آمنه و حلیمه: دو مادر، یک فرشته — ایام شیردهیِ نوزادِ مکه

در این مطلب داستانِ دو سالِ نخستِ زندگیِ حضرت محمد (ص) را در آغوشِ دو مادرِ بزرگوار — آمنه و حلیمه — با جزئیاتی از عشق، معجزه، مسئولیت و برکتِ همراهیِ آنان با نوزادِ مکه روایت می کنیم.
سه‌شنبه، 18 شهريور 1404
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: قربان منتظمی
موارد بیشتر برای شما
آمنه و حلیمه: دو مادر، یک فرشته — ایام شیردهیِ نوزادِ مکه

مقدمه:

در سکوتِ صبح‌هایِ مکه، جایی که نسیمِ حرم، نفس‌هایِ نوزاد را نوازش می‌کرد، داستانِ عجیبی رقم خورد: داستانِ دو مادر، یکی از خاندانِ زهره، دیگری از بادیه‌هایِ خشکِ بنی‌سعد — که سرنوشت‌شان، در آغوشِ یک کودکِ نورانی، به هم گره خورد.
 
 آمنه، مادرِ خونی، با عشقی آرام و مسئولیتی مقدس، نخستین نفس‌هایِ محمد (ص) را در سایهٔ کعبه پرورش داد. حلیمه، دایهٔ آسمانی، با شیرِ سینه‌ای که خداوند آن را جوشنده کرد، او را در دلِ صحرا، میانِ گرسنگی و فقر، بزرگ کرد.
 
این دو زن، هر کدام با زبانی خاص — یکی با دعا و نوازشِ خانه، دیگری با شیرِ مادری و آوازِ بیابان — جهانِ کوچکِ پیامبرِ آینده را آباد کردند. ایامِ شیردهی، تنها دوره‌ای از تغذیه نبود؛ بلکه فصلِ تأسیسِ اعتماد، عشق، و هویتِ مقدس بود — فصلی که در آن، آسمان، زمین را برایِ پرورشِ فرشته‌ای انتخاب کرد که تاریخ را دگرگون خواهد ساخت.
 

آمنه و حلیمه: دو مادر، یک فرشته — ایام شیردهیِ نوزادِ مکه

کودکِ مکه چه زیباست!
گویی خورشیدی از آستینِ عبدالمطلب به آسمانِ خانه سریده بود — نه آن خورشیدِ سوزانِ ظهر که سایه‌ها را نابود می‌کند، بلکه آن خورشیدِ صبحگاهی که با نوازشِ نخستینِ خود، جهان را از خواب بیدار می‌کند. روزها با او چگونه می‌گذشت؟ مثلِ عبورِ باد روی شن‌های نرمِ بیابان؛ بی‌صدا، اما ردپایی به یادگار می‌گذاشت — ردپایی که قلبِ هر کسی را که از کنارش می‌گذشت، نرم‌تر می‌کرد.
 
آمنه در سایه‌سارِ این آرامش می‌زیست. نفس‌هایش با نفس‌های کودک هماهنگ شده بود. عبدالمطلب هر بار که چهره‌اش را به سوی نوزاد می‌گرداند، گویی گلی در سینه‌اش می‌شکفت — گلی که ریشه‌اش در تپشِ قلبِ نوه‌اش داشت، و شکوفه‌اش، امیدی بود که حتی در سخت‌ترین روزها، پیرمرد را از زمین بلند می‌کرد.
 
آمنه کجایی؟
چشم‌های پیرمرد، مثل دو شمعِ فروزان در تاریکی، در جست‌وجوی آمنه به هر سو چرخید. او نبود. به گهواره نزدیک شد. کودک خوابیده بود؛ آرام چون فرشته‌ای که در حریمِ خدا به استراحت افتاده است — نفس‌هایش آنقدر نرم بود که گویی هوا هم از ترسِ بیدارش کردن، نفس نمی‌کشید. عبدالمطلب از جست‌وجو خسته شد. شب را به راز و نیاز گذرانده بود، اما اکنون گمگشته‌ای دیگر داشت — گمگشته‌ای که در خانه بود، ولی در دلِ خود گم شده بود: آمنه.
او را در گوشه‌ای از حیاط یافت؛ تنها، با چشمانی که غم را مثل بارانِ بهاری در خود جمع کرده بود — بارانی که هنوز نباریده، اما ابرهایش سنگین از اشکِ ندیده بود.
 
سلام دخترم!
آمنه از جا پرید. گویی صدایش، مثل زنگوله‌ای ناگهانی، او را از رویایی عمیق بیدار کرد.
برخاست و با لحنی که تلاش می‌کرد آرام باشد، گفت:
«سلام بر شما، عموجان! ببخشید... متوجه آمدنتان نشدم.»

عبدالمطلب دل‌آشوبه‌اش را فهمید. غمی در چشمان آمنه موج می‌زد — موجی آرام، اما عمیق — هرچند سعی می‌کرد آن را زیر لبخندِ کمرنگش، مثل سنگی زیر شن، پنهان کند.
تو را چه می‌شود، آمنه؟
«شما نگران نباشید... چیزی نیست».

