صبا وقت سحر بويي ز زلف يار ميآورد
شاعر : حافظ
دل شوريده ما را به بو در کار ميآورد |
|
صبا وقت سحر بويي ز زلف يار ميآورد |
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار ميآورد |
|
من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندم |
که رو از شرم آن خورشيد در ديوار ميآورد |
|
فروغ ماه ميديدم ز بام قصر او روشن |
ولي ميريخت خون و ره بدان هنجار ميآورد |
|
ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها کردم |
کز آن راه گران قاصد خبر دشوار ميآورد |
|
به قول مطرب و ساقي برون رفتم گه و بيگه |
اگر تسبيح ميفرمود اگر زنار ميآورد |
|
سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود |
به عشوه هم پيامي بر سر بيمار ميآورد |
|
عفاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم کرد |
ولي منعش نميکردم که صوفي وار ميآورد |
|
عجب ميداشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه |
|