اسلحه ي سري !

فرمانده اردوگاه اسراي ايراني، با بهت و حيرت به تکه کاغذي که يکي از سربازهايش جلوي چشمان او گرفته بود خيره شده بود و لام تا کام حرفي نمي زد. سرباز دوباره تکرار کرد:« قربان! اين همان نامه است! آنها با اين يادداشت ها از حال هم باخبر مي شوند. به هم خبر مي دهند و از هم خبر مي گيرند!» فرمانده اردوگاه، ناگهان فرياد زد:« مردک احمق!يک تکه کاغذ سفيد جلوي من گرفته اي و هي يادداشت يادداشت مي کني؟ کدام يادداشت؟ اين کاغذ که سفيد است!»
يکشنبه، 27 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اسلحه ي سري !
اسلحه ي سري !
اسلحه ي سري !

نويسنده:احمد عربلو




فرمانده اردوگاه اسراي ايراني، با بهت و حيرت به تکه کاغذي که يکي از سربازهايش جلوي چشمان او گرفته بود خيره شده بود و لام تا کام حرفي نمي زد.
سرباز دوباره تکرار کرد:« قربان! اين همان نامه است! آنها با اين يادداشت ها از حال هم باخبر مي شوند. به هم خبر مي دهند و از هم خبر مي گيرند!»
فرمانده اردوگاه، ناگهان فرياد زد:« مردک احمق!يک تکه کاغذ سفيد جلوي من گرفته اي و هي يادداشت يادداشت مي کني؟ کدام يادداشت؟ اين کاغذ که سفيد است!»
سرباز با ترس گفت:« اما قربان!»
فرمانده دوباره فرياد زد:« اما ندارد. ديوانه شده اي؟ توي اين کاغذ چي نوشته ؟ هيچي! سفيد سفيد است. اگر چيزي نوشته برايم بخوان!»
سرباز که زبانش از ترس بند آمده بود. گفت:« قربان... خودم ديدم که اسيران ايراني اين کاغذ را با احتياط به هم مي دادند. توي محوطه ي اردوگاه، اين را از آنها گرفتيم... آنها با اين يادداشت ها اخبار مهم را به هم اطلاع مي دهند...»
ناگهان فرمانده از کوره در رفت. کاغذ را از سرباز گرفت. آن را ريز ريز کرد و توي صورت سرباز کوبيد و فرياد زد:
- برو گم شو بيرون! سرباز ديوانه!
سرباز با ترس عقب عقب رفت. به احترام فرمانده اش پا کوبيد و از اتاق فرماندهي بيرون رفت.
فرمانده رو به يکي از معاونانش کرد. لبخند تلخي زد و گفت:
- گمانم سربازهاي ما کم کم دارند ديوانه مي شوند. روز روشن يک تکه کاغذ سفيد را دست گرفته و هي يادداشت يادداشت مي کند. آدم از دست اينها ديوانه مي شود.
معاون با احترام فراوان گفت :« اما قربان! من هم خبر دارم که اسيران ايراني، تمام اخبار مهمي را که مي شنوند از طريقي به هم اطلاع مي دهند. من در جريان پيدا کردن اين يادداشت، ببخشيد اين کاغذ بودم. چند روز اسيران ايراني را زير نظر داشتيم. فهميديم که آنها اين کاغذ را با احتياط زيادي به هم مي دهند. ما هم خيال کرديم اخبار محرمانه اي را به هم اطلاع مي دهند... اما... اما کاغذ سفيد بود. ملاحظه فرموديد که...»
فرمانده عراقي نيشخندي زد و گفت:« جناب سرهنگ! شما ديگر چرا؟ نکند ايراني ها اطلاعات و اخبار خودشان را توي کاغذ فوت مي کنند و آن را تا مي کنند و به هم مي رسانند! اين حرف ها کدام است؟ شما که به سحر و جادو اعتقاد نداريد؟»
سرهنگ شرم زده به زمين چشم دوخت:
- نه قربان!
- پس چي؟ من هم مي دانم که آنها اخبار مهم را در تمام اردوگاه پخش مي کنند. اما نه با اين کاغذهاي سفيد. من شخصاً اعتقاد دارم که آنها اين کاغذ سفيد را براي گول زدن جاسوس ها و مأمورهاي شما بين خودشان رد و بدل کرده اند. حتماً در لابه لاي اين ورق هاي سفيد،يادداشت هاي اصلي خودشان را هم به هم مي رسانند. دقت کنيد. بيش تر مراقب باشيد تا عوامل اين پخش کردن اخبار را زودتر شناسايي کنيد...»