پیرمرد بی‌تاب شد — بی‌تابیِ پدری که می‌داند دخترش دروغ می‌گوید، ولی نمی‌داند چطور باید دری را که بسته، باز کند.
«آسوده باشم؟! نگرانی از سر و روی تو می‌بارد! بگو، چه داری؟ من جای پدر توام! مسئول تو و این کودکِ شیرخوار! بیا، با من بیا»
  
سفره‌خانه‌ی بخشنده‌ی قریش
دستِ آمنه را گرفت — دستی لرزان، مثل برگی در بادِ پاییز — و به سفره‌خانه برد. آنجا، در آن صبحِ زود، خالی از مهمان بود — گویی خانه هم می‌دانست که امروز، مهمانِ ویژه‌ای دارد: غمِ یک مادر.
 خوشه‌های طلایی خرما در سینی می‌درخشیدند — درخششی ساده، اما گرم، مثل خنده‌های قدیمیِ آمنه. کوزه‌ای پر از آب، تشنگی را یادآوری می‌کرد — نه تشنگیِ بدن، که تشنگیِ دل.
 
عبدالمطلب «ام‌ایمن» را صدا زد — صدایش آرام بود، اما فرمان‌دهنده:
کاسه‌ای شیر گرم بیاور!
سپس رو به آمنه کرد — نگاهش مثل پناهی بود برای کسی که از بارِ خود خسته شده:
«دخترم، دلواپسِ توام! چه چیزی از من پنهان می‌کنی؟ هرچه بخواهی، برایت فراهم می‌کنم. تو و آن کودک، عزیزترینِ جانِ منید. »
 
رؤیای آمنه
ام‌ایمن شیر را آورد — شیری که گرمایش، یادآورِ گرمایِ آغوشِ مادری بود. عبدالمطلب با دستانِ لرزانِ خود — دستانی که سال‌ها حملِ سنگینِ مسئولیت را تحمل کرده بود — کاسه را پیشِ آمنه نهاد.

آمنه سکوت کرد — سکوتی سنگین، مثل سکوتِ بیابان قبل از طوفان.
سپس سر برداشت و به چهره‌ی نورانیِ پیرمرد نگاه کرد — سفید مثل برفِ کوهستان، اما گرم‌تر از آفتابِ ظهر.

سرانجام سخن گفت — کلماتش مثل قطره‌های شبنم، آرام و لطیف، اما سنگین از معنا:
خوابی دیده‌ام... دیشب، کنار او بودم که ندایی از آسمان برخاست — ندایی که نه با گوش، که با قلب شنیدم:  
آمنه! ای زنِ بزرگوار... چون خواستی برای شیرخوارت دایه‌ای برگزینی، از زنانِ بنی‌سعد، حلیمه را انتخاب کن.
    
چشمانِ عبدالمطلب، مثل دو چراغِ مهتابی، در تاریکیِ این رؤیا روشن شد.
آمنه ادامه داد — صدایش لرزید، مثل شاخه‌ای که بادِ ترس به آن لگد زده:
«عموجان... نمی‌دانم چه رازی در این رؤیا نهفته است. من نگران نیستم... به آن چه نمی‌دانم، می‌اندیشم. »
  
آمنه، در آستانهٔ رازی کهنه و ترسی تازه
«عموجان! نمی‌دانم چه رازی در این رؤیا نهفته است... من نگران نیستم — به آن چه نمی‌دانم، می‌اندیشم.»
 
چشمانِ آمنه، مثل دو آینهٔ شکسته، بازتابی از پرسش‌هایی بود که جای پاسخ نداشتند. پرسش‌هایی که نه در کتاب‌ها پاسخشان بود، نه در زبانِ زنانِ مکه، نه حتی در دلِ پیرمردی که اکنون خیره در او نگریسته بود — عبدالمطلب.
 
عبدالمطلب نفسی کشید — نفسی که از عمقِ سینه‌اش می‌آمد، جایی که خاطراتِ کهن و ترس‌هایِ ناگفته در کنار هم جمع شده بودند.
 «ان‌شاءالله خیر است. خداوند بهتر می‌داند.»
 
اما آمنه، مادرِ کودکی که نفسش را با نفسِ نوزاد هماهنگ کرده بود، نمی‌توانست با یک «ان‌شاءالله» آرام شود. دستانش، که همیشه گرم و آرام بود، اکنون لرزید — لرزشی که از قلبش به سر انگشتانش رسیده بود.
 
«عمو... راست می‌گویی. اما بادیهٔ بنی‌سعد... دیری است که در خشکی و قحط‌سالی است. مردمش در بینوایی‌اند. از این گذشته، من چه؟! کودکم! یتیمِ عبداللّه! آرامشِ جانم از من دور خواهد شد... او همه‌چیزِ من است. مایهٔ امید و دلخوشیِ من. تابِ دوریِ او را ندارم... او یادگارِ عبداللّه است... عبداللّهِ شما.»
 
چه غمگین سخن می‌گفت — سخنی که از گلویش بیرون می‌آمد، مثل آوازِ باد در شکافِ کوه‌ها: نرم، اما سنگین از درد. بویِ فراق، بویِ خاکِ صحرا، بویِ شب‌هایی که دیگر با کودکش نخواهد خوابید، در فضای اتاق پیچید.
 
اشک در چشمانِ پیرمرد حلقه زد — نه اشکِ ضعف، اشکِ عشق. عشقی که از پدربزرگی سرچشمه می‌گرفت، اما در دلِ پدری غرق شده بود.
 «دخترم... این رؤیا نشانه‌ای از حمایتِ آسمانی از محمد است. خداوند می‌خواهد او را از دشمنانِ خود و پدرش دور کند.»
 
