مردار بُود هرآنكه او را نكشند

روزگاري قلم‌ها به مسلسل تبديل شدند و خبرنگاران، خون‌نگاراني شدند كه عرصه ي جهاد را برگزيدند و قدم در وادي ايمن گذاشتند. مناسب ديدم كه يادي از خبرنگاران شهيد دوران دفاع مقدس داشته باشيم و قرعه اين انتخاب، به نام خبرنگار شهيد حاج حسن مصطفوي خبرنگار روزنامه جمهوري اسلامي رقم خورد. بعد از قيام پانزدهم خرداد، فعاليت‌هاي خود را در مبارزه با رژيم طاغوت با پخش اعلاميه‌هاي امام و كتاب‌هاي اسلامي گسترده‌تر كرد و مأموران ساواك، همواره دنبال
پنجشنبه، 26 فروردين 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مردار بُود هرآنكه او را نكشند
مردار بُود هرآنكه او را نكشند
مردار بُود هرآنكه او را نكشند






روزگاري قلم‌ها به مسلسل تبديل شدند و خبرنگاران، خون‌نگاراني شدند كه عرصه ي جهاد را برگزيدند و قدم در وادي ايمن گذاشتند. مناسب ديدم كه يادي از خبرنگاران شهيد دوران دفاع مقدس داشته باشيم و قرعه اين انتخاب، به نام خبرنگار شهيد حاج حسن مصطفوي خبرنگار روزنامه جمهوري اسلامي رقم خورد.
بعد از قيام پانزدهم خرداد، فعاليت‌هاي خود را در مبارزه با رژيم طاغوت با پخش اعلاميه‌هاي امام و كتاب‌هاي اسلامي گسترده‌تر كرد و مأموران ساواك، همواره دنبال او بودند، كه سرانجام در اوايل مهر1354 در حالي‌كه از زاهدان اسلحه خريده بود و داخل توپ‌هاي پارچه پنهان كرده بود، در يك درگيري دستگير مي‌شود. او ابتدا به اعدام محكوم، سپس با يك درجه تخفيف، به پانزده سال حبس محكوم شد.
حاج‌حسن، پس از سه‌سال‌ونيم تحمل شكنجه و زندان، با قيام امّت حزب‌الله به رهبري روح‌الله از زندان آزاد شد. حضور در جهاد سازندگي، خدمت به امور جنگ‌زدگان، عضويت در حزب جمهوري اسلامي و سرپرستي خبرنگاري روزنامه جمهوري اسلامي در استان كرمان، آخرين برگ‌هاي صفحات زندگي او را رقم زد.
دخترم كه به دنيا آمد، شش ‌ماه از دستگيرشدن حاج‌حسن مي‌گذشت. روز يازدهم، بچه را به زندان بردم تا حاج‌حسن دخترش را ببيند. حاجي با ديدن او گفت: بچه‌اي كه روز يازدهم عمرش وارد زندان شده، اسمش را زينب بگذاريد تا از آن بانوي بزرگوار، درس صبر و پايداري و ايمان بگيرد. زينب، سه سال‌ونيم‌اش بود كه پدرش از زندان ساواك آزاد شد.
رفته بودم زندان براي ملاقاتش. مأموري همراه او بود. گفت: نگران نباشيد. من اينجا از او پذيرايي مي‌كنم. حاجي لبخندي زد و گفت: بله، ايشان از ما بسيار عالي پذيرايي مي‌كنند. پاهاي مجروحش را نشان داد و گفت: اين آثار پذيرايي است!
چهارماه از دستگيري‌اش مي‌گذشت. وقتي كه آوردندش، دست‌ها و چشم‌هايش بسته و پاهايش مجروح بود. اما حاج‌آقا در همان‌حال، آيه‌اي تلاوت كردند كه مضمونش اين بود كه دنيا فقط صحنه آزمايش و امتحان الهي است، اگر از اين امتحان موفق بيرون بياييم، مورد رحمت و مغفرت خداوند قرار مي‌گيريم. به ما توصيه مي‌كرد، هيچ‌گاه از ياد خدا غافل نشويم.
شكنجه‌ها خيلي ضعيفش كرده بود، اما وقتي دادگاه، او را تهديد به اعدام كرد، اين شعر را خواند:

در مسلخ عشق جز نكو را نكشند
روبه صفتان زشت خو را نكشند

گر عاشق صادقي ز مردن مهراس
مردار بود هرآنكه او را نكشند

قرائت اين شعر، همان‌قدر كه موجب عصبانيت دادگاه و ساواك شد، به خانواده و ديگر زندانيان، روحيه داد.
قرار بود حاج‌حسن از زندان ساواك آزاد شود. همه پشت در زندان با حلقه گل منتظر بوديم. وقتي آمد، حلقه گل را به سمتش برديم، ولي اجازه نداد آن را به گردنش بيندازيم. با مهرباني و خوشحالي حلقه را گرفت و به گردن يكي ديگر از زنداني‌هاي آزاد شده انداخت و گفت: اينها لياقت دارند. اينها با مقاومت خود، مبارزه بزرگي را با ظلم و ستم انجام دادند.
پرسيدم: چگونه شما را شكنجه دادند؟ گفت: چرا مي‌پرسي؟ گفتم: مي‌خواهم اراده‌ام قوي شود. گفت: عموجان، اين چيزها اراده را قوي نمي‌كند. چه بسا كساني كه در زندان با اولين شكنجه‌ها لب به سخن باز كردند و همه چيز را لو دادند و از طرفي كساني هم بودند كه با ايمان قوي و تحمل شكنجه‌ها، حتي يك كلام سخن نمي‌گفتند و راز نگه‌دار بودند. عموجان گفت: بايد ايمان، قوي و محكم باشد تا اراده، قوي شود.
حاج‌حسن كه مي‌خواست به سربازي برود، همه ناراحت بوديم؛ مخصوصاً پدرش كه مي‌دانست روحيه حاجي با سربازي در رژيم پهلوي جور درنمي‌آيد. هر كار كردند نتوانستند او را معاف كنند. شبي كه قرار بود حاجي فردايش به سربازي برود، پدرش با حال مريض در حالي ‌كه به عصا تكيه داده بود، به مدّت طولاني به نماز ايستاد. فردا كه براي بدرقه حاجي به پادگان رفتيم، اعلام كردند تعداد سربازها زياد است و تعدادي را به قيد قرعه معاف مي‌كنند. هر چه منتظر شديم، حاجي نيامد. داشتيم نااميد مي‌شديم كه ديدم آمد و گفت: من معاف شدم. پرسيديم كه چرا اين‌قدر معطل كردي تا بيايي؟! گفت: من دير آمدم كه پدر و مادرايي كه فرزندانشان معاف نشدند، با ديدن من حسرت نخورند. صبر كردم كه بقيه بروند، بعد من بيايم.
موقع بازگشتش از حج بود. ما دقيقاً نمي‌دانستيم كي قرار است بيايد. با بستگان، گوسفندي را تهيه و براي قرباني كردن، جلوي پاي او به ترمينال برديم. اما خبري ازش نبود. با ناراحتي به منزل برگشتيم و ديديم كنار پدرم نشسته! پرسيديم چرا خبر نداديد؟ لبخندي زد و گفت: اين تشريفات، زائد است، و مراسم هر چه ساده‌تر باشه، بهتر.
اگر جايي دعوت بوديم و بيش از يك نوع غذا بر سر سفره بود، فقط از يك غذا مي‌خورد. حتي ماست را يك غذاي كامل مي‌دانست و مي‌گفت: ماست را در كنار غذا به عنوان دسر نبايد استفاده كرد. با تشريفات و تجملات و اسراف بسيار، مخالف بود.
مي‌گفت: دخترها، خصوصاً بايد هم آداب زندگي را خوب بياموزند و هم تحصيلات عالي داشته باشند. او معتقد بود كه ما بايد در جامعه، پزشك زن داشته باشيم كه زنان و دختران جامعه ي ما، براي درمان به پزشك مرد مراجعه نكنند. آن زمان، تعداد پزشكان زن خيلي كم بود.
باران مي‌باريد. داشتيم از خانه بيرون مي‌رفتيم كه حاج‌حسن بلافاصله توقف كرد. چادر ماشين را آورد و روي سيمان‌ها و گچ‌هايي كه يكي از همسايه‌ها توي كوچه ريخته بود و كار بنايي داشت، انداخت. همسايه، ظاهراً در منزل نبود و وسايل بنايي‌اش زير باران مانده بود.
نان مي‌پخت، سبزي مي‌كاشت، مرغ و خروس هم نگه مي‌داشت. مازاد توليدات را هم بين اقوام و همسايه‌ها تقسيم مي‌كرد. خودكفايي، بخش مهمي از زندگي‌اش بود.
توي كوچه، خانمي نشسته بود و گريه مي‌كرد. ايستاد با او صحبت كرد. شوهرش كارگر بود كه از كار افتاده شده بود. با كمك چند نفر ديگر، به آن خانواده رسيدگي كردند. دور خانه‌اش را ديوار كشيدند. بعدها كه مفقودالأثر شد، آن زن خيلي گريه و بي‌تابي مي‌كرد.
توي گردان ما، همه نوجوان بودند. تنها كسي كه بالاي چهل‌سال داشت، عموحسن بود. هيچ‌وقت به خاطر بزرگ‌تر بودن، از انجام كارهاي كوچك ابا نداشت. هميشه خودش را براي انجام هركاري، سرحال و آماده نشان مي‌داد.
