داستانی در مورد« مادر » به قلم فاطمه نفری

نویسنده داستان زیبای زیر فاطمه نفری است. یا هم آن را می خوانیم.
يکشنبه، 14 شهريور 1400
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : فاطمه نفری
تصویر گر : سعیده احمدی
موارد بیشتر برای شما
داستانی در مورد« مادر » به قلم فاطمه نفری
دوباره زهرا آمده بود و داشت فتنه درست می‌کرد! کاش اصلاً شوهرش تو خانه‌ زندانی می‌کردش!

کلّه‌ام لای کتاب زبان بود. زهرا آرام داشت پچ‌پچ می‌کرد؛ ولی من می‌شنیدم؛ چون گوش‌هایم خیلی تیز بود. داشت می‌گفت: «من و رضا بچّه نبودیم؟ زمان ما از این خبرها نبود! عین‌‌ بچّه‌ی آدم همه‌ی کارها را نوبتی می‌کردیم!» مامان گفت: «راستی به بچّه‌ام رضا چیزی نگویی‌ها! تو غربت نگران می‌شود!»

دوباره صدای زهرا آمد: «دوّم دبیرستان است، چرا آن‌قدر لوسش کرده‌ای؟ والله من یک‌سال از این بزرگ‌تر بودم، شوهرم دادید!»

می‌خواستم بگویم: «حسود هرگز نیاسود» که مامان گفت: «خب طفلکی می‌رود مدرسه خسته می‌شود!»

- «تو مدرسه کوه که نمی‌کند! دلت به حال خودت بسوزد که شب‌‌ها از پادرد و کمردرد خوابت نمی‌برد! به خدا من اگر سرکار نمی‌رفتم، خودم هر روز می‌آمدم همه‌ی کارهایت را می‌کردم، امّا چه کنم؟»

-  «آخر این دکترها یک چیزی برای خودشان می‌گویند! من دو ماه بخوابم تو رخت‌خواب کی به این زندگی می‌رسد؟ کی پرستاری من را می‌کند؟ حالا بگذار فردا بروم دکتری که خاله‌ات تعریفش را می‌کرد، ببینم چه می‌شود!»

- «چرا خودت را گول می‌زنی؟ ده تا دکتر رفته‌ای! خلاصه از ما گفتن بود! کم لیلی به لالای این ته تغاری بگذارید!»

کلّه‌ام را از لای کتاب درآوردم. انگار یک خبرهایی بود! قضیّه‌ی دکتر و بیمارستان چی بود؟ رفتم اتاق. دیگر نمی‌شد ساکت بمانم.

- «آبجی خانوم کم غیبت من را کن! انگار دشمن من است، نه خواهرم!»

زهرا ابرو نازک کرد و گفت: «داشتی درس می‌خواندی یا به حرف‌‌های ما گوش می‌کردی؟ تازه مگر بد می‌گویم؟ آخر تو دلت به حال مامان نمی‌سوزد که به این روز افتاده؟»

نگاه کردم به مامان که دراز کشیده بود و با چشم‌های مهربانش نگاهم می‌کرد. گفتم: «مگه چی شده؟»

- «آن‌قدر سرت به شیطنت‌‌های خودت گرم است که اصلاً حواست نیست! یک ماه است مامان تو راه دکتر است، دیسک کمر دارد، آن‌وقت تازه می‌پرسی چی شده؟»

مامان گفت: «ول‌کن مامان‌جان!»

- «چرا نگویم مامان؟ زندگی هزارتا کار دارد، خب کنار درسش کمی‌ به شما کمک کند. صبح تا شب کلّه‌اش تو اینترنت و موبایل است!»

بعد نگاه کرد به من.

- «خلاصه آبجی کوچیکه حواست به مامان باشد، اگر اتّفاقی برای مامان بیفتد چکار می‌کنی؟»

لحن زهرا یک طور خاصّی بود، انگار واقعاً از چیزی نگران بود! سرم را انداختم پایین و رفتم آشپزخانه تا چیزی بخورم. کلّه‌ام تو یخچال بود که زهرا دستش را گذاشت روی شانه‌ام.

- «از دست من ناراحت نشو آبجی کوچیکه!»

لواشک را چپاندم تو دهانم. زهرا کتری چای‌ساز را پُر آب کرد، بعد آرام گفت: «مامان خیال می‌کند تو بچّه‌ای؛ امّا من مطمئنم تو بزرگ شده‌ای و اگر بعداً اتّفاقی برای مامان بیفتد، خودت را نمی‌بخشی.»

گفتم: «معلوم است که بزرگ شده‌ام، حالا بگو چی شده؟» زهرا مهربان شد و چایی دم کرد.

- «آبجی‌جان! هوای مامان را داشته باش. دیسک کمرش عود کرده و دکتر گفته باید عمل کند. عملش خیلی سنگین است، اگر عمل کند، دو سه ماه می‌افتد تو رخت‌خواب! چندنفر از دکترها گفتهاند دو ماه تو خانه استراحت مطلق کن، اگر بهتر شدی که هیچ، اگر نشدی باید عمل کنی؛ امّا من از عملش خیلی می‌ترسم؛ چون خیلی حساس است و امکان دارد پاهایش آسیب ببیند!»

