آيا مي توان آمريكا را اصلاح كرد؟
نويسنده:پرفسور جان كوزي(1)
چكيده:
واشنگتن گرايش به تقويت يك انسجام احمقانه دارد.اگر شما فردي برخوردار از نوعي شهرت باشيد و ديدگاه هايتان براي جامعه شناخته شده باشد، در اين صورت، هر چيزي كه در گذشته گفته باشيد، به آينده و هرچه را كه امروز مي گوييد، به گذشته معطوف مي شود.هر اختلاف نظر بالقوه اي،اتهاماتي چون تزلزل، تزوير، خيانت و از اين قبيل را برايتان به همراه دارد.مطمئناً اين اتهامات در بسياري از موارد معتبر هستند،اما اين احتمال ساده كه شرايط تغيير كرده است يا وجود تجربه يا شواهد جديد موجب شده است كه يك نفر طرز فكرش را تغيير دهد، ظاهراً هيچ گاه از شما پذيرفته نمي شود.نتيجه
اين امر، واداشتن مردم به چسبيدن به مواضعي است كه مي دانند غلط است؛ چرا كه آنها از نداشتن اين انسجام احمقانه و از مورد حمله قرار گرفتن به خاطر متزلزل بودن، بيشتر مي هراسند.
روس بارتلت
نتيجه اين مي شود كه اين اصطلاح اصول، به دگمهايي متحجرانه تبديل مي شوند، بحث و گفت وگو به هتاكي تنزل مي يابد، دولت ناكار آمد مي شود و جامعه انسجام خود را از دست ميدهد.
چيزي كه بارتلت نايده مي گيرد اين است افراد، ديدگاه هايي«اصولي» درباره مسائل متعدد اتخاذ مي كنند.داشتن يك ديدگاه اصولي درباره يك مسئله، مي تواند با ديدگاههاي اصولياي كه افرادي مشابه درباره مسائل ديگر دارند، در تضاد باشد و اگر افراد اصولي هيچ تمايل يا علاقه اي به تأييد هيچ يك از ديدگاه هاي آنها نداشته باشند، پيامدها هيچ گاه براي آنها روشن نخواهد شد.
دو نمونه از چنين ديدگاه هاي متضادي را مي توان در شرايط حاكم سياسي به ويژه در راست سياسي مشاهده كرد.اين ديدگاه معمولاً در ميان كساني كه ميانه رو و ليبرال قلمداد مي شوند نيز مشاهده مي شود.يك ديدگاه اين است كه خانواده واحد بنيادين جامعه به شمار مي رود.ديدگاه ديگر، باور ايدئولوژيك نسبت به سيستم سرمايه داري است.
ايالات متحده آمريكا داراي هيچ چيزي نيست كه يك انسان شناس براساس آن، اين جامعه را به عنوان جامعه اي حقيقي به رسميت بشناسد.آمريكا صرفاً مركب از خوشه هايي از مردم و گروه هايي با باورهاي مختلف و معمولاً متضاد است كه نسبت به باورهاي ديگران، تساهل و مداراي اندكي دارند. گفته شده است كه آمريكايي ها با يكديگر زندگي نمي كنند، آنها صرفاً در كنار هم زندگي مي كنند.اين افراد و گروه ها علناً به دنبال كسب منافع خود به قيمت منافع ديگران هستند.
آزاديها از همه نوع محدود مي شوند و كساني كه در خارج از گروه هاي مسلط قرار مي گيرند، به حال خودشان گذاشته مي شوند يا كلاً رها مي شوند.
