آقامحمد خان، اولين شاه قاجار در خرداد سال 1176 کشته شد. فارغ از داستان هاي راست و دروغي که درباره او گفته و نوشته مي شود. کسي در بيرحمي او شک ندارد. در مورد فجايعي که او در کرمان، گرجستان و جاهاي ديگر...
آقامحمد خان، اولين شاه قاجار در خرداد سال 1176 کشته شد. فارغ از داستان هاي راست و دروغي که درباره او گفته و نوشته مي شود. کسي در بيرحمي او شک ندارد. در مورد فجايعي که او در کرمان، گرجستان و جاهاي ديگر آفريد اغراق بسيار شده ولي به هر حال اين اتفاقات رخ داده است. در مورد مرگ او هم سخن هاي بسياري وجود دارد. ولي بر اساس مشهورترين و معتبرترين روايت، او سرانجام قرباني بي رحمي خودش شد. مي گويند او در سفري بود و احتمالا در ادامه لشکري کشي هايش شبي برايش خربزه مي آورند تا خواجه تاجدار بخورد. او نيمي از خربزه را مي خورد و نيمي از آن را که مانده بود به خدمتکارانش مي دهد تا نگه دارند ومي گويد فردا آن را خواهد خورد. خدتمکاران بيچاره هم حماقت مي کنند و خربزه شاه را مي خورند. آقا محمد خان باخبر مي شود. خدمتکاران که احتمالا سه نفر بوده اند را احضار مي کند به آنهامي گويد که صبح آنها را اعدام خواهد کرد؛ فقط به خاطر خربزه، نه چيز ديگري! نيمه هاي شب، خادمان محکوم با نگهباناني که مسئول محافظت از آنها بودند که آنها هم دل خوشي از شاه نداشتند به توافق مي رسند و با همکاري هم در مدت کوتاهي نقشه اي درست و حسابي براي شاه مي کشند و پيش از صبح به بارگاه شاه نزديک شده و با از پاي در آوردن سربازان محافظ بارگاه، کار شاه بي رحم را مي سازند! پيام اخلاقي: «آقامحمدخان! يک نصفه خربزه ارزش داشت؟ حالا خوب شد؟»
2- حرکت زمين را انکار مي کنم!
امروز اگر يک واقعيت علمي کشف شود مي تواند آزادانه مطرح شود. ولي در قرون وسطي و دوره پيش از رنسانس، کليسا بابي خردي در تمام مسائل دخالت مي کرد که علم هم يکي از مهم ترين آنها بود. بي شک گاليله يکي از بزرگ ترين قربانيان لجاجت ها و تفکرات سطحي کليسا بود، هر چند که در نهايت حرفش را زد. کليسا، در همه زمينه هاي علمي نظرياتي که اکثرا در گفته ها ونوشته هاي ارسطو ريشه داشت را مطلقا درست مي دانست و آنها را مقدس مي شمرد. از اين رو هر انديشه اي را که با اين باورها منطبق نبود کفر مي دانست. گاليله يک مسيحي کاتوليک بود اما اين چيزها تو کتش نمي رفت. اولين گفته هاي حساسيت برانگيزش در باره سقوط اجسام بود و بعد از آن هم نظريه مرکزيت زمين را رد کرد که او را به حبس، دادگاه و در نهايت توبه کردن کشاند. کليسا، بر پايه نظر ارسطو معتقد بود که زمين ثابت است و جهان به دور آن مي چرخد. گاليله با کامل کردن دستاوردهاي کپرنيک، آشکارا به مخالفت با انديشه ارسطو برخاست و خون کليسا را به جوش آورد. تمام دوست و رفيق هايش هم در دستگاه کليسا نتوانستند آتش خشم پاپ و اسقف ها را خاموش کنند. ابتدا حبسش کردند و سپس به دادگاه تفتيش عقايد بردند. اگر از گفته هايش توبه مي کرد او را اعدام مي کردند. او زير اين توبه نامه را - که هيچ وقت آن را باور نداشت- امضا کرد: «در هفتادمين سال زندگي در مقابل شما به زانو درآمده ام و در حالي که کتاب مقدس را پيش چشم دارم و با دست هاي خود لمس مي کنم توبه مي کنم و ادعاي خالي از حقيقت حرکت زمين را انکار مي کنم و آن را منفور و مطرود مي نمايم.» منظورش اين بود که: «هر چي شما بگيد درسته، ولي بگذاريد من زنده بمانم!»
