راز لبخند علي
نويسنده:حميد کعبي
براي فرماندهِ گروه شناسايي اطلاعات تيپ 5 امام حسن مجتبي (ع) فرزند دلاور لرستان؛
سردا شهيد علي نصرتي
قرار شد فردايش براي شناسايي با علي به محوري برويم که نيروهاي قبلي در شناسايي هاي قبل اعلام کرده بودند دشمن در محور « گوار» کمين ايجاد کرده و اعلام اين موضوع مورد ترديد واقع شده بود .ساعت 2 بعد از نيمه شب آرام به طرف کمين حرکت کرديم . حدود ساعت 4 صبح به نزديکي خط دشمن رسيديم ، و حدود نيم ساعت استراق سمع کرديم . بعد از حصول اطمينان از بي خبري دشمن تصميم گرفته شد من و علي و رضا عبدي لباس قواصي بپوشيم و محمد عابديني و داود قديري در قايق براي تامين بمانند.ولي من به علي گفتم اجازه بده من و رضا و داود برويم و تو در قايق بمان.اول قبول نکرد ولي من اصرار کردم و بالاخره راضي شد. به همين خاطر من و رضا و داود لباس غواصي پوشيديم و براي پيگيري موضوع و مشخص نمودن وضعيت کمين مورد ادعاي قبلي به درون آب رفتيم و بعد از سه ساعت موضوع را پيگيري کرديم و نزديک ظهر به سمت بلم هاي تامين که علي و محمد در آنجا منتظر بازگشت مان بودند برگشتيم و آنچه را که ديده بوديم به علي گفتيم ، علي خنديد و گفت : « بالاخره نگذاشتي يکبار با هم به درون آب برويم تا ببينيم که چقدر دل و جرات داري ؟» گفتم : « علي ، شب دراز است و قلندر بيدار .» علي خنديد و گفت: « نه خير قلندر بيکار !» بعد سريع به سمت نيروهاي خودي بازگشتيم و گزارش خودمان را اعلام کرديم ، چند روز بعد مجدداً قرار شد براي مشخص نمودن و شناسائي معبري جلو برويم ، اين بار علي گفت : « حميد الان دارم بهت مي گم آنجا دوباره اصرار نکني.» خنديدم و گفتم :« نخير اين بار مي خواهم همراه خودت باشم. » علي هم لبخند زيبائي زد و گفت : حالا درست شد پس بزن تا سريع بريم »
ساعت 2 صبح با سه فروند بلم به اتفاق 6نفر ديگر بجز سه نفر که بايستي براي تامين در بلم ها مي ماندند ، بقيه بايد براي ماموريت محوله لباس غواصي مي پوشيدند و براي شناسائي به سمت دشمن حرکت مي کردند. و حدود ساعت 4:30 صبح نزديک دشمن رسيدم ، باز هم طبق روال قبلي اول استراق سمع بعد هم آرام لباس غواصي پوشيده و به درون آب رفتيم . من و علي و عطا قد کساز با هم بوديم، رضا عبدي و يکي ديگر از بچه ها با يکديگر به سمت ديگري رفتند، علي جلوي من بود و آرام و با هوشياري کامل به سمت دشمن حرکت مي کرد . بعد از طي مسافتي علي ايستاد و در حاليکه با دست داشت به سمتي اشاره مي کرد به من علامت داد که به آن طرف نگاه کنم، وقتي به سمتي که علي اشاره کرده بود نگاه کردم دماغه دوبه (1) دشمن را که از آن بعنوان کمين درجلوي خط اول خود استفاده مي کرد ديدم، برگشتم و به علي نگاه کردم . علي درحاليکه دستش به علامت سکوت بر روي لبانش گذاشته بود اشاره کرد و که به سمت ديگري حرکت کنم من نيز به عطاء اشاره کردم و به سمتي که علي اشاره کرده بود حرکت کرديم، تا دشمن متوجه نشود. علي در همان موضع خودش ماند تا من و عطا به او رسيديم وقتي به علي نزديک شديم، علي لبخندي زد و به زبان لري گفت:«خانه خراب نزديک بود خانه خرابمان کند » و دوباره جلو افتاد و آهسته به سوي جلو حرکت کرديم، علي در نقطه اي ايستاد و اشاره کرد به سمتي که او پيچيده حرکت کنيم ما نيز به همان سمت که به درون ني زار مي رفت رفتيم .
