گويا سازي اسناد تاريخ شفاهي جنگ ( قست اول)
گفت و گو با اصغر کاظمي در رابطه با چگونگي نگارش تاريخ شفاهي
با اصغر کاظمي نويسنده ي پر کار کتاب هاي مرتبط با هشت سال دفاع مقدس در دفتر کارش و در ميان حجمي از نوشته ها و اسنادي که با ترتيبي منظم و خاص چيده شده بود به مصاحبه نشستيم. بيست و هشت ماه حضور در مناطق جنگ و دقت نظر و ديدگاه ويژه اش وي را بر آن داشت تا پس از پايان يافتن جنگ به ثبت وقايع آن همت گمارد. سوژه هايي که در ذهن پروانده بود تبديل به کتاب هايي در زمينه ي ادبيات دفاع مقدس شد. «قله ي 1904»، از «لندن تا فاو » ، خرمشهر در اسناد ارتش عراق و «بمو» نمونه هايي از تلاش آن سال هاست. در خصوص چگونگي ثبت تاريخ شفاهي جنگ مصاحبه اي با او انجام داديم که در زير مي خوانيد:
بفرماييد از چه زماني به جبهه ي جنگ اعزام شديد و در اين مدت در چه مناطقي حضور داشتيد؟
براي نخستين بار فروردين سال 64 ، به جبهه ي جنوب رفتم. مي خواستند عمليات فوق العاده اي در منطقه ي جفير انجام بدهند. سمت دجله ، مسير حرکت عمليات بود که لغو شد ، من به عنوان دواطلب بسيجي به جبهه رفته بودم.
گفتند عمليات سختي در پيش است. من را با تجهيزات کاملي که در اختيار داشتم ، به طرف جلوي منطقه ي عملياتي ، در عقبه ي جفير ، منتقل کردند. قرار بود ادامه ي عمليات بدر را که با ناکامي مواجه شده بود ادامه بدهيم تا منطقه را پس بگيريم ، ولي عمليات به دلايلي لغو شد. از آنجا به پادگان دو کوهه و لشکر 27 برگشتم. حدود بيست و هشت ماه در منطقه بودم.
در عمليات « والفجر8» به اولين منطقه ي عملياتي که منطقه عملياتي فاو بود ، پا گذاشتم. وسعت منطقه ، به واقع چشمگير بود و من شور و هيجان زايد الوصفي داشتم. در عمليات کربلاي 1 ( آزاد سازي مهران ) حضور داشتم. و خاطرات بسيار زيادي از آن دارم. پس از آن ، مدتي در قرار گاه نوح و مهندس جنگ بودم. در زمان انجام عمليات هاي بزرگ کربلاي 4 ، کربلاي 5 ، تکميلي کربلاي 5 و کربلاي 8 ، به عنوان رزمنده ي دواطلب در نيروي درياي سپاه بودم. بعد به گردان هاي رزمي و پياده آمدم. در عمليات بيت المقدس 2 در کردستان عراق، بيت المقدس 4 و پدافندي شاخ شميران حضور داشتم. آخرين عمليات هم عمليات غدير بود که هم زمان با عمليات مرصاد ، در اهواز رخ داد. در اين عمليات که چندان هم معروف نيست ، در مقابل تک بزرگ ارتش عراق براي تصرف منطقه پاسگاه زيد ايستادگي کرديم . در اين تهاجم ، عراقي ها بسان سال 59 قصد تصرف خرمشهر را در سر داشتندکه با مقابله ي شديد رزمندگان اسلام ، عقب نشيني کردند. بعد هم که جنگ تمام شد و قضاياي صلح ، اتفاق افتاد.
نخستين کتابي که پس از جنگ منتشر کرديد ، چه نام داشت؟
در همان پادگان دو کوهه ( مرداد سال 67) ، اولين گرد آوري خاطرات جنگ را شروع کردم ، به صورت شفاهي و با استفاده از ضبط صوت و نوار کاست. البته يکي از دوستان هم محلي من ، که در بخش تبليغات لشکر 27 بود ، وقتي ديد مي خواهم بر گردم تهران ، پيشنهاد داد بمانم و اين کار زمين مانده را به سرانجام برسانم. من هم به خاطر فرصتي که داشتم ، قبول کردم.