 نامِ دشمن، نامِ ترس
 آمنه، مثل کسی که ناگهان زیر پایش لغزیده، سرش را بلند کرد:
«چه گفتید، عمو؟! دشمنانِ او و پدرش؟! دشمنانِ عبداللّه چه کسانی هستند؟ نکند... عبداللّه را آن‌ها...؟»
 
عبدالمطلب حرفش را قطع کرد — نه با خشونت، با مهربانیِ مردی که می‌داند چه زخمی را دارد باز کند.
«وحشت مکن، دخترم. روزگار بازی‌هایی دارد... یهودیان در گذشته، برای کشتنِ عبداللّه نقشه کشیدند. بدون شک، هدفِ آن‌ها محمد است... کودکِ تو! نوهٔ دلبندِ من.»
 
ظرفِ شیر در دستانِ آمنه لرزید — لرزشی که از دستانش به قلبش رسید. نفسش بند آمد.
«داستان چیست، عمو؟ یهود چرا می‌خواستند شوهرِ مرا بکشند؟»
 
در همین لحظه، درِ اتاق با آرامشی شکسته باز شد. ام‌ایمن، با چهره‌ای آرام و خبری فوری، وارد شد:
«سرورم! گروهی در کنارِ کعبه منتظرتان هستند. می‌خواهند شما را ببینند.»
 
«آن‌ها را می‌شناسی؟»
«مردی از آنان به نامِ سواد بن فارب را می‌شناسم. سواد اصرار دارد که شما را ببیند.»
 عبدالمطلب، نام را شناخت — نامی که وزن داشت، نامی که در بازارِ شعر و کهنگیِ مکه، جایگاهی ویژه داشت. با اشاره‌ای کوتاه، موافقت خود را اعلام کرد.
 
قبل از رفتن، دستانِ آمنه را گرفت — گرفتنی که قولی بود:
«آن چه گفتم، داستانِ دور و درازی دارد. نگران نباش. خداوند پشتیبانِ محمد است. هنگامی که بازگردم، با تو سخن خواهم گفت.»
 آمنه سر تکان داد — سکوتی که تنها مادران می‌فهمند. سکوتی که معنایش این بود: «برو... من منتظرم.»
  
سواد بن فارب — مردی که در چشمِ کودک، آینده را دید
کعبه، همیشه شاهدِ سکوت‌ها و فریادهایِ تاریخ بود. امروز هم، عبدالمطلب در سایهٔ آن نشسته بود — نه به عنوانِ سرپرستِ قریش، بلکه به عنوانِ پدربزرگی که می‌دانست، آیندهٔ این شهر، در گهواره‌ای کوچک در خانه‌اش خوابیده است.
 
سواد بن فارب، با قدم‌هایی آرام و چشمانی پر از رمز، به سویش آمد. سلام کرد — سلامی که احترام و کنجکاوی را با هم می‌آمیخت.
 «ای سرورِ مکه! شنیده‌ام خداوند به عبداللّه کودکی عطا کرده است. مردم می‌گویند شگفتی‌هایی از او به ظهور رسیده است. می‌خواهم رُوی او را ببینم... البته اگر شما اجازه دهید.»
 عبدالمطلب پیشانی‌اش را فشرد — نشانه‌ای که می‌دانست، این مرد، بیش از آنچه می‌گوید، می‌داند.
 
«سواد! حقیقت را بگو. آیا چیزی را از من پنهان می‌کنی؟ از چهره‌ات آن را می‌خوانم. مرا از آن چه می‌دانی آگاه کن.»
 سواد لبخندی زد — لبخندی که راز را نمی‌گفت، اما قولِ گفتنش را می‌داد.
 «ای بزرگِ بنی‌هاشم... رازهای فراوان در سینه دارم. اجازه بده کودک را ببینم، آن چه در سینه دارم، باز خواهم گفت.»
  
در حضورِ نور — لحظه‌ای که تاریخ نفس کشید
خانه، غرق در سکوتِ مقدس بود. کودک، در خوابی ناز، نفس‌هایش آنقدر آرام بود که گویی زمان هم برایش ایستاده بود.
عبدالمطلب با آوازی زیر، گفت:
 
«او محمد است. سخن مگو... می‌ترسم بیدار شود. آهسته گام بردار.»
سواد، مثل کسی که به حرمِ خدا نزدیک می‌شود، قدم‌هایش را کوچک و آرام گذاشت. هر قدم، یک نفس. هر نفس، یک دعا.
 
وقتی به گهواره نزدیک شد، نوری که از چهرهٔ کودک می‌تابید، فضای اتاق را پر کرد — نوری که نه از شمع بود، نه از مهتاب، نوری که از درونِ جانِ کودک سرچشمه می‌گرفت.
 لبخندی بر لبانِ محمد نقش بسته بود — لبخندی به زیباییِ شقایق‌هایِ صحرا، شقایق‌هایی که حتی در خشک‌ترین خاک هم می‌روییدند.
سواد زانو زد — نه از ترس، از تعظیم. مثل نیایش‌کننده‌ای که پیشِ مقدسات ایستاده است.
 
چشمانِ کودک باز شد.
سواد، در آن چشمانِ سپید، اقیانوسی بی‌کران دید — اقیانوسی که خود را در آن شناور یافت. گم‌کرده‌اش را یافته بود.
 کودک را در آغوش گرفت — گرفتنی که عشق بود، نه تمایل. به سینه‌اش فشرد، و سر و رویش را غرق در بوسه کرد — بوسه‌هایی که نه مادرانه بود، نه پدربزرگی، بوسه‌هایی که ایمان‌آورده بود.
 
