در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
شاعر : حافظ
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد |
|
در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد |
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد |
|
جلوهاي کرد رخت ديد ملک عشق نداشت |
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد |
|
عقل ميخواست کز آن شعله چراغ افروزد |
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد |
|
مدعي خواست که آيد به تماشاگه راز |
دل غمديده ما بود که هم بر غم زد |
|
ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند |
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد |
|
جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت |
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد |
|
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت |
|