دل نوشته هايي درباره ي ارزش جواني
بهار زندگي
«جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد، درقدم او دويدم و نرسيدم»(1)
جوان، دلي شاداب دارد و جاني بي قرار و بي تاب.
جوان، دلي بي کينه دارد و جاني همچون آيينه.
جوان، زنگار دل، آسوده تر مي زدايد و عشق و مهرباني را مي سرايد.
جوان، بر بلنداي قله انديشه و ايمان مي نشيند و حقايق را نيکوتر مي بيند.
و جواني، بهار زندگي است و هنگام رستن از بردگي و بندگي .
جواني، دوران شکفتن است و گل گفتن و شنفتن...
افسوس، اين گنج شايگاني - سرانجام - از کف مي رود و بهار عمر و صفا و شادماني، بر آدمي، خزان عجز و ناتواني مي شود؛ که امام علي عليه السلام فرمود:
«شيئان لا يعرف فضلهما الا من فقدهما؛ الشباب و العافية».(2)
و ما کاشکي جواني و سلامت را - پيش از آنکه باغ زندگاني، رخت بر بندند- غنيمت بشماريم و عزيزشان بداريم.
مگر جوانان ما، هشت فصل عشق را طي نکردند؟!
جوانان امروز، مردان و زنان سرنوشت ساز فردايند و هرگز در تارهاي تنيده و غرور لحظه ها وتلاطم عصيان ها گرفتار نمي آيند؛ که نيک مي دانند «سعادت» و «کاميابي»، يعني: «هدف» را شناختن؛ ابزار و امکانات رسيدن به آن را فراهم ساختن و با «توکل به خدا» و «اعتماد به نفس» به سوي آن، تاختن.
جوانان، اراده اي سترگ دارند و دل هايي دريايي و بزرگ؛ که مي توانند در آرامش سرسبز عشق، نيکي هاي و زيبايي ها را بسرايند و دري به خانه خورشيد بگشايند.
فقط بايد با ستاره ها آشتي کرد و روي به آستان عاشق ترين معشوق آورد.
فقط بايد بر بال عنقاي «وحدت» نشستن، از دام «کثرت» رستن، زنجير هواها و هوس ها را گسستن و دل به خدا، بستن.
مگر ديگران، چه دارند؟ تنها و تنها فلسفه هايي پوشالي و مکتب هايي که هيچ گاه پاسخي براي خواسته هاي واقعي و بنيادين آدمي ندارند! آنان رفتند تا ما بمانيم و با کوله باري از عشق و اميد، تا قله توحيد برانيم.
فرصت را از دست ندهيم
اين فرصت طلايي را از دست ندهيم . اگر چشم هايمان را به صداقت «ديدن» و پاهايمان را به شکوه «دويدن» عادت بدهيم، «رسيدن»، عاقبت محتوم همه ماست. فقط «جور ديگر بايد ديد» (3) باز هم بايد رفت، تا رسيد!
اسب گريز پاي جواني
همواره غبار روبي از فطرت جواني و پاک سازي در دوران شوريدگي، آسان تر است؛ زيرا هنوز پيوند انسان از ملکوت، بريده نشده و جاي پاي وي بر زمين، محکم نگشته و انسش به خاک، او را زمين گير نکرده است؛ پس به رهايي و پويايي نزديک تراست.
هر چقدر ريشه تعلقات آدمي در دنيا قديمي تر باشد، درخت عادات نيز در آن تناورتر و پربارتر است. آن گاه هرس کردن آن، به سختي و دشواري از پاي انداختن اژدهاي هفت سري است که هر يک از سرهايش را قطع کني، سر ديگري بلند مي شود.
درست است که يک درخت کهن سال، لرزش، تزلزل و سستي يک نهال جوان را ندارد، اما از سوي ديگر، قدرت و شجاعت کنده شدن از زمين باير محل رويش خود را نيز ندارد؛ چون هر چقدر دلبستگي هاي آدمي، سابقه بيشتري داشته باشد، به همان نسبت تغيير در جهت افق خواسته ها سخت تر است.
توبه جوان
توبه، چيزي جز رويش مجدد و تولد دوباره نيست. فرد توبه کار، بايد دل را از گناه خالي سازد. اظهار پشيماني کند و با عزم راسخ، براي ترک گناه خويش قدم بردارد. هميشه اين تغيير و تحول، براي «جوان» که قرابت کمتري با گناهان ديرينه خاک نشيني دارد، آسان تر است، اما آنچه باعث محبوبيت جوان توبه کار در نزد خداي تعالي مي شود، اين است که اگر چه فصل جواني، با دلبستگي هاي کمتري همراه است، اما وقت بي پروايي ،کنجکاوي، لذت طلبي و تنوع پروري است که جوان خام و راه نيازموده را به وادي خطرناک تجربه هاي ناشناخته مي کشاند.
