خواب ديدم منافقين را نفرين ميكنم
نويسنده: نرجس شكوريانفرد
آقاميرزا از خدا خواسته بود كه پسرهايش عالمِ دين بشوند و مردم را از اين سرگرداني و بيماريهاي روحي كه به آن مبتلايند، نجات دهند. خدا شش پسر به او داده بود و حالا يكييكي مشتاقانه درس طلبگي را شروع ميكردند. سومين پسر آقاميرزا «نورالله» بود كه براي خواندن درس، به قم رفته بود، كه خبر رحلت آقاميرزا دل همه را به درد آورد.
آقاميرزا، عالم منطقه اردستان بود؛ اردستانِ اصفهان. مردم، نه فقط براي مقام آيتاللهي و سيادتش، بلكه به خاطر اخلاق خوب آقاميرزا شيفتهاش بودند. ساده و صميمي بود. مثل همه، زندگي و خانه سادهاي داشت. خيلي آرام در كوچههاي خاكي قدم ميزد و زيرلب ذكر ميگفت و ميرفت. به زمين كشاورزي و باغش سركشي ميكرد و كارها را انجام ميداد. خيلي ساده حرف ميزد تا مردم بفهمند، اما آنقدر عميق و روحاني بود كه دلها را تكان بدهد. او مأمن دلهاي آشفته و افكار پريشان همه بود. مردم، او را حلّال مشكلات خودشان ميدانستند؛ باعث عزت و آبرو. فقرا و مستمندان، روزيشان را به واسطه ي او ميگرفتند و اغنياء هم دلبسته ي مرام معنوي او بودند. حتي بهاييهاي اردستان هم شيفته ي او شده بودند و كمكم دلشان متمايل به آقاميرزا شد و به راستي و درستي راه او يقين پيدا و به كجي دين خود شك ميكردند. سؤالهايشان را از او پرسيدند. وقتي جواب گرفتند و محبت ديدند، هر چهل خانواده بهايي، مسلمان شدند و شيعه اميرالمؤمنين(ع). كرامات آقاميرزا، فراتر از نوشتن و گفتن است. هرچند كه براي بركت، چندتايش را بگويم، اما هزاران مورد ميماند كه...
حدود صدسال پيش: آن زمانها طلبهها در سختي زيادي زندگي ميكردند. آقاميرزا دلش ميخواست قدمي بردارد. يك زمين زراعي، اطراف اردستان تهيه كرد و ميخواست آباد شود و وقف طلبهها كند. دوتا چاهكن را آورد تا با كندن چاه، آب فراهم شود و آقاميرزا خودش آنجا را آباد كند. اما چاهكنها وقتي سفتي و خشكي زمين را ديدند، عذر آوردند و رفتند. شب هر دو خواب ديده بودند كه آقا امامحسين(ع) و ائمه ديگر دارند در آن زمين چاهي مهيا ميكنند براي سيراب كردن زمين تشنه. صبح آمدند و مشغول شدند. چاه كندند و آقاميرزا آن زمين خشك را آباد كرد و وقف روحانيون كرد. از بركت اهلبيت(ع)، آن چاه هنوز هم پرآب و آن باغ، آباد است.
مردم، آقاميرزا را مستجابالدعوه ميدانستند و به اين هم اعتقاد عجيبي داشتند. بارها ديده بودند كه او از خداوند، امري را مسئلت ميكند و خدا هم رحمتش را شامل حالشان ميكند.
نورالله، 24ساله شده بود. دلش ميخواست پدر زنده بود و او هنوز از بركات معنوياش استفاده ميكرد. خاطرات نمازشب خواندنها، دعا و توسلها و رسيدگي به امورات مردم، در ذهنش الگويي مناسب از روحانيت ساخته بود. هرجاي اردستان كه قدم ميگذاشت، او را با ريسمان ياد و خاطره، به گذشتهاي شيرين و پر از شور، وصل ميكرد. نورالله با خودش فكر ميكرد كه در عالم هستي همه چيز در راستاي خلقت خدا در حركت است، جز تعدادي از انسانها كه هر كاري خودشان بخواهند، انجام ميدهند، اما پدرش مثل همه نبود. او هم در راستاي اهداف خدا آمده بود و رفته بود. نورالله، با همه ي وجود تصميم گرفته بود كه مانند پدرش باشد تا شامل رحمت الهي شود.
وقت ازدواج «نورالله» رسيده بود. مادر و برادرهاي بزرگتر براي خواستگاري به منزل يكي از دوستان قديم رفتند. آقاميرزا هميشه دوست داشت دختر حاجعباس را براي «نورالله» بگيرد. حاجعباس، ساكن تهران بود و مسافرتهاي مكه و كربلا را در معيت آقاميرزا رفته بود و حالِ معنوي آن عالم وارسته در زندگياش بسيار تأثير گذاشته بود. حتي بچههايش هم به شدّت آقاميرزا را دوست داشتند.
