خالدبن سعيد (1)
درست است كه معمولا رجال بزرگ و با شخصيت، در آغوش خانوادههاى پاك و با فضيلت رشد مىكنند و معمولا محصول خانوادههاى كثيف و آلوده، فرزندان منحرف و آلوده است.
درست است كه به حكم قانون و راثت، صفت پدر و مادر از طريق «ژن» به فرزندان منتقل مىشود، ودانش «ژنتيك» نيز اين مسأله راثابت كرده است.
همه اينها درست است، امانه صددر صد!
كودكى كه در خانواده پليد و كثيف به وجود مىآيد، بسان فرزندى است كه از پدر و مادر مسلول متولد مىشود كه طبعاً مزاج او براى پذيرش اين بيمارى آمادهتر خواهد بود، ولى چنين نيست كه قابل علاج نبوده و به صورت يك سرنوشت قطعى در آمده باشد
پليدى و سقوط اخلاقى خانواده، در روان كودك، به صورت يك عامل «مقتضى» مؤثر است و او را براى پذيرش انحراف وفساد اخلاقى مستعد مىسازد ولى اين طور نيست كه به صورت «عامل قطعى» در آمده باشد به طورى كه مربيان دلسوز و محيط هاى پاك حتى توأم با ابراز علاقه خود كودك، نتوانند نبيجه چنين وراثتى را خنثى بسازند به همين دليل، گاهى در خانوادههاى آلوده، رجال پاك و بزرگ و با فضيلت به وجود مىآيند. «خالدبن سعيد» از اين دسته بود!
او در پرتو خواست و اراده آهنين خود، بر عامل و راثت و خانواده، پيروزشد و سرنوشت خود را از سرنوشت پدر مشرك خويش، جدا ساخت.آنجا كه درخت حنظل، ميوه شيرين مىدهد!
پدر او «سعيد بن عاص» از قبيله معروف «بنى اميه» بود. بنى اميه از روزگاران قديم، با «بنى هاشم» كينه ديرينه داشتند، كينههائى كه با گذشت زمان، آتش آن خاموش نشده بود، از اين رو بنى اميه از نخستين روزى كه پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله) دعوت خود را اشكار ساخت به مخالفت با او بر خاستند و در كارشكنى و دشمنى با پيامبر از هيچ چيز فروگذار نكردند.
براى بنى اميه قابل تحمل نبود كه به آئينى محمد(صلی الله علیه وآله)كه از تيره بنى هاشم بود، در آيند و از او پيروى كنند.
بنى اميه نمىتوانستند ببينند كه محمد(صلی الله علیه وآله) پرچمدار آئنى شده است كه مردم، آن را از جان و دل مىپذيرند، و در راه آن، همه گونه فداكارى وجانبازى مىكنند و هرروز كه مىگذرد، بر تعداد پيروان اوافزوده مىگردد، از اين رو با تمام قدرت، از نفوذ و گسترش اسلام جلوگيرى مىكردند.
اين خاندان بدسرشت، باندازهاى ناپاك بودند كه قرآن مجيد، آنان را «درخت پليد» (شجره خبيثه) ناميده است
سعيد بن عاص از بزرگان اين خاندان پليد و از دشمنان سرسخت اسلام و نيرومندترين و متنفذترين شخصيت بت پرست مكه بود(1).
او به قدرى متكبر و داراى نفوذ بود كه هرگاه عمامه بر سر مىگذاشت، براى رعايت احترام او، هيچكس در مكه همرنگ عمامه او عامه به سر نمىگذاشت! و بر اساس همين نخوت و تكبر، «ذوالتاج»! (تاجدار) و «ذوالعمامه» (داراى عمامه) ناميده مىشد.