جوان، در وادي سير و سلوک، همچون کودک نوپايي است که براي درک لذت کشف محيط پيرامونش، به هر جايي سرک مي کشد؛ بي آنکه به خطرهايي که تهديدش مي کند، واقف باشد و شايد در اين مسير، بارها سرش به سنگ بخورد و پايش بلغزد و در معرض سقوط قرار گيرد. پس مهار نفس در بحبوحه جواني که فوران و غليان هيجان هاي سرکش و احساسات آشوب گر را با خود دارد، به اندازه بستن پاي کودک سخت است؛ گويي آدمي بخواهد دور اسب چموش و تازه نفس و افسار گسيخته اي حصار بکشد و به تعليم او بپردازد.
اما اگر کسي بتواند بر اين سختي عظيم فايق آيد و بر رودخانه پرخروش جواني اش، سد محکمي بزند و اجازه طغيان، به اميال و غرايز جواني خود ندهد، خداوند او را بيشتر از ديگران دوست مي دارد و آنچنان او را زير سايه لطف خود قرار مي دهد که تمام سختي هاي متحمل شده در اين طريقت، جبران شود.
اين مجال گريزپا
تمام هستي، در دست هاي من است و آرامش و اطمينان بي پايان گام هايم بر عرصه خاک، به هر سو مي رود. تمام آرزوها، همه اميدها و باورهاي آسماني، در من به يقين مي رسند و شادماني هايم را هيچ هراس آينده اي به لرزه نمي اندازد؛ زيرا که من جوانم... .
جواني، سرمايه بي بديل هستي، بر شانه هاي من نشسته و مرا به آينده اي روشن مي برد . جواني، با دست هاي توانمندش، هيچ آرزويي را محال نمي داند و چشم هاي خوش بين هميشه اش، هيچ مقصدي را دور نمي انگارد.
اين لحظه هاي سبز، اين نفس هاي طلايي، اما از جنس بادند که شتابان، مرا با خود مي برند و روزهاي تقويم مرا بي درنگ، پشت سر مي گذارند.
جواني، اين پرنده سبکبال تيز پرواز، اين مجال گريزپا، بي وقفه، در حال رفتن است. اگر بنشينم، اگر لحظه اي غفلت در من رخنه کند، اگر نفسي سستي و لغزش، گام هايم را وسوسه کنند و مرا به سکون وا دارد، او مي گذرد و من با حسرت و خسران، سرافکنده خويش، با دست هاي تهي، با آروزهاي بر باد رفته و مقصدهاي به دست نيامده، تنها خواهم ماند.
من، جوانم
من جوانم؛ از نسل باور به توحيد؛ از تبار روشن تاريخي که هميشه، سر بر اوج تمدن و عدالت و سربلندي مي سايد؛ از سلاله هر آنچه ايمان و خداخواهي و تسليم و مسلماني است.
آروزهاي دور و نزديکم را بر دوش صبر و توکل خويش مي گيرم و زير سقف آسمان آبي وطن، با دلي سرشار از خداوند بي همتا، رهسپار آينده مواج خويشم . آينده من، يعني فرداي اين سرزمين و فرداي اين سرزمين، يعني فرداي من... .
من، پا در رکاب فرداي روشني هستم که در اين خاک شقايق خيز، مرا به خدا برساند و لبخندهاي مکرر خوش بختي را در لحظه لحظه روزگارم بنشاند.
در اين مسير، هيچ تهديد بيش و کمي و هيچ خط و نشاني، مرزهاي سرزمين مرا از من نمي تواند گرفت.
من با تمام جواني خويش، با پيراهن روئين تني که جواني بر پيکرم پوشانده، در جست و جوي آرزوهاي خويشم و از اين ميان، وطنم را با هر چه غيرت و خدايم را با هر چه استقامت خواهانم.
به ياد لاله هاي جوان
هرگز از يا جواني من نخواهد رفت که لاله هايي، در رهگذار باد ايستادند و پرپر شدند تا من نهراسم و قد کشيدن هايم را هيچ توفاني، بي برگ و بر نکند.
تا هستم، از راه سبزي که سروهاي در خون تپيده، با انگشت شاخه هاي مؤمنشان نشان دادند، به بيراهه نخواهم رفت.
جواني، تنها مجال من است
خدايا، دلم را مثل درخت سيبي که در کوچه باغ بهار ساکن است، سبز فرما و دست هايم را در رودهاي عاشقانه دعا که به ديدار تو مي آيند، شناور کن!
