خونم بيشتر به درد مملكت مي خورد (2)

خانه اش قطعه 26 ، رديف28 ، شماره 21 است ؛ سيد محمد شكري . دانشجوي پزشكي دانشگاه تهران بود. دست نوشته هايش از جبهه شد كتاب « خط فكه ». نوشته هايش آنقدر شيرين بود كه رهبر معظم انقلاب در حاشيه آن نوشت بايد به زبان هاي زنده دنيا ترجمه شود. راستي ، شده است؟ كربلاي پنج انتظار او را مي كشيد. رفته بود به كمك بچه هايي كه محاصره شده بودند و خيلي هايشان هم زخمي. گفته بود مي خواهم معناي ارباً اربا را بدانم. همينطور هم
دوشنبه، 31 خرداد 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خونم بيشتر به درد مملكت مي خورد (2)
خونم بيشتر به درد مملكت مي خورد (2
خونم بيشتر به درد مملكت مي خورد (2)






دو روايت از شهيد دكتر سيد محمد شكري

خانه اش قطعه 26 ، رديف28 ، شماره 21 است ؛ سيد محمد شكري . دانشجوي پزشكي دانشگاه تهران بود. دست نوشته هايش از جبهه شد كتاب « خط فكه ». نوشته هايش آنقدر شيرين بود كه رهبر معظم انقلاب در حاشيه آن نوشت بايد به زبان هاي زنده دنيا ترجمه شود. راستي ، شده است؟
كربلاي پنج انتظار او را مي كشيد. رفته بود به كمك بچه هايي كه محاصره شده بودند و خيلي هايشان هم زخمي. گفته بود مي خواهم معناي ارباً اربا را بدانم. همينطور هم شد. اين هم یک روايت از برادرش دكتر سيد حسن شكري.

به روايت برادر

برادر شهيد سيد محمد شكري: اصليت خانواده ما از شهر ري است. اما تمام ما (من و ديگر فرزندان خانواده) در كربلا به دنيا آمديم. پدربزرگ من از شهر ري به كربلا مهاجرت ميكند و در همانجا ساكن مي شود. ما 8 برادر (عباس، عبدالزهرا، مهدي، فاضل، علي، محمد، حسين، حسن) و 3 خواهر در كربلا دنيا آمديم بچه هاي خانواده علاقه زيادي به او داشتند آدم سرزنده و بشاشي بود.
محمد متولد سال 1341 است و 4 سال از من بزرگتر بود. من 4 سال و محمد 8 ساله بود كه به ايران آمديم به علت اينكه شناسنامه ما ايراني بود شبانه اخراج شديم و در سال 1350 در تهران در محله ميدان شهدا ساكن شديم.
محمد سال دوم دبستان بود كه ما آمديم ايران. لهجه غليظ عربي داشت با اينكه فارسي هم بلد بوديم اما لهجه غليظي داشتيم.
محمد از رفتن به مدرسه ابا داشت و مي گفت: آنها يعني بچه هاي مدرسه ما را مسخره مي كنند. بعد از مدتي خو گرفت.
در 4 سال آخر متوسطه، با نمرات عالي و بالا فارغ التحصيل شد. كارنامه هاي تحصيل موجود است با معدل بالاي 19 فارغ التحصيل شد.
پسر بااخلاق و مهرباني بود، بسيار با پدر و مادرش مهربان بود.
به طور كل مرسوم است كه والدين فرق نمي گذارند اما به هرجهت به خاطر رفتار، احترام زيادي كه به آنها مي گذاشت، مورد توجه والدين بود. حتي در مواقعي كه ما اگر رفتار ناشايستي داشتيم با ما تندي مي كرد. احترام زيادي براي پدر و مادر قائل بود. و من احساس مي كنم محمد با دعاي پدر و مادر بود كه اين درجات را طي كرد و به اين مقام رسيد.
از زماني كه به اين محل آمديم در مسجد آقاي ضياء آبادي (علي موسي الرضا) خيلي فعاليت مي كرد.
حتي زماني كه براي 2 تا 3 سال به دولت آباد رفتيم محمد همواره در پي اين محل بود.