حاجعباس، وقتي فهميد كه براي چه آمدهاند، با خوشحالي گفت: موافقم. گفتند: از دخترتان فاطمهخانم هم بپرسيد. گفت: من دخترم را ميشناسم، او هم موافق است؛ اما چون شما ميفرماييد، چشم. فاطمه از ته دل خوشحال شد، اما آرام سرش را پايين انداخت و سكوت كرد، حاج عباس با خنده گفته بود: من كه گفتم دخترم، همنظر با من است.
خريد بازار با توجه به وضع مالي «نورالله» ساده و كم انجام شد و فاطمه نگاه به وضع مالي پدرش نكرد. حالا نورالله به خانه حاجعباس رفتوآمد ميكرد؛ خانهاي كه هرسال پدرش چندين بار آنجا مهمان حاجعباس ميشد.
جهيزيه ي مختصري خريدند و آوردند قم و در خانهاي مستأجر شدند. درآمدشان همان شهريه مختصر طلبگي بود كه دوقسمت كرده بودند: نصف براي اجاره و نيمي هم براي مخارج خانه؛ اما فاطمه به سبك خانه پدرش پختوپز ميكرد. نورالله دلش نميخواست چيزي بگويد كه فاطمه رنجيده بشود. كمي صبر كرد و بعد از مدّتي گفت: فاطمه خانم، يك پيشنهاد بدهم؟ فاطمه قبول كرد. نورالله گفت: بيا يك كاري بكنيم. اين پلوخورشت را دو وعده كن. يعني برنج را ظهر بخوريم، خورشت آن باشد شب با نان بخوريم. ميوهها را هم نصف كنيم. نصفش را امروز و نيم ديگرش را فردا بخوريم. فاطمه باتعجب نگاه كرده بود كه چرا؟ نورالله دوباره كمي اينپا و آنپا كرده بود و بعد با خجالت گفته بود: اگر اين كار را بكنيم، آن وقت تا آخر برج خرجي داريم. فاطمه تازه متوجه شده بود كه بايد به سبك جديد زندگي كند. به سبك طلبگي، ساده و كمتوقع و صبور.
جورابهاي فاطمه رنگي بود و مثل بقيه رو نميگرفت. مادر فاطمه روي جهيزيه، فقط يك جوراب مشكي گذاشته بود. نورالله حرفي به فاطمه نزد. اعتقادش اين بود كه صريح نگويد، بلكه با محبت، ديگران را عاشق خودش كند. اما فاميل معترض شدند. فاطمه با دخترخواهر نورالله خيلي صميمي شده بودند. نورالله با او صحبت كرد. يك روز خواهر، آنها را مهمان كرد و بعد از كلّي خوش و بش، به فاطمه گفتند: ميآيي بعدازظهر با هم به خريد برويم. به مغازه نزديك خانه رفتند. فاطمه خودش جوراب مشكي و پوشيه خريد. حالا كه سيسال از آن روزها ميگذرد، هنوز همان حجابي را دارد كه با اختيار خودش انتخاب كرده است.
نوارلله يك عكس بزرگ آقاي خميني را به خانه آورد و با چسب، به ديوار طاقچه چسباند. بعد هم لبخندي به رضايت زد. فاطمه عكس آقا را كه ديد، دلش را شادي پر كرد. فاميل كه آمدند خانهشان، همه ترسيدند. ميگفتند: شما چقدر سرِ نترس داريد! عكس به اين بزرگي را به ديوار زدهايد. حداقل به زندگي نوپايتان رحم كنيد. اما اين حرفها برايشان مهم نبود. همان سال هم نورالله در اصفهان منبر رفت و تحت تعقيب قرار گرفت، هرچند كه با زيركي فرار كرد.
نذر كرده بود كه قبل از خوردن صبحانه، حتماً قرآن بخواند. يعني روزش را با بركت و رحمت شروع كند. گاهي دير ميشد و مجبور ميشد در مسير رفتن تا سر درس، قرآن بخواند. در نتيجه، نميتوانست صبحانه بخورد. فاطمه يك شكلات ميگذاشت در جيب حاجآقا تا وقتي در طول راه، قرآنش را خواند، حداقل يك شكلات بخورد، وگرنه تا ظهر گرسنه ميماند.
خدا بهشان سه پسر و يك دختر داد. بچهها هيچوقت مزه كتك و داد بابا را نچشيدند. هميشه اگر كار بدي هم ميكردند، يك نگاه بابا كفايت ميكرد. حاجآقا هر روز با بچهها بازي ميكرد. تشويقشان ميكرد تا كشتي بگيرند و زورآزمايي كند. گاهي كه سوار ماشين ميشدند تا به روستا بروند، در طول مسير، معما و سؤالات رياضي مطرح ميكرد و بچهها حل ميكردند. خيلي هم به شعر علاقه داشت. مشاعره با بچهها سرگرمي ديگرشان بود. همينها هم باعث شده بود كه بچهها به مطالعه علاقهمند شوند تا بتوانند در مسابقات بابا برنده شوند.