تجربه اي در اين زمينه داشتيد؟
خير . تجربه ي شنيدن خاطرات جنگ مربوط به نخستين حضور من در منطقه ي عملياتي جفير بود. من حتي آموزش نظامي هم نديدم. عمليات بايد خيلي سريع انجام مي گرفت. آمدم به دو کوهه و پس از يک هفته ، به منطقه ي عملياتي جفير اعزام شدم. حتي تير اندازي هم بلد نبودم . گفتند: « چند تا تير بزني ياد مي گيري.» البته آنجا به من کمک کردند. همين عدم سپري کردن دوره ي آموزشي ، مرا ودار کرد از تجربيات هم زمان استفاده کنم. در همان شرايط ، مواقعي پيش مي آمد که به استراحت مشغول مي شديم. من هم از قديمي ترهاي جبهه مي خواستم برايم از جنگ بگويند. اين تجربيات آن ها بيشتر جنبه ي نظامي داشت. خاطراتي هم در اين خلال گفته مي شد که مرا به تحسين وا مي داشت.
از آن خاطرات چيزي در خاطر داري که بازگو کني؟
در منطقه ي جفير گفتند: « نيروها آر. پي . جي 7 شيلک کنند.» من که تا آن زمان ، اسلحه دست نگرفته بودم ، مي بايست آر. پي . جي 7 مي زدم. رفتم سراغ يکي از رزمندگان قديمي گردان ابوذر . او خيلي دقيق شليک مي کرد. گفتم: « در چه عمليات هايي حضور داشتي؟» نيم ساعتي از او سؤال مي پرسيدم و او هم براي ياد دادن همه ي نکات مربوط به اين سلاح مي خواست هر چه زودتر به راز و رمز آن آشنا شوم. سعي مي کرد داستان وار تعريف کند که در خاطر من بماند. از آنجا بود ک به اين قضايا علاقمند شدم. در پادگان دو کوهه ، رزمندگان اوقات فراغت بيشتري داشتند. وقت مناسبي بود تا خاطراتشان را بازگو کنند. جنگ به پايان رسيده بود وعده اي از بچه ها به هر دليلي تسويه حساب نکرده بودند. من هم فرصت را غنيمت دانستم. يک ضبط بزرگ داشتم و مقداري نوار مستعمل و دست دوم که البته پاک شده بود. کارمان را شروع کرديم. هر روز ، چهار پنج ساعت صبح و شش هفت ساعت بعدازظهر مصاحبه مي کرديم.
سؤالات خاصي را براي پرسش در اختيار داشتند؟
خير . طرح سؤالات مصاحبه خودجوش بود. چون تجربه ي عملياتي داشتم ، چيزهايي از مسائل نظامي و چگونگي شب هاي عمليات مي دانستم. به نوعي کليت آن منطقه را درذهن داشتم. اين ذهنيات موجب طرح سؤالات من از بچه هاي رزمنده بود. از هر شخص سؤالات متعددي مي پرسيدم. به طور مثال ، او عمليات هايي را که شرکت داشت ، تيتروار اسم مي برد. بعدا من يکي يکي وارد ريز مسائل مربوط به هر عمليات مي شدم و به طرح سؤالاتم مي پرداختم. نکته اي که الان متوجه آن مي شوم ، اين است که من از روي عمليات هاي مهم و حساسي چون فتح المبين و بيت المقدس خيلي ساده مي گذشتم تا به نيمه دوم جنگ يعني عمليات هايي که خودم حضور داشتم برسم. علت هم اين بود که من از عمليات هاي نخستين سال هاي جنگ ، چيز زيادي نمي دانستم. پس در طرح پرسش هايم از اين عمليات ها نمي پرسيدم.
معمولا مصاحبه هاي شما ، از هر نفر ، براي ثبت وقايع جنگ چه مقدار طول مي کشيد؟
البته در آن منطقه ، همه نوع نيرو بود ، از با تجربه و قديمي گرفته ، تا نفرات جديد . به طور معمول از هر نفر ، چهار پنج ساعت مصاحبه مي گرفتم. اسم شخص را هم روي نوارها مي نوشتم. يادم نيست ، شايد سال مصاحبه را هم ثبت مي کردم.
