خونم بيشتر به درد مملكت مي خورد (1)
دو روايت از شهيد دكتر سيد محمد شكري
كربلاي پنج انتظار او را مي كشيد. رفته بود به كمك بچه هايي كه محاصره شده بودند و خيلي هايشان هم زخمي. گفته بود مي خواهم معناي ارباً اربا را بدانم. همينطور هم شد. اين هم یک روايت از مادرش .
به روايت مادر
وقتي آمديم ايران بچه ها زبان فارسي بلد نبودند. عربي فقط مي توانستند حرف بزنند. دبيرستان آنها توي خيابان صاحب الزمان بود. وقتي رفتم كارنامهاش را بگيرم مدير مدرسه چقدر از من تشكر كرد و گفت پسر خوبي تربيت كرديد. چقدر از محمد تعريف كرد. از اخلاقش، از نمراتش و ... كه من خودم خجالت كشيدم و گفتم نه اين بچه ها خودشان خوبند.
اخلاقي كه خودم داشتم اين بود كه با بچه ها از شكيات نماز و احكام ديني و مسائل شرعي ... زياد صحبت مي كردم، مي گفتم بخوانند و جمعه ها از آنها مي پرسيدم. قبل از اينكه جنگ بشود اين آيه از سوره انفال را برايشان مي خواندم « يا ايها النبي حرض المومنين علي القتال ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا مئتين وان يكن منكم مئه يغلبوا الفا من الذين كفروا بانهم قوم لا يفقهون» (انفال 65) كه اگر صدام حمله كرد نترسيد اگر حمله شد قرآن گفته كه شما پيروزيد. يك شب با پدرش آمديم منزل ديديدم كه بچه ها نيستند. گفتم حاجي بچه ها نيستند گفت هيچي نگو؛ خودت گفتي و بهشون درس دادي همه جبهه بودند. كوچكترين پسرم حسن بود كه رفتم صحبت كردم كه پدرش مريض است و من هم تنها هستم. از رفتن حسن جلوگيري كردم. همان سالي كه امتحان مي دادند قبول شدند. محمد دانشگاه تهران. رتبهاش در كنكور 6 شده بود.
از نمازش و تقوايش هم كه بخواهم بگم خيلي خوب بود. ما مي ديديم اين بچه شبها مي رود بيرون با بيسيم نصف شب برمي گردد. نگرانش شده بودم. بدون اينكه ما بدانيم در گشت ثارالله شركت مي كرد. قبل از نماز صبح بيدارشان مي كردم براي درس خواندن و صبحانه و آماده شدن براي رفتن به دانشگاه اتاق بچه ها پائين بود. اتاق ما بالا.
مي ديدم شبها توي برف و بارون توي حياط براي نماز شب وضو مي گيرد. نماز شبش ترك نمي شد.
با همه بچه هاي محل دوست بود. با آنها طرح رفاقت ميريخت. خانه هايشان مي رفت و همه بچه هاي محل را اهل بسيج كرده بود. مسئول بسيج محل بود. همه افراد را خودش جمع مي كرد.
خيلي احترام به پدر و مادر مي گذاشت. هر بار كه من وارد اتاق مي شدم جلو پايم بلند مي شد. بهش مي گفتم اين كار را نكند مي گفت دوست دارم.
من هنوز در حيرتم او چهطور درس مي خواند. من گوني گوني كتاب از كتابخانه محمد به جاهاي مختلف فرستادم تعجبم چطور درس مي خواند چطور اين همه كتاب را خواند، چطور جبهه مي رفت، چطور كتاب هاي ديگر مي خواند.
مي گفت من دوست دارم پزشك بشوم و به اين حاشيه نشينها و خانه به دوشها كمك كنم. مي گفتم خوب شما كه جبهه مي روي اگر شهيد شدي چطور مي خواهي به آنها كمك كني. مي گفت مادرجان من مي روم جلو اگر كسي زخمي شد بتوانم كمك كنم. به مجروحها كمك مي كنم. مي گفتم اگر اين طور هست برو، خدا ازت راضي باشد.
زياد جبهه ماند. آخرين باري كه آمده بود پايش گلوله خورده بود و مجروح بود. عمل جراحي نكرد. مي گفت اگر عمل كنم نمي توانم توي حمله بعدي بجنگم. با همان پاي زخمي رفت و شهيد شد.