وقتي وارد خانه ميشد، اول ميرفت پيش مادر و بعد ميآمد طبقه خودشان. گاهي كه ميوه ميخريد، توي حياط مقداري از ميوهها را ميشست و ميبرد براي مادر. ميگفت: دوست دارم با دست خودم به ايشان بدهم. يك صندوق كوچك براي مادر خريده بود و كمي هم وسايل خوراكي مورد نياز توي آن گذاشته بود كه مادر هر وقت چيزي نياز داشت، دم دستش باشد.
ارتباطش با جوانها خيلي عالي بود. مينشست كنارشان و همصحبتشان ميشد. حتي با جوانهايي كه خيلي معتقد نبودند و به قولي از آخوند جماعت خوششان نميآمد. يك شب، برادر فاطمه با چند نفر از دوستانش كه آخوند دوست نبودند، آمدند قم منزل حاجآقا. حاجآقا از فاطمه خواست دو جور غذا درست كند و از پذيرايي كم نگذاشت. ساعتها هم نشست با آنها صحبت كرد. صبح هم رفت برايشان نان سنگك داغ و صبحانه خريد. آنها هم موقع رفتن خوشحال بودند. بعد به برادر فاطمه گفته بودند كه ما از روحانيها بدمان ميآمد، اما تا حالا روحاني به اين خوبي نديده بوديم.
تهران، ديماه1357: قرار بود حاجآقا منبر بروند. مردم در مسجد جمع شده بودند. حاجآقا نورالله، سخنراني پرشوري كرد و بعد هم مردم را راه انداخت. لحظه به لحظه جمعيت بيشتر ميشد و شعارها هم تندتر. رسيدند به ميداني كه مجسمه ي شاه وسط آن بود. حاجآقا مردم را تحريك كرد و همه به سمت مجسمه هجوم بردند و مجسمه را سرنگون كردند. اين اولين مجسمه شاه بود كه پائين كشيده ميشد. همانجا ساواكيها حمله كردند و حاجآقا را گرفتند. در ساواك، سرهنگي آمد مقابل حاجآقا براي بازجويي و با جدّيت گفت: براي چي خودتان را به زحمت مياندازيد و انقلاب ميكنيد؟ بيخود شعار ميدهيد. آدمهايي به خميني چسبيدهاند كه انقلابتان را خراب ميكنند. تا قطبزاده، يزدي و بنيصدر هستند و خودشان را به خميني چسباندهاند، كارتان پيش هم برود، بازهم برميگردد. حاجآقا كمي مكث كرده بود و گفته بود: آن كس كه بايد انقلاب ما را حفظ كند، حفظ ميكند.
روزنامه ميخريد و بعد از اينكه ميخواند، ميداد دست بچهها و ميگفت: دور حروفش خط بكشيد. دوست نداشت بچهها بيكار باشند. برايشان كتاب ميخريد تا بخوانند. خودش هم هر وقت بيكار ميشد، كتاب ميخواند. به فاطمه خانم گفته بود، وقتهاي بيكاريات را كتاب بخوان، هم مطلب ياد ميگيري و هم عمرت بيهوده نگذشته است.
سال52 بود. خبري براي فاطمه آوردند كه حاجآقا منبر رفته و دوباره به شاه بد و براه گفته و تحت تعقيب است. هر چه در خانه است بيرون ببر. فاطمه، اعلاميهها و نوار و كتابها را جمع كرده بود و در باغچه خانه خاك كرده بود. حاجآقا بعدها كه كار فاطمه را ديده بود، خنديده بود كه: دستت درد نكنه. معلوم است خيلي مسلّط به كار هستي.
هر وقت كتاب ميخواند به مطالب زيبا كه ميرسيد، بياختيار شروع ميکرد بلند بلند آن مطلب را خواندن. اهل خانه هم دوست داشتند بشنوند. يكبار به حديثي برخورد كرد و با صداي بلند خواند كه: «در قيامت، عالم و شهيد ميتوانند هفتاد نفر را شفاعت كنند». بعد با تأسف سرش را بلند كرد و گفت: خوش به حالشان! فاطمه گفته بود: خوش به حال شما! نورالله با ناراحتي گفت: از شهادت كه خبري نيست، دعا كن عالم شوم. فاطمه كمي مكث كرد و گفت: انشاءالله كه عالم ميشوي. فقط مرا هم شفاعت كن.
