دور نشي كارت دارم
نويسنده: سيد مسعود شجاعي طباطبايي
تو اوج درگيري با دشمن در ارتفاعات قلاويزان، جايي كه تا سه مرحله عراقيها را عقب زده بوديم، در اوج گرما، با انفجار خمپارهها و شليك گلولهها، دوربين به دست راه افتادم تا روحيهبخش دل پاك بچهها باشم. به سنگري رسيدم بدون سقف، در حالي كه بچهها به شدّت مشغول نبرد بودند. در اين ميان، يكي از اين دستههاي گل، من را ديد و گفت:
- برادر، يك عكس از من ميگيري؟
- عزيزم، رو راست، زياد فيلم برام باقي نمونده، ناراحت نشيا، عكس يادگاري نميگيرم.
- خوب اگر من بهت بگم تا چند لحظه ديگه تو اين دنيا نيستم، ازم عكس ميگيري؟
- برادرم، اين حرفها چيه، من مخلصتم. (نميتونستم تو چشماش نگاه كنم، يك حس مبهم، ولي زيبايي تو چشماش موج ميزد.) بشين فدات بشم، بشين يه عكس خوشگل ازت بگيرم. ولي يه شرط داره؟
- چه شرطي قربونت برم؟
- اينكه اسم منو حفظ كني!
- تو از من عكس بگير، من هم اسم خودتو و هم اسامي فاميلاتو برات حفظ ميكنم!
- سيد مسعود شجاعي طباطبايي!
- بابا اينكه يه تريلي اسم شد! ميتونم همون آقا سيدشو حفظ كنم! (باخنده)
- باشه عزيزم، تا مارو اينجا نكشي، ول نميكني. بشين اونجا...
- حجلهاي باشهها! آقاسيد! صبركن اين عطر تيرزُم رو بزنم، مدالمو (مدال غنيمتي از عراقيها) به سينه بزنم.
(حالا بچههايي كه پشت خاكريز مشغول تيراندازي بودند، نگاهشون متوجه ما شده بود و از بستن چفيه او به سرش، عطر زدن و مدال آويزون كردنش، ميخنديدند.)
- كلك...
- دست گُلت درد نكنه، زياد از اينجا دور نشيها، كارِت دارم...
- هنوز چند قدم دور نشده بودم كه صداي اللهاكبر بچهها بلند شد، اين به اين معنا بود كه اتفاقي افتاده...
برگشتم، ديدم خمپاره درست خورده بغل دستش. دوربينم را بالا گرفتم، در حاليكه چشمام از اشك پر شده بود، عكسي از شهادتش گرفتم.
راستي! شما ميدونيد اين خودآگاهي از لحظه شهادت، از كجا سرچشمه گرفته بود؟
منبع: نشريه امتداد - ش 44
- برادر، يك عكس از من ميگيري؟
- عزيزم، رو راست، زياد فيلم برام باقي نمونده، ناراحت نشيا، عكس يادگاري نميگيرم.
- خوب اگر من بهت بگم تا چند لحظه ديگه تو اين دنيا نيستم، ازم عكس ميگيري؟
- برادرم، اين حرفها چيه، من مخلصتم. (نميتونستم تو چشماش نگاه كنم، يك حس مبهم، ولي زيبايي تو چشماش موج ميزد.) بشين فدات بشم، بشين يه عكس خوشگل ازت بگيرم. ولي يه شرط داره؟
- چه شرطي قربونت برم؟
- اينكه اسم منو حفظ كني!
- تو از من عكس بگير، من هم اسم خودتو و هم اسامي فاميلاتو برات حفظ ميكنم!
- سيد مسعود شجاعي طباطبايي!
- بابا اينكه يه تريلي اسم شد! ميتونم همون آقا سيدشو حفظ كنم! (باخنده)
- باشه عزيزم، تا مارو اينجا نكشي، ول نميكني. بشين اونجا...
- حجلهاي باشهها! آقاسيد! صبركن اين عطر تيرزُم رو بزنم، مدالمو (مدال غنيمتي از عراقيها) به سينه بزنم.
(حالا بچههايي كه پشت خاكريز مشغول تيراندازي بودند، نگاهشون متوجه ما شده بود و از بستن چفيه او به سرش، عطر زدن و مدال آويزون كردنش، ميخنديدند.)
- كلك...
- دست گُلت درد نكنه، زياد از اينجا دور نشيها، كارِت دارم...
- هنوز چند قدم دور نشده بودم كه صداي اللهاكبر بچهها بلند شد، اين به اين معنا بود كه اتفاقي افتاده...
برگشتم، ديدم خمپاره درست خورده بغل دستش. دوربينم را بالا گرفتم، در حاليكه چشمام از اشك پر شده بود، عكسي از شهادتش گرفتم.
راستي! شما ميدونيد اين خودآگاهي از لحظه شهادت، از كجا سرچشمه گرفته بود؟
منبع: نشريه امتداد - ش 44