در سرماي سال 57 با بچه هاي مسجد گروههاي فرهنگي تشكيل داد (با پدر شهيدان قادري) مي رفتند خانواده هاي مستحق را شناسايي مي كردند و براي آنها آذوقه مي بردند؛ نفت تهيه مي كردند و با كارهايي كه مي كرد خيلي شناخته شده بود.
بعد هم كه بسيج تشكيل شد محمد از حلقه هاي اصلي بسيج بود كه در حال حاضر هم پايگاه به نام خود محمد است.
محمد در زمان انقلاب ديپلم گرفته بود. سال دوم دبيرستان بود كه در راهپيمايي ها شركت ميكرد.
محمد و علي از خانه فرار مي كردند و به تظاهرات مي رفتند.
منزل ما در ميدان شهدا (ژاله سابق) بود. در آن روز (17 شهريور) خيلي از شهدا را به منزل ما آوردند يا مردم به خانه ما پناه مي آوردند.
در راهپيمايي ها شركت موثر داشت. در چاپ و پخش اعلاميه ها فعال بود ما بعدها متوجه فعاليت او شديم. بعد از انقلاب فهميديم.
محمد بعد از ديپلم به خدمت سربازي در قسمت ارتش رفت. سال 61 بعد از شهادت علي (برادر بزرگتر محمد) كه در عمليات رمضان شهيد شده بود محمد رفته بود سربازي.
من رفته بودم آموزشي براي حضور در جبهه. محمد هم از سربازي خبر داده بودند كه به خانه برگردد بعدها فهميديم كه علي شهيد شده است. محمد در ارتش در پدافند هوايي بود بعد بچه ها در جبهه گفتند كه در دشت عباس يكي از هواپيماهاي دشمن را نابود مي كند و مورد هدف قرار مي دهد كه بعد از آن درجه گروهباني مي گيرد.
من در لشگر 27 محمد رسول ا... گردان عمار بودم كه محمد هم به گردان ما آمد و در همان گردان به شهادت رسيد.
من آمدم تهران براي كنكور، اولين سال كنكور بعد از انقلاب فرهنگي و بازگشايي دانشگاه ها بود. من كنكور دادم بعد با هم جبهه رفتيم.
بعد با هم رفتيم، سر پل ذهاب، گردان عمار، پادگان ابوذر محمد پسر خونگرمي بود با همه رفيق شد از فرمانده گردان تا بقيه بچه ها در همه مسائل خود را درگير مي كرد.
يك روز در گردان محمد خبر قبولي در كنكور را به من داد و به هر زوري بود من را به تهران فرستاد.
من در دانشگاه ثبت نام كردم، در 1 ماه درس خوندم. بعد برگشتم جبهه. من وارد گردان حبيب شدم محمد در گردان عمار ماندگار شد تا به شهادت رسيد.
محمد سال بعد در كنكور قبول شد جز ء نفرات برتر در سهميه رزمندگان قبول شد. و بعد درگير درس و دانشگاه شد.
مدتي در دانشگاه درس مي خواند وبعد به جبهه برمي گشت.
يك خاطره برايتان بگويم كه شايد برايتان جالب باشد. محمد در منطقه بود فرداي آن روز امتحان آناتومي گردان داشتيم، تشريح جسد بود دكتر حجازي استاد آن بود. محمد يك ماه در جبهه بود. اما صبح بر سر جلسه امتحان حاضر شد.
امتحان عملي بود. امتحان كه شروع شد، استاد با پنس يك رگ از گردن برداشت و گفت اين چيست؟ محمد جواب مي دهد استاد او را تحسين ميكند كه درست گفتي. و بچّه ها همه تعجب مي كنند كه او چطور توانسته جواب بدهد او كه تازه امروز صبح به تهران رسيده است.
خيلي هوش بالايي داشت، وقتي يكبار مطلبي را مطالعه ميكرد سريع آن را به خاطر مي سپرد، استعداد خاصي داشت.
معتقد به ولي فقيه بود، چشمانش به لبان حضرت امام بود. هرچه امام مي گفت همان را دنبال مي كرد.
وارد مسائل بي خود و ريز سياسي نمي شد به اصول خيلي پايبند بود.