مصاحبه با ضبط روشن ، اشکالي در روند کار شما پيش نمي آورد؟
در مقطعي که قطعنامه پذيرفته شده بود ، بچه ها به نوعي سنگين شده بودند. شايد بيست سي روز از اين قضيه مي گذشت. دل هاي همه پر بود و مي خواستند به نوعي خود را تخليه کنند. براي همين هر چه که در ذهن خود داشتند ، مي گفتند. من اگر يک مصاحبه گر حرفه اي بودم، مي توانستم دقيق ترين جزئيات نظامي ، فردي و شخصيتي اين رزمندگان را ثبت کنم. جنگ به نوعي پايان يافته بود و بچه ها فرصت کافي براي ذکر خاطرات خود داشتند.
سؤالات شما حول مسائل نظامي بود يا گفتن خاطرات؟
آن زمان جنگ را يک موضوع نظامي مي دانستم و کاملا ديد نظامي داشتم. سؤالاتم حول محور مسائل نظامي و چگونگي « دفاع و مقاومت» در طول اين هشت سال مي گذشت. به طور مثال من در يک قسمت از عمليات حضور نداشتم و چون مي خواستم زواياي پنهان آن را براي خودم روشن کنم ، سؤالاتم حول قسمتي برود که حضور نداشتم اين اتفاق در عمليات بيت المقدس 2 برايم اتفاق افتاد. ما وظيفه ي پدافندي عمليات را بر عهده داشتيم. گرداني از ما رفت تا عمليات را انجام دهد. من فقط اين بچه ها را ديدم . ولي در مصاحبه اي به يکي از بچه ها برخورد کردم. دقيقا مي دانستم او چه مي گويد. چون همه ي مراحلي را که او در شب طي کرده بود ، صبح فردايش رفته بودم. روز قبل از آن در کانالي که از آن صحبت مي کرد ، پيشروي کرده بوديم . حتي عقب نشيني هم داشتيم. شرايط عقب نشيني دشوار در خاطرم هست. بي سيم را انداختم تا بتوانم خود را به عقب برسانم.
آيا صحبت بچه ها در مورد تلخي ها و ناکامي هاي جنگ هم بود يا فقط به حماسه پردازي هاي آن مي پرداختند؟
همه گونه بود ، ولي چون جو تبليغات جنگ حاکم بود دوست داشتند از پيروزي ها و موفقيت ها صحبت کنند. محتواي صحبت ها در هر دو قالب شعاري و رئاليستي جا مي گرفت و به نوعي معجوني بود از همه ي اين موارد . مطالبي را که ما ، آن ها را شعار مي پنداريم . نوعي جوشش دروني رزمندگان بود که ايجاد هيجان مي کرد. آن زمان نياز بود که چنين روحيه اي در آن تقويت شود. براي همين ، روي اين مسئله خيلي کار مي شد. خاطرم هست يکي از بچه ها شعري به اين مطلع خواند : « مرغ دل پر مي زند/ به کربلا سر مي زند» اين کلمات چنان در دل او اثر گذاشته بود که مي گفت: « من بارها اين شعر را در خلوت خود خوانده ام و زار زار گريسته ام.» يعني تا مدت ها اين شعر ، مونس شخص بوده است.
حالات دروني آنان که با شما مصاحبه مي کردند ، چگونه بود؟
آنان زمان پذيرش قطعنامه ، بسيار دلگير و گرفته بودند. بارها در حين مصاحبه هق هق گريه سر مي دادند و من مجبور بودم ضبط را خاموش کنم. به هر حال در آن شرايط ، ياد شهدا و دوستاني مي افتادند که ديگر در بينشان نبودند. يا مجروح و شهيدي که آن ها نتوانسته بودند او را به پشت منطقه ي عملياتي انتقال بدهند. واکنش آن ها هنگام گفتن اين قبيل مسائل ، همين بود. گويا باري بر شانه هاي آن ها سنگيني مي کرد.