بارالها، مخواه که شکوفه هاي جواني ام، پرپر شوند؛ پيش از آنکه از جبرئيل به تو نزديک شده باشم!
الهي، بگذار روزهاي جواني ام را با نفس فرشته هايت شماره کنم! جواني ام را خوش بوتر از پيراهن يوسف کن! روزهاي جواني، دلنشين اند؛ دلنشين تر از نگاه ليلي؛ خوش آواتر از صداي تيشه فرهاد و خواستني ترند از عشق. جواني، روزگار ماندني ترين خاطره هاست .
الهي، در جواني بخوانم که مجالي جز جواني ندارم.
من نگران جواني ام هستم
من نگران رسيدن سيب هاي سرخم. مي ترسم، پيش از آنکه جواني کنم، خزان، شکوفه هاي سيب را بتکاند.
فرصت زيادي ندارم؛ مي دانم که بهار جواني، همين دو روز است . اگر اين دو روز جواني، از عطر عبادت تو لبريز نشوم، خزان عمر، مجال بوييدن عاشقانه تو را به من نخواهد داد. کاش بتوانم همين چند نفس را با ياد و رضاي تو شماره کنم؛ کاش...!
خوش بوتر از گل محمدي
اي خوش بوتر از نفس گل هاي محمدي، اي سکوت بهتر از همه کلمات، اي کلام عاشقانه تر از همه ترانه ها! عطر نفس هايت، بوي مسلماني عمار و سميه مي دهد و لبخندت، بوي لحظات رضايت اسماعيل از قرباني شدن .
پيراهنت، سفيدترين ابرهاست که غبار خاک را از چشمان ناپاک پاک مي کند.
اي جوان مسلمان! کوچه هاي دلتنگي ام را با عطر دعايت لبريز کن.
در باغ ايران شکوفه داده ام
من، جواني ام را در خاک باغ ايران شکوفه داده ام و تمام شکوفه هاي جواني - اين روزهاي گذران را - پيش کش آورده ام تا حصار اين باغ کنم.
علمم را علم سربلندي اين خاک خواهم کرد و فرهنگ ايراني را زنده نگاه خواهم داشت، تا جاويدان کنم اين ماندگار فرهنگ را.
بايد با هر نفسم، بسرايم اين خاک مقدس را؛ اين آسماني خاک را. من همه جواني ام را با شوق آينده روشن تر از خورشيد، براي ايران شکوفه خواهم زد.
به ياد جوان هاي شهيد
خاک لاله گون، هر صبح، عطر سرشار از نفس هاي جواني تان را بر دوش نسيم مي ريزد. لاله ها، هر بهار، دامنه کوه ها را با ياد خزان شما، سرخ رنگ مي زنند و باد، هر عصر، سرگردان شما، کوه به کوه و دشت به دشت، هجرانتان را مويه مي کند.
اي راست قامت تر از الوند، اي مردان حماسه، اي شهيدان خدايي! ما هنوز سوگ نشين شما سياوشانيم.
اي آرش هاي حسيني مکتب ما! تمام روزهاي جواني خود را با پرهيزکاري و مردانگي و غيرت شما مشق مي کنيم.
ياد شما جاويدان تر از همه خاطره هاي ماندگار ماست.
اي خاطره هاي خوش ماندگاري، اي شهيدان جوان ايران، يادتان جاويد!
ديگر بزرگ شده اي
عطر زندگي، تو را فرا مي گيرد که بر اين موهاي به هم تافته کودکي، شانه اي زني و به پا خيزي؛ بزرگ شده اي. ديگر نه آني که در کوچه ها مي دويدي و کسي متوجه او نبود. امروز، همه تو را مي بينند که در اين ميانه زودگذر، چگونه پيکار مي کني و چه از خود به جاي مي گذاري تا روزگاري که توانت فرسوده شد و به کناري نشستي، به نظاره آن بنشيني.
وقت تنگ است
عطر زندگي اين گونه تو را فرا مي گيرد و از اين پس، تو هستي که شانه هايت براي به دوش کشيدن بار زندگي، مهيا شده است.
نوبت پدرانت گذشته است و نوبت کودکانت نيز مي رسد. مشت هايت را گره کن، روي پايت بايست که تا توان داري، تکيه گاه بسياري هستي و خاطره اين روزها، براي روزهاي ناتواني ات، مايه سرخوشي و سرمستي است و عطر زندگي را در آن هنگامه هم به مشامت مي رساند. برخيز، وقت تنگ است.
پي نوشت :
1. از زنده ياد مهرداد اوستا.
2. غرر الحکم و درر الکلم، ح 5764.
3. از زنده ياد سهراب سپهري.
/س