8سال ظلم ستيزي

به کجا مي رويم؟ انتخاب راه موکول است به پاسخ اين سؤال که «به کجا مي رويم؟» به آنجا که غرب مي خواهد يا آنجا که حضرت امام (ره) مي فرمايد؟ به آنجا که هواهاي نفساني مي کشاند يا آنجا که فطرت الهي مان که امانت دار «عهد الست» است، مي خواهد؟ کدام يک؟ حق يا باطل؟ در انتخاب راه، هرگز مشکلي نداشتيم اگر اين دو، همواره اين چنين از يکديگر متمايز بودند، اما سختي کار آنجاست که حق و باطل، غالباً ممزوج هستند و
دوشنبه، 24 اسفند 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
8سال ظلم ستيزي
8سال ظلم ستيزي
8سال ظلم ستيزي






انتخاب: خديجه والايي صمد
به کجا مي رويم؟ انتخاب راه موکول است به پاسخ اين سؤال که «به کجا مي رويم؟» به آنجا که غرب مي خواهد يا آنجا که حضرت امام (ره) مي فرمايد؟ به آنجا که هواهاي نفساني مي کشاند يا آنجا که فطرت الهي مان که امانت دار «عهد الست» است، مي خواهد؟ کدام يک؟
حق يا باطل؟ در انتخاب راه، هرگز مشکلي نداشتيم اگر اين دو، همواره اين چنين از يکديگر متمايز بودند، اما سختي کار آنجاست که حق و باطل، غالباً ممزوج هستند و شياطين نيز در کمين.
شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هائل
کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها (1)
تا جنگ بود، جبهه، حق و باطل را از يکديگر متمايز مي کرد و هر چند اين اواخر، کار به سالي يک عمليات زمستاني منتهي شده بود، اما باز هم «جهاد في سبيل الله» محکي خطا ناپذير بود که راه را نشان مي داد و پنجره اي باز بود، بدان منظر بلندي که ما را مشتاق و اميدوار نگاه مي داشت.
تا جنگ بود مطمئن بوديم که هيچ زمزمه مخالفي در داخل نمي تواند انقلاب را از صراط مستقيم خويش خارج کند و گوش ها و چشم ها، بر سحر شيطان بيروني بسته است، اما غافل بوديم از شيطاني که قلب ها را از درون مي فريبد... و غافل بوديم از آن ترديدهايي که در پس نقاب چهره هايي مصمم نهفته بودند. «جبهه» مي دانست که به کجا مي رود: «کربلا»...، اما فتنه شيطان درون، رفته رفته افق باز حقيقت را از «پشت جبهه»، محجوب داشته بود و اين فاصله اي بود که با هيچ چيز پر نمي شد.
البته بي انصافي است اگر همه گناه را بر گردن اين غفلت بار کنيم، اما به هر تقدير، يک روز چشم باز کرديم که راهي معقول جز قبول زهرنامه 598 باقي نمانده بود... و امام حسين (عليه السلام) شکوه کرد: «الان قد إنکسر ظهري و قلت حيلتي»
در عين حال، به فرموده امام (ره) «ما مأمور به اداي تکليف و وظيفه ايم، نه مأمور به نتيجه...» و اين سر الاسرار حزب الله است؛ سري که اگر صدهزار بار هم آن را فاش کنيم، غرب و غرب زدگان و شيطان و اغوا شدگان، چيزي از آن در نخواهند يافت.
ما عمل به تکليف کرديم و «فتح» بيشتر از آنکه يک هدف نظامي باشد، آرماني اعتقادي بود که راه ما را مشخص مي کرد و اهل جبهه، اگرچه نتوانستند «ظاهر کربلا» را فتح کنند، اما باطنش را فتح کردند و به معارج بلندي دست يافتندکه جز مجاهدين راه خدا را نمي بخشند .نتيجه نهايي را بايد ئر سرنوشت موعود جهان جست و جو کرد و ما مرده ... شما زنده.... خواهيم ديد که بالاخره چه کسي پيروزي خواهد شد و چه کسي کره زمين را به ارث خواهد برد: حق يا باطل، امام حسين(عليه السلام) يا يزيد، حزب الله يا صدام، حضرت امام (ره) يا غرب و شرق، امام زمان (عجل الله تعالي الفرجه الشريف) يا دجال؛ ما به وعده هاي خداوند يقين داريم که : «أن الأرض يرثها عبادي الصالحون.» [پس] اين ماييم که زمين را به ارث خواهيم برد.
حال وقت آن است که خود سؤال کنيم: «فأين نذهب؛ به کجا مي رويم؟» به آنجا که حضرت امام (ره) مي خواهند و يا بدانجا که فتنه غرب مي کشاند؟
ما بايد توکل به خداوند و توسل بر اولياي او، با اين اميد به ميدان آمده ايم که حق بر ما منت گذارد و به دست ها در اين وانفساي هنر، سحر سامري را از وحي موسي جدا کند و شرار بولهبي را از چراغ مصطفوي ...، اگرچه خود مي دانيم که بضاعت و لياقتمان هيچ نيست، جز توکل و اميد.(2)