واکنش خودتان به عنوان يک هم رزم ، در اين ارتباط چگونه بود؟
ضبط را خاموش مي کردم . بعضي وقت ها سکوت اختيار مي کردم. دستم را روي شانه هاي مصاحبه شونده مي گذاشتم و به نوعي با او اظهار همدردي مي کردم. گاهي اوقات حس مشترکي سراغمان مي آمد. خودم هم گريه مي کردم . مثلا کسي از عمليات « بيت المقدس 2 » و عبور از کانالي که قبلا گفتم ، صحبت مي کرد. اينکه بچه ها مي روند تا عمليات را انجام دهند ، ولي مجبور به عقب نشيني مي شوند. يکي از اين بچه ها موقع عقب آمدن ، دلش رضا نمي دهد که پايش را روي يکي از شهدا بگذارد و به عقب بر گردد. براي همين خطر مي کند ، از کانال خارج مي شود و زير آتش باران مستقيم نيروهاي دشمن به عقب برمي گردد. وقتي اين خاطره را تعريف مي کرد ، هاي هاي مي گريست. حالتي را که او مي گفت ، من هم از نزديک درک کرده بودم.
براي آرام کردن آن ها چه عکس العملي نشان مي دادي؟
هيچ ، ساکت مي شدم. حرفي براي گفتن نداشتم . طبيعي بود که پس از مدتي به آرامش اوليه برسند. چون با اين مسائل بارها و بارها مواجه شده بودند و برايشان تازگي نداشت.
مصاحبه ها را در يک روز تمام مي کردي يا احتياج به زمان بيشتري براي انجام آن داشتي؟
اگر از پنج ساعت بيشتر مي شد ، مي ماند براي جلسه ي بعد ؛ ولي اکثر مصاحبه ها در طول يک روز انجام مي شد. چون بچه ها پنج شش ساعت وقت آزاد داشتند. به راحتي مي توانستيم با هم صحبت کنيم.
در زمان مصاحبه کردن فقط دو نفري حضور داشتيد يا کسان ديگري هم مي توانستيد در آن مکان باشند؟
نه ، سعي مي کرديم مصاحبه ها دو نفري باشد. بچه هاي جنگ ، مسائلي داشتند که از مطرح کردن آن ابا مي کردند. نمي خواستند کسي از آن ها مطلع شود که به نوعي ريا نشود. خاطرات را در سينه مخفي نگه مي داشتند. آن مقطع طلايي کار من بود که شايد به اندازه ي ده سال ، نوار ضبط کردم. يادم نيست چند ساعت مي شد، ولي مي دانم از اوايل مرداد شروع و اواسط مهر ماه کارم تمام شد. به مدت دو ماه روزي هشت ساعت ضبط مي کردم ، چهار ساعت صبح و چهار ساعت عصر.
اين نوار ها الان کجاست ؟
آن زمان در تبليغات لشکر بود. من در مقدمه ي کتاب دسته ي يک نيز به آن اشاره کرده ام. يک فصل از کتاب دسته يک نتيجه ي تلاش همان سال هاست.
بابت اين مصاحبه ها پولي هم مي گرفتيد؟
خير . اين کار اصلي من بود فقط همان دو هزار و چهارصد تومان حقوق بسيجي را دريافت مي کردم.
مصاحبه ها را به تنهايي انجام مي داديد يا همکاراني هم داشتيد؟
در حقيقت واحدي به نام واحد« ثبت وقايع جنگ» در لشکر 27 وجود داشت. ما يک گروه شش نفري بوديم که در آنجا کار مي کرديم.
تا به حال شده بود مطلبي را در پرسش هاي مصاحبه ها مطرح کني و از چند نفر با هم پاسخ بخواهي ؟ ( يعني مصاحبه ي چند نفر در خصوص يک موضوع واحد)
نه . به همان علتي که گفتم ، آن ها نمي خواستند خاطرات خود را در جمع بگويند. چند نفري اصلا حاضر به مصاحبه نشدند. يکي از بچه هاي گردان مالک اشتر هميشه از من فرار مي کرد. اصلا به انجام مصاحبه و ذکر خاطرات رضايت نمي داد.