چند قدمي بيش نمانده بود به انتهاي آن مسير برسيم که ناگهان صداي عطسه سرباز عراقي هر سه نفر ما را در جايمان ميخکوب نمود .علي سريع به طرف من برگشت و اشاره کرد آرام به سمت عقب برگرديم ما نيز خيلي آرام که حتي صداي بهم خوردن ني ها ايجاد نشود عقب برگشتيم تا به جايي رسيديم که علي اشاره کرده بود به آن سمت بيائيم، ايستاديم تا علي آمد من آرام خنديدم و گفتم :«علي چيزي نمانده بود که اينبار تو خانه خرابمان کني .» علي هم خنديد و گفت : « خيلي خوب به سمت ديگري مي رويم تا پشت کمين در بيائيم، به دنبالم بيائيد » من دوباره خنديدم و گفتم : « علي خدا به ما رحم کند اگر تو امروز ما را به کشتن ندادي هر چه دلت خواست بگو.» علي هم دوباره خنديد و گفت :« خيلي خوب عجله کن.» دوباره خودش جلو افتاد و من و عطا هم با رعايت فاصله از يکديگر پشت سرش حرکت کرديم بعد از طي مسافتي علي که در کنار ني ها آهسته حرکت مي کرد در حاليکه
----------------
1-مکعبي توخالي از جنس آهن که بر روي هور معلق قرار مي گرفت . براي استراحت و همچنين نگهباني
-----------------
به انتهاي آن ني زار رسيده بود آهسته به سمت راستش نگاهي کرد و با دست چپش به ما اشاره مي کرد که آرام خودمان را به او برسانيم وقتي به نزد علي رسيدم علي به سمت من برگشت و درحاليکه لبخند مي زد گفت : « حميد سمت راست را نگاه کن و ببين کمين دشمن را » من هم آرام قدري جلو رفتم و خيلي آهسته به سمت راست نگاه کردم ، الله اکبر چه مي ديدم کمين دشمن، همان دوبه ائي که وقتي از پهلو به سمتش مي رفتيم عطسه سرباز دشمن ما را در جايمان ميخکوب کرده بود، به سمت علي آمدم وگفتم :«علي چه بايد بکنيم وقت نداريم که دوباره به سمت ديگري برگرديم .» علي به سمت راست که کمين دشمن بود نگاه کرد، سپس به جلويمان نگاهي انداخت بعد هم به سمت چپ نگاه کرد ( سمت راست کمين دشمن درفاصله حداکثر 4 متري مان قرارداشت جلويمان « محوار » (1) آن طرف محوار که فاصله اش تا ما چيزي نزديک به بيست متري شد چندين رديف ني ، سمت چپ مان کاملاً محوار تا زير سيل بند دشمن که حداکثر فاصله اش تا ما پنجاه متر مي شد.) بعد به من نگاه کرد و گفت لحظه اي صبر کن ، دوباره چند قدم جلو رفت و به سمت راست نگاهي کرد و آرام به سمت من آمد و گفت : « حميد روي دوبه ظاهراً همه خوابند ، لذا هيچ راهي نداريم بايد بين مسير محوار بيست متري را سريع ملي کنيم و به درون ني زاري که در روبرويمان مي بيني برويم .» من مي روم وقتي به آن سمت رسيديم شما نيز به همين ترتيب بيائيد . کاري بسيار سخت و خطرناک که اگر دشمن متوجه ما مي شد که در فاصله 4 متريش بدون هيچ پوشش در حرکت هستيم امکان نداشت که بتوانيم از دستش فرار کنيم . علي خيلي آرام درحاليکه تمامي توجه اش به سمت راست خودش بود به سوي جلوي خود حرکت مي کرد و ما نيز يک نگاهمان به علي بود يک نگاهمان به سمت راست ( کمين ) يک نگاهمان به سمت چپ(خط پدافند دشمن در پنجاه متري ) علي موفق شد فاصله بيست متري را طي کند و خود را به درون ني زار روبرو رساند، با دست اشاره کرد حرکت کن، من هم به عطا گفتم : « من حرکت مي کنم مواظب باش » من هم به هر طريق که بود اين فاصله را طي کردم و نزد علي رفتم، نگاهي به علي کردم او هم لبخندي زد و به عطا اشاره کرد بيا، عطا هم به همان طريق نزد ما آمد ، وقتي سه نفري دوباره کنار هم قرار گرفتيم به علي گفتم : « علي حالا ديگر باورم