او تا آخر عمر، اسلام نياورد. براى روشن شدن ميزان كينه او نسبت به اسلام، كافى است بدانيم كه در آخرين ساعات عمر او، دو تن از سران قريش يعنى «ابوجهل» و «ابولهب» به عيادت وى رفتند، ديدند گريه مىكند، علت گريهاش را پرسيدند، گفت: من هرگز از ترس مرگ گريه نمىكنم، بلكه گريه من براى اين است كه مىترسم بعد از من، خداى پسر «ابى كبشه»(2) در مكه پرستش شود!، از اين روبراى بت «عزى» و در غم جدائى او گريه مىكنم!!(3)
او در همين بيمارى مىگفت: اگر از اين بيمارى شفايابم، هرگز خداى پسر «ابى كبشه» در مكه پرستش نخواهد شد!. پسرش خالد» اين سخن راشنيد و گفت: خدايا او را شفانده!، دعاى خالد به هدف اجابت رسيد واو در اثر همان بيمارى، در حال كفر از دنيا رفت!(4)
او تكيه گاه بت پرستان بود وتا زنده بود، نقطه اميدى براى آنان بشمار مىرفت. هر قدر شعاع دعوت پيامبر اسلام گسترش مىيافت، او شكستهتر و اندوهگينتر مىشد و به خود مىپيچيد. قريش او را سرزنش مىكردند كه در برابر «محمد»(ص) نتوانسته است كارى انجام دهد! روزى ابوجهل به وى گفت: آيا ناتوان شدهاى يا فكر تو از كار افتاده و يا عرق «عبد مناف» در تو اثر گذاشته است؟!(5)
او پاسخ داد: كار محمد مرا خشمگين ساخته است، او از نظر نسب، از برترين افراد مكه بود!، از كوچكى، راستگو و امين بود، ولى با آئين جديدى كه آورده، اجتماع ما را پراكنده ساخته، شيرازه اموار ما را از هم گسيخته و ابروى ما را برده است، اگر اشتباه نكنم، او نزد قومى هجرت خواهد كرد و با كمك آنان بر ما چيره خواهد شد.
«ابوجهل» گفت: اين را نگو، يگانه دل خوشى ما اين است كه او از اين شهر برود تا اين شكاف از ميان ما برداشته شود، و از نو، با هم جوشش و محبت داشته باشيم!(6)
«سعيد بن عاص» سه پسر بنامهاى: «ابان»، «خالد» و «عمرو» داشت. سعيد فكر همه چيز را مىكرد جز اين كه روزى پسران او، به آئين اسلام بگروند... اما او اشتباه مىكرد...هر سه پسر او به آئين اسلام گرويدند كه نخستين آنان خالد بود.
خالد، جز نخستين كسانى بود كه به اسلام گرويدند به طورى كه بعضى از مورخان، او را سومين با چهارمين شخصى مىدانند كه آئين اسلام را پذيرفت(7) اين جا است كه بايد گفت: براستى گاهى درخت حنظل، ميوه شيرين مىدهد! به همين مناسبت، مرحوم علامه «سيد مهدى بحر العلوم طباطبائى» در كتاب رجال خود مىنويسد: «خالد بن سعيد، نجيب بنى اميه، و از نخستين كسانى است كه آئين اسلام را پذيرفتند»(8)
بارى با توجه به آنچه پيرامون تعصب بتپرستى و روح كبر و نخوت سعيد (پدر خالد) گفتيم، پيدا است كه خالد با پذيرفتن اسلام، به استقبال چه خطر بزرگى رفت؟!، اما خوبست ابتدأ انگيزه اسلام آوردن او را خاطر نشان سازيم و سپس ببينيم او با اين خطر چگونه مقابله كرد؟
يك رؤياى سرنوشت ساز
اين گونه بارقهها، مانند تابلوها و علامتهاى كوچك كنار جادها هستند كه باوجود كوچكى خود، جهت حركت را نشان مىدهند و نقش مهمى دريافتن راه درست، ايفا مىكنند، رؤياى خالد از اين قبيل بود...
