مقدمه
خیلى ها فقط پشیمان اند، افسوس مى خورند، خیلى ها هم دوست دارند باز هم برایشان تکرار شود، مى خواهند باز هم آن چهره آسمانى، با نگاهى که در افق، در آن دوردست ها به آسمان گره خورده است و کمتر زمینى است؛ به آنها نگاه کند.اگر گوش شنوایى باشد، هنوز هم آوایش به گوش مى رسد هنوز هم از ما مى خواهد تا «عاشق شویم» و دلیل مى آورد که: «زندگى به عشق است، مسلمان عاشق است، عاشق خداست».
صداى محکم و پرصلابت مردى که «راست قامت جاودانه تاریخ خواهد ماند» چه روح نواز است! صداى مردى که از خدمت مى گفت؛ مردى که عقیده داشت: «ما شیفتگان خدمتیم نه تشنگان قدرت»
هنوز بعضى ها دنبال آن اقتدار مى گردند، دوست دارند دوباره او بگوید: «به آمریکا بگویید از ایران عصبانى باش و از این عصبانیت بمیر».
اما چه سود؟! که او بهاى بهشت را پرداخت، او خود بر این مرام بود که: «بهشت را به بها مى دهند نه به بهانه». اکنون در آن سوى آسمان ها، ما را مى نگرد.
در مطلع فجر، کوس انکار زدند
رسوایى خویش را چنین جار زدند
فرمان چو رسید، شحنه هاى شب مست
هفتاد و دو منصور به یک دار زدند
در این نوشتار، مروری مختصر در زندگانى و خاطرات درس آموز شهید آیت اللّه دکتر سید محمد حسینى بهشتی رحمه الله خواهیم داشت.رسوایى خویش را چنین جار زدند
فرمان چو رسید، شحنه هاى شب مست
هفتاد و دو منصور به یک دار زدند
سال شمار مختصر زندگى
محله لنبان اصفهان زادگاه فرزندى شد که هم «حسینى» بود هم «بهشتى».سیدمحمد، چهار بهار از عمرش گذشته بود که به مکتب خانه مى رفت. اما خیلى سریع رشد کرد و فقط 12 سال داشت که دانش آموز دبیرستان سعدى شد.
کم کم شوق و اشتیاق مدرسه علمیه صدر وجودش را گرفت. و حالا سیدمحمد که فقط 14 سالش بود، شده بود طلبه علوم دینى. چهار سال چه زود گذشت و سید تشنه علم به دریاى حوزه قم پانهاد.
البته که درس کلاسیکش را هم از یاد نبرد. سال 27 دیپلم ادبى گرفت و سال 30 هم در رشته فلسفه از دانشگاه تهران، لیسانس.
سیّد در همین حال، فعالیت فرهنگى و مطبوعاتى هم داشت. جالب آن که اولین مقاله منتشر شده اش «حکومت در اسلام» بود که در «مکتب تشیع» به چاپ رسید.
خودش را براى اعزام به خارج آماده مى کرد یعنى مى خواست از بورس اعزام به خارج استفاده کند که یک حادثه نظرش را عوض کرد. ماند همین جا و رفت سراغ آموزش و پرورش.
حالا دیگر سید، دبیر شده بود. یک روحانى که زبان انگلیسى تدریس مى کرد! مدرسه دین و دانش به سبک جدید براى دانش آموزان قمى و مدرسه علمیه حقّانى براى طلاب از طرح هایى بود که سیّد را به هدفش نزدیک مى کرد. آخر سید با دوستانش نشسته بودند در مورد مشکلات جامعه دنبال چاره مى گشتند.
تدریس و تأسیس مدرسه مانع تحصیلات نبود. سال 39، سید از پایان نامه دکتراى خود در رشته فلسفه با عنوان «خدا در قرآن» دفاع کرد.
شروع مبارزات براى خیلى از شاگردان امام خمینی رحمه الله فصل جدید زندگى است. سیّد هم که از مهره هاى اصلى به حساب مى آمد تا اینکه از سال 44 تا 49 مبارزات را در ایران دنبال نکرد.
مرکز اسلامى هامبورگ، مدیریت سیّد را در این سال ها تجربه مى کرد. دقّت کنید مرکز اسلامى هامبورگ نه مسجد ایرانیان. این هم ابتکار او بود تا بقیّه مسلمانان هم به این صفوف بپیوندند.
بعد هم که برگشت دوباره رفت سراغ آموزش و پرورش. اما این دفعه، تألیف کتاب هاى دینى. مبارزات که اوج گرفت امام هم به فرانسه رفته بودند، سیّد که به پاریس رفت، فرمان تشکیل شوراى انقلاب را از امام گرفت.
انقلاب که پیروز شد دیگر خیلى ها مى دانند، مجلس خبرگان قانون اساسى را با چه درایتى اداره مى کرد، دبیر کل حزب جمهورى اسلامى بود و به فرمان امام خمینی رحمه الله، رئیس دیوان عالى کشور شد. آخرین برگ دفتر زندگانى اش این بود که:
«بهشتى مظلوم زیست، مظلوم مرد و خار چشم دشمنان بود».
خاطرات شهید آیت اللّه دکتر بهشتى رحمه الله
1. تازه اول راهه
مدام سفارشم مى کرد که نکنه خداى ناکرده فراموشم بشه: نماز اول وقت و قرائت قرآن رو. دوران حمل بود، این طورى برام خیلى سخت شده بود. از طرفى خواب بابا، از طرفى هم سفارش هاى آقا سید!سیّد محمد که به دنیا اومد، نفس راحتى کشیدم، ولى خیلى زود فهمیدم، تازه اول راهه! تا از شیر بگیرمش، 9 بار قرآن را ختم کردم.
2. قانون است دیگر
آن روز، روز اعلام نتیجه بود، نتیجه آزمون ورودى! سیّد محمد، فقط شش سال داشت. براى ورود به دبستان ثروت امتحان داده بود. وقتى آقاى مدیر آمد سید را صدا زد و گفت: احسنت! سیّدمحمد! با این هوش و معلومات باید دانش آموز کلاس ششم بشوى! اما چه مى شود کرد، سنت کم است قانون است دیگر، نمى شود.3. مگر دست تنهایى مى شد
«یکبار در سن 16 سالگى به روستایى رفتم؛ آنجا در دهه محرم و صفر، منبر مى رفتم. در یکى از سفرها از ظلم کدخدا صحبت شد؛ که هم کدخدا بود و هم ارباب.به جوان هاى روستا گفتم: که چرا باید این بر شما حکومت کند و زور بگوید؟
گفتند: سرنیزه ژاندارم از او حمایت مى کند؛ گفتم: این کدخدا را باید برداریم، حالا اگر او را برداریم، کدخداى خوب دارید؟
گفتند: بله، آقا سیدجعفر، آدم خوبى است و ما همه او را قبول داریم. ما دست به کار شدیم تا کدخدا و ارباب را از ده بتارانیم؛ ولى مگر دست تنهایى مى شد؟ جوانان روستا را برضد او بسیج کردیم، ولى کافى نبود پشت او در شهر به فرماندارى محکم بود. در شهر تلاش کردیم یک وسیله اى پیدا کنیم که فرماندار از کدخدا حمایت نکند. آن وقت کدخدا را جاکن کردیم و سیدجعفر را کدخدا نمودیم».
4. یکى یکى، پشت سر هم
بعضى وقت ها، باید آدم تجربه کنه، تا بفهمه.جریان مسافرت ما هم جالبه! راننده که هر کارى مى خواست کرد، گوشش بدهکار کسى نبود. با رفقا، قرار گذاشتیم، یکى یکى، پشت سر هم، اعتراض کنیم. من شروع کردم، بعدش رفیقم و بعدش اون یکى. کم کم صداى مردم هم در اومد. راننده هم که دید چاره اى نیست، تسلیم شد.
حالا مى شد فهمید که «ید الله مع الجماعه» یعنى چى؟!
5. یک وظیفه، یک رزم
«من این کار (تألیف کتابهاى دینى) را به عنوان یک وظیفه، یک رزم، بر استادى دانشگاه ترجیح دادم. ما این کار را کردیم و تاکتیکى هم به کار بردیم، تاکتیک این بود که چون معمول بود کتاب ها را براى مرحله نهایى، لااقل به شوراى عالى آموزش و پرورش مى دهند، ما براى آن که به آنجا نرسد، قرار گذاشتیم که کتاب را دیر براى چاپ بدهیم که دیگر فرصت دادن به دیگران، براى اظهار نظر نمانده باشد... درست پس از اینکه آخرین کتاب را براى چاپ داده بودیم، دستگاه جهنمى ساواک، با خبر شد که ما چه کار کرده ایم... کارشناسانشان این کتاب ها را نگاه کردند، کتاب تعلیمات دینى اول راهنمایى را، زیر قسمت اعظمش خط قرمز کشیدند که اینها ضدملى و ضدمیهنى است و باید حذف شود».6. سخنران: سید محمد حسینى
براى جشن 17 ربیع الاول اعلامیه را چاپ کردیم. نوشتیم:سخنران: سیدمحمد بهشتى (ایشان روحانى مسن و امام جماعت مسجد جوبشاه بودند).
مدرسه چهارباغ کیپ تا کیپ پر از جمعیت بود. استاندار و مسئولان ساواک هم آمده بودند. ما هم بى سر و صدا و بدون اینکه کسى متوجه بشه، از در کوچک مدرسه، ایشان را آوردیم براى سخنرانى. نمى دانید چه سخنرانى بود!
شروع کردند، گفتند: «شما مسئولان که معتقدین روحانى نباید توى سیاست دخالت بکنه و بره سراغ جوون ها که به فساد کشیده شدن، یادتون هست وقتى مالاریا شایع شد همه بسیج شدند مالاریا را از بین ببرند. اما یه عده گفتند باید ریشه رو خشکوند. ریشه باتلاق هاى آلوده اس. منم الآن مى خوام بگم باید ریشه فساد جوون ها رو خشکوند. باتلاق ها را شما درست مى کنین. کاباره مى سازین، اجازه مى دین، مستشاراى آمریکایى بیان تو این مملکت هرکارى دوست دارن، بکنن».
بعدازظهر از طرف ساواک رفته بودن در خونه آقا. در که زده بودن، گفته بودن از ساواک اومدیم. آقا گفته بود: من الآن کار دارم، قرار ملاقات دارم، اگه کارى دارن، اول باید وعده بذارن بعد بیان!