با آيتالله مكارم شيرازي و چند نفر ديگر، تفسير قرآن را شروع كرده بودند: «تفسير نمونه». خيلي از وقتش صرف مطالعه و تدبر در آيات قرآن ميشد. هر وقت سر ميزش ميرفتند، قرآن باز بود و مشغول نوشتن. سيزده جلد تفسير قرآن را نوشته بودند كه نسيم شهادت وزيد و...
بعد از پيروزي انقلاب، سر جريان رياست جمهوري، بنيصدر و حبيبي كانديدا شده بودند. حاجآقا همهجا براي حبيبي تبليغ ميكرد و ميگفت: به بنيصدر رأي ندهيد. البته خودش به ما ميگفت: ميدانم كه بنيصدر رأي ميآورد، اما به حبيبي رأي ميدهيم كه آن دنيا در مقابل خدا جوابگو باشيم.
در انتخابات مجلس، خيلي به آقا نورالله فشار آوردند كه كانديدا شود. قبول نميكرد تا اينكه تكليف شرعي شد. از همان منطقه ي اردستان نامزد شد و رأي آورد. مردم منطقه خيلي خوشحال شدند و جشن به راه انداختند و كلّي شادي كردند و نقل خريدند. حاجآقا وقتي آمد خانه، حالش خيلي عادي بود. رو كرد به ما و گفت: اين شادي زياد طول نميكشد و پشتش گريه است. بعد هم رفت ماشين پژو504 خودش را فروخت و يك ماشين پيكان مدل پائين خريد. وقتي اعتراض كرديم، گفت: من نماينده همه مرد هستم. بايد سادهترين زندگي را داشته باشم.
تشييع جنازه شهيد چمران كه تمام شد، با هم برگشتيم خانه. حاجآقا آرام اشك ميريختند. تا حالا اينقدر منقلب نديده بوديمشان. حالشان را كه پرسيديم، گفتند: خوش به حال چمران! چه مرگ با عزّتي داشت! حسرتش را ميخورم.
بين برگههاي روي ميز حاجآقا، گاهي نامههايي هم پيدا ميكرديم كه از منافقين بود و تهديد به ترور كرده بودند. با ناراحتي به آنها اشاره ميكرديم، اما حاجآقا برايش مهم نبود و مثل كاغذ باطله به آنها نگاه ميكرد و راه خودش را ميرفت.
اردستان، يك اتاق داشتيم و حاجآقا، دو- سه روز مرخصي گرفت و آنجا را تعمير كرد. كمك كرد تا تميزش كنيم. وسط كار، يك لحظه مكث كرد و گفت: من در چه موقعيتي هم مرخصي گرفتهام! با اين اوضاع مملكت و حجم كار، من نبايد اينجا و دنبال كار خودم باشم. سريع دست از كار كشيد و راه افتاد طرف تهران؛ رفتني كه ديگر برگشتي نداشت.
روزي كه آقا را ترور كرده بودند و ايشان در بيمارستان بودند، من خيلي ناراحت بودم و موقع كار، بياختيار دستم ميلرزيد. حاجآقا حال من را كه ديد، گفت: بگذار دشمنان هر كار ميخواهند بكنند، ما كه از علياكبر امامحسين(ع) عزيزتر نيستيم. فردا هم نوبت ماست؛ يكي پس از ديگري.
شب تا صبح خواب ميديدم كه دارم منافقين را نفرين ميكنم. مشت به زمين ميكوبيدم و نفرين ميكردم. موقع نمازصبح، خيلي آشفته بيدار شدم. راديو را كه روشن كردم، ديدم فقط قرآن ميگذارد. وحشت كردم كه مبادا براي آقا اتفاقي افتاده است. از اتاق بيرون دويدم و به مادر حاجآقا گفتم. برادر شوهرم آنجا بود و گفت كه حزب را منفجر كردهاند. دلم به لرزه افتاد. حاجآقا تا ديشب در حزب جلسه داشتند. اخبار كه شروع شد، اسم «سيد نورالله طباطبايي»، چهارمين اسمي بود كه خوانده شد و ديگر چيزي نفهميدم.
ياد حاجآقا به خير! به مادرش حضرتزهرا(س) علاقه خاصي داشت. خيلي با محبت و با احترام با همه ما برخورد ميكرد. هر وقت ميوه نوبرانه ميآمد، حتماً مقدار كمي هم كه شده براي بچهها ميخريد كه چشمشان به دست ديگران نباشد. با اينكه وضع مالي خودمان خوب نبود، به هر زحمتي بود به فقرا كمك ميكرد و ميگفت: چقدر صبر كنم تا پولدار شوم. از خرج خودمان صرفهجويي ميكرد تا مقدار كمي هم كه شده به ديگران بدهد. وقتي كه رفت، محمد چهارساله بود، احمد دوم دبيرستان، محمدمهدي پنجم دبستان، و فهيمه هم اول راهنمايي. بچهها را با محبت پدرشان و با ياد خوبيهاي او بزرگ كردهام و اميدوارم كه راه پدرشان را ادامه دهند، و عاقبت به خير باشند، انشاءالله.
