مسئلة «صدق» در الهيات پست ليبرال
چكيده
كليد واژهها: صدق، ليبراليسم، الهيات، پستليبرال، كلگرايي، وحدتگرايي، ليندبك.
مقدمه
يكي از شاخههاي الهيات كه شكلگيري آن به دوران معاصر، يعني پستمدرن، بازميگردد «الهيات پستليبرال» است، كه تنها سه دهه از تكوّن رسمي آن ميگذرد. درطول اين سه دهه، شخصيتهاي مختلفي به تبيين و حمايت از اين رويكرد پرداختهاند، ولي تأثيرگذارترين شخصيت در انديشة پست ليبرال را ميتوان جورجليندبك قلمداد كرد؛ كسي كه كتاب او، ماهيت آموزه،(1) بهترين منبع پژوهش در انديشة پستليبرال به حساب ميآيد.(2)
پايهگذاران الهيات پستليبرال، به ويژه ليندبك، براي رسيدن به آرمان «وحدتگرايي كليسايي» از هيچ كوششي فروگذار نكردند. ليندبك، تلاش زيادي كرد تا مباني(3) فلسفي و الهياتي وحدتگرايي را تبيين كند. تحقّق غرض وحدتگرايانة ليندبك، مقتضي آن است كه وي به لحاظ معرفتشناختي رويكردي را در باب صدق اتّخاذ كند كه درمقابل گزارهگراهاي سنّتي، از هرگونه نگرش انحصاري در معرفت صادق پرهيز كرده باشد. رويكرد سنّتي در باب تعريف و معيار صدق، نه تنها براي وحدتگرايي كليسايي مفيد نيست، بلكه با مباني وحدتگرايانه ناسازگار است. از اينرو، ليندبك- به منظور حلّ اين مسئله- رويكرد درونسيستمي و مقولي را در باب صدق اختيار ميكند.
ليندبك به پيروي از انسجامگرايان و كلگرايان، صدق را تطابق گزاره با واقع خارجي ندانسته، بلكه آن را به سازواري با كلّ بافت مربوطه (باور، رفتار و شكلهاي همبستة زندگي)، تعريف كرده است. كلگراياني همچون كواين، معرفتي را صادق تلقّي كردهاند كه با شبكة باورهاي انسان هماهنگ باشد. آنان، درمقابل، معرفتي را كاذب تلقّي كردهاند كه با شبكة باورهاي انسان، هماهنگ نباشد.
البته، ليندبك از صدق وجودشناختي نيز سخن به ميان ميآورد و ميگويد: معرفت ديني، علاوه بر صدق درونسيستمي، داراي صدق وجودشناختي است. وي در تبيين صدق وجودشناختي، به عنصر كاربرد توجه كرده و گفته است كه تطابق بيانات ديني با واقعيت، صرفاً تابع نقش آنها در تشكيل دادن شكلي از زندگي و شيوهاي از بودن در جهان است، كه همين امر به خودي خود با مهمترين واقعيت غايي مطابقت دارد. با اينحال، ليندبك تمايل دارد كه از صدق وجودشناختي، به عنوان صدق مقولي ياد كند. او معتقد است كه دين صادق بايد مقولات كافي را براي شكل زندگي فراهم كند. بنابراين، ليندبك- همانند پراگماتيستها- در تبيين صدق وجودشناختي به نقش كاربردي و عملي گزارهها توجه ميكند. با اين توضيح، ميتوان گفت كه ديدگاه ليندبك در باب صدق، آميزهاي از ديدگاههاي انسجامگرايي و پراگماتيستي است.
به اعتقاد نگارنده، ليندبك در تبيين فلسفيِ وحدتگرايي كليسايي و پلوراليسم ديني، تلاشهاي بديعي را انجام داده، ولي انديشههاي وي دستخوش اشكالات عميقي است. توجه به اين اشكالات، متفكران پستليبرال را وادار خواهد كرد تا به دنبال يافتن مباني و تبيينهاي جديدي براي وحدتگرايي باشند.
مقالة حاضر، بر آن است تا پس از تبيين تفصيلي مسئلة «صدق» ازمنظر پستليبرالِ ليندبك، به تحليل و بررسي اين نگرش بپردازد.
الهيات پستليبرال(4)
گذاشت. اين مكتب، براساس آثار فيلسوفاني چون السدر مكينتاير،(6) هم رويكرد جنبش روشنگري سنّتي به «عقلانيت مطلق» را نفي كرد و هم به ردّ پيشفرضهاي ليبرالي در تجربة مستقيم ديني و مشترك براي همة بشريت پرداخت.(7)
هاوكينز در تعريف الهيات پستليبرال مينويسد:
واكنشي است دربرابر الهيات ليبرال؛ يعني الهيات عصر روشنگري. در الهيات ليبرال، معتقد بودند كه انسان بايد براي همة باورها داراي معيارهايي باشد كه به صورت عمومي قابل پذيرش باشند. پستليبرالها، درمقابل الهيات ليبرال، از بازگشت به سنّت و حجيت حمايت ميكنند.(8)
همچنين، دهارت در تعيف واژه «پستليبراليسم» ميگويد:
پستليبراليسم، خواه مثبت و خواه منفي ارزيابي شود، ساختاري است كه تلاش كرده است تا رويكردي متمايز با شيوههاي اصلي الهيات مسيحي داشته باشد. اين مكتب- به نحو سيستماتيك- با برداشتها و شيوههاي مشخص الهيات دانشگاهي معروف به نام «ليبرال»، «مدرنيست» يا «اصلاحطلب» مخالفت ميكند.(9)
وحدتگرايي كليسايي(10) يكي از مهمترين دغدغههاي ليندبك بوده، به طوريكه وي تمام مؤلفههاي الهياتي خود را با هدف تأمين مباني كافي براي تحقّق اين امر شكل داده است.(11) همانگونه كه پيشتر بيان شد، كتاب ماهيت آموزه(1984)، كه مهمترين اثر الهياتي در گرايش پستليبرال قلمداد ميشود، نوشتة ليندبك است.(12) گفتني است كه تعهد ليندبك به جنبش وحدتگرايي كليسايي در همين اثر بنيادين وي نمود يافته است. جورج ليندبك و همكارش، هانسفراي،(13) به واسطة اين كتاب، از برجستهترين رهبران الهيات پستليبرال شمرده شدهاند. در دهة اخير، رويكرد پستليبرالِ ليندبك از ميزان بالايي از توجه پروتستانهاي آمريكا برخوردار شده است.(14)
الهيات پستليبرال و مسئلة صدق
اگر هر ديني مدّعي حقيقت باشد، چگونه ميتوان اين تنوع گسترده ميان اديان جهان و تنوع گستردهتر ميان نحلههاي مختلف هريك از اديان را توجيه كرد؟ اگر تئوريهاي مربوط به آموزههاي ديني، نگاهي انحصارگرايانه به دين داشته باشند، درمقابلِ موج بزرگي از ادعاهاي حقيقي اديان و طرفداران آنها شكست خواهند خورد؛ اما اگر تئوريها نگرشي كثرتگرايانه به دين داشته باشند، چگونه ميتوانند حقيقت واحد را در جهان تبيين كنند؟