شده که تو مي خواهي امروز يا ما را به کشتن بدهي و يا اسيرمان کني » علي باز هم آرام خنديد و به زبان لري گفت: « بادمجان بم آفت نداره!» و درحاليکه وسط دشمن واقع شده بوديم ( جلويمان خط اصلي دشمن در فاصله پنجاه متري و پشت سرمان کمين دشمن در فاصله 4 متري) علي اشاره کرد حرکت کنيم مجدداً علي جلو و من و عطا هم در پشت سرش با رعايت فاصله مشخص به سمت جلو يعني به طرف سيل بند ( خط اصلي ) دشمن حرکت کرديم ، خيلي آرام حرکت مي کرديم تا هيچ صدايي ايجاد نشود و حتي آب هم خيلي تکان نخورد ( آب هورالهويزه ساکن و راکد بود و هيچ حرکتي نداشت ) حال خود تصور کنيد در درون اين آب و در درون ني زار چگونه بايد حرکت کرد که نه ني ها تکان بخورند و سر و صدا ايجاد شود نه آب حرکتي موجي ايجاد کند . علي آنقدر رفت تا اينکه به انتهاي ني زار در فاصله بيست و چند متري خط اصلي رسيد، وقتي به نزد علي رسيديم علي گفت : « با توجه به مسائل پيش آمده که برنامه ما را بهم ريخت و اينکه تا دقايقي ديگر فعاليت عراقي ها روي خط خود آغاز خواهد شد از اينجا به بعد ديگر نمي توانيم جلو برويم. » ( دشمن از ساعت 5 صبح تا حدود ساعت 9 الي حداکثر 10 صبح بدليل اينکه شبها بيدار بودند استراحت مي کردند و لذا اين زمان بهترين زمان براي انجام شناسايي بود. ) از همان جا خط دشمن و سنگرهاي احداثي را نگاه کرديم ، موقعيت سنگرهاي تيربارهاي مختلف را مشخص نموديم، علي گفت : « حميد خوب اطراف را نگاه کن و هر آنچه نظرت را جلب کرد مشخص کن . چون يقيناً تا چند وقت
----------------
1-قسمتي از نيزار که عراق براي احاطه داشتن به منطقه ني ها آن را از انتها مي بريد.
----------------
ديگر همين مقدار کم باقي مانده ني را که با استفاده از استتار آن الان تا اينجا آمده ايم هم نخواهيم داشت و دشمن تا شعاع حداقل 200 الي 300متري خود را به محوار مبدل خواهد نمود تا هيچ چيزي باقي نماند که ما بتوانيم ازآن استفاده کنيم و خودمان را زير پاي او برسانيم . »
بعد از حدود 40 دقيقه کار مي بايستي با توجه به آغاز تحرک روزانه دشمن اينبار سريعتر و کاملاً هوشيارتر به عقب و به سوي خط خودمان برگرديم ،از آن فاصله نمي شد کار جديدي کرد و لذا همان مسير را تا نزديک کمين برگشتيم، وقتي نزديک کمين رسيديم به علي گفتم : « علي امکان ندارد که بتوانيم از سمت چپ کمين رد شويم؟» علي گفت : « سمت چپ کمين آبراه است که کاملاً سيم خاردار و مين گذاري شده و بعد از آبراه نيز محوار بسيار گستره اي در آنطرف قراردارد و دشمن الان که خورشيد نزديک به وسط آسمان است کاملاً به محوار ديد دارد. » من هم ديگر حرفي نزدم، استرس، دلهره، تحرک دشمن، واقع شدن در دل دشمن و خلاصه همه اين ها با هم قاطي شده بودند.به ساعت نگاه کردم 10:30 صبح بود . هيچ راهي نداشيتم . علي آرام از ني زار بيرون رفت و به سمت چپ نگاه کرد و بعد سريع برگشت و درحاليکه لبخند هميشگي را بر لب داشت آرام به زبان لري گفت : « حميد اينبار گاومان زائيده و فکر کنم چند قلو هم آورده » گفتم : « علي چه شده ؟» دوباره لبخندي زد و گفت: « سرباز عراقي روبروي محواري که بايد رد شويم روي صندلي نشسته و دارد روزنامه مي خواند و فکر کنم خانه مان دارد خراب مي شود » من يه نگاه به علي کردم و گفتم : « علي شوخي نکن » او دوباره با همان آرامش قبلي خود لبخند ديگري زد و گفت :« باور نمي کني ؟ خودت برو نگاه کن » من به عطا نگاه کردم و آرام از ني زار بيرون آمدم و به سمت چپ نگاه کردم، ديدم بله سرباز گنده عراقي روي صندلي نشسته و درحاليکه روبروي محوار قرار دارد در حال خواندن روزنامه است ،فوري نزد علي آمدم و گفتم : « خوب علي چه بايد بکنيم ؟ » علي مکثي کرد و گفت : « مي خواي اينجا بخوابيم تا فردا ؟ » گفتم : « علي مسخره بازي درنيار » علي دوباره درحاليکه مي خنديد گفت :« خوب پس بايد برويم هرچه بادا باد يا مي رويم يا مي خوريم ديگه .» گفتم :« باشه بريم » علي گفت : « پس آيه شريفه و جعلنا من بين ايديهم سداً و ..را بخوايند . » هر سه نفر آرام آيه شريفه را تلاوت کرديم، علي گفت : « من اول مي روم شما مواظب سرباز عراقي باشيد » علي آرام از ني زار بيرون آمد .در حاليکه يک نگاه به جلوي مي کرد و يک نگاه به راستش که خط دشمن بود . خودش را بالاخره به آن سمت که در ديد سرباز کمين عراقي نبود ولي دشمن از خط اصلي خود بر روي آن ديد کامل داشت رساند و به من اشاره کرد حرکت کن، من هم همه چيز را به خدا محول کردم و مجدداً آيه شريفه وجعلنا را تلاوت کردم و درحاليکه تمامي توجه ام به سمت چپم بود که سرباز عراقي در چهارمتريم روي صندلي نشسته بود و روزنامه را روبرويش گرفته بود و مطالعه مي کرد به ديگر سمت محوار بيست متري حرکت کردم ، کافي بود سرباز عراقي روزنامه را قدري کنار مي زد آن وقت من را روبرويش در آب مي ديد ، قدري که حرکت کردم ديدم چيزي به پايم گير کرده اول فکر کردم چولان (1) مرده است و بدون توجه با آن آرام به سمت محوار حرکت کردم . احساس کردم آن چيزي که به پايم گير کرده چولان مرده نيست چون اگر چولان مرده بود بايستي تا الان از پايم جدا مي شد، لحظه اي ايستادم ، وقتي ايستادم علي با تعجب نگاهم کرد و در حاليکه اشاره مي کرد بيا، دستم را به طرف پايم آوردم و آن چيز که به پايم پيچيده بود را با دستم گرفتم و آن را آرام به سمت بالا آوردم که آن را ببينم ، وقتي آن را آرام از آب بيرون آوردم ، دلم يکهو فرو
---------------
1-چولان؛نوعي گياه است که در هور مي رويد.قد و عمر آن کمتر از گياه ني است.ساکنان حاشيه هور از آن براي ساخت کلک استفاده مي کنند.
---------------
ريخت، چه مي ديدم ؟ سيم تلفن کمين دشمن که از خط اصلي به سمت کمين کشيده شده بود . آن را به علي و عطا نشان دادم و آن را آرام در آب فرو بردم و مجدداً به سمت علي حرکت کردم . وقتي نزد علي رسيدم علي لبخندي زد و گفت : « واقعاً ديوانه اي .» گفتم : « اگر ديوانه نبودم که با تو به شناسايي نمي آمدم . » خلاصه عطا هم به همان طريق نزد ما آمد و خودمان را به بلم ها رسانديم و ديديم که دوستان ديگر هم مدتي است که از شناسائي برگشته اند تا ما را ديدند گفتند: « خيلي دير کرده ايد وقت نداريد که لباس هايتان را تعويض کنيد الان هواپيماهاي قارقارکي دشمن براي شناسائي روزانه منطقه به پرواز درمي آيند .لذا وقت را از دست داده ايم . سريع به سمت عقب حرکت کنيد . » علي يکه نگاهي به من کرد و درحاليکه مثل هميشه لبخند مي زد گفت : « شناسايي چطور بود ؟ : گفتم : « ديوانه » علي هم خنديد، خلاصه وقتي به عقب برگشتيم و موضوع را به حشمت گفتيم . حشمت درحاليکه از خنده روده بر شده بود، گفت : « علي ديوانه است تو چطور قبول کردي با علي به شناسائي بروي ؟» خود علي هم درحاليکه مي خنديد گفت : « ببين چه کسي به من مي گويد ديوانه . »
