يک نامه به يک دوست
نويسنده:رضا بابايي
سلام. حال من خوب نيست، امّا هميشه براي سلامتي شما، شمع روشن مي کنم. مدتي است که همه را از خود، بي خبر گذاشته ايد. حتمآَ مي دانيد که پدربزرگ مرد! براي پدر هم نفسي بيش نمانده است. جمعه ي پيش، سخت بيمار بود. از بستر بر نمي خاست. چشم هايش، پشت پنجره افتاده بود. قلبش تا لب ها بالا آمده بود و همان جا مي تپيد. زمزمه مي کرد، مي گفت:
دوست را گر سر پرسيدن بيمار، غم است
گو بران خوش، که هنوزش نفسي مي آيد
مادر و مادربزرگ، خيلي بي تابي مي کنند. هر سال که نرگس باغ، شکوفه مي دهد، آن ها هم به خود وعده مي دهند که امسال مي آيي. مادر، ديگر خانه داري نمي کند. معلم شده است. دعاي عهد، درس مي دهد، به ماهي هاي حوض. زنگ هاي تفريح، سماور را آتش به جان مي کند و حافظ مي خواند. انتخاب غزل را به خود حافظ مي سپارد. هميشه مي گويد:حافظ مگر همين يک شعر را دارد؟ بعد مي خواند:
مژده اي دل، که مسيحا نفسي مي آيد
که ز انفاس خوشش بوي کسي مي آيد
از غم هجر مکن ناله و فرياد که دوش
زده ام فالي و فرياد رسي مي آيد
اين از خانه. دو سه جمله اي هم از روزگارمان برايت بنويسم. نمي دانم چرا آسمان بخيل شده است، نمي بارد. زمين سنگ دلي مي کند، نمي روياند. ماه و خورشيد، چشم ديدن همديگر را ندارند. خيابان ها پر از غول هاي آهني شده اند. کوچه ها امن نيستند. مردم، جمعه هاي خودشان را به چند خنده ي تلخ مي فروشند. هيچ حادثه اي ذائقه ها را تغيير نمي دهد. مثل اينکه همه سنگ و چوب شده ايم. عجيب است! داماد ها از حجله مي ترسند. عروسي ها را در کوچه هاي بن بست مي گيرند. اذان، رنگ پريده به خانه ها مي آيد. نماز، زمين گير شده است. رمضان، مهمان ناخوانده را مي ماند که سرزده، بزم مردم را بر هم مي زند. از روزه در شگفتم که چرا افطار را خوش نمي دارد. حج، هزار زخم از خال مغيلان بر تن دارد. جهاد، بهانه گير شده است. آدم ها کيسه هايي پر از خمس و زکات، به ديوار هاي گورشان آويخته اند. نپرس موريانه ها، چه به روزگار مسجد آورده اند. از همه تلخ تر اينکه، عصر هاي جمعه، دلم نمي گيرد. شنيده اي ديگر کسي پاي شعر هايش، تخلص نمي گذارد و شاعران، يعني زمين خوردگان وزن و قافيه ؟ نمي دانم وقتي اين نامه را مي خواني، کجا ايستاده اي. هر جا هستي، زودتر بيا. از بس شما را نديده ايم چشمانمان هرزه شده است. بيم دارم اگر چندي ديگر بگذرد، ندبه خوان هاي مسجد، پيرتر شوند. آدم ها همه دير باورند و زود رنج، بهانه مي گيرند. مي گويند:
او نيز ما را فراموش کرده است.
امّا من مي دانم که شما، همه را به اسم و رسم و نيت، به ياد داريد. دوست دارم باز برايت بنويسم. امّا يادم آمد که بايد به گلدان ها آب بدهم. مادرم گفته است، اگر به شمعداني ها آب بدهم، آن ها براي آمدن تو دعا مي کنند. راست مي گويد. از وقتي که مرتب آبشان مي دهم، دست هاي سبزشان را رو به آسمان گرفته اند.
والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته
منبع:ماهنامه ي موعود شماره ي 100
دوست را گر سر پرسيدن بيمار، غم است
گو بران خوش، که هنوزش نفسي مي آيد
مادر و مادربزرگ، خيلي بي تابي مي کنند. هر سال که نرگس باغ، شکوفه مي دهد، آن ها هم به خود وعده مي دهند که امسال مي آيي. مادر، ديگر خانه داري نمي کند. معلم شده است. دعاي عهد، درس مي دهد، به ماهي هاي حوض. زنگ هاي تفريح، سماور را آتش به جان مي کند و حافظ مي خواند. انتخاب غزل را به خود حافظ مي سپارد. هميشه مي گويد:حافظ مگر همين يک شعر را دارد؟ بعد مي خواند:
مژده اي دل، که مسيحا نفسي مي آيد
که ز انفاس خوشش بوي کسي مي آيد
از غم هجر مکن ناله و فرياد که دوش
زده ام فالي و فرياد رسي مي آيد
اين از خانه. دو سه جمله اي هم از روزگارمان برايت بنويسم. نمي دانم چرا آسمان بخيل شده است، نمي بارد. زمين سنگ دلي مي کند، نمي روياند. ماه و خورشيد، چشم ديدن همديگر را ندارند. خيابان ها پر از غول هاي آهني شده اند. کوچه ها امن نيستند. مردم، جمعه هاي خودشان را به چند خنده ي تلخ مي فروشند. هيچ حادثه اي ذائقه ها را تغيير نمي دهد. مثل اينکه همه سنگ و چوب شده ايم. عجيب است! داماد ها از حجله مي ترسند. عروسي ها را در کوچه هاي بن بست مي گيرند. اذان، رنگ پريده به خانه ها مي آيد. نماز، زمين گير شده است. رمضان، مهمان ناخوانده را مي ماند که سرزده، بزم مردم را بر هم مي زند. از روزه در شگفتم که چرا افطار را خوش نمي دارد. حج، هزار زخم از خال مغيلان بر تن دارد. جهاد، بهانه گير شده است. آدم ها کيسه هايي پر از خمس و زکات، به ديوار هاي گورشان آويخته اند. نپرس موريانه ها، چه به روزگار مسجد آورده اند. از همه تلخ تر اينکه، عصر هاي جمعه، دلم نمي گيرد. شنيده اي ديگر کسي پاي شعر هايش، تخلص نمي گذارد و شاعران، يعني زمين خوردگان وزن و قافيه ؟ نمي دانم وقتي اين نامه را مي خواني، کجا ايستاده اي. هر جا هستي، زودتر بيا. از بس شما را نديده ايم چشمانمان هرزه شده است. بيم دارم اگر چندي ديگر بگذرد، ندبه خوان هاي مسجد، پيرتر شوند. آدم ها همه دير باورند و زود رنج، بهانه مي گيرند. مي گويند:
او نيز ما را فراموش کرده است.
امّا من مي دانم که شما، همه را به اسم و رسم و نيت، به ياد داريد. دوست دارم باز برايت بنويسم. امّا يادم آمد که بايد به گلدان ها آب بدهم. مادرم گفته است، اگر به شمعداني ها آب بدهم، آن ها براي آمدن تو دعا مي کنند. راست مي گويد. از وقتي که مرتب آبشان مي دهم، دست هاي سبزشان را رو به آسمان گرفته اند.
والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته
منبع:ماهنامه ي موعود شماره ي 100