ليندبك، تلاش ميكند كه تبييني از اديان متكثر و رابطة آنها با حقيقت واحد ارائه كند تا هم تنوع اديان را معقول جلوه دهد و هم مسئلة حقيقت واحد را توجيه كند. وي، نخست به بيان دو رويكرد مهم (سنّتي و ليبرال) در باب صدق ميپردازد و سپس رويكرد سوم را به عنوان رويكرد پستليبرال مورد توجه قرار ميدهد: طرفداران رويكرد سنّتي، صدق گزارهاي(15) (يعني تطابق يا همشكلي ذهن با خارج) را معيار گزارهاي ديني ميدانند. در اين رويكرد، هر گزاره- نهايتاً- يا صادق است يا كاذب. در صدق گزارهاي، مراتب يا تنوع حقيقت وجود ندارد. باوجود اينكه يك دين ممكن است آميزهاي از بيانات صادق يا كاذب باشد، مسئلة اساسي در اين نگرش، آن است كه چه ايماني ميتواند ادعاهاي حقيقياي با كمترين ادعاي كاذب را ارائه كند؟(16)
ازنظر مبناگرايان معرفتي سنّتي، صدق، به معناي مطابقت با واقعيت است كه براساس رويكرد واقعگرايان معرفتشناختي، به گزارههاي درجه يك منتسب ميباشد. در اين نوع از صدق، گزارهها بدون توجه به امر ديگري و تنها به خودي خود، از واقعيت خارجي حكايت ميكنند. معناي هر گزاره، صرفاً در گرو فهم الفاظ و تركيب جمله است، نه عامل خارج. ليندبك ميگويد: صدق، در رويكرد تجربي- بياني، نمادين(17) است. مقايسة ميان اديان، برحسب آن است كه اين اديان چگونه تجربة دروني مربوط به امر الوهي را (كه بنا بر اعتقاد، ميان اديان، مشترك است) بيان ميكنند؟ همة اديان، در اين معناي منسجم و نمادين، مستعد آن هستند كه به نحو درستي عمل كنند؛ ولي ممكن است كه در ظرفيت، يا ميزان واقعي بهرهمندي از صدق، متفاوت باشند.(18)
در اين بخش، به تبيين تئوري صدق از نگاه ليندبك ميپردازيم.
انواع صدق در گزارهها
1.صدق درون وجودشناختي(20) مطابقت گزاره با واقعيت غايي؛(21)
2صدق درون سيستمي:(22) برخورداري گزاره از انسجام(23) و مطابقت آن باشبكة باورها؛
3.صدق مقولي: (24) برخورداري گزارهها از مقولات كافي براي معنادار كردن اهداف موردنظرخود.
ليندبك اين ساختار را در الهيات ضروري مي پندارد.بنابراين، به نظر او، گزارههاي ديني بايد از هر سه نوع صدق(وجودشناختي، درون سيستمي، ومقولي) برخوردار باشند.
نانسي مورفي در تبيين تئوري سه قطبي صدق گزارههاي ديني از نظر ليندبك چنين مي گويد: واژه «صدق» در ساختار ليندبك به سه شيوه به كار برده شده است:«صدق درون سيستمي، صدق مقولي، صدق وجودشناختي». صدق درون سيستمي انسجام ميان باورها، وميان باور و رفتار است. وقتي مي گوييم فلان دين به لحاظ درون سيستمي صادق است، منظورمان اين است كه آن دين سازگار و منسجم است. با اين حال، صدق درون سيستمي به خودي خود كافي نيست؛ بنابراين، به دليل وجود مشكل نظامهاي رقيب و به يك اندازه منسجم در معرفت شناسي هاي كل گرا، ليندبك دو مفهوم ديگر را نيز براي مفهوم «صدق» تعريف مي كند:«صدق مقولي» و «صدق هستي شناختي». ديني به لحاظ مقولي صادق است كه مقولات آن براي تفسير واقعيت، اظهار تجربه، و زندگي منظم كافي باشند. سرانجام، ديني كه به عنوان يك دين كامل اتخاذ شده به لحاظ هستي شناختي صادق است، تا جايي كه در خدمت هماهنگ نمودن پيروان آن با «واقعيت غايي و خيري كه در نهاد اشيا نهفته شده» باشد. يعني، مطابقت سخنان ديني به واقعيت، خصوصيتي نيست كه سخنان در خودشان و از خودشان به دست دهند؛ بلكه صرفاً در نقششان براي ايجاد شكلي از زندگي و شيوهاي از بودن در جهان است، كه خود اين امر با مهمترين و نهايي ترين واقعيت مطابقت دارد.(25)
با اين مقدّمه، اكنون به بررسي تفصيلي هريك از انواع صدق از نظر ليندبك، و سپس تبيين ارتباط آنها با رويکردهاي مشابه مي پردازيم.
1.صدق درون سيستمي
تئوري كل گرايانة ليندبك در باب صدق را مي توان بر كل گرايي(27) كواين(28) منطبق دانست. براساس كل گرايي معنايي(29)كواين، واحد معنا واژه يا حتي جمله نيست، بلكه واحد معنا تئوري يا كلّ علم است؛ بدين ترتيب، معناي هر جمله در زبان از معناي ديگر جملات موجود در زبان تعيّن مي يابد. نظر كواين در اين باره بر خلاف مبناگرايي است:
ساختمان معنا برجي نيست كه بر روي پايههايش استوار باشد يا اينكه مخروطي شكل نيست، بلكه مانند يك شبكه (30) است. با توجه به ديدگاه كواين، معرفت ديني نيز
ساختار شبكهاي دارد؛ معرفت ديني را نمي توان مانند برج يا مخروطي در نظر گرفت:
عالِم دين هيچ گاه آجرهاي برج معرفت را بر روي هم نمي چيند تا برج معرفت ديني را بسازد؛ بلكه او، به معناي دقيق كلمه، توري مي بافد كه حاشيههاي آن شرايط مرزي دارد.(31)
كواين، با تشبيه معرفت به اجزاي موتور يك ماشين، ميگويد:
يك مكانيك بسيار ماهر، ممكن است بتواند با بررسي تكتك اجزاي موتور يك ماشين، يعني با بررسي هركدام از اجزاء به صورت كاملاً مستقل و جدا از ساير اجزا، درباره آن موتور چيزي را به ما بگويد؛ اما ديدن موتور به صورت يك كلّ، كه همة اجزايش با يکديگر كار ميكنند، مطمئناً مقصود وي را بهتر برآورده ميكند. آنچه ما باور داريم نيز چنين است.(32)
همانطور كه قبلاً گفته شد، ليندبك- همانند كواين- معتقد است كه معرفت را نميتوان صرفاً در فهم جملات و مفردات مرتبط با آنها يافت؛ بلكه معرفت محصول مجموعهي از عوامل، بسترها و شرايطي است كه آن جملات درآنها بيان و اظهار شدهاند. به اعتقاد او، جملاتي صادق هستند كه از هماهنگي كافي با ديگر باورها، رفتارها و شكلهاي همبستة زندگي، برخوردار باشند.