ترجمه کربلا

نويسنده:محمد علي کعبي
قسم به نام مقدس دفاع و حق مسلم ظلم ستيزي که هشت سال جنگ در سرزمين اسلام، جور ديگري ترجمه شد.
آنگاه که مرگ کابوس سربازان نبود و مرگ را تباهي نمي گفتند، که مرگ، شهادت ناميده مي شد و در آرزويش، شب هاي منورباران در خضوع و دعا غرق مي شد. رهبران نبرد، نوجوانان سيزده ساله اي بودند که کمربند آتش مي بستند و در قلب دشمن منفجر مي شدند، زشت ترين مفاهيم بشري را سربازان اسلام در جام زيباترين مي ريختند و مي نوشيدند...، ما جنگ را هر چند تلخ... در جام بلورين عشق، جانبازي، ايثار و تمام مفاهيم متعالي نوشيديم و به تمام جهان تجربه اي بخشيديم که مقاومت اسلامي نام گرفت.
دفاع مقدس، صورت مجروح و پيروز کربلا بود که در آينه تاريخ درخشيد و هشت سال بر دشت هاي خونين ما منعکس شد.
جنگ افزارها بعد از آن پيروز ميدان نبودند و مظلوميت در کنار حقانيت مي توانست خطابه هاي زينبي شود براي رسوايي يزيديان... و واژگان سجاد (عليه السلام) باشد و رسانه هاي مزدور استکبار را بسوزاند.
دفاع مقدس بود که امروز تبر اسرائيل نتوانست کمر غزه را بشکند و با تمام ماجراجويي هايش، مرکاواهايش و جنگنده هاي حسگرش، حتي وجبي از سرزمين دست خالي را به چنگ آورد.
دفاع مقدس بود که لبنان، ارتشي به نام «ارتش شکست ناپذير» را با چند عمليات استشهادي، از تمام خاک خود بيرون راند... و دفاع مقدس بود که امروز اسرائيل به جاي نام شکست ناپذيري، ننگ نژاد پرستي را بر دوش مي کشد.
دفاع مقدس، ترجمه کربلا و قيام بزرگ عاشورا براي عصر ماشين پرستي شد و مولود مبارک مقاومت اسلامي را به خاورميانه جديد هديه داد.
ديگر باکي از تنها ماندن نيست؛ راحت طلبان خليج، حکام سر در برف، بگذار با دشمنان قدس، جام هاي سرخ بنوشند و مقدسات خود را بفروشند. ملت ها و جوانانشان، حماس ها و حزب الله ها و ضمير بيدار اسلامي و عربي، راه خود را انتخاب خواهند کرد.
آن روز، ايران اسلامي در برابر جهاني از زورگويي تنها بود و امروز، سرزمين هاي مقدس زيتون و سيب، در محاصره جهاني از سکوت و خاموشي اند.سرو سبز مقاومت به زانو در نخواهد آمد؛ بگذار که ابرهاي تيره هرچه برف در چنته دارند، ببارند؛ زمستان سبز، خوشه هاي خشمشان را خواهد سوزاند.

شعر
گمنام

نويسنده:سودابه مهيجي
دعا کنيد که من ناپديدتر بشوم
که فتنه هاي جهان را بعيد تر بشوم
دعا کنيد همين طور بي کفن باشم
که در حضور خدا رو سفيد تر بشوم
بريده هاي من آن سوي عشق گم شده اند
ولي هنوز ازين هم شهيد تر بشوم
که ذره هاي مرا باد با خودش ببرد
که بي نهايت باشم، مديدتر بشوم
به جست و جوي من پاره هاي من نرويد
براي گمشده تن، پي کفن نرويد
به مادرم بنويسيد حال من خوب است
که بي نشانه شدن در همين وطن خوب است
در اين حدود، من پاره پاره خوشبختم
در آستان خدا بي کفن شدن خوب است
هميشه مهدي موعود در کنار من است
و دست هاي «ابوالفضل، سايه سار من است
منم و خار بيابان که سنگ قبر من است
دعاي حضرت زهرا مزيد صبر من است
به جست و جوي من و پاره هاي من نرويد
براي گمشده تن، پي کفن نرويد
ميان غربي تابوت ها نخواهيدم
به زير سنگ مزار، خدا نخواهيدم
خدا که خواست ز دنيا بعيدتر بشوم،
که زير بارش سرب و اسيد، تر بشوم،
خودش به فکر من و تکه هاي من هم هست
دعا کنيد از اين هم شهيد تر بشوم