منبع: نشريه امتداد - ش 44
آقاميرزا، عالم منطقه اردستان بود؛ اردستانِ اصفهان. مردم، نه فقط براي مقام آيتاللهي و سيادتش، بلكه به خاطر اخلاق خوب آقاميرزا شيفتهاش بودند. ساده و صميمي بود. مثل همه، زندگي و خانه سادهاي داشت. خيلي آرام در كوچههاي خاكي قدم ميزد و زيرلب ذكر ميگفت و ميرفت. به زمين كشاورزي و باغش سركشي ميكرد و كارها را انجام ميداد. خيلي ساده حرف ميزد تا مردم بفهمند، اما آنقدر عميق و روحاني بود كه دلها را تكان بدهد. او مأمن دلهاي آشفته و افكار پريشان همه بود. مردم، او را حلّال مشكلات خودشان ميدانستند؛ باعث عزت و آبرو. فقرا و مستمندان، روزيشان را به واسطه ي او ميگرفتند و اغنياء هم دلبسته ي مرام معنوي او بودند. حتي بهاييهاي اردستان هم شيفته ي او شده بودند و كمكم دلشان متمايل به آقاميرزا شد و به راستي و درستي راه او يقين پيدا و به كجي دين خود شك ميكردند. سؤالهايشان را از او پرسيدند. وقتي جواب گرفتند و محبت ديدند، هر چهل خانواده بهايي، مسلمان شدند و شيعه اميرالمؤمنين(ع). كرامات آقاميرزا، فراتر از نوشتن و گفتن است. هرچند كه براي بركت، چندتايش را بگويم، اما هزاران مورد ميماند كه...
حدود صدسال پيش: آن زمانها طلبهها در سختي زيادي زندگي ميكردند. آقاميرزا دلش ميخواست قدمي بردارد. يك زمين زراعي، اطراف اردستان تهيه كرد و ميخواست آباد شود و وقف طلبهها كند. دوتا چاهكن را آورد تا با كندن چاه، آب فراهم شود و آقاميرزا خودش آنجا را آباد كند. اما چاهكنها وقتي سفتي و خشكي زمين را ديدند، عذر آوردند و رفتند. شب هر دو خواب ديده بودند كه آقا امامحسين(ع) و ائمه ديگر دارند در آن زمين چاهي مهيا ميكنند براي سيراب كردن زمين تشنه. صبح آمدند و مشغول شدند. چاه كندند و آقاميرزا آن زمين خشك را آباد كرد و وقف روحانيون كرد. از بركت اهلبيت(ع)، آن چاه هنوز هم پرآب و آن باغ، آباد است.
مردم، آقاميرزا را مستجابالدعوه ميدانستند و به اين هم اعتقاد عجيبي داشتند. بارها ديده بودند كه او از خداوند، امري را مسئلت ميكند و خدا هم رحمتش را شامل حالشان ميكند.
نورالله، 24ساله شده بود. دلش ميخواست پدر زنده بود و او هنوز از بركات معنوياش استفاده ميكرد. خاطرات نمازشب خواندنها، دعا و توسلها و رسيدگي به امورات مردم، در ذهنش الگويي مناسب از روحانيت ساخته بود. هرجاي اردستان كه قدم ميگذاشت، او را با ريسمان ياد و خاطره، به گذشتهاي شيرين و پر از شور، وصل ميكرد. نورالله با خودش فكر ميكرد كه در عالم هستي همه چيز در راستاي خلقت خدا در حركت است، جز تعدادي از انسانها كه هر كاري خودشان بخواهند، انجام ميدهند، اما پدرش مثل همه نبود. او هم در راستاي اهداف خدا آمده بود و رفته بود. نورالله، با همه ي وجود تصميم گرفته بود كه مانند پدرش باشد تا شامل رحمت الهي شود.
وقت ازدواج «نورالله» رسيده بود. مادر و برادرهاي بزرگتر براي خواستگاري به منزل يكي از دوستان قديم رفتند. آقاميرزا هميشه دوست داشت دختر حاجعباس را براي «نورالله» بگيرد. حاجعباس، ساكن تهران بود و مسافرتهاي مكه و كربلا را در معيت آقاميرزا رفته بود و حالِ معنوي آن عالم وارسته در زندگياش بسيار تأثير گذاشته بود. حتي بچههايش هم به شدّت آقاميرزا را دوست داشتند.