سؤال مهمي كه در اينجا مطرح ميشود، اين است كه صدق درونسيستمي، چه ارتباطي با وحدتگرايي كليسايي دارد؟ همچنين، اين تئوري معرفتشناختي چگونه ميتواند دغدغههاي الهياتي پستليبرالها را برطرف كند؟ در پاسخ به اين پرسشها، ابتدا بايد به مشكلي اساسي اشاره كنيم كه معرفتشناسي مبناگرايانة ماقبل پستليبرال براي وحدتگرايي ايجاد ميكرد و سپس به ويژگي صدق درونسيستمي بپردازيم.
مانع معرفتشناختي وحدتگرايان از آنجا ناشي شده است كه آنان صدق گزارههاي ديني را به مطابقت اين گزارهها با واقع وابسته كردهاند. اين تفسير مبناگرايانه از صدق سببساز نگرشي انحصارگرايانه به اديان ميشود، زيرا تنها اديان و گزارههاي دينياي را صادق ميداند كه با واقعيت محقّق در خارج مطابقت داشته باشند؛ از اينرو، به علّت وجود آموزههاي متفاوت و حتي متناقض در اديان مختلف، فقط برخي از اين اديان و آموزههاي ديني ميتوانند از صدق و حقيقت برخوردار شوند. نتيجه اينكه هر ديندار صرفاً دين و مجموعه آموزههاي ديني خود را صادق ميپندارد و بر اين اساس، گزارههاي ديني موجود در ديگر اديان را باطل ميشمارد. پستليبرالها ميپندارند:و بر اين اساس، گزاره هاي ديني موجود در ديگر اديان را باطل مي شمارد. پست ليبرال ها مي پندارند: بر اثر اين نگرش انحصارگرايانه به دين، زمينههاي وحدت و تقريب ميان اديان و مذاهب ازبين ميروند و به تدريج، طرفداران اديان و مذاهب مختلف از يكديگر جدا ميشوند.
ولي براساس صدق درونسيستمي، ضرورتي به مطابقت گزارههاي ديني با واقعيت نيست و كافي است كه آنها با بافت و مجموعة امور مرتبط سازگار باشند. لازمة طبيعي چنين رويكردي اين خواهد بود كه هر دين و مذهبي كه از ويژگي سازگاري و انسجام دروني برخوردار باشد صادق و حقيقي شمرده شود. همة اديان و كليساهاي متفاوت اين ويژگي را دارند؛ از اينرو، زمينة معرفتشناختي عناد و جدايي اديان ازبين خواهد رفت.
2. صدق وجودشناختي
نظرية ليندبك در صدق درونسيستمي به تئوري انسجامگرايان درباره صدق شباهت داشت؛ ولي در صدق وجودشناختي، كه كاربرد جملات موردتوجه قرار ميگيرد،
ليندبك به تئوري پراگماتيستها (عملگرايان) نزديك ميشود. بنابراين، ميتوان گفت كه ليندبك تلاش كرده است تا هريك از تئوريهاي انسجامگرايان و پراگمانيستها را به عنوان جهات مختلف صدقگزارهها بيان كند.
ليندبك با تشبيه اين رويكرد به نگرش كاربردي آستين(34) بر اين باور است كه همين نكته در برداشت وي از كاربرد «انشايي»(35) زبان نيز يافت ميشود. باتوجه به رويكرد كاربردي به دين، صدق گزارهاي يك بيان ديني- به معناي تطابق وجودشناختي- تنها در شرايطي است كه داراي كاركردي از انشا، فعل، يا كنش باشد؛ و همينامور موجب تطابق ميشوند. البته، ليندبك به تفكيك صدق در گزارههاي ديني و غيرديني ميپردازد و ميگويد: درواقع، اين امر در سخن غيرديني اتفاق نميافتد؛ زيرا بيانات غيرديني معمولاً نميتوانند، به طور همزمان، هم به لحاظ انشايي و هم به لحاظ گزارهاي عمل كنند.(36)
ليندبك در تفسير خاص خود از صدق گزارههاي ديني- همچنانكه خود وي اشاره كرده- وامدار ديدگاه آستين درباره «افعال گفتاري»(37) است. به بيان آستين، درميان اظهارات زباني، طبقة مهمي به نام گزارههاي انشايي وجود دارد كه در ظاهر به شكل گزارههاي خبري هستند، ولي نه صادقاند و نه كاذب؛ زيرا قصد گوينده از اداي اين جملهها، توصيف واقع نيست، بلكه گوينده به وسيلة اين جملات، فعلي را انجام ميدهد. براي مثال، كسي كه ميگويد: «قول ميدهم كه شما را ببينم»، قصد بيان واقعيت يا حالتي را ندارد؛ بلكه- با همين جمله- فعل وعده را تحقّق ميبخشد. بنابراين، آستين ابتدا جملهها را به اخباري(38) و انشايي(39) تقسيم كرد؛ ولي با تأمّلات عميقتر، به اين نتيجه رسيد كه تقسيم اظهارات به اخباري و انشايي نادرست است، زيرا به اعتقاد او، جملات خبري از تمام ويژگيهاي جملات انشايي نيز برخوردارند. آستين با ايجاد اين تحوّل بزرگ در ديدگاه خود، نگرش زباني نسبت به برخي از اظهارات را به تمام اظهارات سرايت داد؛ او تمام اظهارات زباني را از سنخ «فعل» تلقّي كرد. درنتيجه، به اعتقاد آستين،
هر اظهاري نوعي فعل گفتاري است.(40) با اينحال، ليندبك معتقد است كه در حوزه ديني، خود اين جملة داراي كاربرد انشا، با واقعيت مطابقت دارد؛ البته واقعيت ازنوع خاص خودش، يعني واقعيت غايي.