همین طور 5/1 ساعت معطل شدند، بعد هم آقا خودشون تشریف بردن ساواک و...
7. معنى دیگر
شنیدنى هاى اون جلسه به همین مورد ختم نمى شه. این یک قسمت از سخنرانى را بخوانید تا بعد درباره اش بیشتر حرف بزنیم: «کودکى که امروز به دنیا آمده پیام آور است و پیام آور فرموده انقلاب را با رساندن پیام خدا و پیام فطرت پذیر آغاز کنید و ادامه بدهید، اما هر وقت دشمنان خدا و دشمنان انسانیت سر راهتان ایستادند و خواستند نداى حق شما را در گلو خفه کنند، آرام ننشینید، سلاح به دست بگیرید و با آنها بجنگید».فکرش را بکنید، توى یک جلسه استاندار و رئیس ساواک هم باشند بعد حرف از انقلاب به میان بیاید، تازه سخنران بدون توجه به برگه یادداشت، موضوع را هم عوض نکنه. نتیجه چى مى شه؟!
سیّد را که خواسته بودند توى شهربانى، به رئیس گفته بود: «شما که حرف هاى مرا کامل نشنیده اید و دارید این صحبت ها را مى کنید؟! چه اشتباهى! فعلاً بگذارید آنهایى را که آنجا نگفتم اینجا برایتان بگویم». و بعد کلاس درس شروع مى شود. ابهت سیّد، همه را مى گیرد. حرفهایش که تمام مى شود رئیس شهربانى مى گوید: اگر روحانیون با این شیوه با مسائل برخورد کنند، این براى ما یک معنى دیگرى پیدا خواهد کرد.
8. باید بریم بمیریم
رو کردم به ایشون و گفتم: آقا فکر نمى کنین توى این جلسه عمومى ممکنه مأموراى ساواک هم باشن. شاید صحیح نباشه اینقده صریح صحبت بکنین!رو کرد به من و گفت: اگه ما این حرف ها رو نگیم باید بریم بمیریم.
9. رفتن به مسافرت
مثل وقتى که مى خواستن برن مسافرت. انگار نه انگار. خیلى راحت رفتن یه حوله، یه مسواک و یه خمیر دندون با خودشون برداشتن و بعد هم با مأموراى ساواک رفتن. این اولین دستگیرى پدرم بود.10. پیاده پیاده
از حال و هواى ساواک ازشون پرسیدم. گفتن: یکى اینکه چون لباسى به اندازه قد و قامت من نداشتن، مجبور شدن من رو با همون لباس هاى خودم زندونى کنن. دیگه اینکه از غذایى که آوردن من فقط نونش رو خوردم و یه مقدارى هم آب و دیگه هیچى. وقتى رفتیم براى بازجویى دیدم اینا تو کاراى من پیاده پیاده ان. هیچى از کاراى من سر در نیاورده بودن.11. ترجمه قرآن براى شما
جلسه، جلسه علمى بود. اعضاء همه اهل فضل بودند. موضوع هم ترجمه سوره حمد بود. دکتر نظرات همه را گرفت.نوبت به علیرضاى سه ساله همه که رسید، گفت: خب، نظر شما چیه؟ و علیرضا جواب داد و اشکالى را مطرح کرد. دکتر هم گفت: آفرین! اشکال تو به این ترجمه، وارده. در واقع قراره ما براى شما، قرآن رو ترجمه کنیم.
12. زمانى هم آزاد گذاشته بود
بى خود نیست همه اش توصیه مى کنند نظم داشته باشید، برنامه ریزى کنید تا همه کارها را برسید. خودتان قضاوت کنید:تقسیم وقت روزانه اش حرف نداشت:
سه ساعت کتاب مى خواند؛
یک ساعت و نیم زبان آلمانى تا توى هامبورگ مشکلى نداشته باشد.
دنباله تحقیقاتش را گرفته بود. کتاب ها و مقاله هاى فلسفى جدیدى که منتشر مى شد، مى خواند. فرصت خوبى بود که بتواند اصل کتاب ها را ببیند.
چهار ساعت و نیم با کسانى که مى آمدند و کار داشتند دیدار مى کرد. پرونده هاى قبلى را مى خواند. نامه ها را جواب مى داد و از این کارها.
یک ساعت هم در شهر مى گشت تا همه جا را یاد بگیرد.
زمانى هم آزاد گذاشته بود که فکر کند، فقط فکر کند که چه کار تازه اى مى تواند بکند.
13. اصلاً من بهایى ام
داشتیم سر رفتن به مسجد بحث مى کردیم که آقا رسیدند خیلى شاد و پر نشاط. سلام و احوالپرسى که کردند، جریان نیومدن دوستم به مسجد را به ایشون گفتم. گفتم مى گه مگه دیوونه ام بیام مسجد! که آقا بهش گفتند: پس با این حساب تکلیف ما روشن شد!رفیقم ادامه داد: اصلاً من بهایى ام!
ما را باش. خیلى جا خوردیم. منتظر بودیم، ببینیم آقا چیکار مى کنن؟! که رو کردند به دوستم و گفتن: به به! چقدر خوبه آدم صریح و صادق عقیده شو بگه! بعد هم ادامه دادند ما اگه بمیریم ازمون نمى پرسند چقدر تعصب داشتى؟ ازمون مى پرسند چقدر تحقیق کرده بودى؟ راستى بگو ببینم: بهایى چه جور دینیه؟ یه وقت دیدى ما هم متوجه اشتباهمون شدیم و اومدیم بهایى شدیم! گفت: ببینید تو دین بهایى تک همسریه، ولى مسلمونا چى؟ چند تا زن مى گیرن!
اینجا بود که آقا مشکل رفیقم رو فهمیدند که چیه، خیلى قشنگ براش مسئله را حل کردند. فقط یک ربع ساعت وقت مى خواست! حالا دیگه اونم شده بود یه مسجدى پر و پا قرص.
14. بزرگ ترین گناه من
همین کارهاى سید بود که حسادت بعضى ها را برانگیخته بود، بعضى ها هم که چشم دیدنش رو نداشتند. از زبان خود شهید جریان را بشنوید: «این بزرگترین گناه من است و همه این شایعه سازى ها و دروغ پردازى ها از همان موقع ریشه مى گیرد. چون کینه شدیدى علیه من به وجود آمده بود؛ چرا که من موفق مى شدم در آن جلسات بزرگ دانشجویى [مباحثى را] مطرح کنم، چون تا آن موقع مجامع دانشجویى تقریبا مونوپل گروههاى فکرى دیگر بود. انحصارى آنها بود و اینها گناهى بزرگ بود، نابخشودنى، که تا آخر زندگى من بخشوده نخواهد شد».15. بگذارید بروند
دود سیگار هوا را پر کرده بود. پنجره ها را که باز مى کردند، سرد مى شد، وقتى هم که مى بستند، دود اذیت مى کرد. دخترها و پسرها دور میزهاى گردى کنار هم نشسته بودند و مشروب مى خوردند؛ آمده بودند براى مناظره. وقت مغرب بود. سید که آمد گفت: اول باید نمازم را بخوانم. حصیرش را انداخت و اللّه اکبر گفت. بعد بحث شروع شد.سئوال ها زیاد بود. بعضى هاش فقط براى مسخره بازى بود یک نفر بلند شد و همین جور مسلسل وار سئوال مى کرد، اصلاً دنبال جواب نبود سئوالاتش هم که ته کشید، گذاشت رفت. یکى دیگه بلند شد و گفت: شنیده ام توى بهشت جوى عسل هست. تکلیف من که عسل دوست ندارم، چیه؟ سید هم خندید و گفت: اول باید ببینیم شما رو تو بهشت راه مى دن یا نه؟! بعد هم منظم و مرتب جوابش رو داد.
جلسه که تمام شد، آمدند پایین سوار ماشین شوند، هنوز دورش را گرفته بودند و سئوال مى پرسیدند بچه ها سوار ماشین شده بودند. او بین جمعیت ایستاده بود که یکى با چاقو بهش حمله کرد. دانشجوها گرفتندش. بچه ها هول کرده بودند. مى خواستند از ماشین پیاده شوند اما پدر اشاره کرد که آرام باشند و بمانند. دانشجوها دنبال تلفن مى گشتند که به پلیس خبر دهند. نگذاشت. گفت: ایشان حالشان خوب نبوده ولشان کنید، بگذارید بروند.
16. دین اسلام، جهانى است
اگر اهل دقت و مطالعه باشید این را تصدیق خواهید کرد که «هیچ حکم اسلامى نیست که نتوان آن را توجیه عقلانى کرد» شده بود جزء شاخصه هاى مهم اندیشه هاى دکتر. ببینید خیلى عجیب نیست. اینکه سید مى آید براى حکم تحریم ربا یک توجیه عقلانى مى آورد؛ موضوعى که خیلى ها معتقد بودند این حکم، از احکامى است که باید تعبدا پذیرفت و موضع، موضع لاادرى است.یا شاید شنیده باشید که زمانى استخاره هاى سید اعجاب انگیز بوده ولى از یک تاریخى به بعد دیگر قطع مى شود و دلیل کار را پس از اصرار افراد مى گوید که: این کار اراده و اتکاء به عقل را تضعیف مى کند!
علت این رفتارش هم در ارائه دین، واضح است. او معتقد است، دین اسلام، جهانى است پس باید با زبان عقل فطرى آن را بیان کرد.
17. فکر کردیم شعبده بازى مى کنین!
جریان نماز اول وقت که خاطرتان هست. برنامه همیشگى اش شده بود. حتى توى مسافرت یک بار توى سفر وقت نماز ظهر که شده بود، ماشین رو کنار یک پارکینگ نگه مى داره و پیاده مى شه، نماز مى خونه. مردم هم هاج و واج دورش جمع مى شن. تا حالا این حرکات عجیب رو از کسى ندیده بودن!پلیس را خبر مى کنن پلیس بعد از نماز مى ره سراغ سید و مى خواد از کارهاى سید سر در بیاره. سِرّ کارهاش رو ازش مى پرسه. جواب مى شنوه که من مسلمانم و اینهم یکى از عبادت هایى است که باید انجام بدیم و بعد مى پرسه: چطور شما که با مذهب ها و مردم مختلف سروکار دارین، این را نمى دانین؟! مأمور پلیس هم عذرخواهى مى کنه و مى گه: ما فکر کردیم شما دارین شعبده بازى مى کنین!