براي راضي کردن چنين افرادي ، به ذکر خاطرات و گرفتن مصاحبه ، چه تمهيداتي به کار مي برديد؟
مسئول ثبت وقايع جنگ ، که از بچه هاي محل و دوستان قديمي من بود ، شگردهايي را به من يا داد . با حرف و صحبت ، از آن ها مي خواستيم که خاطراتشان را بازگو کنند. مي گفتيم: « اين خاطرات بايد براي تاريخ بماند.» ما به ذکري از مصائب عاشورا اکتفا مي کرديم و ارزش ثبت وقايع جنگ را در تاريخ ، به آن ها يادآوري مي کرديم. مي گفتيم حالا که جنگ به پايان رسيده است، بايد آنچه در جبهه ها و جنگ اتفاق افتاده به ديگران اطلاع دهيم ؛ آنچه را که گذشته و يا هر پيامي را که مانده است . ما مثل زينب هستيم ، مثل زينب ، نبايد بگذاريم اين قضايا پنهان بماند و در تاريخ دفن شود. بيشتر روي مسائل مذهبي عاشورا تأکيد مي کرديم.
بچه ها هم دل پري داشتند و مي خواستند با يکي حرف بزنند و خود را سبک کنند. اگر من هم خاطراتي داشتم ، صحبت مي کرديم. در اين ميان بحث گل مي کرد. او از خاطراتش مي گفت. من هم مي گفتم، ولي اگر بي اطلاع از آن واقعه يا عمليات بودم گذرا از حوادث آن عبور مي کرديم.
اتفاق افتاده بود که مصاحبه شونده تقاضا کند ضبط را خاموش کني تا حرفي را فقط به طور خصوصي و براي خودت بگويد؟
بله ، بعضي وقت ها که نمي خواستند شخصيت خانوادگي کسي برملا شود ، يا جنبه هاي شکستي را که در عمليات يا برخوردهاي جنگ پيش مي آمد بازگو کنند ، اين شرايط پيش مي آمد ، مي گفتند ضبط را خاموش کن تا بگوييم.
خط قرمزي براي چهار چوب مصاحبه هايت داشتي که چنانچه از آن عدول کنند آن ها را به مسير اصلي مصاحبه بازگرداني؟
چيز خاصي نبود. کساني که مي خواستند خاطرات خود را تعريف کنند بسيار زياد بودند و من و تيم ثبت خاطرات پرکارترين افراد آن روزها بوديم. با آنکه صبحگاه نداشتيم ، ولي از صبح زود که بچه ها صبحانه شان را مي خوردند، مي رفتيم و مشغول به کار بوديم تا اذان ظهر. لختي استراحت و نماز و بعد از ناهار هم دوباره کار.
بعد از دو کوهه کجا رفتند؟
پادگان دو کوهه داشت خالي مي شد . دو ماهي از پذيرش قطعنامه و شرايط صلح گذشته بود. فقط يکي دو گردان براي خط پدافندي مانده بودند و من براي مصاحبه هايم سراغ گردان هاي پياده و رزمي مثل واحد ذوالفقار ، واحد تخريب وامثالهم مي رفتم در صورتي که مي توانستم از فرماندهان با تجربه و قديمي جنگ که در ستاد حضور داشتند ، هم استفاده کنم ؛ ولي مسير نشد. بعد ديدم کارهايم روبه اتمام است. آمدم تسويه حساب کنم ، ولي مسئول واحد تبليغات با شناختي که از کار آيي من داشت ، گفت : « بيا به صورت بسيجي در تهران خدمت کن.» من اين کارها را در جبهه انجام مي دادم و حقوق بسيجي دريافت مي کردم. نمي دانستم مي توانم در تهران همکاري کنم يا نه. به هر حال به تهران آمدم و در دفتر « هنر و مقاومت» مشغول به کار شدم.
چه سالي جذب دفتر هنر و مقاومت شديد؟
از سال 67 به صورت پراکنده در تهران مشغول به کار شدم و خاطراتي را جمع آوري کردم.