حاجعباس، وقتي فهميد كه براي چه آمدهاند، با خوشحالي گفت: موافقم. گفتند: از دخترتان فاطمهخانم هم بپرسيد. گفت: من دخترم را ميشناسم، او هم موافق است؛ اما چون شما ميفرماييد، چشم. فاطمه از ته دل خوشحال شد، اما آرام سرش را پايين انداخت و سكوت كرد، حاج عباس با خنده گفته بود: من كه گفتم دخترم، همنظر با من است.
خريد بازار با توجه به وضع مالي «نورالله» ساده و كم انجام شد و فاطمه نگاه به وضع مالي پدرش نكرد. حالا نورالله به خانه حاجعباس رفتوآمد ميكرد؛ خانهاي كه هرسال پدرش چندين بار آنجا مهمان حاجعباس ميشد.
جهيزيه ي مختصري خريدند و آوردند قم و در خانهاي مستأجر شدند. درآمدشان همان شهريه مختصر طلبگي بود كه دوقسمت كرده بودند: نصف براي اجاره و نيمي هم براي مخارج خانه؛ اما فاطمه به سبك خانه پدرش پختوپز ميكرد. نورالله دلش نميخواست چيزي بگويد كه فاطمه رنجيده بشود. كمي صبر كرد و بعد از مدّتي گفت: فاطمه خانم، يك پيشنهاد بدهم؟ فاطمه قبول كرد. نورالله گفت: بيا يك كاري بكنيم. اين پلوخورشت را دو وعده كن. يعني برنج را ظهر بخوريم، خورشت آن باشد شب با نان بخوريم. ميوهها را هم نصف كنيم. نصفش را امروز و نيم ديگرش را فردا بخوريم. فاطمه باتعجب نگاه كرده بود كه چرا؟ نورالله دوباره كمي اينپا و آنپا كرده بود و بعد با خجالت گفته بود: اگر اين كار را بكنيم، آن وقت تا آخر برج خرجي داريم. فاطمه تازه متوجه شده بود كه بايد به سبك جديد زندگي كند. به سبك طلبگي، ساده و كمتوقع و صبور.
جورابهاي فاطمه رنگي بود و مثل بقيه رو نميگرفت. مادر فاطمه روي جهيزيه، فقط يك جوراب مشكي گذاشته بود. نورالله حرفي به فاطمه نزد. اعتقادش اين بود كه صريح نگويد، بلكه با محبت، ديگران را عاشق خودش كند. اما فاميل معترض شدند. فاطمه با دخترخواهر نورالله خيلي صميمي شده بودند. نورالله با او صحبت كرد. يك روز خواهر، آنها را مهمان كرد و بعد از كلّي خوش و بش، به فاطمه گفتند: ميآيي بعدازظهر با هم به خريد برويم. به مغازه نزديك خانه رفتند. فاطمه خودش جوراب مشكي و پوشيه خريد. حالا كه سيسال از آن روزها ميگذرد، هنوز همان حجابي را دارد كه با اختيار خودش انتخاب كرده است.
نوارلله يك عكس بزرگ آقاي خميني را به خانه آورد و با چسب، به ديوار طاقچه چسباند. بعد هم لبخندي به رضايت زد. فاطمه عكس آقا را كه ديد، دلش را شادي پر كرد. فاميل كه آمدند خانهشان، همه ترسيدند. ميگفتند: شما چقدر سرِ نترس داريد! عكس به اين بزرگي را به ديوار زدهايد. حداقل به زندگي نوپايتان رحم كنيد. اما اين حرفها برايشان مهم نبود. همان سال هم نورالله در اصفهان منبر رفت و تحت تعقيب قرار گرفت، هرچند كه با زيركي فرار كرد.
نذر كرده بود كه قبل از خوردن صبحانه، حتماً قرآن بخواند. يعني روزش را با بركت و رحمت شروع كند. گاهي دير ميشد و مجبور ميشد در مسير رفتن تا سر درس، قرآن بخواند. در نتيجه، نميتوانست صبحانه بخورد. فاطمه يك شكلات ميگذاشت در جيب حاجآقا تا وقتي در طول راه، قرآنش را خواند، حداقل يك شكلات بخورد، وگرنه تا ظهر گرسنه ميماند.
خدا بهشان سه پسر و يك دختر داد. بچهها هيچوقت مزه كتك و داد بابا را نچشيدند. هميشه اگر كار بدي هم ميكردند، يك نگاه بابا كفايت ميكرد. حاجآقا هر روز با بچهها بازي ميكرد. تشويقشان ميكرد تا كشتي بگيرند و زورآزمايي كند. گاهي كه سوار ماشين ميشدند تا به روستا بروند، در طول مسير، معما و سؤالات رياضي مطرح ميكرد و بچهها حل ميكردند. خيلي هم به شعر علاقه داشت. مشاعره با بچهها سرگرمي ديگرشان بود. همينها هم باعث شده بود كه بچهها به مطالعه علاقهمند شوند تا بتوانند در مسابقات بابا برنده شوند.