ازنظر ليندبك، اين نگرش را ميتوان در اظهارات شخصيتهاي ديني نيز پيدا كرد. از اينرو، او تاحدّي تلاش ميكند شواهدي را از كتاب مقدّس يا از بيانات شخصيتهاي برجستة ديني نقل كند تا اثبات نمايد كه رويكرد وي رويكردي صرفاً انتزاعي و بدون تناسب با واقع نيست. براي مثال، پولُس(41) و لوتر(42) تلاش ميكردند تا شيوهاي را براي تبيين حقيقت اتخاذ كنند كه براساس آن، خويش را براي شيوهاي از زندگي متعهد سازند. اين تلاش، گوياي اين ادعاست كه صدق گزارههاي ديني به كاربرد انشايي آنهاست، نه به تطابق آنها با واقعيتهاي عيني. ليندبك، از اين نكته نتيجه ميگيرد كه نميتوان تأكيد لوتر را بر اينكه «من نميتوانم تأييد كنم كه (عيسي خداست)، مگر از اين راه كه او را خداي خودم تلقّي كنم»، با رويكرد گزارهگراها (كه معنا، صدق و كذب گزارهها را مستقل از ذهنيت گويندگان آنها و وابسته به تطابق عيني آنها با خارج ميدانند)، و همچنين با نگرش تجربي- بياني ليبرالها (كه معناي ديني بياناتي را مانند «عيسي خداست» به نقش آنها در نمادين كردن تجربههاي دروني ميدانند)، سازگار دانست.(43)
ليندبك، با استناد به اين گزارههاي ديني، تلاش كرد تا شواهدي را براي اثبات نگرش كاربردي خود درباره صدق گزارههاي ديني بيان كند.
ليندبك نگرش گزارهاي مبناگرايان را به گزارههاي ديني نميپذيرد، ولي رويكرد خود را با معرفتگرايي يا گزارهگرايي معتدل- مانند تئوري تمثيلي آكويناس(44)- سازگار ميداند. براساس تئوري تمثيلي آكويناس، هيچ شيوه و تلقّي بشري از بيانات الوهي بر وجود خدا قابل انطباق نيست، با اينحال، اين بيانات از معنايي برخوردارند. براي مثال، در گزاره «خدا خوب است»، ما هيچيك از مفاهيم راجع به «خوبي» را لايق ساحت ربوبي نميدانيم؛ ولي درجهاي از خيريت خدا وجود دارد كه براي ما قابل فهم نيست، يعني تفسير خدا از خيريت خود؛ به تعبير ديگر، گزاره «خدا خوب است»، معنادار و صادق است، بدونآنكه معناي آن قابل فهم و بيان باشد. ممكن است كه اهليدانان براي جلوگيري از تفسيرهاي نادرست از تمثيلهايي استفاده بكنند، ولي نميتوانند چگونگي تطابق اين تمثيلها را با واقعيت معيّن كنند؛ بنابراين، توانايي تصديق آنها را ندارند. اما براساس تئوري تمثيلي اَكويناس، حتي با وجود اين پوچي اطلاعاتي، معنا ميتواند مورد تصديق واقع شود.(45)
خود ليندبك ميپرسد: اگر محتواي معرفتي ادعاهاي حقيقيِ راجع به خداوند را به اين حداقل برسانيم، پس اين ادعاها چه كاركردي دارند؟ اگر ندانيم كه خدا چگونه خوب است، چه نكات جديدي را از تصديق «خدا خوب است» استنتاج ميكنيم؟ ولي، به اعتقاد او، خداباوران كلاسيك ميتوانند به اهداف آنها نسبت به نقش «انشايي» بيانات ديني متوسل شوند: آنها ميتوانند جواب دهند كه عليرغم اين پوچي اطلاعاتي، اين ادعا كه «خداوند به نحو صادقانه خوب است» به خودي خود بيشترين اهميت را دارد؛ زيرا اين بيان توجيه ميكند پاسخهايي را مثل اينكه خدا با شيوههايي كه توسط حكايتهاي مربوط به آفرينش، عنايت خدا و نجاتي كه انديشهها و باورهاي خداباوران را شكل ميدهد، خوب است، يا از اينطريق كه به شدّت انسان را به انديشه و رفتارش متعهد ميكند. همچنين، معناي اين ادعا كه «عيسي حقيقتاً و واقعاً از مرگ برخاسته» اين اجازه را ميدهد تا به شيوههايي رفتار كنيم كه در حكايتهاي رستاخيز توصيه شدهاند؛ حتي اگر نتوان شيوه دلالت آن حكايتها را تشخيص داد.(46)
ليندبك، معتقد است: دين را، هم براساس رويكردهاي معرفتگرا و هم براساس رويكرد فرهنگي- زباني(47) پستليبرال، ميتوان تصديقهايي صادق (به لحاظ وجودشناختي) تلقّي كرد. رويكرد فرهنگي- زباني، مستلزم نفي يا پذيرش واقعگرايي معرفتشناختي و تئوري تطابق در باب صدق نيست. خداباوران، وقتي جملهاي را نظير «مسيح خداست» به كار ميبرند، به طور ضمني، گزاره صادق درجه اولي را بيان ميكنند. باوجود اين، شرايط لازم براي بيان گزارهها ازمنظر رويكرد معرفتگرا تفاوتهاي بسياري با همين شرايط از منظر رويكرد فرهنگي- زباني دارد: از منظر معرفتگرا، الهيات و آموزه عمدتاً گزارهاي هستند؛ درحالي كه ازمنظر فرهنگي- زباني، صدق و كذب گزارهاي توصيفكننده زبان دينياند، زمانيكه براي شكل دادن زندگي از راه نماز، ستايش، تبليغ و اندرز به كار گرفته شوند. صرفاً در اين سطح است كه انسانها به لحاظ زبانشناختي، صدق يا كذب و تطابق يا عدم تطابق آنها را با راز غايي به نمايش ميگذارند. همچنانكه دستور زبان- به خودي خود- هيچ امر صادق يا كاذبي را درباره جهاني كه زبان در آن به كار گرفته شده است تصديق نمينمايد، الهيات و آموزه نيز هيچ امر صادق يا كاذبي را درباره خدا و ارتباط با مخلوقاتش بيان نميكند.(48)
تأكيد عمده ليندبك بر اين نكته است كه گزاره ديني ممكن است صدق وجودشناختي داشته يا نداشته باشد، ولي زبان دين بيانگر مطابقت اين گزاره با واقع نيست؛ بلكه حاكي از كاربرد گزاره در شيوه زندگي است و همين كاربرد و عدم كاربرد، معيار صدقگزارهاي ميباشد.