با اوركت و پوتين مي رفت دانشگاه، اهل حرفهايي كه من دانشجوي پزشكي ام نفر اولم ... نبود اينكه بايد كت شلوار بپوشم اهل اين حرفها نبود.
يادم مي آيد عروسي يكي از بچه ها رفته بوديم محمد با كت و شلوار و كراوات وارد عروسي شد به او گفتيم محمد اين چيه، محمد و كروات؟ تمام عروسي سوژه خنده شده بود. عكس هاي آن روز هم به يادگار باقي مانده است.
به مطالعه هم خيلي علاقمند بود. كتب تفسيري زياد مي خواند. قران زياد مي خواند، كتابهاي شهيد مطهري را همه را خوانده بود. به مطالعه كتب اعتقادي علاقمند بود. نثر و خط خوبي داشت.
اين اواخر بيشتر به جبهه مي آمد و مي گفت: از درس خسته شدم احساس مي كنم اينجا براي من مهمتر است.
آقاي عسگري خاطره اي براي من تعريف كردند و گفتند كه محمد در پاسخ به اينكه چرا به جاي دانشگاه به جبهه مي آيد گفته بود اينجا به خون من بيشتر احتياج است.
محمد در منطقه هم كارهاي امدادگري مي كرد و علاقه زيادي داشت كه اين امر در انتخاب رشته پزشكي براي تحصيل در دانشگاه بي تاثير نبود. البته در خانواده ما انتخاب پزشكي امر غريبي نبود.
ما نمي گوييم درس بد است اما تخصص بدون معرفت را هم قبول نداشت مي گفت به درد مردم و آخرت آن فرد نمي خورد. چند تا از بندهاي وصيت نامه مربوط به دانشگاه بود.
آقاي عسگري به او گفته بود كه درس خواندن برايت مهم تر است گفته بود احساس مي كنم خونم بيشتر به درد اين مملكت مي خورد.
محمد ظاهراً آدم شوخي بود. اما در مسائل عبادي بسيار مقيد بود. يك روز در جبهه بوديم منتظر نماز صبح بوديم. يكي از بچه ها به محمد گفت تو سيد نيستي محمد روي اين مسئله خيلي حساس بود آقاي ضياء آبادي داخل شد گفت چه كسي تو را ناراحت كرده است بچه ها گفتند فلاني به محمد گفته كه سيد نيست، حاج آقا گفت نه من شجره نامه اينها را خواندم سيد قطعي هستند.
در منطقه خيلي برايش مهم بود كه به او سيد بگويند تا دكتر. روي اين امر خيلي حساس بود.
ارتباط با بچه ها و طيف هاي مختلف داشت. دافعه محمد خيلي كم بود. جذب زيادي داشت. بچه ها را با سيستم هاي مختلف را جذبه مي كند. خيلي ها بودند كه به خاطر منش و رفتار محمد بسيجي بودند.
به قدري جذبه داشت كه با افرادي كه با جنگ، امام، انقلاب مشكل داشتند صحبت مي كرد و آن ها را مجاب مي كرد.
محمد امام را نديد خيلي از شهدا امام را نديدند، من هم نديدم حضرت آقا را يكبار نديدم.
بچه هايي كه به خاطر حرف امام رفتند جنگيدند امام را نديدند. رفتند شهيد شدند به عنوان سرباز امام شهيد شدند.
شما سربازي را ديديد كه نخواهد فرمانده خود را ببيند.
سربازان دوره دفاع، امام را نديده سرباز ايشان شدند.
يك بار براي عمليات به مهران ميخواست بيايد از همانجا به سمت امدادگر مشغول فعاليت شد.
شب عمليات كه ميخواستيم داخل مهران شويم ماناخودآگاه وارد يك ميدان مين شديم كه دشمن كار گذاشته بود. چندين مجروح داشتيم. محمد را صدا كردم كه بيايد و مجروحان را مداوا كند. شروع كرد به مداوا به به رسيدگي مجروحان پرداخت. اين كار را هم يك نفره انجام داد. بدون هيچ كمكي!
