم ما از همه بهتر اجرا کردیم؟ دیدی گفتم برنده میشیم و میریم استانی؟»
لبخند سردی زدم و سرم را تکان دادم. باز بازوهایم را محکمتر فشار داد و گفت: «چته پس؟ چرا خوشحال نیستی؟ نکنه تو عامل نفوذی مدرسهی دشمنی؟» و خودش از چیزی که گفته بود، غشغش خندید. گفتم: «آخه... آخه...» با گفتن آخهها داشتم وقت میخریدم که بهانهای پیدا کنم برای نرفتن. گفتم: «آخه... شاید ما بخوایم این هفته خانوادگی بریم سفر. شاید من نیام اردو.» دستهایش روی بازوهایم خشک شد. گفت: «چی؟ پس گروه چی میشه؟ سرود؟» سرم را برگرداندم. زور زدم بغضم اشک نشود و از چشمهایم نریزد بیرون. کیفم را برداشتم و همانطور که «نمیدانم» آرامی زیر لب میگفتم، از کلاس بیرون رفتم.
هنوز در خانه را کامل باز نکرده بودم که مامان گفت: «چرا سگرمههای دخترم تو همه؟»
از تواناییهای مامان این بود که از پشت در بسته هم میتوانست سگرمههای آدم را ببیند. رضایتنامه را از توی جیبم درآوردم و نشانش دادم. شانههایش را بالا انداخت و گفت: «من حرفی ندارم؛ ولی میدونی که بابات...». میدانستم. خوب هم میدانستم. بغضی را که حالا اشک شده بود، با مقنعهام پاک کردم و رفتم به سمت اتاق. صدای مامان داشت پشت سرم میآمد: «حالا بذار توی یه فرصت مناسب بهش بگیم. شاید هم رضایت بده.» فرصت مناسب یعنی کی؟ از ساعت هشت شب که بابا میرسید تا فردا هفت صبح که من میرفتم مدرسه، فقط یازده ساعت وقت داشتیم که معمولاً هفت ساعتش برای خواب میرفت، دو ساعت برای شام و صبحانه و مسواک و این چیزها. میماند دو ساعت! توی دو ساعت چطور باید بابا را راضی میکردیم؟!
بابا مثل هر شب سر ساعت هشت رسید؛ اما قیافهاش مثل هر شب نبود. ابروهایش نه بالایی بود نه پایینی. نمیشد فهمید عصبانی است یا ناراحت. جواب سلامم را زیر لب داد و بعد رفت داخل اتاقش، در را بست و شروع کرد به تلفنی حرف زدن: «بله آقای اکبری! منم خدمتتون گفتم که این موارد رو باید از قبل اطلاع بدین. این دفعه رو میام؛ ولی از دفعهی بعد اگر ناگهانی و بیاطلاع قبلی باشه، به هیچوجه قبول نمیکنم.»
توی تمام دو ساعتی که قرار بود با مامان دنبال فرصت مناسب بگردیم، بابا لام تا کام حرف نزد. فردا صبح هم که وسایلش را جمع میکرد و میرفت مأموریت. دیگر باید قید مشهد را میزدم. احتمال رضایت دادن بابا از یکدرصد به زیر خط فقر رسیده بود!
صبح شد. رضایتنامه هنوز روی میز آشپزخانه بود. یک لیوان شیر خوردم. نگاهی به جای خالی امضای والدین روی برگه انداختم، بعد بُغضی را که تا صبح توی گلویم خوابش برده بود، بیدار کردم و دوتایی به طرف مدرسه راه افتادیم. تمام طول راه و تمام مدّت کلاس ریاضی داشتم به این فکر میکردم که آیدا باور کرده داریم میرویم مسافرت؟ اگر خودم را به مریضی بزنم مامان میگذارد مدرسه نروم؟ به خانم پرورشی چه بگویم؟ نکند گروه سرود بدون من کارش لنگ بماند؟ نکند...؟ زنگ تفریح خورد. با آیدا به طرف حیاط راه افتادیم. حرفی نداشتیم بزنیم. اگر قرار بود من هم بروم مشهد، حتماً کلی برنامه میریختیم برای اردو؛ امّا حالا ساکت بودیم. یکهو خانم صابری سکوتمان را شکست و گفت: «رضایی! بیا اینجا ببینم.» فکر کردم الآن است که بگوید: «رضایتنامهات کو؟»
پیشدستی کردم و گفتم: «خانم اجازه! ما این هفته...» پرید وسط حرفم و گفت: «رضایتنامهات رو پدرت آورد. این رو هم داد بدم بهت» و پاکت نامهی کوچکی را داد دستم. زبانم بند آمده بود. میترسیدم پاکت را باز کنم. با دستهای لرزان بازش کردم. بغضم باز هم اشک شد و از توی چشمهایم ریخت. از ذوق، محکم خانم صابری را بغل کردم. فکر کنم این اوّلین باری بود که کسی در مدرسهی ما خانم ناظم بداخلاق را اینطور از ته دل بغل میکرد! بابا نوشته بود: «مراقب خودت باش دخترم. التماس دعا!»