آن روزها پيامبر اسلام به طور سرى دعوت مىكرد و هنوز بيش از چند نفر، آئين او را نپذيرفته بودند. شبى خالد در خواب ديد كه در لب پرتگاه بسيار بزرگ و خطر ناكى ايستاده و شعلههاى فروزان آتش، از آن زبانه مىكشد و پدرش مىخواهد او را در ميان آتش پرت كند ولى پيامبر اسلام او را گرفته است تا نگذارد در ميان آتش سقوط كند!، او سراسيمه از خواب بيدار گشت و با خود گفت: به خدا سوگند اين رؤيا، صادق است.
فرداى آن شب با ابوبكر ديدار كرد و خواب خود را بازگو نمود، ابوبكر گفت: خير است، تعبير خواب تو اين است كه تو اسلام را پذيرفته از پيامبر اسلام پيروى مىنمائى و او تو را از سقوط در آتش، باز مىدارد، ولى پدرش در حال شرك و گمراهى باقى مىماند(9) به دنبال اين گفتگو، خالد به ديدار پيامبر شتافت...او پس از ورود به خانهاى كه پيامبر در آن به سر مىبرد، گفت: محمد! به چه دعوت مىكنى و آئين تو چيست؟
پيامبر پاسخ داد: «من، مردم را به پرستش خداى يگانه و بى شريك، و نبوت محمد(صلی الله علیه وآله) دعوت مىكنم و مردم را از پرستش بتهاى بى شعور كه نه مىشنوند و نه مىبينند، نه نفعى مىرسانند و نه ضررى، ونمى فهمند چه كسى آنها را پرستش مىكند و چه كسى نمىكند، باز مىدارم»
او در اثر آمادگى قبلى، در برابر منطق نيرومند و استوار پيامبر سر تسليم فرود آورد و اسلام را از دل و جان پذيرفت. پيامبر اسلام از اينكه در دژ بنى اميه رخنه كرده و فرزنديكى از بزرگترين افراد اين خاندان مسلمان شده خوشحال شد.
خالد از آن روز، خانه پدر را ترك گفت، زيرا آن خانه، ديگر خانهاى نبود كه وى بتواند در آن زندگى كند، آنجا خانه شرك، خانه بت پرستى و خانهاى بود كه شكنجه و آزار در انتظار وى بود.
پدرش از مسلمان شدن او آگاه شد و در حالى كه از خشم و كينه دندان به هم مىفشرد، فرزندان ديگر خود را همراه غلامش براى احضار او فرستاد(10) آنان خالد را يافتند و نزد پدر آوردند...صحنه روياروئى خالد با پدرش، صحنه جالب و پرهيجانى بود، پدرش به محض اين كه چشمش به وى افتاد، شروع به نكوهش و ملامت او كرد و با عصائى كه در دست داشت، آن قدر به سر و صورت وى كوبيد كه عصا شكست!، آنگاه با خشم و عصبانيت فرياد كرد:
آيا از محمد پيروى كردى در حالى كه مىبينى او با قوم خود (قريش) به مخالفت بر خاسته و با آئينى كه آورده، به خدايان آنان و گذشتگانشان بد گوئى مىكند؟!
خالد كه ايمان در خونش موج مىزد و قلبش سرشار از شورو حماسه بود، بى آنكه كوچكترين بيم و ناتوانى به خود راه بدهد پاسخ داد:
به خدا سوگند، محمد در دعوت خود، راستگو است و به همين جهت از او پيروى كردم!
سعيد كه از فرط ناراحتى نزديك بود قالب تهى كند، او را به باد فحش و ناسزا گرفت: هر جا مىخواهى برو، ديگر آب و غذا به تو نخواهم داد!
خالد گفت: اگر تو آب و غذا به من ندهى مهم نيست زيرا خدا، روزى مرا خواهد رسانيد.