چند روز بعد در قلاويزان يكي از بچه ها تركش به گلويش خود و راه تنفسي اش را بسته شده بود كه محمد با جسارت و شجاعت تمام شروع كرد به جراحي و شكافتن گلو و با لوله خودكار به مداواي آن مجروح پرداخت و راه تنفسي اش را باز كرد.
از قول بچه هاي گردان عمار ميگويم كه شبي كه محمد شهيد شد من صبح آن روز مجروح شده بودم محمد از كنار گردان حبيب عبور مي كند واز بچه ها مي پرسد كه حسن كجاست مي گويند من (حسن) مجروح شده ام و مي گويد او هم كه هميشه مجروح مي شود!
محمد جسارت و شجاعت زيادي داشت زير آتش دشمن امدادگري مي كرد.
بعد از آن بچه هاي گردان به جلو مي روند چند تا از دسته ها محاصره مي شوند. و كوله خود را بر مي دارد و به سمت جلو ميرود بچه ها از او مي پرسند كجا مي روي مي گويد
مي خواهم ببينم اينكه مي گويند علي اكبر ارباً اربا شده يعني چه؟ اين شهامت و جسارت محمد را مي رساند.
محمد خيلي آدم خونگرمي بود اما اين اواخر خيلي بيشتر توي خودش بود بر خلاف هميشه ما به ديدن به او مي رفتيم و او خيلي كمتر به ما سر مي زد.كه بعد از اين قضيه جلو مي رود خمپاره مي خورد به شهادت مي رسد من هم همان روز مجروح شده بودم من را به شيراز منتقل مي كنند.
بعد از آن من درخواست انتقال به تهران مي دهم و تهران مي آيم صبح آن روز بچه هاي گردان عمار را ديدم از آنها احوال محمد را پرسيدم كه خيلي مبهم جواب من را دادند من با گردان عمار تماس گرفتم آنها به من گفتند كه محمد شهيد شده و چند نفر را فرستاديم كه بروند و پيكر او را بياورند موفق نشدند و آنها هم به شهادت رسيدند.
من شبانه به منطقه رفتم گفتند كه محمد را به تهران انتقال داديم بعد من دوباره به تهران برگشتم 4 صبح رسيدم رفتم معراج شهدا، جنازه محمد را ديديم كه بدن تكه تكه شده است.
برادر ما از فرانسه زماني كه چشم پزشكي مي خواند يك دست كاپشن ورزشي آورده بود.كه بر سر اينكه من يا محمد آن را برداريم با هم دعوا كرديم قرار شد شلوار آن را من بردارم و شال سبز آن را محمد استفاده كند شلوار من در جبهه از بين رفت و محمد را از روي آن شال شناختيم. محمد ارباً اربا شد. علي يك تك تير خورده بود. علي را روز شهادت امير المومنين به خاك سپرديم و محمد را روز ولادت حضرت علي (ع) تشييع كرديم.
ما براي عمليات تكميلي مي رفتيم محمد گفت حسن بيا شب وداع بگذاريم كه بعد از آن چند نفر به شهادت رسيدند.انسان را با تشبيه ياد شب عاشورا مي اندازد. ما از عاشورا درس گرفتيم. آموزه هاي ما از عاشورا بود.
محمد صحبت كرد، فرداي آن روز مردم آمدند بچه ها را بدرقه كردند كه خيلي از آنها شهيد شدند.
در روز تشييع او همه جور آدمي آمده بود، دانشجويان و اهل محل همه براي بدرقه محمد آمده بودند.
در روز دفن او زماني كه من خواستم محمد را دفن كنم شهيد سيد احمد پلارك آمد و گفت اجازه بده من او را دفن كنم . گفتم چرا گفت روز دفن من تو من را در قبر بگذار كه به يك ماه نرسيده پلارك هم شهيد شد و كنار قبر محمد به خاك سپرده شد.
مادرم آمد شروع كرد به صحبت كردن، تداعي كننده روز عاشورا و افتادن امام حسين (ع)روي بدن علي اكبر(ع).
مادرم مي گفت فكر نكنيد من اين را با علي اكبر مقايسه مي كنم اين يك تار موي علي اكبر نمي شود، هزارتاي فرزندان من فداي علي اكبر حسين، پسر من نوكر علي اكبر است ...
منبع:روزنامه کیهان




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.