ليندبك، درباره رابطة بين صدق درونسيستمي و وجودشناختي ميگويد: از منظر واقعگرايان معرفتشناختي، صدق يا كذب درونسيستمي بنيادين است، به اين معنا كه شرط لازم براي نوع دوم از صدق (تطابق وجودشناختي) است، نه آنكه شرط كافي باشد. به تعبير ديگر، هر گزاره فقط زماني به لحاظ وجودشناختي صادق است كه به لحاظ درونسيستمي نيز صادق باشد؛ ولي صدق درونسيستمي گزاره در گرو صدق وجودشناختي آن نيست. گزاره صادق به لحاظ درونسيستمي، زماني به لحاظ وجودشناختي كاذب يا به تعبير دقيقتر «بيمعني» است كه بخشي از نظامي به حساب آيد كه فاقد مفاهيم يا مقولات براي ارجاع به واقعيات مرتبط باشد، و زماني به لحاظ هستيشناختي صادق است كه بخشي از نظامي شمرده شود كه خود به لحاظ مقولهاي صادق باشد. بياناتي از دين، كه به طور كلّي نامنسجم نباشند، ميتوانند به لحاظ درونسيستمي صادق باشند؛ ولي اين صدق تضمينكننده صدق يا معناداري وجودشناختي آنها نيست.(49)
نگرش كاربردي در تبيين صدق وجودشناختي نيز ارتباط نزديكي با غرض وحدتگرايانة ليندبك دارد؛ زيرا وقتي صدق گزارههاي موجود در دينها و فرقههاي گوناگون را به نقش كاربردي آنها وابسته كنيم، هر دين و فرقهاي كه براي طرفداران و پيروان خود مفيد بوده و به آنان در جهتدهي صحيح به زندگي كمك كرده باشد دين و فرقهاي صادق به حساب ميآيد، اگرچه اين دينها و فرقهها از باورها و گزارههاي متفاوت و متناقضي برخردار باشند. بنابراين، اديان و فِرَق مختلف- به رغم ناسازگاريهاي آموزهاي- ميتوانند با يكديگر توافق و تلائم داشته باشند و از هرگونه جدايي ناشي از تكثّر در باورهاي ديني، پرهيز كنند.
3. صدق مقولي
ليندبك اديان را با دستگاههاي رياضي مقايسه ميكند؛ زيرا خودِ مفاهيم رياضي، به لحاظ گزارهاي، صدق يا كذب وجودشناختي ندارند؛ بلكه درواقع صرفاً حاوي اصطلاحاتي هستند كه در آنها، امور صادق و كاذبِ درجة اول ميتوانند براساس ابعادِ قابل تشخيص واقعيت بيان شوند. براي مثال، بيمعناست اگر بگوييم: «چيزي بزگتر از چيزي ديگر است»؛ درحاليكه مفهوم مقولي «اندازه» را نداشته باشيم. با وجود اين، كفايت مقوليِ مفاهيم رياضي، تضمينكننده صدق گزارهاي نيست، بلكه صرفاً بيانات معناداري را ممكن ميسازد؛ يعني اگر چيزي كميّتپذير باشد، بيانات راجع به اندازه آن معنادار است، ولي ضرورتاً صادق نيست. همچنين، دين صادق- از حيث مقولي- ديني است كه بتوان به نحو معناداري راجع به آن سخن گفت؛ ولي معناداري اعم از صدق يا كذب گزارهاي است. به عبارت ديگر، آموزههاي ديني ميتوانند معنادار باشند، حتي در موارديكه مطابق با واقع نباشند.(51)
به اعتقاد ليندبك، تفاوت ميان اديان را ميتوان تاحدّي با تفاوت ميان امور رياضي و غير رياضي (مثلاً تفاوت بين امور كيفي و كمّي راجع به واقعيت) مشابه دانست: براي مثال، «بزرگتر» را نميتوان با «قرمزتر» سنجيد، چون اين سنجش به بيمعناييِ توصيفي منجر خواهد شد؛ مانند اينكه بگوييم: پرچمِ قرمز، بزرگتر از «ميدان سرخ»(52) در مسكو ميباشد، چون قرمزتر است، و برعكس. همچنين، شيوههايي كه براي استناد به نيروي نيرواناي(53) بودايي به كار گرفته ميشود، همان شيوههايي نيست كه در اديان غربي و فرهنگهاي متأثر از آنها به كار گرفته شده است. به همين دليل، فرد غيربودايي- حداقل- چگونگي سخن گفتن (صادق يا كاذب) راجع به نيروانا را نخست گيجكننده
مييابد يا حتي ممكن است آن را به نحو معناداري انكار كند. بيشتر مسيحيان، مدعياند كه تاريخ ابراهيم، اسحاق، يعقوب و عيسي- همچنانكه در كتاب مقدّس آمده- بخشي از معناي ارجاعي مربوط به واژه «خدا» است؛ بنابراين، فيلسوفان و كسان ديگري كه به اين روايات توجهي ندارند، از معناي خدا، تلقّي ديگري دارند. براساس اين ديدگاه، ايمان به خداي كتاب مقدّس، غير از براهين فلسفي، راجع به خداست.(54)
خلاصه آنكه رويكرد فرهنگي- زباني مجاز ميداند كه دينها و فلسفههاي گوناگون بتوانند مفاهيم نامتوافقي درباره صدق، تجربه، كفايت مقولي و خدا داشته باشند. اين رويكرد، برخلاف رويكردهاي ديگر (نظير برداشت گزارهگرا از صدق يا رويكرد بياني از تجربه)، هيچ ساختار مشتركي را براي مقايسه ميان اديان پيشفرض نميگيرد.(55) صدق مقولي، منكر خطاي گزارهاي نيست؛ بلكه وجود خطا را همانند حقيقت ممكن ميداند.(56)
ليندبك معتقد است كه حتي در صدق مقولي و نه گزارهاي، ميتوان تفسيري را ارائه كرد كه صدق به معناي مطابقت، معناي خود را حفظ كرده باشد؛ يعني گزاره ديني درصورتي صحيح است كه واقعيتهاي آن توسط افراد و گروهها، در شيوهاي سازگار با واقعيت و خير غايي، دروني و اعمال شود؛ در غير اينصورت، گزاره كاذبي خواهد بود.(57)
شيوهاي كه ليندبك براي توجيه اديان گوناگون ارائه ميكند، مبتني بر ديدگاهي است كه او درمورد زبان و نظام تفسيري دين بيان كرده است. ليندبك دين را نظام تفسيري و فرهنگياي ميداند كه شيوه زندگي و انديشه را برحسب نحوه معيشت خاص خودش ترسيم ميكند،(58)، پس آنچه در تعريف دين براي او امري بنيادين به حساب ميآيد تمركز بر بُعد مقولي دين است، نه بُعد مطابقت با خارج. معيار ليندبك در سنجش دين امور محكي و مطابق عيني آموزهها نيست؛ بلكه براساس رويكرد كاركردي او به دين، معيار آن است كه دين تا چه اندازه براي تأمين مقولههاي لازم درجهت فراهم كردن اهداف موردنظر خود موفق بوده است. آنچه موجب تمايز اساسي ميان اديان و مذاهب
مختلف ميشود، همانا، تنوع اديان و مذاهب در مقدار و كيفيت مقولههاست. اساساً، در رويكرد مقولي ليندبك، صدق يا کذب گزارهاي جايگاهي ندارد و يا از اهميت بنيادين برخوردار نيست؛ بنابراين، اديان- به رغم برخورداري از صدق مقولي- ممكن است حاوي انواع مختلفي از كذب گزارهاي باشند.