زمان سريع مي گذشت چند ماه بعد مقررشد که نيروهاي اطلاعات - عمليات و طرح عمليات تيپ به منطقه بالاي بروند و آنجا کار شناسائي آن منطقه را آغاز کنند در همين زمان هم حشمت به من گفت نياز است که تو دوباره به طرح و عمليات برگردي و در همان منطقه ولي در طرح عمليات انجام وظيفه کني . من هم از بچه ها اطلاعات جدا شدم و به طرح و عمليات برگشتم و درهمان منطقه بستان به انجام وظيفه پرداختم . يک روز وقتي به همراه مرتضي روحيان از کنار مقر بچه هاي اطلاعات - عمليات رد مي شديم به مرتضي گفتم بيا سري به بچه هاي اطلاعات بزنيم، او هم قبول کرد آنجا که رفتيم . ديدم علي، مهران صدري، محمد عابدين، کريم دبيري و چند تن از بچه هاي ديگر در حال آماده شدن براي رفتن به شناسايي هستند و تا آن ها متوجه ما شدند علي سمت من آمد و درحاليکه همديگر را در آغوش گرفته بوديم و صورت يکديگر را مي بوسيديم علي گفت: «حميد نمي آي بريم شناسايي ؟» گفتم :« آدم بايد ديوانه باشد که با تو براي شناسائي بياد . » علي هم درحاليکه مي خنديد گفت: «اين ها همه ديوانه اند ؟» گفتم : « آره ! همه تون ديوانه ايد !»
همگي خنديديم . آن روز نمي دانستم که اين آخرين ديدار و آخرين گفتگويم با علي است؛ نمي دانستم اين آخرين بوسه ام بر گونه هاي علي است نمي دانستم که اين آخرين لبخند و آخرين خنده اي است که از علي مي بينم. علي به همراه ياران خود به سمت جلو حرکت کردند، ما نيز از آن ها خداحافظي کرديم .دو روز بعد خبري شنيديم که قلبم فرو ريخت . شوکه شدم . علي به همراه ديگر دوستان با کمين دشمن در آبراه درگير شده اند و جز يک نفر که موفق به فرار نشده بودند بقيه به شهادت رسيده اند و جسم آن ها هم بدست عراقي ها افتاده است. به گوشه اي پناه بردم . بغض گلويم را مي فشرد .قيافه علي با آن لبخند و خنده هاي زيبايش از جلوي چشم کنار نمي رفت .ياد مسافرتي که به همراه ديگر ياران به قم براي زيارت بي بي حضرت معصومه (س) و مسجد جمکران داشتيم، ياد آن روزهايي که در شط علي براي همديگر کُري مي خوانديم، ياد سفري که به اتفاق بچه هاي اطلاعات به خرم آباد داشتيم و براي شنا به کنار رودخانه رفته بوديم، ياد آن روزهايي که براي شناسائي با هم به طرف خط دشمن مي رفتيم ، ياد آن روز آخري که او را ديدم و دوباره گفت حميد مي آيي بريم شناسائي و من به او گفتم هر که با تو بيايد ديوانه است و او از ته دل خنديد ؛افتادم. ديگر نمي توانستم تحمل کنم، اشکم سرازير شد و در آن گوشه چقدر برايش اشک ريختم و چقدر به حالش غبطه خوردم .
ديگر هيچ تمايلي نداشتم حتي از کنار سنگر اطلاعات رد شوم و جاي خالي علي و تعداد ديگري از دوستان که به همراه علي در آن واقعه به شهادت رسيده بودند را ببينم، اگرچه من مي دانستم دوستان علي که در اطلاعات بودند و مدت زمان بيشتري را با او گذرانده بودند نيز چه حالي داشتند و جاي خالي علي آنان را هم شديداً عذاب مي داد. الان هم پس از گذشت سال ها وقتي آلبوم را نگاه مي کنم وقتي به عکس علي مي نگرم ياد و خاطره اش در ذهنم زنده مي شود و خوب که نگاه مي کنم علي را مي بينم که دوباره مي خندد ولي نه براي شناسائي رفتنمان بلکه براي حال و روز من و امثال من که از قافله آنان جامانده ايم .
علي جان ! من و تو همسفر بوديم درصحراي عشق
تو به منزل ها رسيدي و من هنوز آواره ام.
روحش شاد، يادش گرامي و نام و خلق نيکويش تا ابد در قلب تمامي دوستانش جاودان باد.
منبع:ماهنامه فکه شماره 75