3- جنايتکار ترين ماشين تاريخ
اين پورشه مدل 550 را مي توان به عنوان متهم رديف اول يک رشته قتل هاي زنجيره اي معرفي کرد! به ظاهر مظلومش توجه نکنيد! سال ها پيش خودش، به تنهايي چهار نفر را لت و پار کرد! اولين فاجعه را در ساعت 3:30 دقيقه بعد از ظهر 30 سپتامبر 1955 آفريد. جيميز دين: هنر پيشه هاليوودي، چند ساعتي بود که آن را از مکانيکش تحويل گرفته بود. داشت براي شرکت در مسابقه اي که هرگز به آن نرسيد خود را آماده مي کرد. براي اينکه قلق ماشين دستش بيايد وارد جاده اي بيرون شهري شد و سرعتش را بالا برد. سر يکي از پيچ ها در حالي که با لذت داشت رانندگي مي کرد، با پسري که سرشار از شور جواني، فورد غول پيکرش را مي راند شاخ به شاخ کرد و جوانمرگ شد! ماشين مچاله شده را از دره بيرون آوردند. آن را به يک تعمير گاه بردند تا درستش کنند. در آنجا در حالي که مکانيک بيچاره داشت روي ماشين کار مي کرد، اين فورد آدم کش از روک جک ليز خورد و روي تعمير کار افتاد. البته اين با نتوانست او را بکشد ولي او را براي هميشه از کار بيکار کرد. پس از اينکه در جاي ديگري ماشين را تعمير کردند، يک دکتر آن را خريد. او هم مثل مرحوم دين، قصد شرکت در مسابقات اتومبيل راني را داشت. اما چندي بعد در يک مسابقه تصادف کرد و مرد. دوباره پورشه جان سخت را تعمير کردند مرد خوشبخت ديگري آن را باز هم براي شرکت در مسابقات اتومبيل راني خريد. ولي اتومبيل، به صاحب جديدش هم که اعتقادي به خرافات نداشت وفا نکرد و او در يک تصادف کشته شد. پورشه را به گاراژي منتقل کردند که فرداي آن روز آتش گرفت. براي اينکه از دست اين بلاي خانمان سوز نجات پيدا کنند آن را يازده تکه و سپس ذوب کردند!
4- تمساح يا شوهر؟
قضيه اين بوده که يک روز صبح گريک لنونگ، مرد خانه بيدار مي شود و چون ديگر تحمل آقاي تمساح را نداشته به همسرش مي گويد: «ديگر خسته شده ام. از امروز اين خانه يا جاي من است يا اين تمساح!» و همسرش هم با کمال آرامش به او مي گويد: «اين تمساح مي ماند. تو اگر نمي تواني تحمل کني برو.» و به اين ترتيب اين زوج مهربان بعد از 25 سال زندگي مشترک از هم جدا مي شوند. ويکي 52 ساله که از اين به بعد بايد با اين تمساح زندگي کند آن را 13 سال پيش مقابل منزلشان پيدا کرده و آن را به خانه آورده بود. ويکي پرستار است و در شهر ملبورن کار مي کند. اين زن در مصاحبه با روزنامه هاي محلي گفت: «من بايد از اين تمساح نگهداري کنم. شوهرم بدون من هم مي تواند زندگي کند ولي اين تمساح توانايي مراقبت از خودش را ندارد.» و اين استدلال منطقي ما را هم متقاعد کرد که او چقدر کار درستي کرده. اصلا شوهر به چه درد آدم مي خورد؟! والا!