وقتي وارد خانه ميشد، اول ميرفت پيش مادر و بعد ميآمد طبقه خودشان. گاهي كه ميوه ميخريد، توي حياط مقداري از ميوهها را ميشست و ميبرد براي مادر. ميگفت: دوست دارم با دست خودم به ايشان بدهم. يك صندوق كوچك براي مادر خريده بود و كمي هم وسايل خوراكي مورد نياز توي آن گذاشته بود كه مادر هر وقت چيزي نياز داشت، دم دستش باشد.
ارتباطش با جوانها خيلي عالي بود. مينشست كنارشان و همصحبتشان ميشد. حتي با جوانهايي كه خيلي معتقد نبودند و به قولي از آخوند جماعت خوششان نميآمد. يك شب، برادر فاطمه با چند نفر از دوستانش كه آخوند دوست نبودند، آمدند قم منزل حاجآقا. حاجآقا از فاطمه خواست دو جور غذا درست كند و از پذيرايي كم نگذاشت. ساعتها هم نشست با آنها صحبت كرد. صبح هم رفت برايشان نان سنگك داغ و صبحانه خريد. آنها هم موقع رفتن خوشحال بودند. بعد به برادر فاطمه گفته بودند كه ما از روحانيها بدمان ميآمد، اما تا حالا روحاني به اين خوبي نديده بوديم.
تهران، ديماه1357: قرار بود حاجآقا منبر بروند. مردم در مسجد جمع شده بودند. حاجآقا نورالله، سخنراني پرشوري كرد و بعد هم مردم را راه انداخت. لحظه به لحظه جمعيت بيشتر ميشد و شعارها هم تندتر. رسيدند به ميداني كه مجسمه ي شاه وسط آن بود. حاجآقا مردم را تحريك كرد و همه به سمت مجسمه هجوم بردند و مجسمه را سرنگون كردند. اين اولين مجسمه شاه بود كه پائين كشيده ميشد. همانجا ساواكيها حمله كردند و حاجآقا را گرفتند. در ساواك، سرهنگي آمد مقابل حاجآقا براي بازجويي و با جدّيت گفت: براي چي خودتان را به زحمت مياندازيد و انقلاب ميكنيد؟ بيخود شعار ميدهيد. آدمهايي به خميني چسبيدهاند كه انقلابتان را خراب ميكنند. تا قطبزاده، يزدي و بنيصدر هستند و خودشان را به خميني چسباندهاند، كارتان پيش هم برود، بازهم برميگردد. حاجآقا كمي مكث كرده بود و گفته بود: آن كس كه بايد انقلاب ما را حفظ كند، حفظ ميكند.
روزنامه ميخريد و بعد از اينكه ميخواند، ميداد دست بچهها و ميگفت: دور حروفش خط بكشيد. دوست نداشت بچهها بيكار باشند. برايشان كتاب ميخريد تا بخوانند. خودش هم هر وقت بيكار ميشد، كتاب ميخواند. به فاطمه خانم گفته بود، وقتهاي بيكاريات را كتاب بخوان، هم مطلب ياد ميگيري و هم عمرت بيهوده نگذشته است.
سال52 بود. خبري براي فاطمه آوردند كه حاجآقا منبر رفته و دوباره به شاه بد و براه گفته و تحت تعقيب است. هر چه در خانه است بيرون ببر. فاطمه، اعلاميهها و نوار و كتابها را جمع كرده بود و در باغچه خانه خاك كرده بود. حاجآقا بعدها كه كار فاطمه را ديده بود، خنديده بود كه: دستت درد نكنه. معلوم است خيلي مسلّط به كار هستي.
هر وقت كتاب ميخواند به مطالب زيبا كه ميرسيد، بياختيار شروع ميکرد بلند بلند آن مطلب را خواندن. اهل خانه هم دوست داشتند بشنوند. يكبار به حديثي برخورد كرد و با صداي بلند خواند كه: «در قيامت، عالم و شهيد ميتوانند هفتاد نفر را شفاعت كنند». بعد با تأسف سرش را بلند كرد و گفت: خوش به حالشان! فاطمه گفته بود: خوش به حال شما! نورالله با ناراحتي گفت: از شهادت كه خبري نيست، دعا كن عالم شوم. فاطمه كمي مكث كرد و گفت: انشاءالله كه عالم ميشوي. فقط مرا هم شفاعت كن.
با آيتالله مكارم شيرازي و چند نفر ديگر، تفسير قرآن را شروع كرده بودند: «تفسير نمونه». خيلي از وقتش صرف مطالعه و تدبر در آيات قرآن ميشد. هر وقت سر ميزش ميرفتند، قرآن باز بود و مشغول نوشتن. سيزده جلد تفسير قرآن را نوشته بودند كه نسيم شهادت وزيد و...