به دنبال اين گفتگو، پدرش او را از خانه بيرون كرد و رو به فرزندان ديگر خود نموده گفت: هر يك از شما با او سخن بگويد، با او نيز همين رفتار را خواهم كرد، خالد، از آن روز، ارتباط خود را به طور كلى با خانواده خويش قطع كرد و كاملا به پيامبر پيوست و شب و روز در كنار پيامبر به سر مىبرد(11)
خالد تنها از طرف پدر، مورد فشار و تهديد قرار نگرفت، بلكه از هنگامى كه خبر اسلام آوردن او در مكه منتشر شد، سران قريش نيز او را مورد فشار و تهديد قرار مىدادند، ولى او كسى نبود كه با اين تهديدها از ميدان بدر رود. روزى «ابوسفيان» او را ديد و گفت: «با اين كار (پذيرش اسلام) شرافت خود را از بين بردى»!
او پاسخ داد: «اشتباه مىكنى، من با اين عمل، پايههاى شرافت خود را بالا بردم و آن راتكميل نمودم»!
ابوسفيان كه انتظار چنين پاسخى را نداشت، تهديد كنان گفت: تو جوان نورسى هستى، اگر قدرى زير شكنجه قرار بگيرى، پايههاى شرافت خود راكوتاه مىكنى!(12)
پی نوشتها:
1- كان شديداً على المسلمين و كان اعز من بمكه (اسد الغابه ج 2 ص 83 - الاصابه ج 1 ص 402 - حياه الصحابه ج 1 ص 94).
2- ابى كبشه نام يكى از اجداد پيامبر اسلام است و مقصود «سعيد» از پسرابى كبشه، پيامبر بزرگ اسلام بوده است.
3- انساب الاشراف ج 4 ص 124
4- اسد الغابه ج 2 ص 84 - الاصابه ج 1 ص 406 - الاستيعاب ج 1 ص 402 - حياه الصحابه ج 1 ص 94
در اينجا تذكر يك نكته لازم است و ان اين است كه «ابن ابى الحديد» در شرح نهج البلاغه (ج 17 ص 283) به نقل از وافدى مىنويسد:
«روز فتح مكه، پيامبر اسلام به «بلال» دستور داد بالاى بام كعبه رفته اذان بگويد، بلال رفت واذان گفت، وقتى كه به جمله «اشهدان محمداً رسول الله» رسيد، تا آنجا كه حنجرهاش يارى مىكرد، آن را با صداى بلند و رسا گفت. (اين وضع بربت پرستان گران آمد و هر كدام اظهاراتى كردند).
«جويريه» دختر «ابوجهل» به بلال گفت: براستى به شهرت رسيدهاى، اگر نماز مىخواهيد، مىخوانيم، اما كسى را كه دوستان خود را كشته، هرگز دوست نمىداريم
«خالدبن سعيد» گفت: «خدارا شكر كه پدرم مرد و چنين روزى را نديد»! با توجه به اينكه خالد به علت مخالفت پدرش با اسلام، مرگ او را آرزو مىكرد، و با توجه به سابقه درخشان خالد در اسلام، و مقاومت وسر سختى او در برابر پدربت پرست خود( كه در صفحات اينده مشروحاً خواهيم گفت) با ور كردنى نيست كه او روز فتح مكه اظهار خوشحالى كند كه پدرش زودتر مرده و پيروزى مسلمانان را نديده است!
اگر خالد آن روز سخنى گفته باشد، طبعاً گفته است: «كاش پدرم تا امروز زنده بود و پيروزى درخشان اسلام، و شكست و ذلت بت پرستان را مىديد»!.
5- عبد مناف، جد سوم پيامبر اسلام، و جد چهارم سعيد بن عاص بوده است.
6- انساب الاشراف ج 4 ص 124.