عبدالمطلب، دستی بر شانه‌اش گذاشت:
«مردِ دانا... آیا نمی‌گویی چه در دلت می‌گذرد؟»
سواد، با اشکی که در چشمانش حلقه زده بود و صدایی که می‌لرزید، گفت:
 
«قلبم به من دروغ نمی‌گوید... به این کودک ایمان آورده‌ام.»
بار دیگر، محمد را به سینه فشرد — این بار، میان دو چشمش را بوسید. بوسه‌ای که مهرِ تأیید بود.
و بیرون رفت — بیرون رفت، مثل کسی که مأموریتی مقدس را به پایان رسانده است.
 
آمنه و رازِ خون‌آلوده‌شدنِ پیراهنِ یحیی
وقتی آمنه وارد اتاق شد، پدربزرگ و نوه، تنها بودند. پدربزرگ، خوشحال — خوشحالی‌ای که از درون می‌تابید، نه از ظاهر.
آمنه تردید داشت — تردیدی که از ترسِ زنده‌شدنِ خاطراتِ تلخِ گذشته بود. اما عبدالمطلب دریافت. از کنارِ گهواره برخاست، و با اشاره‌ای آرام، آمنه را به دنبالش برد — به حیاطِ بزرگِ خانه، جایی که باد، رازها را با خود می‌برد، نه در گوش‌ها می‌نشاند.
 
نشستند — نشستنی که سکوت، پیش‌درآمدِ سخن بود.
«بشنی، دخترم... می‌خواهم از آن چه فکرت را مشغول کرده، بگویم.»
 
اشتیاقِ دانستن، سراسرِ آمنه را فرا گرفته بود — مثل کودکی که برای نخستین بار، به دنیایی تازه قدم می‌گذارد.
عبدالمطلب شروع کرد:
«در سرزمینِ شام، گروهی از یهود زندگی می‌کردند. آن‌ها پیراهنی از یحیی، پیامبر، داشتند — یحیی که خود را به خاطر حق، به قتل رسانده بودند، و پیراهنش را در معبدشان نگه می‌داشتند. در کتاب‌هایشان نوشته بود: چون پیراهنِ یحیی خون‌آلود شود، پیامبری در مکه ظهور خواهد کرد... ظهورِ این پیامبر، پایانِ کارِ یهود خواهد بود.»
 
آمنه، نفسش را حبس کرد.
«یک روز، راهبانِ یهود، پیراهنِ یحیی را خون‌آلود یافتند. ترسیدند. در نقطه‌ای دورافتاده از سرزمینِ اردن، راهبی دانا زندگی می‌کرد — بیش از صد سال از عمرش می‌گذشت. راهبان نزد او رفتند...»
 
آمنه، دیگر نتوانست سکوت کند:
«راهب چه جوابی داد؟!» 
عبدالمطلب، با آرامشی پدرانه، دستش را بالای دستِ آمنه گذاشت:

«راهبِ کهنسال، به سخنانشان گوش فرا داد. مدتی ساکت ماند... سپس گفت: آیا می‌خواهید در برابرِ ارادهٔ الهی بایستید؟ زمانِ تولدِ پیامبری که وعده داده شده، نزدیک است... نشانه‌ها این را می‌گویند — و شما هم خوب می‌دانید. تسلیمِ ارادهٔ خداوند باشید.»
 
راهبان، راهب، و رازِ خونِ پیراهنِ یحیی
«وعدهٔ داده شده نزدیک است. نشانه‌ها این را می‌گویند — و شما هم خوب می‌دانید. تسلیمِ ارادهٔ خداوند باشید.»
عبدالمطلب، جملهٔ راهبِ کهنسال را با آن آرامشی گفت که گویی خودِ خداوند از زبانِ او سخن می‌گفت. اما آمنه، مثل کسی که ناگهان در تاریکی، صدایی ناشناخته شنیده، دوباره پرسید:
 
«آیا راهبان... سخنِ او را پذیرفتند؟»
عبدالمطلب، با نگاهی که هم رنجِ تاریخ را داشت و هم هشداری برای آینده، آهسته گفت:
 «نه، دخترم... در میان آنان، راهبی سرکش و مغرور بود — به نامِ هیوبا بن داحور. هیوباى پلید، آنان را از اندیشیدن به سخنانِ حکیمانهٔ راهبِ کهنسال باز داشت.»
 
و بعد، با صدایی که گویی خودِ هیوبا در آن صحنه حاضر شده بود، نقل قول کرد:
«او پیر است. عقلش کم شده و نمی‌داند چه می‌گوید! آیا حاضرید به سخنِ او گوش فرا دهید و نابودیِ قومِ یهود را شاهد باشید؟ وقت خود را تلف نکنید. باید چاره‌ای بیندیشیم — و تا دیر نشده، کاری بکنیم!»
   
راجبان، میانِ ترس و تردید، مانند برگ‌هایی در بادِ سخت، به هر سو تکان خوردند. نمی‌دانستند به کدامِ دو صدایِ مخالف گوش دهند: صدایِ خردمندی که از عمقِ عمرِ صد ساله می‌آمد، یا صدایِ خشم‌آلودِ مردی که تنها به نابودی فکر می‌کرد.
 
هیوبا، با چشمانی که از طمع می‌سوخت، ادامه داد:
«از شما علماى یهود می‌پرسم: هنگامی که شجرهٔ خضرا را از ریشه درآوردیم، آیا دیگر بار روید؟ آیا شاخ و برگش بر زمین، سایه‌افکن شد؟»
و آن‌ها، با صدایی که گویی از گلویشان بیرون می‌آمد، پاسخ دادند:
«نه!»
 