در تهران ، به چه شيوه اي اقدام به جمع آوري خاطرات مي کرديد؟
نشاني رزمندگان را مي دادند. آن ها را پيدا مي کردم و خاطراتشان را ثبت مي کردم. اين کارها را براي « واحد ثبت وقايع لشکر 27» که پادگانش در پادگان ولي عصر تهران ( واقع در ميدان سپاه ) بود ، انجام مي دادم. البته ضبط خبرنگاري تهيه کرده بودند و کار راحت تر شده بود. در تهران سراغ رزمنده ها که مي رفتيم ، روزي دو سه ساعت بيشتر مصاحبه نمي گرفتيم. چون ديگر گرفتار زندگي روزمره شده بودند. موانع اشتغال ، تحصيل و امثالهم اجازه ي مصاحبه ي بيشتر را به ما نمي داد. شايد هم در يک هفته روزي دو ساعت وقت مي گرفتيم و چيزي حدود ده ساعت مصاحبه جمع آوري مي کرديم.
هيچ وقت به اين فکر افتادي که تجربيات خودت را منظم و به صورت مکتوب ارائه کني؟
از سوژه هاي خوبي که در ذهن مي ماند ، ياد داشت برداري مي کردم. در سال 75 همان مطالب سال 67 را پيگيري مي کردم که بفهمم اين حادثه را چرا من متوجه نبودم.
کتاب هايي هم در خصوص اصول تاريخ نگاري شفاهي يا روش هاي مصاحبه و از اين قبيل مي خواندي؟
خير ، فرصت اين کارها را نداشتم. اين کارها را به شکل تجربي فرا گرفته بودم. وقتي شرايط کار در تهران سخت شد، بسياري از ملاقات ها به رغم هماهنگي هاي فراوان لغو مي شد. نياز به شرايط جديدي را حس مي کردم.
از چه سالي جذب دفتر ادبيات شديد؟
سال 70 يا 71 بود. بعضي از دوستان هم گرداني زمان جنگ ، در اين دفتر رفت و آمد داشتند. دفتر هم ، کار خودش را شروع کرده بود. در حياط تالار انديشه قرار داشت و به مسئوليت مرتضي سرهنگي اداره مي شد.
کانکسي که در فضاي جنگ تزئين شده بود ، مقر دفتر ادبيات بود ؛ يک محيط هنري و فرهنگي که کارهاي جنگي خوبي از آن خارج مي شد. با مرتضي سرهنگي همان جا آشنا شدم. سوژه ي دسته يک را همان روزهاي نخست ، با ايشان مطرح کردم. البته من عنوان کودکستان گلستاني را براي آن در نظر داشتم ، ولي ايشان تيتر « دسته يک» را به من پيشنهاد کرد. بعدها فهميدم سال ها تجربه ي کار روزنامه نگاري باعث شد تا اين عنوان را انتخاب کند. سال هاي 70-71 بود که لزوم نگارش کتاب دسته يک را به من گوشزد کرد. در اين خصوص تأکيد هم داشت که دسته يک را انجام بده و سراغ ديگر چيزها نرو.
نخستين کتابي که از شما چاپ و ممنتشر شد چه نام داشت؟
نخستين کارم کتاب قله 1904 است که در تبليغات و انتشارات سپاه و آن زمان چاپ و منتشر شد. قله ي 1904 قله ي کاني مانگاست که در خاک عراق قرار دارد . سال 62 لشکر 27 محمد رسول الله روي اين کوه عمليات داشتند ، به قسمي که هر گردان روي يکي از قلل آن ، مشغول به عمليات شد.
مصاحبه هاي شما به شکل تاريخ شفاهي بود يا در پي يافتن اسناد و مدارکي هم بودي؟
تاريخ شفاهي بود. مصاحبه را که انجام مي دادم با قبلي ها قياس مي کردم. جاهايي مصاحبه کننده به آن فرم دلخواه عمل نکرده بود. اگر مي توانستم شخص را مي يافتم و مصاحبه هاي تکميلي مي گرفتم. براي نخستين بار جرئت کردم و نقشه هاي عملياتي را وارد تاريخ شفاهي کردم.
زماني من دانشجوي رشته ي مهندسي دانشگاه پلي تکنيک و از حدود سال 65 در قرار گاه نيروي دريايي سپاه مشغول به کار بودم. در قرار گاه با نقشه و کالک و لوازم نقشه کشي آشنا بودم. از اين رو توانستم نقشه هاي مناطق عملياتي را با خاطرات رزمندگان تطبيق دهم. بيشتر نقشه ها را مي کشيدم ، ولي ترسيم رايانه اي آن هم ، به من کمک مي کرد.
