دكتر تخريب چي
نويسنده: امير كعبي
برادر دلاور بسيجي شهيد دكتر حسين پور فرمانده گروه تخريب تيپ 15 امام حسن مجتبي(ع)
يادش به خير اون ايام جنگ هيچ وقت اونا را از هم جدا نمي ديدم. انگار به هم چسبيده بودند. هر جا كه مي رفتند اونا در كنار هم بودند. توي خط مقدم، توي عمليات ها، توي حسينيه ها تيپ و توي عزاداري ها. خلاصه يك بار به دلم موند كه اونا را از هم جدا ببينم. هر موقع اونارو با هم مي ديدم، مي گفتم: شما از همديگه خسته نمي شيد؟ شد يه بار من شما رو از هم جدا ببينم؟ اونا هم با همان نجابت و متانت خاص خودشون به من لبخند مي زدند. خصوصا علي حسين پور كه علاقه عجيبي به خسرو داشت يه نگاهي به قد و بالاي خسرو مي انداخت و مي خنديد. علي پسري بود خيلي مودب، كم حرف، با وقار ولي شجاع و نترس، بي باك و بي پروا، كه به همراه خسرو و تعدادي ديگر كه همگي اونا، دقيقا روحيه اي همانند همديگه داشتند توي واحد تخريب دور همديگه جمع شده و محيطي با صفا را براي خودشان فراهم آورده بودند. غفار مسعودي، اكبر فتح الهي، مهدي نظام اسلامي، محمدرضا بقايي، محمدرضا فطرس، حبيب اله ديم و خيلي هاي ديگه كه الان اسمشون در ذهنم نيست.
عمليات بدر كه شروع همه بچه هاي تخريب چي به همراه فرمانده بي نام و نشان خودشان (محمدرضا فطرس) در آن عمليات نقش آفريني كردند. خاطره حماسه هاي آن ها را همه اون بچه هايي كه تو عمليات بدر در آن محور عمل كردند به ياد دارند و هرگز فداكاري بچه هاي با صفاي تخريب چي به خصوص علي حسين پور را فراموش نمي كنند. يقين دارم ديگه هيچ وقت جمعي همانند جمع بچه هاي با صدق و صفاي تخريب چي تيپ را مشاهده نخواهم كرد، همه به يكديگر عشق مي ورزيدند. وقتي يكي از اونا شهيد مي شد، مابقي بازمانده ها در عين حالي كه در ادامه راه دوستشان مصمم تر مي شدند ولي به خوبي غم و ناراحتي را از چشمان مهربان تك تكشان مي شد مشاهده كرد.
وقتي در عمليات بدر محمدرضا فطرس، حبيب اله ديم، اكبر فتح الهي و... به شهادت رسيدند انگار جان همه بچه هاي تخريب را ازشان گرفته بودند. بگذريم. بعد از عمليات بدر بنا به دلايلي مدتي من به اطلاعات عمليات تيپ انتقال يافته و به همراه نيروهاي اطلاعات مدام به شناسايي خطوط دشمن مي رفتيم. يادم نمي رود در يكي از آن شناسايي ها علي حسين پور هم كه از طرف واحد تخريب ماموريت حضور در جمع ما را يافته بود، به همراه خودمان براي شناسايي برديم. قرار بود كه همان روز در دو نوبت افرادي را كه به همراه خودمان تا زير پاي دشمن برده بوديم براي ديدن نقاطي كه شناسايي شده بودند همراهي كنيم. همگي لباس غواصي پوشيديم در نوبت اول چند تن از فرماندهان گردان ها را به نقاط ياد شده برده و آنها توانستند از آن معابر بازديد كنند، ولي از آنجائيكه معمولا در حين شناسايي موارد غير منتظره و پيش بيني نشده اي بوقوع مي پيوست، آن روز هم مواردي پيش آمد كه باعث به هم خوردن تمام برنامه ريزي قبلي گرديد. لذا زمان مقرري كه بايد گروه بعدي را براي شناسايي مي برديم به هم خورد. نزديك ظهر بود كه به نزد گروه دومي برگشتيم، وقتي به آن ها اعلام شد كه بنا به وضعيت پيش آمده امكان ادامه ماموريت ميسر نيست، آن ها كلي پكر شدند و سوال كردند: واقعاً هيچ راهي وجود ندارد؟ به آن ها گفته شد خودتان كه همه چيز را مي بينيد، نزديك ظهر است. دشمن كاملا بيدار است و علاوه بر آن هواپيماهاي قارقاركي دشمن «PC7» هم براي شناسايي به پرواز در آمده اند. آن ها ديگر چيزي نگفتند. در آن حين من چشمم به علي حسين پور خورد كه هيچ حرفي نمي زد و فقط به ما نگاه مي كرد. او نيز لباس غواص پوشيده بود و جزو گروه دوم بود كه بايد براي ديدن موانع ايجاد شده توسط دشمن مي رفت و الان با اين وضعيت مواجه شده بود از جمع گروه دوم از همه واجب تر هم تخريب بود كه حتما بايد موانع را مي ديد. لذا با ديدن آن وضعيت علي، من فكري به ذهنم رسيد، فكري كه امكان اجراي آن وجود داشت ولي ريسكش بسيار بالا بود. در آن ساعت امكان اينكه دوباره بتوانيم به داخل آب رفته و آرام آرام به طرف دشمن حركت كنيم و از بين ني ها گذشته تا موانع را ببينيم وجود نداشت و علاوه بر آن به زمان زيادي نياز داشت كه عملا از دست رفته بود. ولي مي شد از درون آب راه با بلم سريع به طرف سيم خاردارها و ديگر موانع ايجاد شده توسط دشمن كه كاملا مشهود بود رفت. به همين خاطر به يكي از نيروهاي اطلاعات كه الان يادم نيست چه كسي بود موضوع را گفتم. او با تعجب نگاهم كرد و گفت: ديوانه شدي؟ امكان ندارد. من هم خنديدم و گفتم به ريسكش مي ارزد. او هم سري تكان داد و گفت خود داني. به علي حسين پور گفتم: علي مي خواهم اينكار را به خاطر تو انجام بدهم. تو حاضري؟ لبخندي زد و گفت: من حاضرم. من رفتم توي بلم علي و به او گفتم: تو از پشت پارو بزن من جلوي بلم مي نشينم و پارو مي زنم. خلاصه با همان وضعيت، در حاليكه نزديك نماز ظهر بود به طرف موانع دشمن كه در آب راه اصلي ايجاد كرده بود رفتيم تا به آن موانع رسيديم. به علي اشاره كردم، علي باز هم لبخندي زد و سرش را تكان داد در كنار سيم خاردارهاي ايجاد شده در نزديكي كمين دشمن در آب راه كه از كف آب راه تا حداقل يك متر بالاي ني ها و به عمق حداقل 25متري نصب گرديده بود. به گونه اي كه حتي امكان پرواز پرنده كوچكي هم در بين آن ها وجود نداشت. دقايقي ايستاديم تا او خوب آن موانع را ببيند. سپس با همان وضعيت به طرف ساير نيروها كه منتظر ما بودند برگشتيم. وقتي كه به جمع ديگر دوستان پيوستيم، آن ها به علي گفتند تو چرا حرف او را پذيرفتي؟ علي با همان لبخند زيبايش جواب همه را داد. زمان به سرعت گذشت. علي در عمليات هاي بعدي هم نقش آفريني كرد. عمليات هاي والفجر8، ادامه و الفجر9، كربلاي 1، كربلاي 4و5، كربلاي 10 و در نهايت والفجر 10 هم آخرين عملياتي است كه علي در آن حضور داشت.
جنگ كه به پايان رسيد علي هميشه غم دوري از دوستان شهيدش را با خود داشت. او كه در اكثر صحنه هاي جنگ و ميدان هاي نبرد حضور داشت و روزگار زيادي را با جمع كثيري از شهدا گذرانده بود، از اينكه از جمع ساير دوستانش جامانده بود غمگين، ولي به هر حال تسليم تقدير و مشيت الهي بود.