7- طبقات ابن سعد ج 4 ص 95 - 96 «اسد الغابه ج 2 ص 82 - الاسبيعاب ج 1 ص 398
طبق بعضى از منابع تاريخى، او پنجمين نفر بود كه به اسلام گرويد (طبرى ج 3 ص 1168 - الكامل فى التاريخ ج 2 ص 60 قاموس الرجال ج 3 ص 479 به نقل از انساب قريش مصعب زبيرى) و به نقل برخى ديگر از مورخان، او چهارمين يا پنجمين نفرى بود كه اسلام را پذيرفت (الاصابه ج 1 ص 406 - الكامل فى التاريخ ج 2 ص 60).
8- انه نجيب بنى اميه و انه من السابقين فى الاسلام (سفينه البحار ج 1 ص 405 - تنقيح المقال ج 1 ص 391).
9- در پاورقى سيره ابن هشام (ج 1 ص 175) رؤياى ديگرى از خالد بدين گونه نقل شده است:
«خالد اندكى پيش از بعثت پيامبر اسلام(ص)، در خواب ديد نورى از چاه زمزم درخشيد و جهان را روشن ساخت به طورى كه او در پرتو آن، دانههاى خرما را در نخلهاى مدينه مشاهده كرد!. او خواب خود را براى برادرش «عمرو بن سعيد» تعريف كرد، عمرو گفت: اين چاه، متعلق به عبدالمطلب است، و اين نور، از اين خاندان خواهد بود. اين رؤيا باعث اسلام آوردن خالد شد»
رؤياى مشابهى نيز در كتاب طبقات ابن سعد (ج 1 ص 166) نقل شده است كه در اصل، با آنچه ابن هشام نقل كرده مشترك است. البته اين رؤيا منافاتى با رؤيائى كه در متن نقل شده، ندارد زيرا ممكن است هر دو اتفاق افتاده باشد.
گرچه از موضوع بحث اصلى خارج است، اما ياد آورى اين نكته بى فايده نيست كه: اين نوع رؤياهاى «واقع نما» كه حوادث را پيش از وقوع، درفضاى ذهن ترسيم مىكند، گواه روشن بر مادى نبودن روح و روان انسان است زيرا اگر درك و شعور انسان، مادى بود، فقط مىتوانست با پديدههاى موجود در خارج تماس بر قرار نموده از انها عكسبردارى نمايد، نه حادثهاى كه هنوز رخ نداده و جامه عمل نپوشيده است.
اين نوع رؤياها مىتواند ضربت شكنندهاى بر «فرويديسم» وارد سازد كه تمام رؤياها را تعبير گر ضمير مخفى و وجدان نا آگاه مىداند، در صورتى كه تنها يك قسم از رؤياها بيانگر ضمير مخفى است نه همه رؤياها. تفصيل اين مطلب را در كتاب «اصالت روح» يا كتاب «راز بزرگ رسالت» مطالعه فرمائيد.
10- فرزندان ديگر او نيز بعدها مسلمان شدند.
11- الطبقات الكبرى: محمد بن سعد ج 4 ص 94 - اسدالغابه ج 2 ص 82 - الاستيعاب ج 1 ص 402 - البدايه و النهايه ج 3 ص 32 - حياه الصحابه ج 1 ص 91 - 93 - انساب الاشراف ج 4 ص 125. اين جريان به طور خلاصه در كتابهاى زير نقل شده است:
الاصابه ج 1 ص 406 - الدرجات الرفيعه ص 392. ابن سعد مطابق نقلى ديگر مىگويد:
پدر خالد: پس از اين گفتگوها، او را زندانى كرد، و آب و غذا به او نداد به طورى كه در هواى گرم مكه، سه شبانه روز تشنه ماند!
و در يك فرصت مناسب از زندان فرار كرد و در اطراف مكه پنهان شد و – چنان كه در اين كتاب خواهد آمد - همراه ديگر ياران پيامبر، به حبشه هجرت نمود (الطبقات الكبرى ج 4 ص 95).
12- انساب الاشراف ج 4 ص 125.
/خ