اين کتاب حدود چهارصد صفحه در قطع رقعي است. که در سال 75 يا 76 منتشر شد. داستان اين کتاب طولاني است. در سال 72 قرار بود اين کتاب منتشر شود ، ولي نشد. دلايلي داشتند. مي گفتند در کتاب از عقب نشيني و موارد اين چيني نوشته ايد. سپاه مايل به اين گونه نوشته ها نبود. هنوز در آن جو حاکم چنين مسائلي وجود داشت. مراکز فرهنگي نمي خواستند روي چنين قضايايي مانور بدهند ، ولي به لحاظ داستاني ، سرشار از قصه هاي ناب و تعقيب و گريزهاي شنيدني است. بچه هاي شش گردان لشکر 27 بين خطوط دشمن و خطوط خودي پنهان مي شوند. در بين آن ها بسياري مجروح شده اند. در شيار ها و لا به لاي نيزارها پنهان هستند. وقايع بسيار جالب و خوبي اتفاق مي افتد. چند سال روي اين قضيه وقت گذاشتم.
نخستين کتابي که نوشتيد چه نام داشت؟
از لندن تا فاو کار بچه هاي دفتر ادبيات و هنر مقاومت بود. حدود شصت صفحه است که بيست و پنج صفحه ي آن ، از خاطرات خودم است. در آن ، دو رزمنده ي ديگر هم بودند. موضوع کتاب در خصوص بيست روز از عمليات در منطقه ي فاو است که خودم شخصا حضور داشتم. قسمتي از کتاب دسته يک هم ، ريشه در همان قضايا دارد.
آن شخصي که از لندن آمده بود و شهيد شد ، چه کسي بود؟
به کل شخصيت « امير همايون صرافي» در آن کتاب پرداخته شده است. البته ربط زيادي به گردان حمزه نداشت. چون در مقطعي که وارد مي شد بلافاصله به شهادت مي رسيد. خاطرات دوستي هاي دوران دبيرستان و خاطره ي اولين حضور من در منطقه ي عملياتي فاو با ايشان بود.
سهم تاريخ شفاهي دفاع مقدس در از لندن تا فاو چقدر است؟
خاطراتي است که خود من از منطقه ي جنگي داشته ام. شش هفت بار آن را نوشتم. نمي دانستم چگونه بايد بنويسم. چون بيشتر مصاحبه مي کردم. بنابراين ديدم نگارش يک چيز جداگانه و متفاوتي است. کم تجربگي من اين بود ، که مي توانستم روي شخصيت پردازي « امير همايون صرافي» کار کنم و زواياي ديگر شخصيت او را مطرح کنم. البته بيشتر در اين کتاب مي خواستم منطقه ي فاو را بشناسانم. در صورتي که مراکز نظامي مي توانند جغرافياي سياسي منطقه ي فاو را کاملا توضيح دهند . بايد به اين مي پرداختم که اين پسر ، چرا دل از خانواده ي خود کند و با اينکه مهندس راه و ساختمان بود ، آمد به جبهه و در نهايت روز 31 فروردين ماه سال 65 شهيد شد.
از عنوان کتاب سوم خود و محتواي آن توضيح دهيد؟
عنوان آن خرمشهر در اسناد ارتش عراق است که رد سال 76 در پانصد صفحه ، توسط حوزه هنري منتشر شد.اوج نظامي گري من در اين کتاب ، کاملا مشهود است. اطلاعات و عمليات ، اوج کارهاي نظامي است ، يکي از کارهاي بچه هاي اطلاعات و عمليات بررسي اسناد و مدارک دشمن است که در سنگرها ، به دست نيروهاي خودي مي رسد و البته کار بسيار سخت و پيچيده اي است.
من در آن زمان توانستم به تعدادي از اين اسناد دسترسي پيدا کنم. يعني از طريق يکي از دوستان ، از اطلاعات نيروي زميني سپاه به دست من رسيد. حدود صد و سي شماره سند بود که وقتي در اختيار گرفتم ، نمي دانستم بايد با آن ها چه بکنم. ابتدا اسناد را کپي گرفتيم.ترجمه کرديم و يک گام به جلو برداشتيم.