سرهنگ ، احترام نظامي گذاشت و در زير نگاه هاي سنگين و پر از سرزنش فرمانده اش از اتاق او بيرون رفت.
چند روز گذشت. رزمندگان اسلام، مدتي قبل يک عمليات مهم انجام داده بودند. خبر اين عمليات در مدت کوتاهي در بين اسرا پخش شد.
فرمانده سرسام گرفته بود. اسرا در آن اردوگاه نه راديويي داشتند و نه روزنامه اي. پس چطور اين اخبار بين آن ها پخش مي شد؟
دوباره جستجوها شروع شد. مراقبت ها بيش تر شد. يک روز ناگهان سرهنگ معاون فرمانده ، با شتاب وارد دفتر فرماندهي اردوگاه شد. کاغذ سفيدي در دست داشت و پيروزمندانه وارد شد.
فرمانده پرسيد:« چه خبر؟چه کار کرديد؟»
معاون، کاغذ سفيد را جلوي چشمانش از حدقه بيرون زده ي فرمانده گرفت:
- قربان! قربان! اين يادداشت را همين الان از اسيران ايراني گرفتيم. چند يادداشت ديگر هم بود، اما اين يکي را توانستيم بگيريم!»
فرمانده کاغذ را از او گرفت. سفيد سفيد بود فقط کمي چين و چروک بود. خشمگين شد فرياد زد:
- جناب سرهنگ! اين کاغذ چيست؟ من نمي خواهم خبر عمليات بزرگ ايراني ها در بين اسرا پخش شود. آن وقت شما مثل بچه ها يک تکه کاغذ سفيد را براي من آورده ايد که چه بشود؟ شرم آور است!»
سرهنگ معاون، پيروزمندانه گفت:« قربان. ايراني ها با همين يادداشت ها به هم خبر مي دهند!»
- يادداشت ، يادداشت... ول کنيد جناب سرهنگ! من کور که نيستم. نکند احمق شده ام و خودم خبر ندارم . کدام يادداشت؟ ديوانه ام کرديد...
معاون در حالي که سعي مي کرد خونسرد باشد، آرام به طرف پنجره رفت. آفتاب مي تابيد. کاغذ را جلوي نور خورشيد گذاشت و رو به فرمانده گفت:
- قربان! کمي صبر داشته باشيد. الان مي گويم کدام يادداشت!
گوشه ي لب فرمانده از شدت خشم و عصبانيت مي لرزيد. جلو آمد. نگاهي از سر تمسخر به معاونش انداخت و زل زد به کاغذي که جلوي نور بود.
ناگهان در مقابل چشمان حيرت زده ي فرمانده ، حروفي روي کاغذ شکل گرفت و کم کم واضح و واضح تر شد. فرمانده با تعجب گفت:« يا خدا! ايراني ها چه کار مي کنند!»
معاون در حالي که کلمات به سرعت از دهانش خارج مي شد گفت:« نگفتم قربان! اين سحر و جادو نيست. تمامش زير سر پياز است!»
- پياز؟ اين ديگر چيست؟ نکند اسم رمزي در بين اسيران ايراني است.
- خير قربان! پياز. همين پيازي که ما گاهي به همراه غذا به آنها مي داديم. آنها با آب پياز روي کاغذ يادداشت مي نويسند و براي هم مي فرستند! وقتي که نگاه مي کني، فقط يک کاغذ سفيد مي بيني، اما وقتي که آن را جلوي نور آفتاب مي گذاري آرام آرام کلمات زنده مي شوند!
فرمانده با تمام وجود فرياد زد:« اي احمق ها! چطور متوجه اين ماجرا نشديد؟ زودتر تمام پيازها را جمع کنيد. هر جا از کسي پياز پيدا کرديد به سختي مجازاتش کنيد. به پيازدارها رحم نکنيد. توي محوطه ، وسط باغچه ها، همه جا را بگرديد که نکند آنها پياز کاشته باشند...» پياز...پياز...پياز... عجب فکر عجيبي... عجب...عجب...عجب!»
سربازهاي بعثي ريختند داخل اردوگاه. تمام پيازها جمع شد. چند نفر از اسرا وسط باغچه ها پياز کاشته بودند. سربازهاي بعثي وجب به وجب اردوگاه را زير و رو کردند، اما نتوانستند همه ي پيازهاي کاشته شده را پيدا کنند.
چند ماه بعد، آرام آرام پيازهاي ديگري در دل علف هاي ميان باغچه مي روييد.
فرمانده عراقي، وقتي که از آن اردوگاه مي رفت، کابوس وحشتناک پياز را هم با خودش مي برد. او تا همه ي عمر از شنيدن کلمه ي پياز تمام بدنش از خشم و ناراحتي مي لرزيد...
منبع:شاهد نوجوان،شماره 54




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط