تریبون آزاد(بخش چهارم)

مهدی برنج زاده در این بخش به برخی از سوالات شما نوجوانان عزیز پاسخ داده و راهکارهای مناسبی را ارائه کرده است. با هم آن ها را می خوانیم.
دوشنبه، 17 شهريور 1399
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : مهدی برنج زاده
موارد بیشتر برای شما
تریبون آزاد(بخش چهارم)
این‌جا تریبون باران است. اگر جزو افرادی هستید که خسته‌‌اید، اگر کسی نیست به حرف‌‌‌های‌‌‌‌تان گوش بدهد و دلسوزانه درک‌تان کند، اگر حال و حوصله ندارید، آدرس را درست آمده‌‌اید؛ این‌جا همان جایی است که‌‌‌‌‌ می‌توانید مشت‌‌‌های‌‌‌‌تان را گره کنید و محکم به صفحه بکوبید که: آقا! این چه وضعشه؟

اگر سؤالی دارید، از ما بپرسید. درباره‌‌‌‌‌‌ی درس و معلم‌‌‌‌تان، درباره‌‌‌‌‌‌ی محیط خانه و بیرون از خانه، درباره‌‌‌‌‌‌ی دوستِ چندین‌ساله‌ی‌‌‌‌تان که قهر کرده و هر چیزی که ذهن‌‌‌‌تان را درگیر کرده، برای ما بنویسید تا ته و توی ماجرا را دربیاوریم. کارشناسان ما در این صفحه آماده‌‌‌‌‌‌‌اند تا جواب‌گوی صدای فریادهای شما باشند؛ ‌‌‌‌‌‌‌البته کمی آرام‌تر هم فریاد بکشید، ما‌‌‌‌‌ می‌شنویم. به فکر لایه‌‌‌های اوزون و دیوار صوتی هم باشید!

بارانی‌های عزیز! تعداد زیادی از پیام های شما به دست مان رسیده که کارشناسان نشریه، همه ی آن ها را به نوبت بررسی خواهند کرد. فقط کمی صبوری کنید!

 

م. ج ـ چهارده‌ساله

من چند ماه پیش، پدربزرگم رو از دست دادم. ما رابطه‌ی خیلی خوبی با هم داشتیم. من به خاطر این اتفاق، خیلی غمگینم و حال و حوصله‌ی هیچ کاری رو ندارم؛ ولی مامانم و خاله‌هام سعی می‌کنن منو ‌خوش‌حال کنن. این موضوع منو عصبانی می‌کنه. من دوست ندارم ‌خوش‌حال باشم. مثلاً امسال دلم نمی‌خواست جشن تولد بگیرم؛ ولی اونا برام یواشکی کیک گرفتند و غافل‌گیرم کردند. نمی‌دونم چرا حالم بدتر شد! حس می‌کنم دیگه نمی‌تونم ‌خوش‌حال باشم. دلم نمی‌خواد کسی برای ‌خوش‌حال کردنم، کاری انجام بده!
 

کارشناس باران

دوست خوبم! بهت تسلیت می‌گم. این اتفاق واقعاً دردناکه. اما حتماً اینو می‌دونی که ما با مُردن تموم نمی‌شیم، بلکه موقعیتِ بزرگ‌تری پیش روی ما قرار می‌گیره. انسان‌های دوست‌داشتنی و درست‌کار، وقتی می‌میرن مثل اینه که از زندان آزاد می‌شن. به خاطر همین، با پذیرش منطقیِ مرگِ پدربزرگت، ارتباط معنوی خودت رو با اون حفظ کن؛ یعنی براش دعا کن و هدیه‌های معنوی براش بفرست؛ مثل تلاوت قرآن و انجام کارهای خوب به نیّت ایشون. تو می‌تونی از این موقعیت برای تقویت باورهای خودت استفاده کنی؛ مثلاً با مطالعه‌ی کتاب‌هایی که مرگ رو به خوبی برای ما شرح دادند، به آرامشِ فکری و روانی خودت کمک کنی.
 

زهرا ـ پانزده‌ساله

من یه دوست صمیمی دارم که از خواهر به من نزدیک‌تره و مامانم خونواده‌شون رو کاملاً می‌شناسه. ما دوست داریم بعضی از شب‌ها خونه‌ی همدیگه بخوابیم؛ ولی مامانم این اجازه رو بهم نمی‌ده و می‌گه: «خوب نیست دختر شب جایی به جز خونه‌ی خودش بخوابه.» پدرِ دوستم گاهی وقتا به خاطر شغلش به مسافرت می‌ره؛ ولی باز مامانم موافقت نمی‌کنه من برم خونه‌شون. همه‌ش می‌گه: «به دوستت بگو بیاد خونه‌مون، ولی خودت اون‌جا نرو!» به نظرتون این همه حساسیتِ مامانم، به خاطر بی‌اعتمادیِ بیش از حدّش نیست؟
 

کارشناس باران

دخترم! دوستی‌ها، حدّ و مرزی دارند که لازمه اون‌ها رو بشناسی و حفظ کنی. دوستیِ واقعی زمانیه که پایگاه‌های خونوادگی ما به خاطرش خراب نشن و بتونیم آرامش رو به دیگران هدیه بدیم. والدینت شاید آدم‌های سخت‌گیری به نظر بیان، ولی اون‌ها تجربه‌های زیادی دارند و بر این اساس، تصمیم‌ می‌گیرند. تو می‌تونی یه بار برای همیشه قبول کنی که من قرار نیست شب خونه‌ی دوستم بمونم و لازمه برنامه‌های خودم رو این‌طور تنظیم کنم. با این کار، هم خودت و هم دوستت، احساس بهتری از این رفاقت پیدا می‌کنید.
 

ریحانه ـ چهارده‌ساله

مامانِ من چند ماهه که بارداره. اخلاقش خیلی عوض شده. همه‌ش به من دستور می‌ده! من می‌دونم شرایطش خاصّه و باید کمکش کنم؛ ولی بعضی وقتا کفرم درمیاد دیگه! خسته می‌شم. خیلی هم حساس و زودرنج شده. همه‌ش گریه می‌کنه! من دلم یه خواهر یا برادرِ کوچولو می‌خواد؛ ولی از وقتی این رفتارهای مامانمو دیدم، پشیمون شدم که از خدا همچین چیزی رو خواستم. نمی‌دونم چطوری باید با مامانم برخورد کنم که نه روی اون فشار بیاد، نه روی من.
 

کارشناس باران

ریحانه، دختر خوبم! با درک خوبی که از شرایط مادرت داری، بهترین روحیه رو برای خودت و مامانت رقم می‌زنی. سعی کن با همین برداشت‌های مثبت برخورد کنی. مامانت الآن شرایط خاصی داره که شاید تو زندگیِ یه خانم، چند بار بیش‌تر پیش نیاد. اون توی این روزهای ویژه، به کمکت نیاز داره، نه همیشه. پس سعی کن بهترین خاطرات رو در چنین روزایی برای خودت و مامانت بسازی؛ خاطراتی که هم پاداش معنوی برات داره و هم باعث می‌شه دیگران تو رو دخترِ عاقلی به حساب بیارن. دخترم! از این موقعیت برای تقویتِ سطح تحمل خودت استفاده کن.
 

پارسا ـ شانزده‌ساله

بعضی دوستام فکر می‌کنن سیگار کشیدن، نشونه‌ی بزرگ‌شدنه و به من هم تعارف می‌کنن! من دلم نمی‌خواد لب به سیگار بزنم؛ ولی وقتی مثل بچه‌ننه‌های ترسو نگاهم می‌کنن، نگاه‌شون آزارم می‌ده. من دلم می‌خواد اونا به عقایدم احترام بذارن و نگاهِ عاقل اندر سفیه به من نندازن. مطمئنم که هیچ‌وقت نمی‌خوام سیگار بکشم؛ ولی چطوری به دوستام بفهمونم که این از ضعفِ من نیست، بلکه به خاطر قدرتمه؟
 

کارشناس باران

پسر خوبم! کسی که قدرتِ «نه» گفتن داره، قوی‌تر از کسیه که هم‌رنگِ دیگران می‌شه. تو با همین مقاومتت در برابر سیگار کشیدن، ثابت کردی که با همه فرق داری و توانمندتر از اون‌ها هستی. روزی اون‌ها به خاطر چنین اراده‌‌ای، تو رو تحسین می‌کنن. یادت باشه که تو انتخاب‌های خودت رو داری و تا زمانی که به انتخابت احترام می‌ذاری، مطمئن باش دیگران، تو رو فردی با نمره‌ی شخصیتیِ بالا تصور می‌کنند؛ هرچند در ظاهر تمام تلاش‌شون رو برای همراه کردن تو انجام می‌دن. می‌تونی قوی بودن خودت رو در زمینه‌های دیگه به رُخ‌شون بکشی؛ مثل توانایی‌های علمی، ورزشی و... . یه چیز دیگه هم می‌تونم بگم؟ این‌که شاید این دوستات مناسب نباشن. شاید لازم باشه یه بار دیگه درباره‌ی ادامه‌ی دوستی با اون‌ها فکر کنی! تو مجبور نیستی در هر شرایطی، به یه رابطه‌ی دوستی ادامه بدی.


منبع: مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط