داستانک (1)نگهباني با کلوخ !
نويسنده:احمد عربلو
شب ،توي سنگر نشسته بوديم و چرت مي زديم. آن شب، مهتاب عجيبي بود. فرمانده آمد داخل سنگر،گفت:« اين قدر چرت نزنيد. تنبل مي شويد. به جاي اين کار برويد اول خط، يک سري به بچه هاي بسيجي بزنيد.»
نمي توانستيم دستور را اطاعت نکنيم. بلند شديم و رفتيم به طرف خاکريزهاي بلندي که درخط مقدم بود. بچه هاي بسيجي ابتکارخوبي به خرج داده بودند. آنها مقدار زيادي سنگ و کلوخ به اندازه کله ي آدميزاد روي خاکريز گذاشته بودند که وقتي کسي سرش را از خاکريز بالا مي آورد، بعثي ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگيرند و آنها را نزنند!
مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما،بي خبراز همه جا برعکس خيال مي کرديم که اينها همه کله ي رزمنده هاست که پشت خاکريز کمين کرده اند و کله هايشان پيداست. يک ساعت تمام با سنگ و کلوخ ها سلام و عليک کرديم و به آنها حسابي خسته نباشيد گفتيم و برگشتيم!
صبح وقتي بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بوديم.هي ماجرا را براي هم تعريف مي کردند و مي خنديدند!
منبع:نشريه شاهد نوجوان ،شماره 54
/خ
نمي توانستيم دستور را اطاعت نکنيم. بلند شديم و رفتيم به طرف خاکريزهاي بلندي که درخط مقدم بود. بچه هاي بسيجي ابتکارخوبي به خرج داده بودند. آنها مقدار زيادي سنگ و کلوخ به اندازه کله ي آدميزاد روي خاکريز گذاشته بودند که وقتي کسي سرش را از خاکريز بالا مي آورد، بعثي ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگيرند و آنها را نزنند!
مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما،بي خبراز همه جا برعکس خيال مي کرديم که اينها همه کله ي رزمنده هاست که پشت خاکريز کمين کرده اند و کله هايشان پيداست. يک ساعت تمام با سنگ و کلوخ ها سلام و عليک کرديم و به آنها حسابي خسته نباشيد گفتيم و برگشتيم!
صبح وقتي بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بوديم.هي ماجرا را براي هم تعريف مي کردند و مي خنديدند!
منبع:نشريه شاهد نوجوان ،شماره 54
/خ