مشخصات کتاب
نام کتاب | کتاب یحیا |
نام نویسنده | امیر حسین معتمد |
ناشر | احیاء |
سال چاپ | ۱۳۹۶/۰۲/۱۳ |
تعداد صفحات | ۷۸صفحه |
ژانر | روایت، سفرنامه |
رده سنی | بزرگسال |
کشور سازنده | ایران |
شخصیت اصلی | سید یحیا |
خلاصه ای از کتاب
داستان از جایی شروع می شود که سید ضیاء پدر سید یحیا تا سن 52 سالگی در انتظار به دنیا آمدن فرزندش می ماند اما در این سن متوجه می شود همسرش باردار است. با خود عهد می کند فرزندش هم مانند خودش طلبه شود. در سن نوجوانی تنها پسرش را راهی قم می کند تاطلبه شود. بعد از گذر چند سال سید یحیا عازم تبلیغ به روستایی خوش آب و هوا در شمال کشور می شود. مردم آن روستا ارادت خاصی به میرزا کوچک خان جنگی دارند. اوایل تبلیغ مردم رغبتی به نماز جماعت و سخنرانی ندارند. اما در این بین اتفاقاتی می افتد که مردم در پایان ماه رمضان عاجزانه از سید یحیا در خواست می کنند که در روستا بماند و زندگی تشکیل دهد. بیان این داستان بسیار ساده و صمیمی است و در عین حال از جملاتی استفاده می شود که روح هر انسان مسلمانی را صیقل می دهد. در این کتاب تعداد صفحات آن بسیار کم می باشد اما داستان به اندازه ای جذاب است که پس از خواندن آن خواننده افسوس می خورد که کاش تعداد صفحات بیشتر بود.
شخصیت شاخص کتاب
شخصیت شاخص این کتاب جدایی از سید یحیا ، پدر ایشان سید ضیاء می باشد که در لحظه به لحظه ی کتاب رفتار،کردار ایشان از ذهن سید یحیا بیرون نمی رودو ایشان بند به بند فعالیت های پدرشان را تقلید می کند. از طرف دیگر مردم روستا، که با دل های پاک و زلال به مهمانی ماه رمضان می روند.نظرات و تجربیات کاربران نسبت به کتاب«کتاب یحیا»
+کاش کتاب هایی مثل این کتاب بیشتر نوشته بشن. کتابی که هم متن روان و جذابی داره و هم مفهوم و معنا رو در خودش گنجونده.
+روایتی از یک طلبه ی ساده،درمیان مردمی ساده تر،اما چنین داستان شیرین ودلنشینی را رقم میزند که سرتاسر داستان اون شیرینی وحلاوت خواننده را تا انتها مجذوب خود میکند.....بی نهایت لذت بردم..... طلبه ی جوان چه رنگ خدایی قشنگی در کارها داشت این است ثمره ی یک تربیت دینی، با دلی ساده وزلال درتمام احوال ذاکر بود . برای همین کلامش چنین زیبا هم بر جان اهالی نشست ،هم بر جان ودل ما....گاهی برای دلنشین بودن فقط کافیست ساده باشی اما به رنگ خدا .
+هیچ چیز قشنگ تر از جمله سید ضیا در این کتاب نبود"عقیم کسی نیست که بچه ندارد سیده خانم! عقیم کسی است که بچه اش طلبه نشود"
+دلنشین ساده وروان و از اون کتاب لقمه ای هاس که خوندنش بین کتابای طولانی میچسبه دوس داشتم ماجراش ادامه پیدا میکرد وبیشتر از برخوردا واتفاقا و...که به عنوان روحانی براش پیش اومده بود بگه وبه این زودیا تموم نمی شد.
+جالب بودبرام.به نظرم توزندگی خیلی ازروحانی هااین جورخاطرات وجودداره که میتونه کتاب بشه.لحن کتاب شیرین ودلچسب بود. میشه یک فیلم تلویزیونی ازش ساخت.
+کتابی با قلم روان و داستانی دلنشین و باصفا🌼🌼....در حال خوندن کتاب فکر می کردم این توصیفات مربوط به مردمان حداقل پنجاه سال پیش باشد اما وقتی داستان تمام شد و درانتها تاریخ سال ۹۵ شمسی را دیدم تعجب کردم.متعجب از سادگی و پاکی و صفا و صمیمیت مردم روستا و طلبه .