نشستم روی صندلی و به میز ناهارخوری که از ظهر کثیف مانده بود نگاه کردم. چرا مامان به من هیچی نگفته بود؟ چرا خودم نفهمیده بودم؟

زهرا یک دستمال خیس کرد و کشید روی میز ناهارخوری و آرام طوری که انگار دارد با خودش حرف می‌زند گفت: «ببین مامان چند ساعت است به خانه نرسیده، خانه چه شکلی شده! نگاه کن وضع آشپزخانه را! این‌همه مامان از ما مراقبت کرده و تر و خشک‌مان کرده، حالا نوبت ماست.»

نگاه کردم به ظرف‌هایی که توی سینک جمع شده بود. خانه‌ی ما همیشه مرتّب و تمیز بود و من هیچ وقت به فکر این چیزها نبودم؛ امّا... اگر مامان طوریش می‌شد، نه! من نمی‌خواستم! امّا حالا که فهمیده بودم، باید تصمیم می‌گرفتم و به همه نشان می‌دادم بزرگ شده‌ام.

رفتم سر سینک و آستین‌هایم را بالا زدم. آبجی زهرا از پشت بغلم کرد و گفت: «آفرین آبجی کوچولوی خودم! می‌دانستم همان‌طور که قدّت بلند شده، عقلت هم بزرگ شده و فهمیده شده‌ای.»

شیر آب را بازکردم و دستم را گرفتم زیر آب یخ. با خودم فکر کردم ظهرها که از مدرسه برگردم، زود درس‌هایم را می‌خوانم و به کارهای خانه می‌رسم، تازه شام هم می‌پزم. درست است که بلد نیستم، امّا می‌توانم یاد بگیرم.

نگاه کردم به آبجی زهرا که داشت چای خوش‌رنگ می‌ریخت تو لیوان.

- «به مامان بگو استراحت را از همین الان شروع کند، خودم پرستارش می‌شوم.»


منبع:
مجله باران


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
حکمت | صدقه پنهانی! / استاد فاطمی نیا
music_note
حکمت | صدقه پنهانی! / استاد فاطمی نیا
سخن آوا | امان از دل فرزند شهید! / استاد مومنی
music_note
سخن آوا | امان از دل فرزند شهید! / استاد مومنی
استناد حضرت زهرا (س) به آیات قران در خطبه‌ فدک
استناد حضرت زهرا (س) به آیات قران در خطبه‌ فدک
این روزها اسرائیلی‌های زیادی به ایران جواب مثبت می‌دهند!
play_arrow
این روزها اسرائیلی‌های زیادی به ایران جواب مثبت می‌دهند!
کشورهای عربی مایه ننگ منطقه‌اند، ببینید ایران با اسرائیل چه کرده!
play_arrow
کشورهای عربی مایه ننگ منطقه‌اند، ببینید ایران با اسرائیل چه کرده!
شورای حکام قطعنامه بدهد پاسخ می‌دهیم/ برجام خاصیت سابق را ندارد
play_arrow
شورای حکام قطعنامه بدهد پاسخ می‌دهیم/ برجام خاصیت سابق را ندارد
واکنش عراقچی به خبر دیدار نماینده ایران با ایلان ماسک
play_arrow
واکنش عراقچی به خبر دیدار نماینده ایران با ایلان ماسک
تصاویری از خسارات وارده به حیفا بر اثر حمله موشکی حزب‌الله
play_arrow
تصاویری از خسارات وارده به حیفا بر اثر حمله موشکی حزب‌الله
شکار سرباز صهیونیست توسط تک‌تیرانداز القسام
play_arrow
شکار سرباز صهیونیست توسط تک‌تیرانداز القسام
پیام شیربچه فلسطینی از میان ویرانه‌ها به اسرائیل و آمریکا
play_arrow
پیام شیربچه فلسطینی از میان ویرانه‌ها به اسرائیل و آمریکا
همراه با پویش ایران همدل در سراسر کشور
play_arrow
همراه با پویش ایران همدل در سراسر کشور
ضاحیه پس از حملات وحشیانه رژیم صهیونیستی
play_arrow
ضاحیه پس از حملات وحشیانه رژیم صهیونیستی
لحظه اصابت موشک‌های اسرائیلی به مناطق مسکونی در بیروت
play_arrow
لحظه اصابت موشک‌های اسرائیلی به مناطق مسکونی در بیروت
خیابانی: آقای قلعه‌نویی! خیلی از مردم با شما مخالف هستند!
play_arrow
خیابانی: آقای قلعه‌نویی! خیلی از مردم با شما مخالف هستند!
روایت کمتر دیده شده آیت‌الله خامنه‌ای از آزاد سازی سوسنگرد
play_arrow
روایت کمتر دیده شده آیت‌الله خامنه‌ای از آزاد سازی سوسنگرد