18. لیست بلند بالا
شُکه شده بودم. خیلى تعجب کرده بودم. این طوریش رو ندیده بودم.من مسئول سرویس مدرسه رفاه بودم. همکاراى مدرسه، ماشین شون که خراب مى شد، مى سپردنش به من. اما خراب شدن ماشین دکتر یه جور دیگه بود!
ماشین خراب با یک لیست بلند بالا! مثلاً در سرعت 75 کیلومترى جلوى سمت راست ماشین فلان صدا را داد و یا این که قبلاً در هر صد کیلومتر مصرف بنزین ماشین، این قدر بود و حالا تغییر کرده و...
19. وسواس یا حساسیت
این قطعه را سید در نامه اى که تاریخ زیر آن، اعداد 3/3/44 است، نوشته:«در من یک وسواس یا لااقل حساسیت نسبت به شرک و ریا هست که منشأ اساسى وسوسه من در نماز هم همان است. من در به کار بردن کلمات تشکر مى خواهم مراقبت کنم که از حد تشکر تجاوز نکند و به حد حمد نرسد چون قبیح است.
روزى چند بار به درگاه خدا مى گم خدایا حمد مختص توست و باید زبان به حمد دیگران نگشایم».
20. خالى از لطف نیست
سنت پرسش و پاسخ بعد از سخنرانى را هم او گذاشته بود. خیلى وقت ها مطالب جالبى مطرح مى شد. خواندن این چند سؤال و جواب هم خالى از لطف نیست:ـ ما در آلمان، شرایط ازدواج دایم نداریم. با این وجود مى توانیم، دختران آلمانى را صیغه کنیم؟
ـ بله. فقط شرط دارد.
ـ چه شرطى؟
ـ به شرطى که به صیغه کردن معتاد نشوید. چون اعتیاد خیلى بدى است.
ـ منظورتان چیست؟
شما که بهتر از من منظورم را مى فهمید (شلیک خنده) دخترهاى این جا خیلى راحت در اختیار افراد قرار مى گیرند، به خصوص براى شما که مو سیاه هستید، قضیه برایشان جذابیت خاصى دارد (شلیک خنده) اعتیاد یعنى این که امروز با سرکار خانم مونیکا فردا با خانم آنگلینا هفته بعد با ماریانا و ...
21. دروس اسلامى آلمانى
تألیف کتاب تعلیمات دینى فقط به ایران محدود نمى شد. توى آلمان هم که بودند تلاش کرده بودند تا دروس دینى اسلامى به عنوان دروس رسمى توى ترکیب درس هاى دانش آموزاى آلمانى باشد. این کار را توى هامبورگ انجام داده بودند.22. ذبح شرعى
اونجا توى هامبورگ براى مسلمونا، پیداکردن گوشتى که ذبح شرعى شده باشد، یه مشکل بزرگ بود اما...آقا هماهنگ کرده بودند با شهردارى و بایه قصاب. هفته اى چندبار مى اومد همون قصابى و شروع مى کرد به ذبح شرعى. تا اینکه سروصداى بعضى از روستایى ها هم در اومد. براى اونا هم آقا فکرى کردن. سفارش ها رو مى گرفتن و گوشت ها رو لیست مى کردن.
کم کم بقیه مردم غیرمسلمان هم شده بودند مشترى این فروشگاه. مى گفتند گوشت این فروشگاه زمان بیشترى سالم مى مونه!
23. فاتحه مى خوانند
سه نفرى بودیم. من، دکتر و محمد رضا، فرزند ارشد دکتر. داشتیم نزدیکى هاى قبرستان قدم مى زدیم. دو تا سگ هم اونجا پرسه زدند. اشاره کردم به سگ ها و گفتم: این دو تا هم دارن مى رن سر قبر مارکس، فاتحه بخونن.که دکتر رو کرد به من و گفت: اگه با افکار مارکس مخالفیم نباید بهش توهین کنم. ادب در کلام لازمه. چه فرد، کافر باشه، چه مسلمون!
24. ساعت 4:30
ـ معلم ما گفته که از شما راجع به اسلام، چند تا سئوال بپرسم. کى خدمت برسم؟
ـ کى از مدرسه مى آیى؟
ـ ساعت 4:15 بعد از ظهر
ـ ساعت 4:30 خوبه؟ اگه خوبه بیا مسجد.
ـ باشه آقا!
چراغ قرمز که سبز شد، هر کارى کردم ماشین روشن نشد. با هل ماشین را بردیم کنار خیابان. کاپوت ماشین را زدم بالا تا ببینم مشکل کجاست که آقا آمد بیرون و گفت:
ـ چقدر وقت دیگه درست مى شه؟
ـ نمى دونم. هنوز نفهمیدم مشکل کجاست.
بعد از چند دقیقه
ـ فهمیدید؟
ـ براى چى سئوال مى کنین؟
ـ آخه من ساعت 4:05 توى مسجد قرار دارم، باید برسم.
ـ جریان پسر آقاى جدا را مى گین؟ نگران نباشید! بچه ده دوازده ساله وقتى اومد اونجا دید شما نیستین شروع مى کنه به بازى. براش فرقى نمى کنه 4:05 برین یا 5:05
ـ نه، من با این بچه ساعت 4:05 قرار گذاشتم و باید سر ساعت توى مسجد باشم چه اون بیاد چه اون نیاد.
آخر سر هم تاکسى گرفتند تا خودشون رو سر ساعت به مسجد برسونن.
25. هفتگى؛ ماهانه، موسمى
برنامه هاى مسجد هامبورگ به این ترتیب بود:جلسات هفتگى: شب جمعه نماز جماعت، قرائت قرآن، تفسیر و بحث به زبان فارسى. ظهر جمعه نماز جمعه و خطبه به زبان آلمانى. عصر سه شنبه بحث در یک دایره کوچک دانشجویى به زبان عربى
جلسات ماهانه: در اولین چهارشنبه هر ماه جلسه اى براى دانش آموزان دبیرستان مسلمان به زبان آلمانى، در سومین شنبه هر ماه جلسه اى درباره اسلام براى عموم به زبان آلمانى.
جلسات موسمى: (به مناسبتهاى مذهبى) به زبان فارسى و با خطابه عید به زبان هاى عربى، آلمانى، فارسى و ترکى
26. علوم روز مخصوص شب ها!
دبیرستان دین و دانش و مدرسه حقانى که یادتان هست. سید به اینها قانع نشده بود. قرار بود روز به روز جلوتر برود. موقع آن رسیده بود که طلبه ها هم به روز شوند. طلبه ها آمده بودند، ثبت نام کرده بودند تا شب ها بیایند دبیرستان دین و دانش. علوم حوزوى مخصوص روزها و علوم روز مخصوص شب ها!زبان انگلیسى، فیزیک، شیمى، جامعه شناسى، روان شناسى و تاریخ علم مفاد درسى دورانه شبانه طلبه ها بود.
اینکه «چگونه علم در یونان بود و بعد به رم رفت و از آن جا به بیزانس راه پیدا کرد و در دنیا گسترش یافت و مسلمانان از آن زبان ها به عربى ترجمه اش کردند و ...» موضوع اصلى درس تاریخ علم بود که خود سید آن را درس مى داد.
27. خروجى یک برنامه
برنامه که آماده شد، سید آمد و آن را ارائه کرد. مفصل و جامع بود. قرار بود خروجى برنامه یک عده محقق باشد که کارشان فلسفه و معارف قرآن است.برنامه طورى تنظیم شده بود که باید هر کس به شرط آن که در هر ساعت کار 60 دقیقه کامل کار بکند، روزى 10 ساعت فعالیت داشته باشد.
بعضى ها برایشان خیلى سخت بود. مى گفتند: عجب حرف هایى! این کار که عملاً امکان پذیر نیست! مگر مى شود؟! روزى ده ساعت؟!
و شروع کردند به منفى بافى، که دیدیم سید برآشفت، لحن صدایش تغییر کرد. ناراحت شده بود. رو کرد به آن ها و گفت:
«چگونه خود را مسئول نجات این مردم رنجدیده و غم دیده مى دانید و معتقدید که اسلام مى تواند ناجى این قوم باشد و حاضر نیستید از عمر جوان و نشاط جوانى خویش بهره ببرید! ده ساعت کار که چیزى نیست. منظم شوید، بیش از ده ساعت مى توانید کار کنید».
28. آمده ام معالجه شوم
اسفند 45 براى سید، خاطره انگیز بود. از هامبورگ عازم جده شده بود. آمده بود براى حج تمتع. جده که رسیدند، رفتند همراه یک کاروان شدند. رئیس کاروان آمده بود پیش سید و کلى داشت بازار داغى راه مى انداخت که ما توى این کاروان چه کارها که نمى کنیم. این کاروان اِلهِ این کاروان بِلهِ. هرچه بخواهید در اختیارتان مى گذاریم که سید نه گذاشت نه برداشت. بعد به رئیس کاروان گفت:«من آمده ام حج که اگر بیمارى امتیازطلبى داشته باشم، معالجه شوم. شما مى گویید ما مى توانیم در این سفر امتیازات چنین و چنان درست کنیم؟ بزرگترین محبت شما این است که براى ما امتیاز قائل نشوى».
اما وقتى مى دید بعضى از روحانى ها چطور زیارت مى رفتند و اجازه مى دادند که عده اى برایشان راه باز کنند تا «آقا» بفرماید، تأسف مى خورد. مى گفت: «برجستگى یک عالم در این است که در حج مثل بقیه باشد».
حتى زمان دعاى عرفه اش را هم گذاشت تا جواب یک عده را بدهد، تا برایشان از فلسفه حج بگوید بعد هم مى گفت: «این صحبت ها به جاى چند دعایى است که مى خواستم بخوانم. اینها هم دعاست. اینها هم یاد خداست».