در جوامع سنتي، خانواده كه به شكلي ويژه گسترده است،گروه پشتيبان يك فرد است.وقتي مادر جواني مي ميرد يا ناتوان مي شود؛ وقتي شخصي مريض يا معلول مي شود؛ وقتي كودكان يتيم مي شوند؛وقتي افراد پير مي شوند؛خانواده حمايت لازم رااز انها به عمل مي اورد، چون معمولاً براي يك امكان پذير نيست كه در داخل فضاي شخصي يا اجتماعي خود عمل كند، از عهده مسئوليت هاي خود بر بيايد و از توان بالقوه خود بهره بگيرد.واقعيت اين چنين مهربان نيست.اما آن دو دگمي كه سرمايه داري در آمريكا به كار گرفته است، چيزي كه فرانسوي ها آن را بي رحمي سرمايه داري مي نامند،خانوادهها را-تحرك كارگر و دستمزد مكفي براي امرار معاش(يا پايين ترين دستمزدي كه كارگر براي خريد مايحتاج خود نياز دارد)-را نابود مي كند.درآمد ناكافي كه نتيجه دستمزدهاي پايين است، يكي از دلايل عمده طلاق محسوب مي شود و وقتي اعضاي خانواده در اثر اجبار به نقل مكان، به محل هايي كه شغل در آنها وجود دارد متفرق مي شوند،خانواده گسترده انسجام خود را از دست مي دهد. يك سال و اندي پيش، مطالعهاي كه درباره نرخ هاي طلاق انجام شده بود، نشان مي داد كه طلاق در ميان ايالت هاي محافظه كاري كه در كمربند «انجيل» قرار دارند، بيشترين نرخ را داراست.روحانيون پروتستان براي اين يافته ها ناله و زاري راه انداختند و ناكامي خويش را در جاانداختن ارزش هاي مسيحي در ميان اجتماعات خود در آن دخيل دانستند؛ اما آنها از فهم اين نكته قصور ورزيدند كه درآمد سرانه نيز در همين ايالت هاي كمربند انجيل، در پايين ترين حد خود قرار دارد.با از دست رفتن انسجام خانواده گسترده، گروه هاي حمايتي لازم فرومي پاشند و فردي كه از «عمل كردن در داخل فضاي اجتماعي خود، انجام مسئوليت هاي خود و بهره برداري از توان بالقوه خود ناتوان است»رها مي شوند.اگر كسي كودكان خود را رها كند،محافظه كاران اين كار را عملي مجرمانه قلمداد مي كنند، اما اين نكته واضح را مورد توجه قرار نمي دهند كه كشوري كه افراد خود را رها مي كند، مرتكب كار نادرست تري مي شود.
وقتي افرادي كه رها شده اند،براي كسب حمايت هاي اجتماعي جار و جنجال راه مي اندازند، محافظه كاران معمولاً آنها را به خاطر«تنبلي»ملامت مي كنند و آنها را متهم مي كنند كه مي خواهند «سربار دولت»شوند.اما مفهوم دولت يك انتزاع است و سربار يك انتزاع شدن هم كاري غيرممكن است.دولت ها هيچ چيزي براي مردم فراهم نمي آورند.دولت ها صرفاً به عنوان وسيله عمل مي كنند.دولت ها مركب از افرادي هستند كه بودجه مورد نياز براي اجراي قوانين را از قانون مي گذرانند و گردآوري مي كنند.پول، دست كم در كشورهايي كه از نظر مالي مسئول هستند،از مردم همان كشور بدست مي آيد. وقتي برنامه هاي اجتماعي براي مراقبت از كساني كه نيازمند هستند ايجاد مي شوند،اين حكومت نيست كه برنامهها را ارائه مي دهد، بلكه جامعه است كه اين كار را مي كند.اين جامعه است كه فضاي لازم براي بزرگ كردن يك كودك را فراهم مي كند نه حكومت و دولت.
مردم به خاطر تنبلي نيست كه سربار دولت مي شوند، از روي اضطرار است كه اين كار را مي كنند.و سيستم اقتصادي مستحق بيشترين ملامت هاست. وقتي مردم شغل خود را در بحران هاي اقتصادي از دست مي دهند، به دليل تنبلي آنها نيست كه اين اتفاق افتاده است.وقتي مردم مريض يا مجروح مي شوند و از عهده هزينه هاي مراقبت هاي پزشكي برنمي آيند، به دليل تنبلي آنها نيست كه اين اتفاق برايشان افتاده است.وقتي ارزش سرمايه گذراي هاي آنها به دليل تصميم گيريهاي ضعيف رهبران شركتي و حتي سياسي تنزل مي يابد، به دليل تنبلي آنها نيست كه اين اتفاق افتاده است بلكه به اين دليل اين اتفاق ها مي افتد كه سيستم اقتصادي حاكم، خانواده را نابود كرده و خود آن نيز غير قابل اعتماد است و به سراشيب ناكامي افتاده است.پس سيستم اقتصادي با اين دگم احمقانه كه تنها گروه هايي كه شركت ها مسئول آنها و مسئول آنها و سهام داران آنها هستند، مشكل را وخيم تر مي كنند.