پلوراليسم ديني و رابطة آن با يك ايمان حقيقي نيز به اين شيوه تحليل ميشود؛ يعني اديان براساس تنوع مقولي از يكديگر جدا ميشوند و ديني كه بتواند به لحاظ مقولي موفّق باشد، دين حقيقي تلقّي ميشود، اگرچه گزارههاي كاذبي داشته باشد. اگر دين تثليثي مسيحيت بتواند در نظام فرهنگي خاص خود، مقولههاي كافي را براي تأمين تجربه و درك انسان از خود و جهان- و برخورداري از مهارت لازم- فراهم كند، ميتواند با دين توحيدي اسلام كه همين مقولههاي لازم را دارد همعرض باشد، و هردو از صدق برخوردار باشند (حتي اگر در مسيحيت، گزاره سه خدايي، ولي در اسلام گزاره تكخدايي) مورد اعتقاد باشد.
بررسي
1. صدق در مقام اثبات يا ثبوت؟!
اشتباه انسجامگرايان و عملگرايان در اين مسئله است كه آنان در مقام تعريف صدق، و بيان مثام ثبوتي آن، به معيار و راه كشف قضاياي صادق تمسك ميجويند. هماهنگي با باورهاي ديگر، يا شبكة باورها، نميتواند ماهيت و معناي صدق را بيان كند؛ بلكه صرفاً بيانگر آن است كه گزاره هماهنگ با باورهاي ديگر حاكي از صدق اين گزاره ميباشد. كاربرد داشتن گزاره در شكل زندگي نيز معناي صدق را بيان نميكند؛ بلكه تنها بيانگر آن است كه گزاره داراي كاربرد از صدق قضيه حكايت ميكند.(59)
نگرش درونسيستمي و كاربردي ليندبك به مسئلة صدق، نهايتاً ميتواند بيانگر ديدگاه اين شخصيت در باب معيار صدق باشد، نه ماهيت و معناي آن. البته، نگرش درونسيستمي (كلگرايي) و كاربردي (عملگرايي) در بيان معيار صدق نيز قابل مناقشه است كه در نقدهاي بعدي، به آن اشاره خواهد شد.
2. صدق شبكة باورها
الف. اگر تنها معيار صدق، همين سازواري شبكهاي باشد، پس هرگز شبكهاي پيدا نميشود كه بينياز از شبكههاي ديگر باشد و اين مستلزم تسلسل يا دُور خواهد بود؛ مگرآنكه معيار ديگري را براي صدق درنظر بگيريم، كه خلاف فرض نگرش انسجامگرايي و شبكهاي به گزارهها خواهد بود.
ب. چه تضميني وجود دارد كه شبكههايي كه در تعيين گزارهها به عنوان منبع اصلي تلقّي شدهاند، معتبر باشند؟
3. شبكة باور يا شبكههاي باور؟!
به عنوان مثال، شبكة باوري مسيحيان، بر مؤلفههايي همچون نفي شريعت، ساختار تثليثي، و خداپنداري عيسيمسيح«ع» استوار است؛ ولي، درمقابل، مؤلفههاي شبكة باوري مسلمانان عبارتند از: شريعتمحوري، ساختار توحيدي، و بشريت كامل عيسيمسيح«ع». گزارههاي ديني خداباوران بايد با كداميك از اين دو شبكه هماهنگ باشند؟ سازگاري با هردو شبكه به تناقض خواهد انجاميد و سازگاري تنها با يكي از اين دو شبكه هيچ معياري ندارد. از اينرو، سازگاري با مجموعة بافتهاي باور و رفتار، و شبكههاي باوري، نميتواند صدق گزارهها را تبيين كند.
بنابراين، شبكهها و نظامهاي متفاوت و سازوار مشكل بزرگي را براي انسجامگرايان به وجود ميآورند. اگر تنها ملاك صدق را سازواري و انسجام تعريف كنيم، چه رابطهاي بين گزارهها و نظامهاي متفاوت و رقيب سازوار وجود دارد؟ ممكن است گزارهاي براساس يك نظام كاملاً سازوار، صادق، و برساس نظم كالماً سازوار ديگر كاذب باشد. كدام شبكه و نظام باورها ميتواند معيار صدق يا كذب گزارهها واقع شود؟
وليام آلستون نيز همين نقد را بر نظرية انسجام وارد ميداند. او ميگويد: به اعتقاد من، احتمال قوي بر وجود نظامهاي ناسازگار متعدد و شايد نامحدود، كه همة آنها از انسجام برابر برخوردارند، كافي است براي اثبات اينكه انسجام دروني براي برخورداري باورها از منزلت معرفتي مثبت كافي نيست.(60)
همچنين، لوييس پويمان نيز همين ايراد را تحتعنوان «اشكال دستگاهها يا جهانهاي بديل»(61) به شرح ذيل بيان ميكند:
اشكال دستگاههاي بديل ميگويد: هماهنگي به منزلة يك نظرية توجيه ناكافي است؛ چون ميان دستگاههاي متقابلاً ناسازگار بديل از باورها فرقي نميگذارد. تعداد بيشماري از دستگاهاي باور، ميتوانند سازگار باشند و متقابلاً حمايت شوند، اما چگونه ميتوانيم تعيين كنيم كدام يكي از آنها حقيقي يا به حقيقت نزديكتر است؟... اگر نتوانيم تعيين كنيم كداميك از اين دستگاههاي ذاتاً هماهنگ از احتمال صدق بيشتري برخوردار است، پس در باور به يكي از آنها به جاي ديگري موجّه نخواهيم بود. در اينصورت، با شكاكيت مواجه خواهيم شد.(62)
4. صدق درونسيستمي و تحوّل در شرايط و باورها
5. تئوريهاي جديد و ناهماهنگ با نظام باورها
تغيير كيش و دين نيز به همين روال است؛ تازه مسلماني كه از دين مسيحيت اعراض كرده به گزارههايي ناهماهنگ با شبكة باوري كه در پارادايم مسيحيت پديد آمده است، اعتقاد پيدا ميكند. پيروان اديان جديد، گزارههاي مورد اعتقاد خويش را گزارههايي صادق ميشمارند و دستكم، برخي از گزارههاي موجود در شبكة معرفت ديني پيشين خود را كاذب ميدانند. پس، دقيقاً برخلاف نظر كلگرايان، اينگونه افراد بسياري از گزارههاي هماهنگ و سازگار با سيستم باورها را كاذب ميدانند. بنابراين، يا بايد هرگونه تئوري و آموزه جديد و متغاير با بافت و سياق پيشين را كاذب بدانيم، كه درنتيجه خودِ تئوري درونسيستمي نيز بايد كاذب باشد، يا بايد اذعان كنيم كه معيار درونسيستمي كه ليندبك آن را مطرح كرده، ناكافي است.