برشی از کتاب
+سیدضیا عادت داشت هر جای جدیدی که میرفت و قرار بود مدتی آنجا بماند، اول آنجا دو رکعت نماز میخواند. من هم یاد گرفته بودم. اسماعیل سجاده را پهن کرد و چون وقت نماز ظهر نبود، گفت: «سیدآقا هنوز اذان نشده ها.» گفتم: «میدانم اسماعیلجان. این یک نماز دیگر است.» یادم هست سیدضیا میگفت: «همانطورکه به آدمها سلام میکنی، باید به خانهها و مسجدها و درختها هم سلام کنی. سلامکردن به هر چیزی یک جور است. سلامکردن به مکانها هم همین دو رکعت نمازی است که آنجا میخوانی.+صدای موتور اسماعیل که آمد، دلم ریخت که نکند مردم نیامده باشند! این فکر که از سرم گذشت، سیدضیا آمد پیشِ نظرم: «سیدیحیا، مردم دشمن خدا نیستند ها! تو حرف خدا را میرسانی به گوششان و بس! حرف خدا خودش آنها را اهل میکند. نکند تلخی کنی اگر نماز جماعتت خلوت شد! تو برو جلو، همینکه رفتی یعنی به مردم گفتهای نماز جماعت اجرش صدتای نماز فراداست. نکند مردم را مجبور کنی به نماز جماعت! نکند مجبورشان کنی اول وقت بیایند نماز!»
+سیدضیا همان روز که عمامه را گذاشت روی سرم گفت: «سیدیحیا، اعتمادت را از این لباس برنداری ها! این لباس معجزه میکند برای اهلش. اهلش باش سیدیحیا!» صدای سیدضیا هنوز توی گوشم مانده و زنگ میزند: «اهلش باش سیدیحیا!»
+اسماعیل گفت: «مراد دارد التماس میکند که سلیم یا حلالش کند یا بیاید جلوی همه دستش را قطع کند.» توی همین حال بودیم که مراد مفاتیح را گذاشت روی زمین و تند رفت طرف دیوار حیاط و چیزی برداشت و برگشت توی جمع. داس برداشته بود و میخواست برای تمامکردن غائله، دست خودش را جلوی انظار قطع کند. اسماعیل و حاجی دویدند جلویش را بگیرند. کیکاووس بهزبانی که هم فارسی بود هم گیلکی، میگفت: «اگر تو مردی بزن! بزن دیگر!»
+همان دوسه روز اول فرز شدم. برگ گل گاوزبانها را که برمیچیدم، لاالهالاالله میگفتم و چای کوهی که میچیدم سبحانالله. اللهاکبر را هم گذاشته بودم برای سیمالهها. موقع ذکرگفتن اسماعیل و دوسه تا زن کنار دستم بودند. اسماعیل گفت: «آقا سید، وقتی برگ گل میچینی به کسی سلام میدهی؟ به کی؟» سبحاناللهها را سلام شنیده بود. گفتم: «نه. تسبیحات حضرت زهرا؟ س؟ میخوانم برای دل خودم. کارها راحتتر میشوند. خستگی به جان آدم نمیماند اینجوری.» بعد از من، اسماعیل شروع کرد به تسبیحات گفتن. کمکم بین اهالی رسم شد. مثلاً یکهو مردی میپرسید: «ریکهسید، سیماله اللهاکبر بود یا سبحانالله؟» میخندیدم، میگفتم: «هرکدام راحتتری.» به پیرزنها هم گفتم فقط یاالله بگویند یا صلوات بفرستند یا اگر خسته میشوند، فقط حمد و توحید نثار میرزا کنند. جوری شده بود که وقتی دشت ساکت میشد و باد هم نمیآمد، شبیه نماز جماعت حرمِ قم، از اهالی صدای زمزمۀ ذکر میآمد.
+دستم را گذاشتم روی شانهاش و صلوات فرستادم. این را هم سیدضیا یادم داده بود، میگفت صلوات خوف را از دل آدم بیرون میکند. هر بار مادر یا خانجان مجبور بودند شب مسیری را تنها بروند یا از صدایی یا حیوانی میترسیدند، دست میگذاشت روی شانهشان و صلوات میفرستاد.
+سیدضیا به مادر سفارش کرد بهجای خواندن «گل دراومد از حموم، سنبل دراومد از حموم» ذکر را یادم بدهد. مراد که میرفت طرف حمام، دیدم دل بعضی آدمها بدون اللّهُمَّ طَهِّرْنی وَ طَهِّرْ قَلْبی هم چقدر پاک است. بعد فکر کردم چقدر فایدۀ مراد برای اهالی، از منی که اینهمه راه آمدهام، بیشتر است!