دولت هاي مدني از نظر تئوريك، براي رام كردن شرايط است كه ايجاد مي شوند.اما سرمايه داري نه تنها رام كردن شرايط را غير ممكن مي كند بلكه خانواده را به همراه مباني خود جامعه ويران مي كند.به اين ترتيب،هر محافظه كار «با اصولي»كه معتقد باشد، خانواده واحد بنيادين جامعه است و نيز سرمايه داري دربردارنده ديدگاه هايي اساساً متناقض است، انسجام ديدگاهي اصولي را حفظ كرده است.در حالي كه اين انسجام احمقانه به اصطلاح اصولي، اصلاً انسجام نيست.از آنجا كه فرض براين است كه در شرايط حاكم، آمريكايي ها هم معتاد ايدئولوژيك و هم اصولي هستند، چندين تناقض غير قابل حل، رنج آنچه را كه بر جامعه آمريكا مي گذرد، بيشتر مي كند دير يا زود، اين جامعه بايد با سر به درون واقعيت برود.مشكل وقتي پيش مي آيد كه يك نفر مي پرسد، چگونه مي توان اين مشكلات را حل كرد.معتقدان واقعي و پشت ميز نشين هاي اصولي نمي توانند تحت تاثير بحث منطقي و واقعيت ها يا حتي پيامدهاي هولناك به كار بستن باورهاي نادرست خود قرار گيرند.كسي كه معتقد است اين باورها نمي توانند غلط باشند،وقتي با ناكارآمدي آنها روبه رو مي شود،در هر حال اين ناكارآمدي را ناشي از اين مي داند كه آنها باورهايشان را درست به كار نبسته اند.اگر افراد فقير هستند، به اين دليل است كه آنها تنبل هستند؛اگر كسب و كارها شكست مي خورند،به اين دليل است كه مديران آنها بي لياقت يا فاسد هستند؛ اگر سياست هاي دولت شكست مي خورند،به اين دليل است كه آنها بودجه كافي ندارند؛ سياست ها خوب اجرا نشده اند يا به شكلي موثر به كار گرفته نشده اند، اما خود باورها هيچ گاه مورد سوال قرار نمي گيرند.سيستم هيچ گاه اصلاح نمي شود.هميشه صرفاً وصله و پينه مي شود و موقتاً به راه انداخته مي شود.اما تناقض ها را نمي توان با وصله كردن رفع كرد.به اين ترتيب است كه سيستم مراقبت هاي بهداشتي درهم شكسته را نمي تواند به طور اساسي تعمير كرد، فقط مي توان آن را وصله كرد.اقدامات سياست خارجي را نمي توان به طور بنيادين تغيير داد، بنابراين فقط وصله و پينه مي شوند.سيستم سياسياي را كه به لابي گران با آن جيب هاي گشادشان اجازه مي دهد سيستم را به فساد بكشند، نمي توان اصلاح كرد، فقط مي توان آن را وصله كرد.و مهم تر از همه، سيستم اقتصادي سرمايه داري را نمي توان تغيير داد، فقط مي توان آن را وصله كرد.به همين دليل است كه هيچ كدام از مشكلات اجتماعي تاكنون حل نشده اند.مردم به امان مؤسساتي رها شده اند كه بر اساس باورهايي شكل گرفته اند و به اين ترتيب است كه كشور نهايتاً از هم مي پاشد.اين توضيحي منطقي است،اما توضيح غير اخلاقي ديگري هم وجود دارد.شايد ادعاهاي خلوص و انسجام ايدئولوژيك از طرف نخبگان شرايط موجود، صرفاً براي بازاريابي باشد.شايد اعضاي اين گروه نخبه اصلا متعهد به هيچ ايدئولوژياي نباشند.شايد اصولا آنها هر موضعي را حمايت كنند،اگر به اين اعتقاد برسند كه آن موضع سودآور است.شايد آنها صرفا آدم هايي رذل باشند.بسياري از افراد-كساني مانند بروسي بارتلت-اين فرض را در نظر مي گيرند كه معتقدان حقيقي و اصولي را بتوان به خوبي با عناويني چون گمراهي، بي منطقي،ناديده گرفتن يا حماقت معنا كرد.اما شايد بروس بارتلت و كساني مثل او، همان كساني باشند كه در اشتباه هستند.بنابراين آيا ايالات متحده آمريكا اين سرنوشت را براي خود رقم زده است كه مردم خود را به يك ايدئولوژي و انسجام احمقانه معتاد كند و يك اقتصاد سياسي را در پيش بگيرد كه تحت اداره اراذل است؟ آيا اكنون اصلاح كردن اين كشور،ديگر غير ممكن است، مگر آنكه مردم به پا خيزند و خواستار تغييراتي بنيادين شوند؟ به نظر، پاسخ اين پرسش «بله»است.آيا مي توان ازمردم انتظار چنين كاري را داشت؟ با توجه به شرايط موجود مالكيت رسانه ها، «نه».چرا كه اكثريت گسترده اي از مردم، حتي يك اشاره سربسته به آنچه را كه به واقع در اين كشور جريان دارد، از سوي اين رسانهها دريافت نمي كنند.
John Kozy.1،استاد بازنشته فلسفه و منطق که در زمينه مسائل سياسي،اجتماعي و اقتصادي،مطالبي را در وبلاگ خود قرار مي دهد.او پس از خدمت در ارتش امريکا در دوران جنگ کره،بيست سال از عمرش را در سمت استادي دانشگاه و بيست سال ديگر را در مقام نويسنده گذرانده است.
منبع:www.globalresarch.ca
منبع: نشريه سياحت غرب شماره 74
/ن