6. مشكل جدايي يا گسستگي
منتقدان غربي، اشكال ياد شده را باعنوان «مشكل جدايي(64) يا گسستگي» مطرح كرده و مدعي شدهاند كه اگر توجيه هر باور فقط تابع هماهنگي آن باور با دستگاهي از باورهاي پذيرفته شده پيشزمينه باشد، ارتباط معرفت با واقعيت عيني و نيز حقيقت قطع ميشود و نظرية هماهنگي نميتواند شرط صدق معرفت را برآورد. موريسشليك(65)، اين اشكال را چنين بيان ميكند:
اگر هماهنگي را جداً معياري كلّي براي صدق بگيريم، در آنصورت، بايد دلخواهانه داستانهاي پريان را نيز همچون اخبار تاريخي يا گزارههاي موجود در كتاب شيمي، صدق بدانيم، مشروط بر آنكه داستانهايي كه بدينسان ساخته و پرداخته ميشوند، مستلزم هيچگونه تناقضي نباشند. من ميتوانم، با خيالپردازي، جهاني عجيبو غريب و پر از حوادث باورنكردني ترسيم كنم؛ و اگر در اين ترسيم
مواظب سازگاري متقابل گزارهاي خود باشم، فيلسوفانِ موافق نظرية هماهنگي بايد آن را بپذيرند. بنا به نظرية هماهنگي، نيازي به مشاهده نيست؛ بلكه فقط سازگاري ميان گزارهها لازم است.(66)
جان پالاك،(67) معرفتشناس معاصر، مدعي شده كه او نخستين كسي است كه همين ايراد را تحتعنوان «برهان جدايي» بر نظرية هماهنگي توجيه وارد كرده است. پالاك مينويسد:
برهان جدايي... ميگويد كه نظريههاي هماهنگي، ارتباطِ توجيه را با جهان قطع ميكنند. بنا به نظريههاي هماهنگي، توجيه نهايتاً تابع روابط ميان قضايايي است كه شخص باور كرده است و ارتباطي با نحوه وجود ندارد؛ اما هدف از جستوجوي معرفت اين است كه به نحوه جهان، آگاهي يابيم. بنابراين، نظريههاي هماهنگي ناكافياند. تنها چيزي كه نظرية هماهنگي لازم دارد عبارت است از: مجموعهاي از باورهاي عجيب و غريب، و هماهنگ.(68)
7. نگرش كاربردي در صدق وجودشناختي
اما، اين نگرش پراگماتيستي ليندبك، نميتواند ماهيت صدق را تبيين كند؛ زيرا:
اولاً ممكن است گزارههايي در عمل مفيد باشند، و مفيد بودن آنها مورد تأييد عملگرايان باشد، ولي حقيقت نداشته باشند؛ براي مثال، محاسبات امور كيهاني براساس هيئت بطلميوسي نتيجة عملي دارد، درحالي كه امروزه هيئت بطلميوسي منسوخ شده است. همچنين، ممكن است كسي به بيان ادعاهايي ساختگي درباره قيامت و همچنين پاداش و عذاب آن بپردازد و عملاً نيز انسانها را به رعايت قوانين اخلاقي و شرعي متعهد سازد؛ البته اين تعهد با واقعيت غايي سازگار است، ولي ادعاهاي ياد شده، حقيقي نيستند.
ثانياً، صدق خودِ قضية «صدق وجودشناختي مبتني بر كاربرد گزاره است» چگونه اثبات ميشود؟ اگر به كاربرد و سودمندي باشد، سخن را به همين قضية دوم منتقل ميكنيم. اگر سؤال را به همين صورت ادامه دهيم، يا بايد معيار ديگري براي صدق خودِ نگرش كاربردي پيدا شود (كه خلاف فرض است) يا به تسلسل منجر خواهد شد.(70)
ثالثاً، ممكن است كه گزارههاي متناقض- در عمل- كارآمد و سودمند باشند، ولي بديهي است كه هردو گزاره متناقض نميتوانند صادق باشند؛ دستكم يكي از دو گزاره كاذب خواهد بود. بنابراين، صِرفِ كاربرد نميتواند كاشف از صدق باشد.
رابعاً پيشفرض ليندبك اين است كه خودِ گزارهها، صرفنظر از واقعيت خارجيشان، ميتوانند كاربرد عملي داشته باشند؛ براي مثال، گزارهها ميتوانند خداباوران را متعهد كنند. اما، اين پيشفرض نادرست است؛ زيرا خودِ کاربرد عملي، مبتني بر آن است كه آموزههاي مورد اعتقاد از حقيقت خارجي برخوردار باشند. درنتيجه، مطابقت با واقعيت غايي نيز، خود، مبتني بر مطابقت خارجي است؛ يعني ازنظر ليندبك، زماني مطابقت با واقعيت غايي حاصل ميشود كه آموزهها كاربرد عملي داشته باشند. همچنين، زماني كاربرد عملي محقّق ميشود كه گزارهها از مابهازاي عيني نيز برخوردار باشند.
