پرواز کبوترها

نگاهت کردم. نگاهت پر از راز بود. پرسيدم: «سفر درازي بود؟» لبخندي زدي: «چه مي شه کرد.»گفتم:«اونجا چه خبربود؟»گفتي:«سرشار از زندگي.»گفتم:«بچه ها چه طورند؟» به فکر رفتي وبعدگفتي:« امشب شب چهارشنبه است وهمه دور هم جمع اند، توسل مي کنند به آقا. خيلي از بچه ها هنوز بين مرگ وزندگي اند.»آهي از ته دل
شنبه، 17 مهر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پرواز کبوترها

پرواز کبوترها
پرواز کبوترها


 

نويسنده:نرگس قنبري




 
نگاهت کردم. نگاهت پر از راز بود. پرسيدم: «سفر درازي بود؟» لبخندي زدي: «چه مي شه کرد.»گفتم:«اونجا چه خبربود؟»گفتي:«سرشار از زندگي.»گفتم:«بچه ها چه طورند؟» به فکر رفتي وبعدگفتي:« امشب شب چهارشنبه است وهمه دور هم جمع اند، توسل مي کنند به آقا. خيلي از بچه ها هنوز بين مرگ وزندگي اند.»آهي از ته دل کشيدم:«کاش من هم اونجا بودم.»نگاهي غريب به من انداختي:اينجا هم مي توني، بلکه بهتر ومؤثرتر.» پرسيدم:«چگونه؟»دستم را گرفتي :«با اين دست ها وبا قلم وارادت هميشگي.خيلي حرف ها براي گفتن داري، مردم تشنه اند.»سرم را روي سينه ات گذاشتي.گفتم: «مريم دلش تو رو مي خواد.» لبخندي زدي و گفتي: «خيلي بهش سر مي زنم. اون هم از کتاب هاي نقاشي و از اون کبوترهايي که براش بردي، برام حرف مي زنه.» گفتم: «مريم کبوترهاشو فرستاده آسمون.» از ته دل خنديدي :«جاي پرنده تو قفس نيست،اينجا پر از كبوترهاي بال و پر شکسته است.» سينه ات بالا و پايين مي رفت.دگرگون شدم. سرم را برداشتم، درست همان جايي که زخمي عميق داشت.
عطر هميشگي مشامم را پرکرد. نفس عميقي کشيدم. مريم بود که با آن دست هاي کوچکش دسته اي از گل مريم را روي سينه اش مي فشرد. برق نگاهش مرا لرزاند: «عمو رضا، بابا ديشب هم اومده بود توي خوابم. مي گفت همه اون گل هايي رو که براش بردم، يک باغچه بزرگ شده.»گفتم: «بابات با گل هاي تو يک باغ گل مريم دست مي کنه، کبوترهات هم همراه کبوترهاي ديگه، اونجا پيش بابا هست.» نگاه مريم برق مي زد: «عموجون تو چرا نرفتي پيش بابا؟» موهاي سياهش را نوازش کردم و گفتم: «حتماً خدا باباي تو رو بيشتر دوست داشت.» نگاهش روي قاب عکس بابا خشکيد:«راستي عموجون، بچه ها هم مي تونن جبهه برن؟» سرش را بالا گرفتم وگفتم: «بوي باروت و فشنگ و قمقمه هاي خالي و پوتين هاي لنگه به لنگه، آدم رو ياد قيامت مي اندازه. بچه ها مثل گل بايد توي گلدون باشند.» نگاهش يک دنيا حرف داشت. دستم را گرفت و گفت: «مامان مي گه بابا خيلي قشنگ بوده.» سرش را روي سينه ام فشردم. تنش بوي تن پدرش را مي داد. دست هاي کوچکش را گرفتم: «بابات يه فرشته بود، يه فرشته آسموني که جاش توي دنيا نبود.» به ياد حرف هاي پدرش افتاد و گفت: «سرزمين عجايب که بابا مي گفت، کجاست؟» خنديدم و گفتم: «همون جا که بابا و تمام باباهاي مهربون هستن. سرزميني که هرکسي رو راه نمي دن.»آهسته زير لب گفت: حتي تو؟»آهي کشيدم و گفتم:«حتي من. اونجا سرزمين مردان بزرگه.» نگاه مريم غمگين بود. برق نگاهش روي تنم چرخيد: «عمو تو هيچوقت نمي توني راه بري؟» گفتم: «نه، ولي مي تونم حرف بزنم، با اين دست ها هم مي تونم بنويسم؛ براي تمام بچه هايي که باباهاشون رفتن پيش خدا، براي تمام مادرهايي که بچه هاي مهربوني مثل تو دارن.» لبخند زد. لبخندش به پاکي تمام گل ها بود. سرش را روي پاهايم گذاشت. چشمانش را بست و گفت: «بنويس که بچه ها هم دوست دارن شهيد بشن. بيشتر شب ها بابا به خوابم مي ياد. ديشب منو با خودش به سنگرش برد. يه مشت فشنگ تو دستم گذاشت و خواست که مواظب خطر دشمن ها باشم.» دست هايش گرم بود، آنها را فشردم. دستي روي پاهايم کشيد و گفت: «حالا که بچه ها نمي تونن به جبهه برن، مي خوام يه قصه بنويسم براي تموم عموهاي مهربوني که نمي تونن راه برن، ولي هميشه مي نويسن و حرف هاي قشنگي برا گفتن دارن.»
باز نگاهم به عکس پدر مريم، افتاد که روي ديوار جا گرفته بود. لبخندش را حس مي کردم که با نگاه آرامش به من و مريم هديه مي داد. بوي گل هاي مريم که مريم کنار عکس بابايش گذاشته بود، در فضا پخش شد. مريم پنجره را باز کرد و به کبوتري که در آسمان مي چرخيد و به بادبادک سفيدي که باد آن را به اين سو و آن سو مي برد، براي مدتي نگاه کرد و لبخند زد.
منبع: ماهنامه طوبي شماره 36



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.