گرت چو شمع جفايي رسد بسوز و بساز
گرت چو شمع جفايي رسد بسوز و بساز
شاعر : حافظ
غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نيست |
|
گرت چو شمع جفايي رسد بسوز و بساز |
غزل سرايي ناهيد صرفهاي نبرد |
|
جمال دولت محمود را به زلف اياز |
هزار شکر که ديدم به کام خويشت باز |
|
در آن مقام که حافظ برآورد آواز |
روندگان طريقت ره بلا سپرند |
|
ز روي صدق و صفا گشته با دلم دمساز |
غم حبيب نهان به ز گفت و گوي رقيب |
|
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز |
اگر چه حسن تو از عشق غير مستغنيست |
|
که نيست سينه ارباب کينه محرم راز |
چه گويمت که ز سوز درون چه ميبينم |
|
من آن نيم که از اين عشقبازي آيم باز |
چه فتنه بود که مشاطه قضا انگيخت |
|
ز اشک پرس حکايت که من نيم غماز |
بدين سپاس که مجلس منور است به دوست |
|
که کرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز |
|