هر وقت كسي از خريد لباس‌هاي گران‌قيمت و ظاهراً شيك صحبت مي‌كرد، مي‌گفت: تن آدمي شريف است به جان آدميت/ نه همين لباس زيباست نشان آدميت. همه فاميل، به زندگي ساده ما غبطه مي‌خوردند.
خانم يكي از آشنايان روي كتفش غده‌اي درآمده بود به اندازه يك تخم‌مرغ. از آنجا كه قند خونش بالا بود، پزشكان نمي‌توانستند عملش كنند. حال او روز به ‌روز بدتر مي‌شد. بعد از مدّتي، او را ديدم كه سرحال و سالم است. خيلي تعجب كردم. گفت: ديگر اثري از غده و بيماري در وجودم نيست. گفتم: چه كار كردي؟ گفت: به شهيد شما متوسل شدم، مرا به اذن خدا شفا داد.
برادرم علي‌اصغر شهيد شده بود. حاج‌حسن هم مجروح بود و پشتش كاملاً سوخته بود و در حال استراحت در خانه بود. ما براي رفتن به مراسم تشييع جنازه آماده مي‌شديم. حاجي اصرار داشت كه بيايد. هرچه به او گفتيم كسي از شما توقع ندارد، با اين‌حال در گرماي تابستان به تشييع‌جنازه بيايي، قبول نكرد. مي‌گفت: اصغر از ما سبقت گرفت. در مراسم تدفين اصغر، ما خيلي گريه و بي‌تابي مي‌كرديم. حاجي آمد و با تعجب گفت: شماها داريد گريه مي‌كنيد؟ من به حال او غبطه مي‌خورم. شهادت در راه خدا سعادت مي‌خواهد. آن‌ وقت شما گريه مي‌كنيد؟! همه را آرام كرد.
بازويش تير خورد و كمر و پشتش به خاطر آتش گرفتن كوله آرپي‌‌جي‌اش سوخته بود. براي خاموش كردنش، خودش را در خاك و شن غلتانده بود. عمق سوختگي از گوشت به استخوان رسيده بود. هر روز ملحفه را مي‌شستم، بعد از آن ‌كه طشت آب را بيرون مي‌بردم، مي‌ديدم شن ته‌نشين شده است. شش‌ماه از اين وضعيت و مجروحيت رنج مي‌برد، اما حتي يك آخ از او نشنيدم.
مدّتي پس از مفقود شدنش، امام زمان(عج) را در خواب ديدم. از ايشان پرسيدم: آقا، شما از برادرم خبر نداريد؟ فرمودند: دفتر ما را ببين. دفتري آنجا بود كه نگاه كردم و ديدم با خط سرخ نوشته شده «شهيد حاج‌حسن مصطفوي». برايم يقين شد، حاجي شهيد شده است.
هوا خيلي سرد بود. از داخل سنگر بيرون آمدم كه وضو بگيرم. عموحسن هم با من آمد. به طرف تانكر آب رفتيم. گفتم: عموجان، خيلي هوا سرد است، نمي‌شود وضو گرفت. لبخندي زد و گفت: حيف است شب آخري نمازشب را از دست بديم. وضو گرفت. بيرون از سنگر در گوشه‌اي ايستاد به نماز و در آن سرماي سرد و خشك، آخرين نمازشب را به جا آورد.
از جبهه برايم نوشته بود: وصيت مي‌كنم هر سه پسرم را به حوزه بفرستيد تا طلبه شوند. در جوابش نوشتم: اين وظيفه را از دوش من برداريد. دوباره نامه داد كه به هيچ‌وجه وصيت خود را برنمي‌دارم و اين وظيفه بر دوش شماست. آنجا بود كه فهميدم ايشان چقدر عاشق حوزه و درس و بحث علوم ديني بودند و ما ايشان را محروم كرده بوديم.
سال63 بعد از سفر حج، به جبهه رفت. توي عمليات بدر در جزيره مجنون، مفقودالأثر شد. منتظر همه چيز بودم؛ حتي شهادت، اسارت و جانبازي مجددش، ولي هيچ‌وقت به گم شدن پيكر خسته‌اش فكر نمي‌كردم. سيزده‌سال انتظار بي‌پايان براي پيكرش، با بچه‌هاي قد و نيم‌قد! وقتي پيكرش را بعد از سيزده‌سال براي تشييع آوردند، بچه‌ها خيلي بي‌تابي مي‌كردند. من كه گويي داغ چندين‌ ساله‌ام تازه شده بود، بيشتر از بچه‌ها بي‌تاب بودم. همان‌زمان، ياد شهداي كربلا افتادم كه حضرت زينب(س) بعد از ديدن جنازه شهدا به برادرش فرمود: آيا تو برادر زينبي؟!
بعد از شهادتش، يك شب خوابش را ديدم. در آشپزخانه داشت وضو مي‌گرفت. گفتم: شما دائم اين‌طرف و آن‌طرف مي‌روي. يك مدّت زندان، بعد جهاد سازندگي، بعد جبهه. ديگر نمي‌گذارم جايي بروي. هرجا كه مي‌روي، بايد مرا هم با خودت ببري. لبخندي زد و در حالي‌كه به طرف حياط مي‌رفت، آيه‌اي خواند و گفت: خداوند با صابران است.
منبع: نشريه امتداد - ش 44





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.