29. تجدید عهد
بگذارید باز هم از زیارت سید بگوییم. از زیارت تابستانى مشهدش. مشهد که مى رسیدند، اول مى رفتند زیارت. دم در حرم مى ایستاد، به ضریح نگاه مى کرد، سلام مى داد و نماز زیارت مى خواند. اغلب مردم را که مى دیدى خیلى تلاش مى کردند دستى به ضریح بگیرند، اما سید اعتقاد داشت:«زیارت یک دیدار است و یک تجدید عهد. شما براى دیدن کسى که به عنوان الگوى زندگى تان پذیرفته اید از شهر و دیارتان بلند مى شوید و حرکت مى کنید. باید ببینید در این دیدار چه چیزى را مى خواهید بگیرید و اصلاً چرا او را الگوى خودتان گرفته اید؟ به این دلیل که او یک شیوه متعالى در زندگى خود داشته و شما به عنوان زیارت مى آیید تا به او بگویید من شیوه و راه و روش شما را قبول دارم و آمده ام یک بار دیگر با شما تجدید عهد کنم که در ادامه زندگى این شیوه را تا آنجا که مى توانم پیاده کنم. زیارت مقبول، آن است که این شیوه زندگى و رفتار امام در رفتار زائر او واقعا وجود داشته باشد یا به وجود آید، یعنى اگر حضرت رضا را قبول دارد، عشق به محرومان، عشق به طاعت و عبادت پروردگار و... را در حد توان درخود داشته باشد».
30. حمله کن هستم
توى تبریز بود که با دکتر با هم رفتیم براى بچه هاى گروه خرید کنیم. سفارش ها که آماده مى شد، مغازه دار همونطور با لهجه آذرى ازمون پرسید: شما حمله دار (مسئول کاروان حج) هستید؟دکتر هم جواب داد: نه من حمله کن هستم!
طرف فکر کرد حرف خوبى نزده، گفت: منظور بدى نداشتم! قصد جسارت نداشتم! و جواب شنید: نه برادر! من به شما حمله نمى کنم. به دشمنان اسلام حمله مى کنم. البته حمله دار هم نیستم.
31. سید سنى!
اصرار داشت ثابت کنه که سید سنیه! گفتم: مرد حسابى این دیگه چه حرفیه که مى زنى؟! گفت: قبول ندارى، مى ریم پشت سرش نماز. خودت با گوشاى خودت بشنوى که توى اذان، «اشهد ان علیا ولى اللّه» را نمى گه.گفتم: قبوله.
قبل از نماز رفتم جلو و قضیه را براشون تعریف کردم. منتظر بودم به رفیقم ثابت کنم که اشتباه مى کند که...
اذان را که شروع کردند، از اتفاق، همون روز، اون جمله را نگفتند. خیلى ناراحت شدم. بعد از نماز بى معطلى رفتم سراغشون.
گفتم: آقا چرا این کارو کردین؟!
گفت: ببین وقتى تو گفتى، پیش خودم گفتم من همه وجودم به حجت بودن حضرت گواهى مى ده. اگه الآن بگم به خاطر اون آقاست! پس چرا چیزى که اصلاً گفتنش باید به شرط رجا باشه به خاطر اون بگم؟ مى خواد اون خوشش بیاد، مى خواد بدش بیاد.
32. از آن آخوندها نیستم
«توجه داشته باشید من از آن آخوندهایى نیستم که فقط حافظ لباس خود باشد که مبادا با انجام دادن بعضى کارها به لباس او صدمه اى وارد شود لذا دور بعضى از کارها را خط بکشید. من اگر پیش بیاید و ببینم وظیفه من است، عبا و عمامه را در مى آورم و یک چهارپایه را در سینما مى گذارم و روى آن چهارپایه مى ایستم و مردم را ارشاد مى کنم. اگر این کار را کردم یک وقت به من ایراد نگیرید که فلانى، خلاف عرف رفتار نکن. من فقط دنبال تشخیص وظیفه شرعى ام هستم».33. عطر یاس
پدرم تقریبا هر روز نظافت و حمام مى کردند و لباسهایشان را مرتب به خشک شویى مى دادند. همیشه عطر یاس مى زدند و خوشبو بودند. در آخرین بار هم که جسد مطهرشان را دیدم بوى عطر یاس آن به مشام مى رسید. در خانه کارهاى خودشان را خودشان انجام مى دادند. کفش شان را واکس مى زدند.34. انتظار رییس
رییس منتظر قارى شده بود. جلسه حزب دیرتر شروع شد تا قارى نوجوان هم خودش رو برسونه. تازه وقتى هم اومد، بهشتى تمام قد جلوش بلند شد و مثل مردا باهاش دست داد. برق شادى تو چشماى قارى رو به راحتى مى شد دید.35. مجتهد بود
البته هر کسى آدم این کارها نیست. خیلى دل و جرأت مى خواهد. اما روحیه سید این طور بود. فقط به چیزى معتقد بود که اسلامى مى دیدش. مجتهد بود. تشخیص مى داد. گرچه بعضى از رفتارهایش خلاف عرف بود! اما از سنت شکنى نمى ترسید. از این مى ترسید که این پیرایه ها، یک روزى وارد اسلام شود. بماند که بعضى ها حتى هم لباسى هایش، به خاطر همین رفتارش دل خوشى از سید نداشتند:ساعت مچى شماطه دار داشت که زنگ مى زد. رنگش هم زرد بود. در آن دوران رادیو داشت. مخفى هم نمى کرد. با همان لباس روحانى، رانندگى مى کرد. کفش که مى خرید، سراغ نعلین نمى رفت. کفش هایش پشت بسته بود. سرش را هم زیر نمى انداخت که راه برود. بالا مى گرفت. لباس هایش را هم مرتب مى داد خشکشویى.
این ها رفتار عادى روزمره اش بود. اعتقادات دینى دیگرى هم داشت. استخاره با قرآن به سبک معمول را نمى پذیرفت.
مى گفت تحقیق کرده ایم، چنین چیزى توى اسلام نیست! وقتى پاى وحدت به میان مى آمد، از بعضى از مستحبات - مثل اشهد ان علیا ولى اللّه اذان - هم مى گذشت و ...
36. مجبور بودیم برویم پارک
تازه از مستأجرى راحت شده بودیم و مثلاً شده بودیم صاحبخانه که...آقا گفتند چون هنوز براى دبیرستان، محل خوبى پیدا نشده، اجالتا کلاس هاى دبیرستان دین و دانش، توى همین خانه برپا مى شود.
توى همین خانه کوچک بود که بنا بود جلسات مختلف برگزار شود. بعضى وقتها مجبور بودیم برویم پارک تا جلسات توى خانه تشکیل شود.
37. دل شیر مى خواست
اعلامیه به دست هر کسى مى رسید، تحسینش مى کرد. نه، اصلاً تعجب مى کرد. خیلى ها حاضر نشده بودند امضاش کنند. ترس برشون داشته بود. اما اسم سیّد مى درخشید. اول از همه بود. دل شیر مى خواست برگه مجلس ترحیم اونم براى حاج آقا مصطفى را امضاء کنى.38. فردا صبح ساعت 10
قرار بود با آقا و خانواده بریم پارک که...زنگ در خونه صدا کرد آقاى باهنر پشت در بود. گفت: به آقا بگین چند تا از رفقا دور هم جمع شده اند، در مورد مسائل نهضت صحبت مى کنند، گفتیم شما را هم خبر کنیم.
ما را بگو، وا رفتیم. کلى برنامه ریزى کرده بودیم. یعنى مى خواستیم بریم پارک. اما دیدیم آقا، تقویمشان را درآوردند و رو به آقاى باهنر کردند و گفتند: آره، فردا صبح ساعت 10 خوبه!
آقا مى گم رفقا جمع شدند منتظر شما هستند.
من که با شما وعده نکرده بودم. تازه من به خانم و بچه ها قول دادم، ببرمشون پارک. همین که گفتم: فردا صبح ساعت 10
39. در پى کسانى بروید...
این فقط گوشه اى از آن تدبیر است. مى خواهد جواب فرزندش را بدهد. سیدمحمدرضا پرسیده: در زندگى به دنبال چه اشخاصى باید حرکت کنیم و دکتر پاسخ مى دهد: «در پى کسانى بروید که هرچه به جنبه هاى خصوصى تر زندگى آنها نزدیکتر مى شوید، تجلى ایمان را بیشتر بیایید».40. حتى یک بار هم
بگذارید کلام ایشان را بدون دخل و تصرف برایتان نقل کنم. این چند جمله عین کلام همسر سید شهید است:«من خصوصیتى را که از ایشان در مدت 29 سال زندگى دیدم، ملایمت و صبر بود. ایشان به قدرى صبر و ملایمت و متانت به خرج مى داد که انسان را خجالت زده مى کرد. در سرتاسر زندگى این مرد مبارز و باتقوا یک مورد حتى عصبانیت بى مورد به یاد ندارم. ایشان در کارهاى خانه به من کمک مى کردند و خرید لوازم مورد نیاز، رسیدگى به باغچه ها و گاهى شستن ظروف آشپزخانه از جمله کارهایى بود که ایشان در منزل انجام مى دادند، به درس بچه ها رسیدگى جدى مى کردند.
از وضع درسى و مشکلاتشان مى پرسیدند و به آنها کمک مى کردند... به بچه ها پول به عنوان قرض الحسنه مى داد و از حقوق ماهیانه آنها که معادل دو برابر سنشان بود کم مى کرد... در مدت 29 سال زندگى مشترک، ایشان حتى یکبار هم به من تو نگفتند... آن ساعتى که ایشان به ما تعلق داشت واقعا ما از همنشینى ایشان لذت مى بردیم».
41. اندرونى
گر چه وقتى از انسان هاى بزرگ حرف به میان مى آید، سخن از بیرونى آقاست. کمتر حرف اندرونى زده مى شود.جالب آن که خیلى وقت ها همان اندرونى هم درس آموز است. باور ندارید، بخوانید: (خاطرات همسر شهید است)
در خانه صندوق قرض الحسنه اى درست و بچه ها را تشویق کرده بود که در آن پولى بگذارند و بعد هم روى حساب و کتاب دقیقى وام بدهند. دفترچه هاى کوچکى را هم براى پرداخت اقساط درست کرده و به بچه ها داده بود. علیرضا هم مسئول دریافت و پرداخت بود.
کتابخانه خانه هم حساب و کتاب داشت. و کسانى که خواستند از آن استفاده کنند، کارت عضویت داشتند و کتاب هایى هم که به امانت داده مى شدند، در دفترى ثبت مى شد.