بعد از پيروزي انقلاب، سر جريان رياست جمهوري، بنيصدر و حبيبي كانديدا شده بودند. حاجآقا همهجا براي حبيبي تبليغ ميكرد و ميگفت: به بنيصدر رأي ندهيد. البته خودش به ما ميگفت: ميدانم كه بنيصدر رأي ميآورد، اما به حبيبي رأي ميدهيم كه آن دنيا در مقابل خدا جوابگو باشيم.
در انتخابات مجلس، خيلي به آقا نورالله فشار آوردند كه كانديدا شود. قبول نميكرد تا اينكه تكليف شرعي شد. از همان منطقه ي اردستان نامزد شد و رأي آورد. مردم منطقه خيلي خوشحال شدند و جشن به راه انداختند و كلّي شادي كردند و نقل خريدند. حاجآقا وقتي آمد خانه، حالش خيلي عادي بود. رو كرد به ما و گفت: اين شادي زياد طول نميكشد و پشتش گريه است. بعد هم رفت ماشين پژو504 خودش را فروخت و يك ماشين پيكان مدل پائين خريد. وقتي اعتراض كرديم، گفت: من نماينده همه مرد هستم. بايد سادهترين زندگي را داشته باشم.
تشييع جنازه شهيد چمران كه تمام شد، با هم برگشتيم خانه. حاجآقا آرام اشك ميريختند. تا حالا اينقدر منقلب نديده بوديمشان. حالشان را كه پرسيديم، گفتند: خوش به حال چمران! چه مرگ با عزّتي داشت! حسرتش را ميخورم.
بين برگههاي روي ميز حاجآقا، گاهي نامههايي هم پيدا ميكرديم كه از منافقين بود و تهديد به ترور كرده بودند. با ناراحتي به آنها اشاره ميكرديم، اما حاجآقا برايش مهم نبود و مثل كاغذ باطله به آنها نگاه ميكرد و راه خودش را ميرفت.
اردستان، يك اتاق داشتيم و حاجآقا، دو- سه روز مرخصي گرفت و آنجا را تعمير كرد. كمك كرد تا تميزش كنيم. وسط كار، يك لحظه مكث كرد و گفت: من در چه موقعيتي هم مرخصي گرفتهام! با اين اوضاع مملكت و حجم كار، من نبايد اينجا و دنبال كار خودم باشم. سريع دست از كار كشيد و راه افتاد طرف تهران؛ رفتني كه ديگر برگشتي نداشت.
روزي كه آقا را ترور كرده بودند و ايشان در بيمارستان بودند، من خيلي ناراحت بودم و موقع كار، بياختيار دستم ميلرزيد. حاجآقا حال من را كه ديد، گفت: بگذار دشمنان هر كار ميخواهند بكنند، ما كه از علياكبر امامحسين(ع) عزيزتر نيستيم. فردا هم نوبت ماست؛ يكي پس از ديگري.
شب تا صبح خواب ميديدم كه دارم منافقين را نفرين ميكنم. مشت به زمين ميكوبيدم و نفرين ميكردم. موقع نمازصبح، خيلي آشفته بيدار شدم. راديو را كه روشن كردم، ديدم فقط قرآن ميگذارد. وحشت كردم كه مبادا براي آقا اتفاقي افتاده است. از اتاق بيرون دويدم و به مادر حاجآقا گفتم. برادر شوهرم آنجا بود و گفت كه حزب را منفجر كردهاند. دلم به لرزه افتاد. حاجآقا تا ديشب در حزب جلسه داشتند. اخبار كه شروع شد، اسم «سيد نورالله طباطبايي»، چهارمين اسمي بود كه خوانده شد و ديگر چيزي نفهميدم.
ياد حاجآقا به خير! به مادرش حضرتزهرا(س) علاقه خاصي داشت. خيلي با محبت و با احترام با همه ما برخورد ميكرد. هر وقت ميوه نوبرانه ميآمد، حتماً مقدار كمي هم كه شده براي بچهها ميخريد كه چشمشان به دست ديگران نباشد. با اينكه وضع مالي خودمان خوب نبود، به هر زحمتي بود به فقرا كمك ميكرد و ميگفت: چقدر صبر كنم تا پولدار شوم. از خرج خودمان صرفهجويي ميكرد تا مقدار كمي هم كه شده به ديگران بدهد. وقتي كه رفت، محمد چهارساله بود، احمد دوم دبيرستان، محمدمهدي پنجم دبستان، و فهيمه هم اول راهنمايي. بچهها را با محبت پدرشان و با ياد خوبيهاي او بزرگ كردهام و اميدوارم كه راه پدرشان را ادامه دهند، و عاقبت به خير باشند، انشاءالله.
منبع: نشريه امتداد - ش 44