خنده

سودابه مهيجي
وقتي که داشت بار سفر مي بست،
آرام بود، يکسره مي خنديد
پرسيدم عاشقانه:مي آيي؟
با لحني کبود يکسره مي خنديد
گفتم که: خواب ديدم ديشب
تا انتهاي روشني خورشيد،
سيبي به رنگ حادثه مي خوردي...
با اين وجود، يکسره مي خنديد
با سيب سرخ حادثه مي آيم...
اين آخرين تلاوت سرخش بود
يک کاسه آب؛ رسم سفر، اما،
وقت درود، يکسره مي خنديد
رفت و براي جاي قدم هايش
دستي تر و بريده تکان دادم
بر دست من بريده بريده نرم،
مثل سرود يکسره مي خنديد
انگار او نيامدن خود را
از ابتداي حادثه مي دانست
شايد به انتظار دل تنگم
در آن حدود، يکسره مي خنديد
... اما پس از چقدر نبودن ها
وقتي زعمق حادثه ها برگشت
صدواژه با خدا و خداوندي
منسوب بود... يکسره مي خنديد
پيراهنش به رنگ غروب سيب،
قرمزتر از شقايق صحرايي...
اين سرخي غروب، به خواب من
با عطر عود يکسره مي خنديد...

کجايي

سودابه مهيجي
به خوابم آمدي تو در انارستان يک پاييز
کبود پيرهن!سرخ گلو! لبخند حلق آويز!
صدايت چشم زخم تيرهاي کور با خود داشت
تنت قرآن بي شيرازه اي در صبح رستاخيز
نگاهم کردي و از شانه هاي قصه اي برخاست
شبيه آيه هاي غيرت و خون و غم و پرهيز
به هر سو رو که مي گردانم از پس کوچه هاي شهر
تو کم رنگي ميان فتنه هاي تلخ کفر انگيز
مگر نفرين کنم نسيان بي پرواي دوران را
که آرامم کند از کينه هاي وحشي و يکريز
کجايي؟ سجده هاي نيمه شب طعم تو را دارند
کجايي؟ تکه هاي گمشده در خاک اين جاليز!
صداي ناله ات از دشت هاي دور مي آيد
ولي عطر تنت از نخل هاي آخر پاييز
کجايي؟ گفته بودي با بهاران باز مي گردي
بهار آمد، ولي بي تو... دروغ مصلحت آميز!

هشت سال

نويسنده:اميد مهدي نژاد
ما به عشق مبتلا شديم، هشت سال
ما ز طعم تن رها شديم هشت سال
بعد هشت قرن انزوا - درون شعر-
قهرمان قصه ها شديم، هشت سال
از مسير خاک ريز تا مقر مرگ
دسته دسته جابه جا شديم هشت سال
قطره قطره، واحه واحه در کوير تن
رودخانه خدا شديم، هشت سال
هشت سال عاشقانه بود هرچه بود
رو گرفت و رو نما شديم، هشت سال
مرده بود زندگي در آرزوي ما
پيش مرگ زنده ها شديم، هشت سال
اين ترانه نيست، قصه نيست، شعر نيست:
ما به عشق مبتلا شديم، هشت سال(3)

سؤال

نويسنده:الهام مظفري
آن روزهاي تلخ اگر بودي، چه مي کردي؟
از عشق مين شعله ور بودي، چه مي کردي؟
از يک طرف فکر زن و فرزند مي بودي
از يک طرف فکر سفر بودي، چه مي کردي؟
وقتي دلت در اشتياق سوختن مي سوخت
تو مردي از جنس خطر بودي، چه مي کردي؟
اصلاً نمي دانم اگر تو هر شبانه روز
از مادر خود بي خبر بودي، چه مي کردي؟
يک چشم اشک و چشم ديگر خون اگر حتي
يک لحشه تو جاي پدر بودي، چه مي کردي؟
شايد تمام حرف هايم ساده است، اما
فرزند مفقودالاثر بودي،چه مي کردي؟ (4)

خاطره

نويسنده:محمد علي مجاهدي
سوخت آن سان نديدند تنش را حتي
گرد خاکستري پيرهنش را حتي
در دل شعله چنان سوخت که نگار نديد
هيچ کس لحظه افروختنش را حتي
حيف از اين دشت پر از لاله گذشت و نگذاشت
برگي از شاخ نسترنش راحتي
داغم از اينکه نمي خواست که گل پوش کنند
با گل سرخ شقايق بدنش را حتي
داشت با نام و نشان فاصله آن حد که نخواست
بر سر دست ببيند تنش را حتي
چه بزرگ است شهيدي که نهد بر دل تيغ
حسرت لحظه سر با ختنش را حتي
دل به دريا زد و دريا شد و اما نگذاشت
موج هم حس کند آبي شدنش را حتي

پي نوشت :

1-خواجه شمس الدين حافظ شيرازي، ديوان حافظ، به اهتمام: علامه محمد قزويني و دکتر قاسم غني، ص1.
2-شهيد سيد مرتضي آويني، «به کجا مي رويم»، ماهنامه يادگار، ص3.
3-سيزدهمين کنگره سراسري شعر دفاع مقدس، روايت مجنون (مجموعه اشعار برگزيده سيزدهمين کنگره شعر دفاع مقدس)، ص 181.
4-همان، ص171.

منبع:نشريه اشارات، شماره124




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.