مراکز تفریحى بیرون از خانه معمولاً جو سالمى نداشتند، براى همین، او تا جایى که امکان داشت، وسایل تفریح بچه ها را در خانه فراهم مى کرد. مثلاً آپارات نمایش فیلم هشت میلى مترى خریده بود که بچه ها در خانه فیلم تماشا کنند یا براى پسرها وسایل نجارى خریده بود. در زیر زمین خانه هم برایشان میز پینگ پنگ گذاشته بود. نوارهاى متعدد قرآن، ماشین تایپ، دوچرخه و موتورسیکلت و خلاصه هر چه را که در وسعش بود براى بچه ها مى خرید که خیلى نیازمند رفتن به مراکز تفریحى نباشند. جمعه ها را هم که کلاً به آن ها اختصاص مى داد.
او هر ماه ده در صد حقوقش را به من (همسرش) مى داد و مى گفت: خانم! این غیر مخارج خانه است و به شما تعلق دارد. هر جور که دوست دارید، خرج کنید.
42. مرز زندگى
خانم خانه رفته بود فرش خریده بود البته با ارث پدرى خودش. وقتى آمده بود خانه، به خانم گفته بود: شما آزادید، این حق شماست ولى مرز زندگى من طلبگى است. خانم هم که طاقت ناراحتى آقا را نداشت، خودش رفت فرش را فروخت.43. اول مى رفت
کار هر روزش بود. وقتى مى اومد خونه اول مى رفت سراغ خانم خونه. مى گفت: سلام! خسته نباشید. زحمت کشیدید.مى گفت: همش تو خونه نمون. افسرده مى شى. از خونه بیرون برو.
44. کار قرآنى
آمده بود پیش بهشتى و گفته بود مى خواد از وقت خونه بزنه و کار قرآنى بکنه. که با تعجب شنید: همین که به خانواده مى رسى ، کار قرآنى مى کنى. مى خواهى از عملت بزنى؟45. خیلى رسمى و با احترام
اول که اومد خونه برادرش، حس کرد بى موقع اومده. آخه سید محمد، عبا و عمامه و عطر رو آماده کرد و این یعنى داره مى ره مهمونى . مى خواست برگرده که برادر گفت: این برنامه مرتب منه. امشب قراره برم دیدن علیرضا. مى رفت اتاق بچه ها، خیلى رسمى و با احترام. اون شب پسر میزبان پدر بود.46. آپارتمان 5/37 مترى
رفته بود اتریش خانه دامادش. ازش پرسیده بود: خونه تون چند متره؟ و جواب شنید بود که: سى چهل مترى مى شه.جواب داده بود: این که اختلافش 10 متره. بعد به دخترش گفته بود متر را بیارین و شروع کرده بود به متر کردن خونه.
5/37 متر. و گفت: حالا اگه توى ایران ازم پرسیدند که خونه دامادتون چند متره؟ مى گم اونا توى آپارتمان 5/37 مترى زندگى مى کنن. اگه بگم سى چهل متر مى تونن تا نود متر هم حساب کنن.
47. دلیل قانع کننده ساواک!
تو را به خدا، دلیل قانع کننده ساواک چقدر محکم است! بى خود نیست خود سید مى گوید که ساواک در مورد من پیاده پیاده بود. این قطعه که با هم مى خوانیم، قسمتى از یک سند ساواک است. سند شماره 86/21 مورخه 11/1/1347:«آقاى محمد حسینى بهشتى نماینده مذهبى ایران در هامبورگ کتابى به نام صداى اسلام در اروپا (نماز) نوشته... که در صفحه 20 آن درباره جمله بسم اللّه مى نویسد در جامعه مسلمانان هر ساختمان یا مؤسسه جدید فقط باید به نام خدا افتتاح شود و افتتاح آن به نام هیچ کس جایز نیست و در جاى دیگر مى نویسد مداحان خود فروخته کم کم آنها را در جامعه به صورت بت هاى مغرور خودکامه و خطرناکى در مى آورند که خود آگاه یا ناخودآگاه انتظار دارند مردم به حد پرستش به آنها احترام گذارند و از آرا و فرمان هایشان بى چون و چرا تبعیت کنند.»
48. حتى رجوى
- فلانى، دعا کن خداوند به من وقت دهد و اگر چنین شود من حتى رجوى را هم آدم خواهم کرد.- مطمئنید؟!
- من توده اى هایى را نماز شب خوان کرده ام که امثال رجوى از هیچ نظر به گرد آن ها نمى رسند.
49. سه هزار شیلینگ
دانشجوى اتریش بود. دستش تنگ بود. سپرده بود به آقاى بهشتى بگن اگه مى شه کمکى بهش بکنن. وقتى گفته بودند طرف اهل مبارزه است، سید هم گفته بود ماهانه چهارصد شیلینگ (که البته پول کمى بود) بهش بدهید. طرف هم وقتى شنید ناراحت شد، گفت اون رو هم نمى خوام. بعدا به دکتر گفته بودند که طرف، دانشجوست و سید گفته بود: شما گفتى که اهل مبارزه است. دیدم براى کسى که فقط این کار را انجام مى دهد، چهارصد شیلینگ کافى است. حالا که مى گویى دانشجوست، ماهانه به او سه هزار شیلینگ بده.50. صحیح نیست!
از جلسه جامعه روحانیت آمده بود خانه. خیلى خسته بود. گفت: این شیوه کار به هیچ وجه صحیح نیست. کارها بیش از حد به من بستگى پیدا کرده و این به صلاح هیچ کس نیست.51. گلوگیر نباشد
روزنامه جمهورى اسلامى تازه راه افتاده بود. بعضى ها معتقد بودند حالا که روزنامه دست ماست، نباید حتى یک کلمه اش غیر اعتقادى باشد. از خبرگزارى هاى آسوشیتدپرس و ... هم اصلاً نباید چیزى نقل کنیم و ... .رفته بودیم خدمت دکتر. دیدگاهش براى همه جالب بود. او معتقد بود حرف ما جنس غلیظى دارد. باید اول کار، تا مقدارى که گلوگیر نباشد، رقیق کنیم. البته که نباید دچار ابتذال بشویم. بلکه باید مسیرى را برویم که هم به اصالت پیام اصرار ورزیده باشیم هم به طراوت و جذابیت قالب.
هنوز آن جملات شیرین توى گوش ماست که مى گفت: «خون این مردم با هنر عجین شده است. آیا مى توان با شعر قهر کرد و راهى دیگر به دل جماعت خواننده، باز نمود؟ آیا مى توان حافظ را فراموش کرد و سخنى از عرفان زد؟ آیا مى توان نوحه خوانى را کنار زد و یاد عاشورا را زنده کرد؟»
52. یک جمله اگر بنویسید
آمده بود دنبال حقش. چیز اضافى و زیادى نمى خواست. خواست حقش را بگیرد. متوسل شده بود به دکتر. پیش خودش فکر کرده بود که لابد سید به خاطر رابطه نسبى هم که شده یک جمله مى نویسد. همان یک خط که سید مى نوشت، خیلى کار را جلو مى انداخت که ...شروع کرد به التماس و گفت یک جمله اگر بنویسید حق ما را به ما مى دهند و جمعى از نگرانى در مى آیند. سید هم خیلى آرام، شروع کرد به احوال پرسى. یک یک اقوام اصفهان را نام برد و جویاى احوال شد. بعد هم گفت:
«امیدوارم حق شما بازستانده شود ولى از آن روز که امام مرا براى شوراى انقلاب مأموریت دادند، با خدا عهدى کرده ام که شما باعث نشوید آن عهد را بشکنم. با خدا پیمان بستم که هیچ گاه به عنوان یک مسئول و مقام جمهورى اسلامى سخنى مبنى بر توصیه و یا نوشته اى بدین منظور نگفته و ننویسم حتى اگر به حقانیت مورد، مؤمن باشم. نوشتن این نامه حتى براى شما[ى] مورد علاقه من، پیمان شکنى است. و روح و دل مرا متزلزل مى سازد. ارزش انسان به عهد و پیمانش است. به اراده و تصمیم اش».
53. شما فکر مى کنید...
بابا که اومد خونه و دید لامپ را عوض کردم از این که دید دارم مرد مى شم، خیلى خوشحال شد و تشکر کرد. اما وقتى بهش گفتم که لامپ رو از تعاونى دادگسترى آوردن، از ناراحتى صورتش سرخ شد. رفت سراغ چراغ. خاموشش کرد، لامپ رو هم باز کرد و گفت: شما فکر مى کنید پدرتان، بعد از انقلاب با قبل از انقلاب تفاوت کرده که گفته اید برایتان لامپ بیاورند.54. ضرورت زندگى انسان
موضوع مصاحبه با دکتر، ورزش بود! قرار بود از یک عالم دینى که دنیا دیده هم هست، درباره ورزش پرسیده شود. و او از چند جهت ورزش را ضرورت زندگى انسان دانست:یکى از نظر بهداشت. بسیارى از بیمارى ها ناشى از این است که [افراد] حرکات بدنى کافى ندارند.
یکى دیگر قدرت نفس است. بسیارى از ورزش ها همراه است با برخورد با کارهاى سخت.
یکى مسئله حسن استفاده از ساعت فراغت است.
یکى از نظر تربیت انسانها براى کار دسته جمعى.
55. کتابخانه شهرضا
قرار بود بروم سراغ دکتر. گفته بود من شما را ده دقیقه ببینم. تعجب نکنید، از این وقت ها را دیگران هم تجربه کرده اند. مثل زمان ملاقات با آقاى قرائتى؛ 55 دقیقه، نه یک دقیقه کم، نه یک دقیقه بیش! داشتم جملات را مرور مى کردم که وقتى مى روم پیش سید، به راحتى بتوانم اجازه بگیرم تا راهى شهرضا شوم.مخلص کلام آن ده دقیقه سید این بود: شهرضا که رفتى، یک سرى هم به کتابخانه شهر بزن. خیلى دوست دارم بدانم چقدر کتاب توى کتابخانه هست؟ چقدر مراجعه کننده دارد؟ چقدر مردم به کتابخانه سر مى زنند؟ چه کتابهایى نیاز است؟ دوست دارم، شما اطلاعات مرا تکمیل کنید.