منبع:
مجله باران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
داستانی درباره روزه گرفتن
يکشنبه، 21 فروردين 1401
داستانی درباره افطار به قلم مریم کوچکی
سهشنبه، 2 آذر 1400
داستانی درباره ساواک به قلم احمد عربلو
دوشنبه، 3 آبان 1400
داستانی درباره سخن چینی به قلم مریم کوچکی
پنجشنبه، 4 آذر 1400
داستانی در مورد ماه محرم به قلم زهرا عبدی
شنبه، 11 بهمن 1399
داستانی درباره جنگ تحمیلی
شنبه، 22 دی 1397
فیل و فنجان
پنجشنبه، 19 اسفند 1400
داستان بزغاله و خرگوش
يکشنبه، 22 اسفند 1400
حکایت گل سرخ زیبا و مغرور
شنبه، 21 اسفند 1400
داستانی درباره ضرب المثل هم خدا را می خواهد هم خرما را به قلم سید محسن موسوی آملی
سهشنبه، 9 آذر 1400
تازه های مقالات
پیوند عرفانی در هنر خوشنویسی
استناد حضرت زهرا (س) به آیات قران در خطبه فدک
سوالات متداول بلیط تهران دبی علی بابا
انواع هوش مصنوعی را به همراه کاربرد هریک بشناسید
دوگانه جنگ و صلح در اسلام
آب و هوای فتحیه و بهترین زمان سفر به آن
کالری یک لیوان چای
کالری یک لیوان کاپوچینو چقدر است؟
کالری کینوا چقدر است
کالری یک عدد کتلت چقدر است؟
بیشترین بازدید هفته
خلاصه ای از زندگی مولانا
چگونه تعداد پروتونها، نوترونها و الکترونها را تشخیص دهیم؟
داستان های کوتاه از پیامبر اکرم (ص)
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
چهار زن برگزیده عالم
پیش شماره شهر های استان تهران
نحوه خواندن نماز والدین
زنگ اشغال برای برخی تماس گیرندگان
داستان انار خواستن حضرت زهرا(س) از امام علی(ع)
پیش شماره شهر های استان گیلان
موارد بیشتر برای شما
پیوند عرفانی در هنر خوشنویسی
حکمت | صدقه پنهانی! / استاد فاطمی نیا
سخن آوا | امان از دل فرزند شهید! / استاد مومنی
استناد حضرت زهرا (س) به آیات قران در خطبه فدک
این روزها اسرائیلیهای زیادی به ایران جواب مثبت میدهند!
کشورهای عربی مایه ننگ منطقهاند، ببینید ایران با اسرائیل چه کرده!
شورای حکام قطعنامه بدهد پاسخ میدهیم/ برجام خاصیت سابق را ندارد
واکنش عراقچی به خبر دیدار نماینده ایران با ایلان ماسک
تصاویری از خسارات وارده به حیفا بر اثر حمله موشکی حزبالله
شکار سرباز صهیونیست توسط تکتیرانداز القسام
پیام شیربچه فلسطینی از میان ویرانهها به اسرائیل و آمریکا
همراه با پویش ایران همدل در سراسر کشور
ضاحیه پس از حملات وحشیانه رژیم صهیونیستی
لحظه اصابت موشکهای اسرائیلی به مناطق مسکونی در بیروت
خیابانی: آقای قلعهنویی! خیلی از مردم با شما مخالف هستند!