8. رابطة صدق درونسيستمي با وجودشناختي
درصورتيكه «كاربرد» را معيار صدق تلقّي كنيم، ديگر هماهنگي با كلّ بافت مربوطه ضرورتي ندارد. كافي است كه انسان، به عنوان مثال، به واسطة يك گزاره، خود را متعهد سازد يا انگيزه كافي را براي ايمان داشتن پيدا كند؛ ولي اين گزاره نسبت به باورهاي گذشته منعطف نباشد يا حتي برخلاف آنها باشد. براي مثال، فرد مسيحي كه در بافت شبكة تثليثي از باورها قرار گرفته است ميتواند با آموزه توحيدي (همانند دين اسلام)، خود را دربرابر تنها كمال مطلق جهان مسئول بداند و از ظلم و ستم پرهيز كند. وقتي حكايتگري آموزهها از واقع به عنوان مبناي معرفتشناختي تلقّي نشود، هريك از اين تفسيرها بدون توجه به تفسيرهاي ديگر، ميتواند به كار گرفته شود.
پي نوشت ها:
1. The Nature of Doctrine.
2. باتوجه به اهميت كتاب ماهيت آموزه، تأليف جورج ليندبك، اين اثر، منبع اصلي ما در تبيين انديشههاي ليندبك در مقالة حاضر خواهد بود؛ همچنانكه منابع غربي كه به تبيين الهيات پستليبرال پرداختهاند، به همين كتابِ ليندبك استناد كردهاند.
3. ليندبك، مباني معناشناختي، معرفتشناختي و الهياتي وحدتگرايي را به صورت جامعي بيان كرده است؛ ولي باتوجه به عنوان پژوهش حاضر، ما تنها به معناي معرفتشناختي وي اشاره و تبيين مباني ديگر را به زمان ديگري موكول ميكنيم.
4. Postliberal Theology.
5. معناي دقيق واژه «ليبراليسم» را ميتوان در كنار واژههاي متضادّ با آن دريافت؛ مانند: استبداد، خودكامگي، يكّهسالاري، حكومت مطلق، دولتگرايي، صنفگرايي، اقتصاد ارشادي و جمعباوري؛ درحقيقت، اين واژهها با مشخص كردن آنچه ليبراليسم مردود ميشمارد، در وجه سلبي، فصل مشترك همة شكلهاي ليبراليسم را نشان ميدهند: ليبراليسم، يعني طرد فشارهايي كه قدرتي بيروني با هر خاستگاه و غايتي به منظور خنثي كردن تعيّنات فردي وارد ميكند (ژرژ بوردو، ليبراليسم، ترجمة عبدالوهاب احمدي، ص16). ريشههاي اصلي اين ديدگاه، در قرن هجدهم شكل گرفته، اما انسجام آن به طور گستردهتر مربوط به قرن نوزدهم است. اين ديدگاه، در قرن بيستم به كلّي انسجام خود را ازدست داد. براي اطلاعات بيشتر، ر.ك:
Alan Bullock et al., The Fontana Dictionary of Modern Thought, p. 475.
6. Alasdair Macintyre.
7. آليستر مكگراث، الهيات مسيحي، ترجمة بهروز حدادي، ص237 و238/
Alister E, McGrath, A Scientific Theology, v2 (Reality), p. 39.
8. Charles Hawkins, Beyond Anarchy And Tyranny in Religious Epistemology, Preface.
9. Paul J. Dehart, The Ttrial of the Witnesses: The Rrise And Decline of Postliberal Theology, p. 1-2.
10. Ecuminism.
11. George A. Lindbeck, The Nature of Doctrine: Religion and Theology in a Postlberal Age, pp. 7-8.
12. Alister E. McGrath, A Scientific Theology, p. 40.
13. Hans Frei.
14. Cf. Joas Adiprasetya, "George A. Lindbeek and Postliberal Theology", The Boston Collaborative Encyclopedia of Modern Western Theology.
15. Propositional truth.
16. George A. Lindbeek, The Nature of Doctrine, p. 47.
17. symbolic.
18. Ibid.
19. البته، همچنانكه در ادامه روشن خواهد شد، ليندبك الزاماً تفسيرهاي پيشين را در باب صدق نميپذيرد؛ بر اين اساس، اگرچه به برخي از انواع صدق كه گذشتگان به آنها معتقد بودند اشاره ميكند، ولي تفسير جديدي را از آن انواع به دست ميدهد.
20. ontological.
21. ultimate reality.
22. intrasystematic.
23. coherence.
24. categorical.
25. Nancey Murphy, Anglo-American Postmodernity, pp. 121-122.
26. George A Lindbeek, The Nature of Doctrine, p. 64.
27. holism.
28. w.v. Quine.
29. meaning holism.
30. web.
31. ر.ك: عليرضا قائمينيا، «شبكة معرفت ديني»، قبسات، ش28، ص31 و32.
32. دابليو. ويكاين و جي. اس اوليان، شبكة باور، ترجمة امير ديواني، ص19.
33. George A Lindbeek, The Nature of Doctrine, p. 65.
34. Austin.
35. performatory.
36. George A Lindbeek, The Nature of Doctrine, p. 65.
37. speech acts.
38. constative.
39. performative.
40. جان. آر. سرل، افعال گفتاري، ترجمة محمدعلي عبداللهي، ص29-32؛
j.l. Austin, How To Do Things With Words, p. 94.
41. Pauls.
42. Luther.
43. George A. Lindbeek, The Nature of Doctrine, p. 66.
44. Aquinas.
45. Ibid.
46. Ibid, p. 67.
47. cultural-linguistic.
48. Ibid, pp. 68-69.
49. Ibid, pp. 64-65.
50. Ibid, p. 47.
51. Ibid, p. 48.
52. Red Square.
53. Nirvana.
54. Ibid.
55. Ibid, pp. 47-49.
56. Ibid, p. 49.
57. Ibid, p. 51.
58. Ibid, pp. 32-33.
59. ر.ك: محمد حسينزاده، پژوهشي تطبيقي در معرفتشناسي معاصر، ص96، 118 و123.
60. William P. Alston, The Reliability of Sense Perception, p. 21.
61. alternative systems (or worlds) objection.
62. مرتضي فتحيزاده، جستارهايي در معرفتشناسي معاصر، ص213.
63. محمد حسينزاده، معرفتشناسي، ص114.
64. isolation.
65. Moritz Schlick.
66. مرتضي فتحيزاده، جستارهايي در معرفتشناسي معاصر، ص210.
67. John Pollock.
68. همان، ص211 و212.
69. Nancey Murphy, Anglo-American Postmodernity, p. 122.
70. ر.ك: محمد حسينزاده، پژوهشي تطبيقي در معرفتشناسي معاصر، ص116-118.
/خ