56. جلسات بحث ولایت
هم دوراندیشى مى خواست هم ظرافت!این کار را دکتر از سال 52 شروع کرده بود. مى گفت: باید طرح داشته باشیم. مى گفت: باید بنشینیم، برنامه ریزى کنیم که اگر روزى حکومت به دست ما مسلمان ها افتاد، باید چه بکینم؟
این کار هم توى تهران راه افتاده بود هم توى قم.
اسمش را هم دکتر گذاشت: جلسات بحث ولایت. تا حساسیت ساواک را هم برنیانگیزد.
57. باید سرپیچى کرد
وقتى چراغ قرمز اول رو رد کرد، بهشتى خیلى خودش رو نگه داشت چیزى نگفت. چراغ قرمز دوم بود که دیگه صداش در اومد و گفت: اگه از اینم بگذرى، دیگه نمى شه پشت سرت نماز خوند.تکرار گناه صغیره ...
اما طرف با یه قیافه حق به جانب گفت: اما اینا قانوناى طاغوته، باید سرپیچى کرد! بهشتى با ناراحتى دست گذاشت روى داشبورد و محکم گفت: این ها قوانین انسانیه، عین انسانیت ...
58. راه چاره
خیلى پیشنهاد مى شد. هر کسى حرفى مى زد. یکى مى گفت فلانى باب این کار است، دیگرى مى گفت آن دیگرى به درد این مسئولیت مى خورد و ...بالاخره بنا بود انتخاب کنند. دنبال راه چاره مى گشتند. چه طور شد انتخاب کرد؟ آخر ملاک باید چه چیزى باشد؟
گره کار به دست سید باز مى شد. دکتر اعتقاد داشت: شما که از فلانى تعریف مى کنید، حاضرید پانصد هزار تومان بدهید که از عهده هزینه کردن درست آن بر آید؟ و وقتى جواب مى شنید که نه! مطمئن نیستیم. مى گفت: شما در یک قضیه مالى ـ همان پانصد هزار تومان ـ به فلانى اعتماد ندارید، چطور حاضرید به او یک مسئولیت اجتماعى بدهید؟!
59. صرف روحانى بودن
ـ یعنى شما هم معتقدید روحانى مى تونه بره؟ـ منظورتون کجاست؟
ـ بره، بشه عضو شورا شهر.
ـ چرا که نه؟ ولى شرط داره.
ـ شرطش چیه؟
ـ این که علم اون رو داشته باشه. تکیه اش به علوم حوزوى نباشه. صرف روحانى بودن به فرد صلاحیت ورود به هر کارى نمى ده.
60. محاکمه علنى
تخلف دو تا قاضى ثابت شده بود. گفت: باید علنى محاکمه بشن تا همه بدونن نظام اسلامى اهل تساهل با مسئول خاطى نیست.هر دو تا محاکمه شدند؛ علنى.
61. لذت محاکمه بهشتى
از جهاد سازندگى رفته بودیم پیش دکتر. شکایت مى کردیم از نبودن پول و اعتبار. دکتر هم کاغذى برداشت و رویش نوشت: «فلان مقدار پول به جهاد بدهید کارش لنگ است». من که هاج و واج مانده بودم گفتم: آقاى دکتر! این ها را همین طور مى نویسید، دردسر مى شود. و جواب شنیدم: «بگذار کار مملکت پیش برود، جوان ها ساخته شوند. بهشتى را به این جرم روزى محاکمه کنند، آن هم لذت دارد!»62. گروه سوم
خودش مى گفت: توى این جریان، سه دسته افراد وجود دارند: یک عده مصّرند به دیگران بقبولانند که شریعتى آدم کافر بى دینى بوده است که بویى از اسلام نبرده؛ یک عده از آن طرف مى افتند؛ مى گویند اصلاً عین اسلام است. اصلاً ما بهتر از او نداریم. یک انقلابى به تمام معنا؛ معلم شهید انقلاب باید نامیدش. اما سید مى گفت گروه سوم که من هم از آن هایم، بهتر مى اندیشند.مى گویند آقاى شریعتى زحماتى کشیده، تحقیقاتى انجام داده و سخنرانى ها و تلاش هاى علمى فراوانى داشته و کتاب هایى نوشته و در این کتاب ها نکات ارزنده و نیکویى دیده مى شود. که باید از آن ها استفاده کرد. اما مطالبى هم هست که باید نقد منصفانه شود.
گاه گاهى، نظرات دیگرش را هم ابراز مى کرد. معتقد بود این که شریعتىِ کویر را مطرح مى کنند؛ خیلى جالب نیست. مى گفت شما شریعتىِ پدر، مادر، ما متهمیم، شریعتىِ حسین وارث آدم یا شریعتىِ فاطمه، فاطمه است را بیشتر مطرح کنید.
63. قضاوت با مخاطبان
نگران بودم. مسئولیت مناظره تلویزیونى با من بود. قرار بود سید با دو تا مارکسیست بحث کند. سید را که دیدم گفتم نگرانم و شنیدم که: «نگران چه؟» پاسخ دادم: نگران این که شما به جاى پرسش و پاسخ هاى سیاسى، فضاى مناظره را به سمت و سوى گفت و گوهاى علمى و ارشادى سوق دهید. قصد من، منکوب کردن سیاسى طرف مقابل است براى مخاطبان تلویزیونى! در حالى که حضرتعالى اجازه دهید تا مناظره به صورت بسیار آزاد و از جایگاه نقد نظرى و علمى پیش برود و این دو نفر تا مى توانند سوء استفاده کنند.جوابم را با تبسم داد: «در تلویزیون، هم من حق دارم و آزادم سخن بگویم و هم آن ها. شما برنامه کشتى گیرى ورزشى آزاد که طراحى نکرده اید، آن برنامه ورزشى روش و عنوان خاص خود را دارد. این جا مى خواهیم افکار مطرح گردد، آزاد و بدون دغدغه، قضاوت با مخاطبان است و دیدن حقیقت بدون هر گونه پیرایه اصل است. آگاهى و آزادى، کشف حقیقت مى کند، نگران نباشید.»
64. آلت دست
شاید تعجب کنید. چون این جریان مربوط به شهید رجایى است. چرا باید توى این مجموعه باشد؟! کمى حوصله کنید:رفتم سراغ دایى. خیلى دلگیر شده بودم. مردم را که مى دیدم، مدام بهم گوشه کنایه مى زدند؛ مسخره ام مى کردند. این ها را به دایى گفتم و گفتم که بهم مى گویند: تو هم با اون دایى ات؟ شده آلت دست بهشتى!
که دیدم گل از گل دایى شکفت. خیلى راحت و آرام گفت: من افتخار مى کنم امثال آقاى دکتر بهشتى روى من تأثیر بگذارند گرچه من مستقل ام. بعد هم ادامه داد: اگر قنبر از بودن با حضرت على (علیه السلام) ناراحت بوده و احساس شرمندگى مى کرده، رجایى هم از این که آلت دست بهشتى باشه، ناراحته!
بماند که این رابطه دو طرفه بود. سید هم آقاى رجایى - همان که اسم رمزش را گذاشته بود امیدوار- را خیلى قبول داشت. آن قدر که حتى پشت سرش نماز هم خوانده بود.
65. یک طلبه
اینکه بهشتى مظلوم است اینکه دنبال آن بودند تا شخصیت او قبل از شخص اش ترور شود اینکه او آماج تهمت ها بود تا حدودى با این جملات خودش مشخص مى شود. گرچه او از پاسخ دادن به بسیارى از آنها ابا داشت اما این جملات سند خوبى است گرچه بسیار دردناک است:«انتقاد اگر دارید بکنید ولى راست بگویید؛ چرا اینقدر درباره خانه من درباره ماشین من که سوار مى شوم درباره همسر من مى گفتند، همسر آلمانى دارد. من اصلاً سیگار نمى کشم، گفتند زیر سیگاریش طلاست. گفته بودند این با ماشین که از در خانه اش وارد مى شوى؛ باید یک ربع ساعت راه بروى تا به ساختمان برسى، این دروغها را تا کى مردم باور مى کنند.
تنها افتخار من این است که یک طلبه هستم که هر چه از دستم برآید به این انقلاب خدمت بکنم... هر روز شایع مى کنند که بهشتى در خانه عَلَم نشسته در صورتیکه این خانه سال هاى سال است مال من بوده... از اندوخته چهل میلیون تومانى من در بانک اسلامى و از ثروت شصت و اندى میلیونى من در شرکت هاى ساختمانى سخن مى گویند».
66. راننده اتوبوس و مسافرانش
جریان راننده اتوبوس و مسافرانش براى میهمانان آقاى بهشتى شنیدنى بود. براى ما هم خالى از لطف نیست که از زبان خود سید بشنویم: «چند مدت قبل یک نفر راننده اتوبوس که همسایه ما بود در اتوبوس مشاهده مى کند که عده اى مخالف و موافق دارند بر سر خانه من بحث مى کنند که انقلاب شده تا فلانى برود در خانه عَلَم بنشیند.راننده به آنها اعتراض مى کند و مى گوید الآن ثابت مى کنم که شما دروغ مى گویید و با اتوبوس و مسافران مى آید در کوچه ما و پاسداران جلوى آنان را مى گیرند و آنان متوجه اعمال ننگین خود مى شوند».
67. خیانت هاى بهشتى!
شده بود کار هر روز سید. از اون چهارراه مى رفت. فقط به خاطر اون نوجوون. نوجوونى که هر روز، روزنامه مجاهدین خلق رو مى گرفت دستش و بلند مى گفت: «خیانت هاى بهشت!، خیانت هاى بهشتى!» و بهشتى مى گفت: چه نوجوان باهمتى! چقدر در مسیر خود جدى است!68. بقیه را بذار به عهده خودش
شما را به خدا، یک لحظه فکرش را بکنید به یکى نه تنها وصله سوء استفاده مالى بچسبانند مدام سعى کنند از جنبه هاى دیگرى هم چهره اش را خراب کنند بگویند فرصت طلب، انحصارطلب، راسپوتین انقلاب، عامل قتل طالقانى و... اما او دم در نیاورد. چه صبرى مى خواهد! به قول خودش این نهایت اخلاص است: «مرگ با بد نامى!». این را بشنوید:وقتى به ایشان مى گفتیم: آخه شما برین یه بار توى تلویزیون و از خودتون دفاع بکنین. بگین که خونه تون یه طبقه اس. بگین که...
