مرگ در مَدار بصيرت
نويسنده: حسن ابراهيمزاده
تأملي در سيرت شهيدان؛ خواصي كه در امتحان قبول شدند
چند متر آن سوتر، نخل ديگري آرميده است كه در دوران دفاع مبارك، فرمانده گردان 503 شهيد بهشتي لشكر يازده اميرالمؤمنين(ع) بود؛ شهيد «علي غيوريزاده»، پربارتر و استوارتر از «نخل مقاومت» كه نه هرسال، بلكه هر لحظه گام زائران خود را با «بصيرت» و «غيرت» شيرين ميكند.
علي غيوريزاده، روستايي ساده و بيآلايشي بود كه سالهاي رنج و حرمان دوران ستمشاهي به او اجازه مدرسه رفتن را نداد. دستاني سترگ و قوي داشت كه حكايت از كارهاي طاقتفرسا در طول عمرش داشت؛ دستاني كه گرچه زمخت و زبر بود، اما كبوتران در قنوش آرام ميگرفتند و گلبرگهاي گلسرخ در ميان آن، از طوفان حوادث در امان ميماندند.
به سختي ميتوانست فارسي حرف بزند. وقتي گردان را توجيه ميكرد، از هر ده كلمه فارسي، پنج كلمهاش را محلّي ميگفت؛ آن هم به زبان و لهجه ي طايفه ي غيور ملكشاهي. در عملياتها، پيشاپيش نيروهايش به دل دشمن ميزد. اواخر جنگ در بيستونهم خردادماه67، عراق پاتك سنگيني به مهران زد. علي، با آرامش تمام پشت خاكريزي سنگر گرفت. بيسيم را كنار خود گذاشت و تمام خشابهايش را پر از فشنگ كرد. تكهاي طناب و سيم مخابراتي پيدا كرد، پوتينهايش را جفت كرد و پاهايش را با آنها بست تا مبادا ترس، دلِ مالامال از غيرت او را از تكليفي كه دارد بازدارد. او از «خواص» بود و به خوبي ميدانست كه براي حفظ نظام، بايد پاهايش نلرزد و وظيفه ي امروز او، چيزي جز ايستادگي نيست. وقتي آخرين گلولههايش تمام شد، عراقيها بالاي سرش رسيده بودند و شنيِ تانكها در حال گذر از خاكريز بودند.
به دوكوهه يا كردستان كه ميرسي، ناخودآگاه، حاج احمد متوسليان در ذهنت نقش ميبندد؛ فرمانده دلاور لشكر محمد رسولالله(ص). وقتي در يكي از عملياتها در دوران جنگ، تركش بزرگي به پايش اصابت ميكند و او را به پشت خط منتقل ميكنند، در واكنش به اصرار پزشكان براي بيرون آوردن آن بعد از بيهوشي، به آنان چنين اجازهاي نميدهد و ترجيح ميدهد بدون بيهوشي، عمل صورت بگيرد.
حاج احمد، جزء خواص بود و اهلِ بصيرت. به خوبي ميدانست او نبايد بيهوش شود. شايد در بيهوشي و در حال به هوش آمدن، اسراري از اسرار جنگ را افشاء كند. او ميدانست حفظ نظام در گروي اداي تكليف اوست و تكليف او اين است كه درد را به جان بخرد، اما بيهوش نشود.
در گلزار شهداي عليبنجعفر(ع) قم، مزار شهيدي است از كشور فرانسه: «كمال كورسل». او درست در مقطعي كه برخي از روشنفكران غربزده و ميليشاهاي مسلح چپگرا، سوار بر پرواز تهران- پاريس ميشدند، او سوار بر خط پروازي پاريس- تهران شد تا براي كسب معارف تشيع و بازگشت به كشورش براي احياي مكتب اهلبيت(ع) در جوار كريمه ي اهلبيت(س) به تحصيل بپردازد. اما شيپور جنگ كه نواخته شد و دفاع به لحظات حساس خود كه رسيد و پاريسنشينان در پادگان اشرف عراق گردآمدند و تا تنگه ي چهارزبر پيش رفتند، حفظ مكتب تشيع را در گرو حفظ نظام مقدس اسلامي ديد. دفتر و قلمش را كنار نهاد، درِ جحرهاش را در مدرسه ي حجتيه ي قم قفل زد و راهي جاده كرمانشاه- اسلامآباد شد و در سرانجامي كه سرنوشت مقلّدان خميني است، در مصادف با منافقان شربت شهادت نوشيد. او جزء خواص بود و اهل بصيرت. به خوبي ميدانسته تكليف او «رها كردن درس» است؛ حتي اگر او تنها مبلّغ آينده كشورش باشد.
هجدهم مرداماده1388، امير لشكري، اولين اسير ايراني به امام شهيدان پيوسته و در قهقهه ي مستانهاش «عندَ ربّهم يُرزَقون» شد. او هجده سال اسارت را با همه ي محروميتها و شكنجهها تحمل كرد، بارها شوك برقي و تازيانه و اعدام صوري و عطش را به جان خريد، تا كلامي در تضعيف نظام جمهوري اسلامي ايران بر زبان نياورد. بهترين روز زندگياش در اسارت را روزي برشمرد كه يك عراقي، نيمه ي پسمانده ي آب يخ را به او تعارف كرده بود! او به خوبي ميدانست كه دشمن ميخواهد با اعتراف گرفتن از او، ايران را آغازگر جنگ معرفي كند. او به خوبي تكليف خود را شناخته بود. تكليف او، حفظ نظام بود و حفظ نظام، به سكوت او بسته بود. لشكري، اهل بصيرت بود و در جرگه ي خواص قرار داشت. سكوت او در برابر همه ي تهديدها و تطميعها، رساترين فرياد تكليفمداري بود.
شهيدان، فارغ از درجه و رتبه، فارغ از مدرك و شغل، همه يك ويژگي داشتند: «از خواص بودند.» و اهل بصيرت. در خلوت خود با خدايشان، به دركي از عالم هستي و جايگاهي از بينش رسيده بودند كه به خوبي ميدانستند در كجاي اين كائنات قرار گرفتهاند، هدف آفرينششان چه بوده و وظيفهشان در هر موقعيتي چيست؟
آنان به جايگاهي رسيده بودند كه ميدانستند براي حفظ نظام اسلامي و لبيك به كلام وليفقيه، كجا بايد «بايستند»، كجا بايد «درد» را تحمل كنند، كجا بايد «سكوت» كنند، و كجا بايد «درس» را رها كنند.
منبع: نشريه امتداد - ش 44