سخنانِ هیوبا، مثل سمِ کشنده‌ای که آرام در خون می‌پیچد، کار خود را کرد. راهبان، که تولدِ پیامبری از میانِ عرب را هرگز نمی‌پذیرفتند، آمادهٔ همکاری با او شدند.
هیوبا، خنده‌ای کشید — خنده‌ای که از دلِ پیروزیِ شوم بود. دندان‌های زرد و نازیبایش، مثل سنگ‌هایِ خشکِ بیابان، در نورِ مهتاب نمایان شد.
 
راهبِ کهنسال، با چشمانی پر از دردِ پیش‌بینی، آن‌ها را سرزنش کرد:
«خداوند، موسی را در خانهٔ دشمنانش حفظ کرد. با ارادهٔ او دشمنی نکنید... شما، قومِ یهود را نابود خواهید کرد. اندکی درنگ کنید. به سخنانم گوش دهید.»
     
اما هیوبا، در حالی که می‌خندید، به سویِ راهب اشاره کرد و با تمسخر گفت:
«پیرِ خرفت! دیوانه شده... او را به حالِ خود بگذارید. برویم! نشانه‌ها ظاهر شده — پیراهنِ یحیی خون‌آلود است. جوانی به نامِ عبداللّه در مکه زندگی می‌کند... نوزادی که از او می‌ترسیم، به زودی از عبداللّه به وجود خواهد آمد. باید عبداللّه را بکشیم! برویم، یاران — کارِ بزرگی در پیش است. قومِ یهود به شما افتخار خواهد کرد!»
     
نقشهٔ شوم — و نخستین نبردِ عبداللّه با تاریکی
 آمنه، با شگفتی و هراس، هر کلمه را می‌بلعید — مثل کسی که آبِ زلال را می‌نوشد، اما هر جرعه، تلخ‌تر از قبلی است.
عبدالمطلب، نفسی تازه کرد — نفسی که گویی سنگینیِ تمامِ آن روزها را با خود به بیرون می‌برد.
 
«عموجان! آن‌ها به مکه آمدند؟»
«آری... به عنوانِ تاجر. به دو گروه تقسیم شدند: گروهی به کارِ خرید و فروش مشغول شدند — گروه دوم، به جستجویِ عبداللّه. آن‌ها عبداللّه را شناختند... و تصمیم گرفتند نقشهٔ شومشان را اجرا کنند.»
 
آمنه، مثل کسی که قلبش در دستش جمع شده، تند پرسید:
«آیا توانستند... نقشهٔ خود را اجرا کنند؟»
 
عبدالمطلب، با آرامشی که تنها مردانِ آزموده دارند، گفت:
«صبر داشته باش، آمنه... کاسه‌ای آب بیاور — تا بقیهٔ داستان را بگویم.»
 آمنه، از جا برخاست — حرکتی که گویی از دلِ اضطراب بیرون آمده بود. مشکی پر از آبِ خنکِ زمزم، در دهلیزِ خانه آویخته بود — آبی که گویی خودِ زمین، برای آرامشِ قلب‌هایِ دردمند، جاری کرده بود.
 
کاسه‌ای سفالین را پر کرد — پر از آبی که بویِ کویر و معجزه را با خود داشت — و نزدِ پدرِ شوهرش برد.
عبدالمطلب، با احترامی که حتی در غم هم از دست نمی‌داد، از او تشکر کرد. کاسه را به لب رساند — گوارا و خنک. جرعه‌ای خورد... و کاسه را کنار گذاشت.
 سپس شروع کرد: «یک شب، پسرم رؤیایی عجیب دید — رؤیایی که بی‌قرارش کرده بود. به من گفت:  
 
«خوابی شگفت دیده‌ام... در عالمِ رؤیا، چند بوزینه را دیدم که بر پشتِ هم سوار بودند. دست‌هایشان شمشیر داشت — و آن‌ها را بالای سرشان می‌چرخاندند. به من اشاره می‌کردند... سپس به سویِ آسمان پریدند — اما آتشی از آسمان فرود آمد... و آن‌ها را خاکستر کرد.»
   
 من به او گفتم:  «پسرم... دشمنانی داری که از آنان دوری می‌کنی. خداوند تو را از شرِ آنان حفظ خواهد کرد. مردم، به نوری که در چهره‌ات می‌بینند، رشک می‌برند.»
 آمنه، مشتاق — مشتاق‌تر از همیشه. بی‌صبرانه، مثل کودکی که منتظرِ آخرین بخشِ داستان است، منتظر ماند.
 
عبدالمطلب ادامه داد:
«آن روز، عبداللّه برای شکار از مکه خارج شد. جاسوسانِ یهود، با خبر شدند. به دو گروه تقسیم شدند — و در کوه‌هایِ اطرافِ مکه، به دنبالِ او گشتند. او را پیدا کردند. شمشیرهایی زیر لباس‌شان پنهان کرده بودند. عبداللّه را محاصره کردند.»
 
قلبِ آمنه، برایِ همسرش به تپش افتاد — تپشی که گویی هنوز زنده بود، هنوز نفس می‌کشید.
لبانش لرزید:
«عبداللّه... با آن درندگانِ فریبکار چه کرد؟!»
 