رو کرد به من و گفت: عزیزم خدا تو قرآنش وعده داده که «إِنَّ اللّهَ یُدافِعُ عَنِ الَّذِینَ آمَنُوا» وظیفه ما فقط اینه که با ایمان باشیم، بقیه را بذار به عهده خودش.
69. به اندازه این مسواک
بعد از انقلاب که قیمت زمین هاى بالا شهر و پایین شهر تهران تقریبا یکسان شده بود، یه روز رفتم خدمت ایشان. درباره شون شایعه خیلى درست کرده بودند. به شون گفتم: شما بیاین این خونه قلهک رو بفروشین. برین جنوب شهر تا شایعات هم خود به خود از بین بره.همینطور که داشتن مسواک مى زدند، گفتند: فلانى این مسواک چقدر مى ارزه؟!
گفتم: هیچى
گفتند: به خدا قسم تمام دنیا براى من به اندازه این مسواک ارزش نداره. من اگه این کارو بکنم یه نوع فریب کاریه! مردم باید من رو همینطور که هستم بپذیرن، نه بیشتر، نه کمتر.
70. اعتراض فورى
بعضى خاطرات اگر بازنویسى نشه شاید خواندنى تر باشه. بگذارید این خاطره بدون بازنویسى تقدیم شود. قبل از اینکه خاطره را بخوانید، فقط تذکر مى دهم خیلى از شایعه سازى ها علیه سید، از سوى بنى صدر صورت مى گرفت و این هم خاطره:«از بین همه خاطرات، یک خاطره را که حاکى از روح بلند و ایمان قوى و حق طلبى و حق گویى او بود، هرگز فراموش نمى کنم. روزى یکى از دوستان ایشان در حضورش درباره بنى صدر مطالب انتقادآمیزى مى گفت که خلاف واقع بود. شهید بهشتى فورا به او اعتراض کرد و گفت: این مطلب را من مى دانم به این صورت که شما مى گویید نیست.
این خاطره از این جهت که حاکى از اخلاق اسلامى متبلور شهید بهشتى بوده و در هیچ حال از حق نمى گذشت اهمیت دارد».
71. نقطه قوت
قراربود براى صدا وسیما، مدیر عامل تعیین شود. شوراى سرپرستى چند نفر را به عنوان نامزد تصدى این پست معرفى کرد. نوبت به یکى رسید که قبلاً نماینده دادستانى در لانه جاسوسى آمریکا بود.ـ این فرد به رغم مدیریت و لیاقت، نقطه ضعفى داشت. او وقتى در لانه جاسوسى بود، علاقه زیادى داشت تا براى شما و امثال شما سند پیدا کند. از کجا معلوم فردا در این مسئولیت نیز همان رویه را دنبال نکند؟
ـ این نه تنها نقطه ضعف نیست بلکه نقطه قوت مى باشد. جوانى جست وجوگر و بیدار دل مى خواهد بداند که بهشتى مسئول در جمهورى اسلامى چه کاره است؟ از کجا آمده است؟ و چه مى خواهد بکند؟
72. فقط از آینده بگوییم
همه ساعتها را نگاه مى کردند، یک ربعى از وقت جلسه گذشته بود ولى دکتر نیامده بود! براى همه عجیب بود. سابقه نداشت.وقتى دکتر آمد، از همان جلوى در، سلام کرد و شروع کرد به معذرت خواهى.
بعد هم علت تأخیر را توضیح داد:
داشتم مى آمدم که گفتند: آقاى محمد منتظرى آمده، شما را ببیند. دیدم اگر نبینمش، فکر مى کند نمى خواسته ام که ببینمش.
گفتم: بگویید بیاید.
محمد منتظرى هم بعدها تعریف کرده بود: وقتى دکتر را دیدم، با وجود این که درباره او، تبلیغات سوئى کرده بودم، ولى به گرمى از من استقبال کرد، مرا بغل کرد و بوسید و در گوشم گفت: همه آن چه در گذشته، بین ما بوده را فراموش کن. حالا مى خواهیم فقط از آینده بگوییم. و هر چه کردم که از کارهاى گذشته ام و علت آنها بگویم و عذرخواهى کنم، نگذاشت.
جالب این که این آخرین تأخیر دکتر هم بود.
73. در حضور خودم بگویند
براى مراسم شهید بهشتى رفته بودم بافق. اصرار کردند که برم اونجا سخنرانى. گفتم چقدر اصرار مى کنین!گفتن: ما یه خاطره جالب از شهید بهشتى داریم.
یه روز ایشون اومده بودن توى این مسجد. مسجد پر از مردم حزب اللهى بود. منافقین هم که فهمیده بودن، ایشون مى آن با مینى بوس، خودشون رو رسونده بودن به مسجد، اما نتونسته بودن بیان تو.
سخنرانى که تموم شد...
از ایشون خواستیم تا از در پشت برن بیرون که شعارهاى منافقان، ایشون رو اذیت نکنه! ولى ایشون کاملاً جدى گفتن: نه اینها این همه راه براى همین آمده اند که علیه من شعار بدهند، بگذارید چند «مرگ بر بهشتى» هم در حضور من بگویند.
74. کار بهشتیه!
رفته بود اهواز. جوان آمده بود براى حلالیت طلبیدن. مى گفت برق ها را که قطع مى کردند مى گفتند کار بهشتیه! بدبین شده بودم. الآن که دیدمتان ... اشک مى ریخت. حلالیت مى خواست.75. دو دلیل داشت
این جور جاهاست که جوهره آدم، خودش را نشان مى دهد. همین گردنه هاست که فرق بهشتى و دیگرى مشخص مى شود:خودشان مرور مى کردند. روزنامه هایى که دستشان بود هر کدام لااقل یک مقاله را علیه او نوشته بودند. خیلى دلگیر شدم. گفتم: آقا! الآن که شما هم رسانه ارتباط جمعى دارید، پس یک کارى بکنید. شما هم دفاع کنید، مقاله اى، مطلبى، چیزى. آخر همین طور سکوت مى کنید، آن ها هم پر روتر مى شوند. مى دانید چه جوابى شنیدم؟ دو دلیل داشت براى سکوتش:
اول اینکه وقتى که ما داریم حیف است صرف پاسخ به این مسایل بشود و مهم تر از این است که براى این کارها هزینه شود.
دیگر آن که من معتقد هستم انسان نباید کارى را به خاطر دیگران یا به قصد القاى آنان انجام بدهد. آن کسى که باید ببیند مى بیند و ما چه زنده باشیم و چه مرده، یک روز مردم به حقیقت پى خواهند برد و خواهند فهمید بهشتى چه کاره بوده و چه کاره نبوده است.
76. بهشتى بازیگر!
با وجود این که بنى صدر معتقد بود بهشتى یک بازیگر است! اما ...هر وقت توى خانه حتى، حرف از بنى صدر پیش مى آمد، هنوز لب از لب باز نکرده بودیم که بابا مى گفت: مثل این که دیگه حرفاتون تموم شده! اگه حرفى از خودتون ندارین بزنین، بذارین من به کارم برسم. شما هم برین سراغ کاراى خودتون.
این تقید او تا جایى بود که حتى پیش امام هم درد دل نمى کرد. این تعبیر خود امام است که مى گفت: بهشتى خیلى حفظ الغیب مى کرد!
تازه به این جا هم متوقف نمى شود! غائله 14 اسفند 59 که خیلى معروف است. خیلى ها از دست بنى صدر عصبانى شده بودند. بعد از آن واقعه، جلسه حزب که تشکیل شده بود، آقاى بهشتى از همه زودتر آمده بود؛ روى صندلى دم در نشسته بود و مى گفت: مى خواهم شما را به نکته اى که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود توجه بدهم. با این که طرف ما بنى صدر است و بنى صدر هم معاویه نیست ولى باید بدانیم که مولا و مقتداى ما در مورد امثال معاویه فرموده است کسى را که به دیگرى توهین کند، دوست ندارم.
77. پیشانى ام را بوسید
«امروز تکلیف ما سکوت است، سکوت است، سکوت است». این را سید توى سخنرانى مسجد بازار گفته بود. من هم که جوان بودم و قضیه کارهاى بنى صدر را مى دانستم، رفتم پیش سید. خیلى عصبانى بودم. خون، خونم را مى خورد. شروع کردم به داد و بیداد. مى گفتم که بنى صدر دارد به این انقلاب خیانت مى کند و مملکت را به باد مى دهد. شما مى گویید باید سکوت کنیم؟!یک ربع ساعت داشتم همین طور حرف مى زدم. وقتى احساس کرد حرفم تمام شد، بلند شد، پیشانى ام را بوسید و گفت: تا موقعى که جوانان پر شورى مثل شما داریم، مطمئن باشید، انقلاب ما هیچ لطمه اى و صدمه اى نخواهد دید!
78. نمى توانم ساکت باشم
یکى دو روزى مى شد که بنى صدر فرارى شده بود. مى خواستیم ازش سر نخى پیدا کنیم. رفتیم سراغ خانمش. قرار بازداشت صادر شد. سید که شنید ما زن بنى صدر را دستگیر کرده ایم؛ خیلى ناراحت شد. گوشى تلفن را برداشت و شماره دادستان کل کشور را گرفت:ـ شما مى دانید همسر بنى صدر را دستگیر کرده اند؟
ـ نه نمى دانستم.
ـ حالا من گفتم. آن لحظه اى که شنیدم مى خواستم فرمان آزادى اش را بدهم، ولى این چون در اختیارات دادستان کل بود بهتر دیدم این کار توسط شما انجام بگیرد.
ـ حالا چرا آزادش کنیم؟ بگیریم ببینیم چه گناهى کرده؟
ـ آقا! شما مى دانید که ما با همسر بنى صدر مشکلى نداریم. و ایشان هیچ تخلفى مرتکب نشده. بنابراین هر ثانیه اى که بماند، گناهش بر گردن جمهورى اسلامى است.
ـ من تحقیق مى کنم و بعد خدمت شما عرض مى کنم.
بعد از تحقیق:
ـ آقا! حق با شماست، ولى من ایشان را آزاد نمى کنم.
ـ چرا؟!
ـ اگر او را آزاد کنم، فردا همه نهادها و گروه ها سندهایى مى آورند مى گویند مثلاً مشکل داشته است.
