داستانک (3)؛ قانون

دل توي دلم نبود. بيشتر از يک ماه بود که از خانواده هايمان دور بوديم. رفتيم پيش فرمانده صحبت کرديم و از او اجازه گرفتيم که يک سري به خانواده هايمان در اهواز بزنيم. با فرمانده ام سوار ماشين شديم. او رانندگي مي کرد. آرام و صبور و خونسرد. يک تسبيح در دستش بود و آرام ذکر مي گفت. من عجله داشتم و او عجيب و آرام بود.
يکشنبه، 27 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستانک (3)؛ قانون
داستانک (3)؛ قانون
داستانک (3)؛ قانون

نويسنده: احمد عربلو




دل توي دلم نبود. بيشتر از يک ماه بود که از خانواده هايمان دور بوديم. رفتيم پيش فرمانده صحبت کرديم و از او اجازه گرفتيم که يک سري به خانواده هايمان در اهواز بزنيم.
با فرمانده ام سوار ماشين شديم. او رانندگي مي کرد. آرام و صبور و خونسرد. يک تسبيح در دستش بود و آرام ذکر مي گفت. من عجله داشتم و او عجيب و آرام بود.
گفتم :« حاجي ، يک کم تندتر برو. جاده که خلوت است.»
گفت:« در اين جاده بيش از 80 کيلومترممنوع است.»
- حاجي! يعني چي ؟ ما در حال جنگ هستيم. جاده هم که شلوغ نيست.
- يعني چي ،يعني چي ؟مقررات، مقررات است . قانون رانندگي به من اجازه نمي دهد که بالاتر از 80 کيلومتردر سرعت بروم.
- حاجي لااقل برو روي سرعت 85 .
نمي دانم چرا آن حرف را زدم. مي خواستم حرف خودم را به کرسي بنشانم. نمي دانم . حاجي نگاهي به من انداخت. مثل هميشه آرام و صبور لبخندي زد و گفت:
- مي دانم که زودتر مي خواهي به خانواده ات برسي. مي دانم که دلتنگ بچه هايت هستي، اما اين 5 کيلومتراضافه ، ارزش آن را ندارد که قانون را زير پا بگذاريم... حوصله کن. قانون قانون است.
برخلاف نظر من حرف مي زد اما لذتي عجيب در وجودم مي ريخت که فرماندهي مثل او دارم.
منبع:شاهد نوجوان،شماره 54




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.