عبدالمطلب، با لحنی که غرورِ پدری و دردِ خاطره را با هم می‌آمیخت، گفت:
«می‌دانی که او زنده ماند. پسرم، جوانی شجاع بود. به آن یهودیان گفت:  
 
«با من کاری دارید؟!»
آن‌ها چیزی نگفتند — فقط نزدیک‌تر شدند. عبداللّه، حس کرد قصدِ جانش را دارند. ناچار، تیری در کمان گذاشت — و یکی از آن‌ها را زد. سرعتِ او در تیراندازی، یهود را ترساند. به دروغ و نیرنگ روی آوردند.»
 
آمنه، با تعجبِ مادرانه، پرسید:
«عمو! چرا عبداللّه همهٔ آن‌ها را با تیر نزد؟»
 
عبدالمطلب، با نگاهی که هم توضیح می‌داد و هم تحسین:
«دخترم... عبداللّه واقعاً نمی‌دانست آن‌ها می‌خواهند او را بکشند. از آن گذشته... شوهرت، در جوانمردی و گذشت‌همتایی نداشت.»
 
یهودیان، که قدرت و دقتِ او را دیدند، گفتند:
 «ای جوان! ما را ببخش — برده‌ای گریزان داریم... گمان کردیم تویی!»
    
 آن‌ها دور شدند — و عبداللّه، باور کرد.
سوار بر اسب شد — کمانش را به پشت انداخت — و به سویِ مکه آمد. راه، از میانِ تنگه‌ای باریک و خطرناک می‌گذشت.
 
یهودیان، آنجا به او حمله کردند.
ابتدا، سنگ‌های بزرگی از بالا به پایین انداختند — اما عبداللّه، از سنگ‌ها جان به در برد.
 
سپس، با شمشیر به سوی او هجوم آوردند.
عبداللّه، با شجاعتی که خونِ هاشمی در رگ‌هایش جاری بود، از خود دفاع کرد — و چند نفر از آن‌ها را از پا درآورد.
 
آمنه، که از شنیدنِ داستانِ شجاعتِ همسرش، سرآپا غرور شده بود، گفت:
«عموجان... بالاخره چه شد؟»
 
عبدالمطلب، با لبخندی که گویی می‌خواست نفسی بکشد، گفت:
«اجازه می‌دهی جرعه‌ای دیگر از این آب بخورم؟»
 
آمنه، لبخند زد — لبخندی که اولین بار پس از ساعت‌ها، روی لبانش نقش بست.
عبدالمطلب، کاسه را بلند کرد — و همهٔ آن را خورد. نفسی عمیق کشید — و ادامه داد:
«وقتی عبداللّه با یهودیان می‌جنگید، عده‌ای از مردانِ بنی‌هاشم — حمزه و دیگر پسرانم — به آنجا رسیدند. یهودیان، که دیگر توانِ جنگیدن نداشتند، تسلیم شدند. فرزندانم، آن‌ها را اسیر کردند — و به مکه آوردند.»
 
آمنه، با چشمانی درخشان از افتخار، گفت:
 «عمو! راست گفتید... خوابِ عبداللّه این‌گونه تعبیر شد. می‌خواهم بدانم — از کجا دانستید آن‌ها کی هستند؟ و از کجا برای انجامِ نقشهٔ پلیدشان آمده‌اند؟»
 
عبدالمطلب:
«برده‌ای در میانِ آنان بود — او مرا از این راز آگاه کرد. البته... اگر هوشیاریِ پدرت، وهب، نبود، خدا می‌داند چه روی می‌داد.»
 
آمنه، با تعجب:
 «پدر من؟!»

«آری... پدرت، در حالِ عبور از آن کوره‌راه، به مردانِ غریبه‌ای برخورد. به نیّتِ آنان شک کرد. وقتی به مکه رسید، برادرانِ عبداللّه را آگاه کرد — و آنان، خود را به سرعت به آن‌جا رساندند. من، این هوشیاریِ پدرت را هرگز فراموش نمی‌کنم.»
 
آمنه، در دل، پدرش را ستود — و با صدایی بلند، گفت:
«خدا، آن راهبانِ گمراه را لعنت کند!»
 
هر دو، ساکت شدند — سکوتی سنگین، مثل سکوتِ بیابان پس از طوفان.
عبدالمطلب، ناگهان چیزی به یادش آمد. لبخندی زد — لبخندی که گویی می‌خواست از تلخیِ خاطرات فاصله بگیرد.
 
«اصلاً یادم رفت... این همه داستان را برای چه تعریف کردم؟»
آمنه، با تعجب:
«مگر حرفِ دیگری هم مانده، عمو؟!»
عبدالمطلب، آهی بلند کشید — آهی که گویی تمامِ دردهایِ دنیا را در خود داشت.
 
«آری، آمنه... باید کودکِ تو را به صحرا بفرستیم. فراموش کرده‌ای — باید برای او دایه‌ای انتخاب کنیم! دایه‌ای از زنانِ شریفِ صحرا.»
آمنه را دوباره، تشویش و نگرانی فرا گرفت — مثل ابری که ناگهان آسمان را می‌پوشاند.
 
عبدالمطلب، با صدایی نرم‌تر از پشمِ بره، ادامه داد:
«من هم به اندازهٔ تو، از دور شدنِ نوهٔ عزیزم، اندوهگین می‌شوم... اما رفتنش میانِ بادیه‌نشینان، او را از شرِ یهود و حسودانِ قریش حفظ می‌کند. دخترم... خداوند مراقبِ اوست. نگران مباش. باید او را به صحرا بفرستیم. صحرانشینان، مردمی شریف‌اند — بدنشان نیرومند، و زبانشان فصیح.»
 