ما قصاص قبل از جنایت بکنیم؟ به حکم تصورات خودمان به آدمى ظلم کنیم؟ با شما موافق نیستم. با وجود این که این خلاف است و من نباید در مسئولیت شما دخالت کنم، اما چون شاهد یک ظلم آشکارم، نمى توانم ساکت باشم. رأسا و با اختیارات رییس دیوانعالى کشور او را آزاد مى کنم. از این که در کار شما دخالت کنم، عذر مى خواهم، ولى این کار را به مسئولیت خودم انجام مى دهم.
79. یک روز با قبا
روز هفت تیر شده بود، برخلاف هر روز لباده نپوشیدند صبح غسل شهادت کردند. یه خداحافظى گرم هم با بچه ها.چقدر الآن دلتنگ قنوتش شدیم دلتنگ اون «الهى و سیدى و مولاى تفضل على من الائک و نعمائک ولاتکلنى إلى احدٍ مِن خلقک» گفتنش.
در محفل عاشقان فرزانه مست
مى گشت سبوى کربلا دست به دست
ناگاه ز خیل ناکثان دستى پست
افتاد و دو پیمانه به یک سنگ شکست
مى گشت سبوى کربلا دست به دست
ناگاه ز خیل ناکثان دستى پست
افتاد و دو پیمانه به یک سنگ شکست
80. خلاء قدرت
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفته آید در حدیث دیگران
«الفضل ما شهدت به الاعداء» این را دیگر از زبان رادیو بى.بى.سى بشنوید. این چند جمله مربوط به برنامه جام جهان نماى اول، برنامه شبانگاهى 8/4/1360 است:
«آیت اللّه دکتر سید محمد حسینى بهشتى، رهبر حزب جمهورى اسلامى، رییس دیوانعالى کشور و عضو شوراى ریاست جمهورى، مردى خوش لباس، با چهره اى گیرا و پر ابهت بود. گر چه او با دیدى نو به مسایل زمان مى نگریست، اما در عمل سیاستگرى را پیشه ساخته و هرگز کلمه اى بى جا بر زبان نمى آورد و در میان روحانیت ایران، او از معدود کسانى بود که به نظم و سازمان، اعتقاد داشت.
بهشتى به عنوان یک نویسنده اسلامى در مسائلى از قبیل «مفهوم دولت در اسلام» و نیز «نقش روحانیت در رابطه اسلام با مکتب هاى فکرى جدید» مطالب فراوانى نوشته است. سال هاى اقامت او در آلمان غربى، به عنوان رهبر جامعه مسلمانان هامبورگ، از موضوعات بحث برانگیز او به ویژه پس از انقلاب بوده است.
قدرت سازماندهى دکتر بهشتى در ایجاد حزب جمهورى اسلامى، تسلط بر قدرت از طریق مجلس و سازمان دادن سپاه پاسداران و جهاد سازندگى به خوبى آشکار شد.
مرگ بهشتى، خلاء قدرتى در تمام دستگاه ها یى که تحت کنترل او بود، به وجود مى آورد و مشکل است بتوان در میان روحانیت حاکم، کسى را یافت که بتواند تمام نقش هاى او را عهده دار شود.»
81. چشمان نافذ و پر فروغشان
ساعت 8:30 صبح 8 تیر ماه در اتاق کوچک بیرونى امام به محضرشان مشرف شدیم. حال و هوا و منظره این جلسه را هم الساعه نمى توانم توصیف کنم. پیرمردى هشتاد و چند ساله را در نظر بیاورید که از عارضه قلبى رنج مى برد و تحت محافظت شدید اطبا است.و گفته اند که کوچکترین ناراحتى و شوک روحى ممکن است، قلبش را از کار باز دارد. قلبى که اگر از کار بیفتد، به دنبالش هزاران قلب دیگر از کار خواهد افتاد. میلیون ها مستضعف از غصه دق خواهند کرد و میلیون ها مستکبر هم از شادى خواهند رقصید. آینده انقلابى عظیم تهدید مى شد و ثمره خون هزاران شهید به خطر مى افتاد.
با این ملاحظات، ما براى انتقال خبر شهادت کسانى که بى شک در قلب و دل رئوف امام، جایشان کمتر از فرزندان صلبى اش نیست، مشکل داشتیم.
این یک سوى سکه است و سوى دیگر آن این است که همه امید ما هم همین جاست. اگر مشکلات را این جا حل نکنیم، جاى دیگرى نداریم. نگویید خدا و خدا همین امام را وسیله قرار داده است و غیر از همین رهبر، کس دیگرى را نداریم که درد دلمان را به او بگوییم و غیر از همین اتاقک جاى دیگرى نبود که به آن پناه ببریم.
خود ایشان هم از پیش خیلى چیزها را مطلع شده بودند و مى دانستند که ما از ایشان بیشتر احتیاج به دلدارى و تسلیت و تقویت و هدایت داریم و به همین دلیل خیلى زود ما را پذیرفتند.
نگاه هاى مهربانانه و توجهات عطوفانه از چشمان نافذ و پر فروغشان که در سیماى نورانى و چهره زرد و تکیده شان به ما مى افکندند، روحبخش و امید آفرین بود، تا چه رسد به کلمات محکم و پرمعنا و لحن گیرایشان که از میان لب هاى خشک شده ولى زیبایشان مى گرفتیم.
ما تسلیت گفتیم و ایشان ما را دلدارى دادند و با ذکر حادثه و لطیفه اى از تاریخ قدیم حوزه نجف اشرف در یک بلیه عمومى و اشاره به سرنوشت انبیاء و اولیاء و الطاف و هدایت الهى، به ما آرامش و اعتماد به نفس بیشترى دادند.
82. به درد بخور براى جامعه
آخرین برگ از این نوشتار کلام مقتداى سید شهید، امام خمینی رحمه الله است که با هم مى خوانیم:«... اشخاصى بودند که آن قدرى که من از آنها مى شناسم از ابرار بوده اند از اشخاص متعهد بوده اند که در رأس آنها مرحوم شهید بهشتى است. ایشان را من بیست سال بیشتر مى شناختم. مراتب فضل ایشان و مراتب تفکر ایشان و مراتب تعهد ایشان بر من معلوم بود.
و آنچه که من راجع به ایشان متأثر هستم، شهادت ایشان در مقابل او ناچیز است و آن مظلومیت ایشان در این کشور بود.
مخالفین انقلاب، افرادى [را] که بیشتر متعهدند، مؤثرتر در انقلاب اند، آنها را بیشتر مورد هدف قرار داده اند. ایشان مورد هدف اجانب و وابستگان به آنها در طول زندگى بود. تهمت ها، تهمت هاى ناگوار به ایشان مى زدند!
از آقاى بهشتى اینها مى خواستند موجود ستمکار دیکتاتور معرفى کنند، در صورتى که من بیش از بیست سال ایشان را مى شناختم و برخلاف آنچه این بى انصاف ها در سرتاسر کشور تبلیغ کردند و مرگ بر بهشتى گفتند، من او را یک فرد متعهد، مجتهد، متدین، علاقمند به ملت، علاقمند به اسلام و به درد بخور براى جامعه خودمان مى دانستم».
منابع:
1. رجایى، غلامعلى؛ سیره شهید دکتر بهشتى؛ نشر شاهد؛ چاپ دوم؛ 1383؛ تهران2. وفا؛ افسانه؛ زندگى سیدمحمد حسینى بهشتى؛ روایت فتح؛ چاپ اول؛ 1385؛ تهران
3. مظفرى، اکبر؛ جفاى دوستان بهشتى زیرآوار اتهام ها؛ شاکر؛ چاپ اول؛ 1385؛ قم
4. کردى، على؛ زندگى و مبارزات شهید آیت اللّه بهشتى؛ مرکز اسناد انقلاب اسلامى؛ چاپ اول؛ 1385؛ تهران
5. میزبانى، مهناز؛ شیفته خدمت، نگاهى به زندگى بهشتى؛ مرکز اسناد انقلاب اسلامى؛ چاپ اول؛1381
6. طاهرنیا، ناصر؛ شهیدبهشتى؛ مدرسه؛ چاپ اول؛ 1380؛ تهران
7. مرادى، فرشته؛ سید محمد حسینى بهشتى: نگاهى به زندگى و مبارزات شهید دکتر بهشتى؛ فراندیش؛ چاپ اول؛ 1385؛ تهران
8. بنیاد نشر آثار و اندیشه هاى شهید آیت اللّه دکتر بهشتى؛ بازشناسى یک اندیشه: یادنامه بیستمین سال شهادت آیت اللّه دکتر بهشتى؛ بقعه؛ چاپ اول؛ 1380؛ تهران
9. بهشتى، محمد؛ سه گونه اسلام؛ بقعه؛ چاپ اول؛ 1386؛ تهران
10. بهشتى، محمد؛ مبانى نظرى قانون اساسى؛ بقعه؛ چاپ سوم؛ 1380؛ تهران
11. مجموعه شعر سرچشمه خونین؛ انتشارات سوره مهر؛ چاپ اول؛ 1375؛ تهران
12. هاشمى، یاسر؛ هاشمى رفسنجانى کارنامه خاطرات 1360 عبور از بحران؛ انتشارات همشهرى؛ چاپ هشتم؛ 1378؛ تهران
13. ماهنامه شاهد یاران؛ دوره جدید؛ شماره 8؛ تیرماه 1385؛ تهران
14. بهشت خوبى ها، ویژه نامه هفتم تیر، سالگرد شهادت مرحوم آیت اللّه بهشتى؛ ضمیمه روزنامه اصفهان زیبا؛
1387
15. جاودانگان، ویژه نامه هفتم تیر، سالگرد شهادت مرحوم آیت اللّه بهشتى؛ ضمیمه روزنامه اصفهان زیبا؛ 1388
16. روزنامه هاى جمهورى اسلامى، ش 8086؛ ش 8369؛ اطلاعات، ش 24226؛ ش 23945؛ ش 24503؛ همشهرى، ش 4303؛ اصفهان زیبا، ش 179
17. لوح فشرده چند رسانه اى شیفته خدمت؛ نشر شاهد؛ تهران
18. لوح فشرده امت مظلوم؛ گروه فرهنگى آرمان؛ مشهد
منبع: هم حسینى بود هم بهشتى، مهدى آقایى، ناشر: قم؛ دفتر نشر معارف، چاپ سوم، تابستان 1390ش.