20 روزي بود كه رفته بود و شهيد شده بود و ما نفهميده بوديم. جايي كه محمد بوده را مي زدند چند نفر ديگري كه با او بودند به بيرون پرتاب مي شوند و محمد در گودالي كه ايجاد شده بود به عمق سه متري مي افتد شهيد وفايي آنوقت مجروح شده بود. وقتي مي رسند كنار ايشان، شهيد وفايي فقط نشان مي ده محلي را كه محمد شهيد شده بود و مي گويد محمد شكري شهيد شد و خودش هم به شهادت مي رسد. چند روز طول مي كشد تا جسد محمد را از گودال دربياورند. وقتي هم كه بيرون مي آوردند هم جسد پودر شده بوده و فقط قسمتي از سرش باقي مانده بود. وقتي جسد را آوردند جمعه بود. نگذاشتم تشييع كنند. گفتم مردم از نماز جمعه مي آيند. شنبه همزمان با ولادت حضرت علي (ع) تشييع شد.
قبل از رسيدن خبر شهادت چند روزي بود مردم مي آمدند خانه ما. پدرش ناراحت شد گفت يعني چه؟ چيزي شده كه مردم مي آيند و مي روند. مي گفتند محمد مجروح شده و الان نيز بستري شده است. پدرش رفت توي اتاق محمد خوابيد و بيدار شد و گفت محمد شهيد شده.
گفتم چطور؟ از كجا فهميدي؟ گفت خواب ديدم آقاي خميني در همه خانه ها را ميزند و چيزي به آنها مي دهد به خانه ما كه رسيد با سيد احمد (پلارك) وارد خانه شدند و آمدند در اتاق، صندلي گذاشتند. من وسط نشستم. سيد احمد (پلارك) مي خواند آقاي خميني هم سينه مي زد. بيدار شدم فهميدم شهيد شده است. شبها هميشه براي امام و ملت دعا مي كرد.
يك خانمي آمده بود براي تشييع جنازه محمد و گريه مي كرد كه پسرم شهيد شده است. مي گفت برايم نفت و وسايل ديگر مي آورده. و به من رسيدگي مي كرده است. ساده
مي گشت. پولي كه دستش بود را خرج ديگران مي كرد.
مقصود اينكه همه چيزش خوب بود از تواضعش، اخلاقش، كردارش همه چيزش ...
البته ما هم هيچ وقت تنهايشان نمي گذاشتيم. پدر و مادر در تربيت فرزند خيلي نقش دارند. ما هيچ وقت بچه ها را به حال خودشان رها نكرديم.
آمديم ايران يك كلمه هم فارسي بلد نبودند. گريه مي كردند كه چرا ما را آوردي اينجا، كلمه به كلمه به آنها فارسي ياد دادم. هر 11 نفرشان اهل علم و دانش شدند.
چندبار گفتيم مي فروشيم خانه را مي رويم خيابان دولت. مي گفت من همين جا مي مانم. يك اتاقي اجاره مي كنم و در همين محل مي مانم. به تجملات هيچ علاقه اي نداشت. يك دست مبل دست دوم گرفته بوديم مي گفت چرا گرفتيد.
ازدواج نكرده بود. عاشق هم نشده بود. عاشق جهاد و جبهه و شهادت بود.
وقتي علي شهيد شد و پدرش به من خبر داد، داشتم مي رفتم مسجد. از ماشين پياده شدم و زمين را بوسيدم و خدا را شكر كردم. رفتن آقاي خميني براي من از شهادت بچه هايم سخت تر بود.
من پيش كساني كه بيشتر از من شهيد دادند خجالت مي كشم.
وقتي شهيد نداده بودم پيش بقيه مادران شهدا خجالت مي كشيدم. سه شنبه ها به خانواده شهدا سرمي زديم و قوت قلب مي داديم. آخرين باري كه دور هم همه بچه ها جمع شده بودند قبل از شهادت محمد بود كه به پدرش گفتم بيا ببين بچه ها دور هم جمعند بيا لذت ببر از اينكه دور هم نشسته اند و از سياست و امام مي گفتند.
بعد از آنكه ديگر همه بچه ها دور هم جمع نشدند و محمد شهيد شد.
منبع:روزنامه کیهان
/ن