آمنه، چیزی نگفت — اما سخنانِ عبدالمطلب، اندکی به او آرامش داد. قلبش، همچنان در پنجه‌هایِ اندوه فشرده می‌شد — اما حالا، دست‌هایِ آن پنجه، کمی نرم‌تر شده بود.
 عبدالمطلب، در او نگریست — منتظرِ پاسخ.
و آمنه، با صدایی که گویی از اعماقِ وجودش می‌آمد، گفت:
«عموجان... به قضا و رضایِ الهی، راضی‌ام.»
 
حلیمه سعدیه — زنی که با خوابی از شیر و عسل، به سوی سرنوشت گام برداشت
«کعبه، چه خدمتی می‌توانم برایت انجام دهم؟»
عبدالمطلب، با آن آرامشی که تنها مردانِ آزموده‌ی زمان دارند، پرسید — نه با تکبرِ بزرگان، که با مهربانیِ پدری که می‌داند درخواست‌کننده، خود بخشی از معجزه‌ای است که در حالِ شکل‌گیری است.
 
زن، با چشمانی پر از شرم و امید، سر برداشت:
 «ای بزرگِ مکه! من زنی شیرده هستم. از صحرا آمده‌ام. در پی کودکی هستم که او را برای شیر دادن با خود ببرم. مرا به سویِ تو راهنمایی کرده‌اند.»
    
 عبدالمطلب، با نگاهی که هم سنجش می‌کرد و هم استقبال، پرسید:
«از کدام قبیله‌ای؟»
«از بنی‌سعد، آقای من!»
    
چهرهٔ عبدالمطلب، مثل دری که ناگهان به روی نوری باز شود، روشن شد. نفسی کشید — نفسی که گویی بارِ تمامِ انتظارهایش را با خود به بیرون می‌برد. و با شگفتیِ شیرینی که در لحنِ پیرمردانه‌اش جاری شد، پرسید:
 
«نامت چیست؟»
«حلیمه سعدیه.»
    
سراسرِ وجودِ عبدالمطلب را شگفتیِ لذت‌بخشی فرا گرفت — شگفتی‌ای که نه از غافلگیری، که از تأییدِ قضا بود. نفسِ راحتی کشید — نفسی که سال‌ها در سینه‌اش حبس شده بود. در جایش جا به جا شد — حرکتی که گویی زمین زیر پایش، جای خود را به آینده می‌داد.
 «نامت، معنایِ بردباری و نیک‌بختی می‌دهد — دو خصلتِ گران‌بها. خیرِ دنیا و سرافرازیِ آخرت در آن نهفته است.»
    
حلیمه، آن‌چنان از گفتار و مهربانیِ عبدالمطلب به وجد آمد که فراموش کرد برای چه کاری نزد او آمده است. چهره‌اش، مثل صحرایی که بارانِ بهاری بر آن می‌بارد، غرقِ شادمانی و امید شد — امیدی که ریشه در خاکِ رؤیا داشت، و شاخه‌اش به آسمانِ تقدیر می‌رسید.
 
عبدالمطلب، با صدایی که هم وعده بود و هم نذور، ادامه داد:
«ای حلیمه... نوه‌ای دارم که هیچ زنی، فرزندی چون او به دنیا نیاورده است. او یتیم است — پدر ندارد. من، جدّ او و به جایِ پدرش هستم. اگر بخواهی، دو سال او را به تو می‌سپارم — و در برابر، نیازهایت را برآورده خواهم کرد.»
  
پذیرشی که تقدیر بود — نه انتخاب
آن روز، حلیمه کودکی برای شیر دادن نیافته بود. زنانِ بنی‌سعد، آمادهٔ رفتن به صحرا می‌شدند — هر کدام با کودکی در آغوش، یا امیدی در دل. اما حلیمه، تنها مانده بود — تا آن‌که ناشناسی — شاید فرشته‌ای در لباسِ گدایی — او را به سویِ عبدالمطلب راهنمایی کرد.
 
اینک، شادمان بود — شادمانی‌ای که گویی قلبش از جای خود بلند شده، بر فرازِ کوه‌هایِ مکه می‌رقصید. نوهٔ بزرگِ مکه را به او سپرده بودند — نه به دلیلِ ثروت، نه به خاطرِ جاه — بلکه به خاطرِ نامی که خداوند بر او نهاده بود.
 
از خوشحالی، نمی‌دانست چه بگوید — زبانش، در برابرِ عظمتِ لحظه، گره خورده بود.
 عبدالمطلب، با آن نگاهِ پدرانه‌اش، پرسید: «چه می‌گویی، حلیمه؟ می‌پذیری؟»
    
و حلیمه، با صدایی لرزان از احساس، پاسخ داد: «ای مردِ کریم... برای من افتخاری بزرگ است که دایهٔ نوهٔ تو باشم. من او را چون فرزندانم دوست خواهم داشت. او کجاست؟»
عبدالمطلب، از جا برخاست — حرکتی که گویی تاریخ هم با او بلند شد.
«با من بیا.»  
  
آمنه و نخستین نگاهِ مادر به دایهٔ آسمانی
آمنه، همین‌که نامِ زنِ شیرده را شنید، چشمانش از شادی برق زد — شادی‌ای که ریشه در رؤیایی داشت که خداوند مستقیماً به دلش القا کرده بود.
 
«عموجان! این همان زنی است که می‌خواستم.» سپس، با آن لحنِ مهربانی که تنها مادرانِ واقعی دارند، به حلیمه خوش‌آمد گفت — و او را به اتاقِ محمد راهنمایی کرد.
 