با اتمام جنگ علي به ادامه تحصيل پرداخت و در رشته پزشكي به دانشگاه راه يافت و با رتبه بسيار خوب و با مدرك دكتري از دانشگاه فارغ التحصيل گرديد. وقتي كه مدرك پزشكي خود را گرفت هر وقت كه او را مي ديدم به شوخي به او مي گفتم: دكتر تخريب چي، در اتاق عمل يه وقت فكر نكني داري مين خنثي مي كني ها! و او هم مثل گذشته فقط لبخند زيبايي را تحويلم مي داد. به محض اينكه مدرك پزشكي خود را گرفت، او كه عاشق خدمت به مردم بود، داوطلب خدمت در منطقه بسيار محروم، فاقد امكانات و بي نهايت گرم آغاجاري گرديد. خيلي ها به او مي گفتند چرا اين كار را كردي؟ ولي آنهايي كه علي را مي شناختند و از روحيه خدمتگزاري بي منت او خبر داشتند مي گفتند: اگه علي كاري غير از اين كرده بود بايد تعجب مي كرديم. اگه علي بدون هيچ چشم داشتي خودش را وقف خدمت به مردم آن خطه محروم كرد و از خودش و عارضه هايي كه در جنگ نصيبش شده بود غافل شده، به هيچ چيز جز خدمت رساني به خلق خدا فكر نمي كرد. امكان نداشت در هر ساعتي به درمانگاه آغاجاري مراجعه كني و علي آن جا نباشد. با همان روحيه و با همان حسن خلق. راستي يادم رفت بگويم، علي رغم اينكه جنگ تمام شده بود ولي هر وقت علي را مي ديدم باز هم خسرو در كنارش بود. من مي خنديدم و مي گفتم: بابا جنگ تمام شده، شما نمي خواهيد از هم جدا بشيد؟ و باز هم دقيقا همانند گذشته ها آن دو لبخندهاي زيباي خودشان را تحويلم مي دادند.
زمان به سرعت در حال گذر بود، تا اينكه يك روز به من خبر دادند علي در حين كار دچار مشكل شده و به بيمارستان منتقل گرديده و بلافاصله به حال كما رفته است. دلم لرزيد كيلومترها از او فاصله داشتم. ندايي دروني به من مي گفت علي هم در حال پريدن از اين قفس خاكي است. مدام به دلم نهيب مي زدم. خدا نكند. آخه علي تنها پسر خانواده بود و همه ي اميد پدر، مادر و خواهرانش است، هي صلوات مي فرستادم، چهره معصومش در ذهنم متجسم شده و به ياد لبخندهاي زيبايش افتاده بودم. بغض گلويم را شديد مي فشرد. نگران بودم. دو روز بعد مجيد اميني به من زنگ زد و گفت كه علي هم رفت، تا گفت علي هم رفت بغض چند روزه ام تركيد. بلند بلند شروع به گريه كردم. به ياد روزهاي جنگ افتادم. روزها و شب هاي عمليات، ياد آن ايامي كه در پادگان شهيد غلامي علي را به هنگام نماز در حسينيه تيپ مي ديدم، به ياد آن روزي كه با هم زديم به سيم آخر و با بلم تا پاي سيم خاردارهاي دشمن رفتيم و برگشتيم، به ياد لبخندهاي زيبايش و...
آن روز وقتي خسرو را در بيمارستان خاتم الانبياء(ص) تنها ديدم، باز هم به ياد علي افتادم. علي رفيق بسيار با وفايي بود، بي ريا، ساده، صميمي، نجيب، آرام، شجاع، باوقار، بي ادعا، بي توقع و...
اكنون وقتي به شهرم بهبهان مي روم و براي ديدار با دوستان شهيدم بر مزار آن ها در گلزار شهدا، حاضر مي شوم هنگامي كه بالاي قبر علي مي روم و چشمم به عكسش مي افتد، خاطرات گذشته به يادم مي آيد و ابيات ذيل در ذهنم نقش مي بندد:
با تمام خويش ناليدم چو ابري بي قرار
گفتم اي باران كه مي كوبي به طبل بادها
هان بكوب، اما به آن عاشق ترين عاشق بگو
زنده اي اي زنده تر از زندگي در يادها
علي جان! نه تنها من بلكه همه دوستانت هرگز فراموشت نكرده و نمي كنند. اميدوارم كه تو نيز فرداي قيامت ما را از شفاعت بي بهره نكني. روحت شاد، يادت گرامي.
منبع: نشريه فكه شماره80