مربوط به چه مقطعي از جنگ است؟
مربوط به دوران « اشغال تا آزاد سازي خرمشهر» است. يکي از دوستان آزاده به نام حميد محمدي اسناد را ترجمه کرد. سپس شروع کرديم به تدوين اسناد که کار بسيار سختي بود. من تا آن زمان تدوين اسناد را نديده بودم ، حتي يک برگ سند از ارتش خودمان نديده بودم.يک سري اسناد جنبه ي تبليغاتي داشت که راحت متوجه مي شدم. اسناد را براساس تاريخي که نوشته شده بود منظم کردم. وقتي منظم شد ، مي بايست آن ها را در تاريخ هايي که منظم و معين شده بود قرار مي دادم. تاريخ پيش از اشغال ، مربوط مي شد به زمان اشغال و چگونگي عمليات بيت المقدس و آزاد سازي خرمشهر. مطالب اشغال خرمشهر دسته بندي هاي متفاوتي يافت که مي توان از فعاليت هاي تبليغاتي دشمن در زمان اشغال ، تخريب شهر و غارت آن نام برد. با زيرورو کردن اين اسناد و مشورت هايي که با علي رضا کمره اي انجام دادم ، پيشرفت شاياني در کارم به دست آوردم. اضافه بر اينکه از راهنمايي هاي سرهنگي نيز نهايت استفاده را بردم. ايشان در مقطع سال هاي 74-75 بيش از چهل عنوان کتاب ، در خصوص خاطرات
اسراي عراقي منتشر کرده بود. از اين رو تجربه و احاطه ي بسيار خوبي در اين زمينه داشت. همان گونه که اطلاع داريد ، بازجويي از اسراي جنگي ، يکي از بخش هاي مهم يگان اطلاعات عمليات است. يکي ديگر از دوستان که کمک بسيار زيادي در خصوص اين اسناد به عمل آورد ، حاج حسين الله کرم ( از افراد زبده ي اطلاعات عمليات دوران دفاع مقدس) بود. وقتي اسناد را به ايشان نشان دادم، روي متن اسناد حاشيه نويسي کردند. به نوعي مرحله ي گويا سازي اين اسناد را به عهده گرفتند. با اين کار ، زواياي پنهان ديگري مشخص شد. کار ، ديگر به سرانجام خود نزديک مي شد. بايد بگويم اين کتاب در واقع نتيجه ي يک کار گروهي کارشناسي بود. چنانچه اگر در اداره اي مشغول به کار شده بودم ، هرگز قادر به انجام اين کار نمي شدم . حدود دو سال يعني از 72 تا 74 طول کشيد تا کار آماده شد. در همين زمان بود که مادرم به رحمت خدا رفت. من کتاب را به مادرم تقديم کردم که در چاپ آن ، اين نکته موجود است. در اين اسناد دريافتم بناي « سرباز گمنام» که در بغداد ساخته و پرده برداري شد، با خاک مناطق عملياتي ايران و خرمشهر ساخته شده است. از افراد خبره و با تجربه در اين خصوص پرس و جو مي کردم. از جمله آقاي رياحي که در قسمت هاي تبليغاتي جنگ فعاليت مي کرد. توضيحات لازم را از جنبه هاي مختلف و از افراد کارشناس دريافت مي کردم تا بتوانم ابهام در خواندن کتاب و کسب اطلاعات را به حداقل برسانم. مي خواستم خواننده با خواندن کتاب ، به اطلاعات خوبي از دوران اشغال و آزادي خرمشهر دست يابد.
به رغم گذشت ده سال از انتشار اين کتاب ، چرا تجديد چاپ نشده است؟
چرا ، خوشبختانه در همين سال ، تجديد چاپ شد و از طي مراحل فني انتشار به بازار خواهد آمد.
مقصود من اين بود که چرا کتابي به اين مهمي در طول ده سال به چاپ دوم نرسيده است؟
شايد علت آن ، کمبود خوانندگان کتاب هاي اسنادي باشد. نوع کتاب ، تخصصي است ، بنابراين مخاطبان محدودي است. اين نخستين کتابم بود که به چاپ دوم رسيد.
منبع: برگرفته از ماهنامه فرهنگي، تحليلي سوره شماره ي 36
/س