5- وقتي قصه هاي ترسناک جدي مي شوند
ادگار آلن پو؛ نويسنده آمريکايي قرن نوزدهم در نوشتن داستان هاي پليسي، جنايي و وحشتناک بسيار پرآوازه بود و هست. داستان هايش واقعا ترسناک و سرشار از اضطراب است، اما نه فقط روي کاغذ. چه کسي باور مي کند داستاني که زاده خيال او بوده به واقعيتي عيني تبديل شود؟! ولي اين اتفاق افتاد تا همه چيز شوخي شوخي جدي شود. او در سال 1849 از دنيا رفت. در اواخر عمرش داستاني هولناک نوشت که 30 سال بعد به واقعيت پيوست. بعضي ها مي گويند شايد اگر او اين داستان را نمي نوشت هرگز اتفاقي چنين دردناکي رخ نمي داد. در داستاني که او نوشته بود، يک کشتي بزرگ در دريا غرق مي شود. تنها چهار نفر از سرنشينان زنده مي مانند. آنها روي تخته چوب بزرگي چندين روز را به شب مي رسانند. وقتي گرسنگي طاقت شان را مي گيرد 3 نفر از آنها با هم توطئه مي کنند که نفر چهارم را که در داستان، ريچارد پارگر نام داشت به قتل رسانده و بخورند. در سال 1884 يک کشتي باري به نام فوندرد ميگوبينتا در دريا غرق شد. تنها چهارنفر از سرنشينانش زنده ماندند. آنها چندين روز روي کلکي سرگردان بودند تا اينکه سه نفر از آنها که سن و سال بيشتري داشتند نفر چهارم را که نوجواني بخت برگشته بود کشتند و نوش جان کردند! نام آن نوجوان ريچارد پارکر بود. باور کنيد!
6- سرسخت، همچون استراوينسکي
تقريبا 40 سال پس از مرگش، ايگور فئودوريچ استراوينسکي را يکي از بزرگ ترين و تاثيرگذارترين موسيقي دانان قرن بيستم مي دانند. او با انقلابي که در موسيقي ايجاد کرد، به عنوان يکي از برجسته ترين چهره هاي موسيقي مدرن شناخته مي شود. اين در حالي است که نه تنها هيچ کس او را به موسيقي تشويقي نکرد بلکه همه او را در موسيقي بي استعداد مي دانستند و دلسرد مي کردند. البته شايد هم حق داشتند. قيافه استراوينسکي اصلا شبيه موسيقي دانان نبود! و پيشرفت چشمگيرش را مديون سماجت خودش است و بس. مادر و پدرش در روسيه خوانندگان متوسط اپرا بودند . در کودکي استراوينسکي، خواستند به فرزندشان موسيقي بياموزند ولي بازيگوشي و بي توجهي هاي او آنها را از اين کار منصرف کرد. وقتي هم که سر عقل آمد و گفت مي خواهم به موسيقي بپردازم ديگر فايده اي نداشت. پدر و مادرش گفتند: «لازم نکرده! درس ات را بخوان.» البته او درسش را خواند ولي موسيقي را از هم ياد نبرد. در کنار درس به نواختن پيانو پرداخت. دائما به اين عنوان که خنگ است و استعداد ندارد توسط معلمش تحقير مي شد. ولي پا پس نکشيد. براي اينکه دل پدرو مادرش خوش باشد در رشته حقوق دانشگاه سن پترزبورگ شروع به تحصيل کرد. در آنجا با پسر نيکولاي ريمسکي کورساکوف؛ از موسيقي دانان شهير روسي آشنا شد. اصرار ايگو، دوستش را متقاعد کرد او را به ديدار کورساکوف ببرد، ديداري که باعث شد استراوينسکي به شاگردي کورساکوف درآيد و زمينه موفقيت هاي بعدي اش فراهم شود. ولي کورساکوف هم در برخورد اول او را دست کم گرفت. وقتي استراوينسکي نزد او رسيد، نت چند قطعه اي را که خودش نوشته بود به او نشان داد. کورساکوف سرسري نگاهي به آنها انداخت و آنها را ورق زد. سپس کاغذها را به کناري انداخت. لبخندي تحقيرآميز زد، ايگور را با بي حوصلگي نگاه کرد و گفت: «آقاي استراوينسکي، پيشنهاد مي کنم به تحصيل در رشته حقوق ادامه دهيد! رشته آينده داري است.» چقدر خوب شد که استراوينسکي گوش نکرد. منبع:همشهري دانستنيها 15
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.