افسر جوان
يک لشکر را يک جوان بيست و چهار پنج ساله اداره مي کند، در حالي که در هيچ جاي دنيا افسر به اين جواني پيدا نمي شود که يک لشکر را اداره کند.
مقام معظم رهبري
شهيد محمود کاوه، تولد: اول خرداد 1340، شهادت: 11 شهريور 1365 (در 25 سالگي، محل شهادت: حاج عمران، آخرين مسئوليت: فرمانده ي لشکر ويژه شهدا.
محمود که آمد، به يکي دو هفته نکشيد رفت توي ليست سه هزار توماني ها. اعلاميه اش را خودش آورد برايمان مي خواند و مي خنديد. دو سه هفته بعد پام گلوله خورد. مي خواستند بفرستنم مشهد. محمود آمد ديدنم، وقت خداحافظي گفت: راستي خبر جديد رو شنيدي؟ گفتم: چي؟ گفت: قيمت سرم زياد شده. گفتم: چقدر؟ گفت: بيست هزار تومان. چند ماه بعد بوکان که آزاد شد، آن قيمت به دو ميليون تومان هم رسيد. (1)
کليد پيروزي ما او بود. محمود را که ديدند، ماتشان برد. باور نمي کردند همه کاره ي عمليات اين آدم بوده است. آن وقت ها محمود هنوز ريش و سبيل نداشت. بايد دقيق مي شدي توي صورتش تا بتواني چيزي ببيني. (3)
همراه با رستمي آمد که آن موقع فرمانده ي عمليات سپاه مشهد بود. قيافه اش به ارتشي هاي زمان شاه نمي خورد. نوراني بود و با صفا. از يکي پرسيدم: اسم اين آقا چيه؟ گفت: صياد شيرازي. شروع کرد به صحبت. نيروي زبده و کار آمد مي خواست براي کردستان. مي گفت: من اومدم دست نياز دراز کنم به طرف شما برادراي عزيز. مي گفت: اوضاع کردستان خيلي حساسه. حتي يک لحظه هم جاي درنگ نيست.
حرف هاش که تمام شد، محمود بلند شد. من و هفده هجده نفر ديگه هم بلند شديم. بعضي مي خواستند بروند خانه هاشان خداحافظي. محمود مي گفت: مگه نمي بينين مي گه نبايد معطل کرد؟ همان روز با نوزده نفر ديگر يک راست رفتيم کردستان. (4)
يه جور خاصي پرسيد: ديگه چه کاري بايد بکنيم؟ گفتم: ديگه چيزي به ذهنم نمي رسه. گفت: يه کار ديگه هم بايد بکنيم. گفتم: چه کاري؟ گفت: توسل؛ اگر توسل نکنيم، به هيچ جا نمي رسيم. (8)
ظهر خانواده اش زنگ زدند سپاه، سراغ محمود را گرفتند. تعجب کردم. گفتم: يعني نيومده خونه تا حالا؟ گفتند: نه.
پي قضيه را گرفتم، کمي بعد فهميدم از سپاه يک راست رفته فرودگاه. از آنجا هم رفته منطقه. چند روز بعد ديدمش. حسابي از دستش شاکي بودم. با ناراحتي گفتم حاجي حقش بود سري هم به خونواده مي زدي، بعد مي رفتي. چشم هاش پر از اشک شد.گفت: ترسيدم کار خودم رو به امر الهي ترجيح بدم. (13)
مقام معظم رهبري
شهيد محمود کاوه، تولد: اول خرداد 1340، شهادت: 11 شهريور 1365 (در 25 سالگي، محل شهادت: حاج عمران، آخرين مسئوليت: فرمانده ي لشکر ويژه شهدا.
سر دو ميليوني
محمود که آمد، به يکي دو هفته نکشيد رفت توي ليست سه هزار توماني ها. اعلاميه اش را خودش آورد برايمان مي خواند و مي خنديد. دو سه هفته بعد پام گلوله خورد. مي خواستند بفرستنم مشهد. محمود آمد ديدنم، وقت خداحافظي گفت: راستي خبر جديد رو شنيدي؟ گفتم: چي؟ گفت: قيمت سرم زياد شده. گفتم: چقدر؟ گفت: بيست هزار تومان. چند ماه بعد بوکان که آزاد شد، آن قيمت به دو ميليون تومان هم رسيد. (1)
سد ديناميتي
فرمانده ي جوان
کليد پيروزي ما او بود. محمود را که ديدند، ماتشان برد. باور نمي کردند همه کاره ي عمليات اين آدم بوده است. آن وقت ها محمود هنوز ريش و سبيل نداشت. بايد دقيق مي شدي توي صورتش تا بتواني چيزي ببيني. (3)
نبايد معطل کرد
همراه با رستمي آمد که آن موقع فرمانده ي عمليات سپاه مشهد بود. قيافه اش به ارتشي هاي زمان شاه نمي خورد. نوراني بود و با صفا. از يکي پرسيدم: اسم اين آقا چيه؟ گفت: صياد شيرازي. شروع کرد به صحبت. نيروي زبده و کار آمد مي خواست براي کردستان. مي گفت: من اومدم دست نياز دراز کنم به طرف شما برادراي عزيز. مي گفت: اوضاع کردستان خيلي حساسه. حتي يک لحظه هم جاي درنگ نيست.
حرف هاش که تمام شد، محمود بلند شد. من و هفده هجده نفر ديگه هم بلند شديم. بعضي مي خواستند بروند خانه هاشان خداحافظي. محمود مي گفت: مگه نمي بينين مي گه نبايد معطل کرد؟ همان روز با نوزده نفر ديگر يک راست رفتيم کردستان. (4)
امان ضد انقلاب را بايد بريد!
انس با قرآن
توسل
يه جور خاصي پرسيد: ديگه چه کاري بايد بکنيم؟ گفتم: ديگه چيزي به ذهنم نمي رسه. گفت: يه کار ديگه هم بايد بکنيم. گفتم: چه کاري؟ گفت: توسل؛ اگر توسل نکنيم، به هيچ جا نمي رسيم. (8)
کاوه هنوز زنده است
تأثير سخنراني
اورکت
عکس امام
مرخصي، هيچ!
ظهر خانواده اش زنگ زدند سپاه، سراغ محمود را گرفتند. تعجب کردم. گفتم: يعني نيومده خونه تا حالا؟ گفتند: نه.
پي قضيه را گرفتم، کمي بعد فهميدم از سپاه يک راست رفته فرودگاه. از آنجا هم رفته منطقه. چند روز بعد ديدمش. حسابي از دستش شاکي بودم. با ناراحتي گفتم حاجي حقش بود سري هم به خونواده مي زدي، بعد مي رفتي. چشم هاش پر از اشک شد.گفت: ترسيدم کار خودم رو به امر الهي ترجيح بدم. (13)
فرمانده ي متواضع
پي نوشت:
1. سعيد عاکف، ساکنان ملک اعظم، ص 16.
2. همان، ص 31.
3. همان، ص 32.
4. همان، ص 14.
5. همان، ص 15.
6. فصلت: 30، در حقيقت، کساني که گفتند: «پروردگار ما خداست»؛ سپس ايستادگي کردند، فرشتگاني بر آنان فرود مي آيند [و مي گويند:] «هان، بيم مداريد و غمين مباشيد، و به بهشتي که وعده يافته بوديد شاد باشيد».
7.ساکنان ملک اعظم، ص 30.
8. همان، ص 88.
9. همان، ص 40.
10. همان، ص 75.
11. همان، ص 49.
12. همان، ص 82.
13. همان، ص 83.
14. همان، ص 76.