کودک، چون ماهی درخشنده، در میانِ بستر خفته بود — نه خوابیده، بلکه در حالِ تابش. چشمانش، حتی در خواب، نوری داشت که فضای اتاق را پر می‌کرد — نوری که گویی از آسمانِ مکه، مستقیماً بر او می‌تابید.
 حلیمه، به او نزدیک شد — نزدیکی‌ای که گویی قدم‌هایش بر روی آبِ مقدسِ زمزم می‌افتاد. نگاه کرد — و گفت: «گویی روزِ روشن، کنارِ او چراغی برافروخته‌اند... زیباست! مثلِ خورشیدِ صبحِ صحرا می‌درخشد.»
 آمنه، با لبخندی که هم افتخار بود و هم تسلیم، گفت:  «ای حلیمه... کودکِ من از چراغ و روشنایی بی‌نیاز است. پسرم، خورشیدی است همیشه درخشنده. وجودش پر از برکت است. از او خوب نگهداری کن.»
 
نخستین لمس — نخستین معجزه
حلیمه، تا آن روز، کودکی این‌گونه خواستنی و زیبا ندیده بود.
 
لباسی سفید، بافته شده از پشمِ نرم — پارچه‌ای ابریشمی و سبز، پهنایِ بستر را پوشانده بود — گویی زمین، برای استقبال از او، بهترین لباس‌هایش را پوشیده بود.
 صورتش را به گونهٔ کودک نزدیک کرد — نزدیکی‌ای که نفس‌ها یکی می‌شدند. بویِ مشک و عنبر، مشامش را پر کرد — بویی که نه از عطر بود، که از حضورِ مقدس.
 
مهرِ عجیبی، نسبت به او در دلش شعله‌ور شد — مهری که نه از مادری بود، که از تقدیر. دستش را از لایِ لباسِ سفید، به رویِ سینهٔ شریفِ محمد رساند — و او را نوازش کرد.
 کودک، خندید — خنده‌ای که گویی تمامِ دردهایِ جهان را در آن لحظه، شفا می‌داد. حلیمه، بی‌تاب شد — بی‌تابیِ عاشقی که نخستین بار معشوقش را می‌بیند. خم شد — و پیشانیِ کودک را بوسید.
 
سپس، در کنارش نشست — و با نگرانی، پستانش را در دهانِ کودک نهاد. همین که کودک شروع به مکیدن کرد، آرامشی عجیب سراسرِ وجودِ حلیمه را فرا گرفت — آرامشی که گویی رودخانه‌ای از نور، در رگ‌هایش جاری شده بود.
 
لبخندی بر لبانش نقش بست — لبخندی که گویی از اعماقِ وجودش می‌آمد. آری... پستانِ حلیمه، پر از شیر شده بود — سرشار از شیر. چون چشمه‌ای جوشنده!
    ناگهان، از شادی فریادی کشید — فریادی که گویی از قلبِ تاریخ بیرون می‌آمد:     «به خدا... او همان است!... او همان است!»
      
رازِ خوابِ شیر و عسل — و آشکار شدنِ تقدیر
آمنه، نگران، شانه‌هایِ حلیمه را گرفت — گرفتنی که هم هشدار بود و هم دعوت به اعتماد.
«چه می‌گویی، حلیمه؟ از چه کسی سخن می‌گویی؟»
 حلیمه، شتابزده — اما صادق:  «بانوی بزرگوار... فریادِ شوق و شادمانی بود. مبادا از تصمیم‌تان منصرف شوید!»
 
اما آمنه، با آن نگاهِ مادرانه‌اش که هم می‌آغوش می‌کرد و هم می‌پرسید، اصرار کرد:
«حلیمه... من او را به تو خواهم سپرد. اما در گفتارت رازی نهفته است. حقیقت را بگو — می‌خواهم بدانم.»
حلیمه، محمد را به سینه فشرد — فشردنی که عشق بود، نه ترس. به آمنه نگاه کرد — و گفت:
«بانوی بزرگوار... حق با شماست. می‌ترسم بگویم — مرا ساده و دیوانه بپندارید. نمی‌خواهم از شیر دادن به این کودک، محروم شوم. این پسر... جانِ شیرینِ من است.»
    
آمنه، با آن آرامشِ آسمانی که همیشه داشت، گفت: «آن چه در دل داری، آشکار کن. داستانت را صادقانه بگو — از من جز خیر نخواهی دید.»
آرامش، دوباره در جانِ حلیمه دوید — مثل نسیمی که پس از طوفان، بر صحرایِ خشک می‌وزد. «اجازه بدهید شیرش را بخورد... آن‌گاه از رازِ عجیبی با شما سخن خواهم گفت.»
 
آمنه، از ام‌ایمن خواست که برای حلیمه کاسه‌ای شیر بیاورد — و خود، ساکت و آرام، به حلیمه و محمد خیره شد.
 کودک، چشمانش را بسته بود — و شیر می‌خورد. حلیمه، در حالی که همچنان لبخندِ رضایت بر لبانش بود، سرش را رویِ سینه خم کرده، چشم به چهرهٔ نورانیِ محمد دوخته بود — او به مادری می‌مانست که پس از رنجِ زایمان، برای نخستین بار، پارهٔ جگرش را در آغوش می‌گیرد.
 
ام‌ایمن، کاسه‌ای شیرِ گرم نزد حلیمه گذاشت — و رفت.
محمد، خوابیده بود — و دیگر شیر نمی‌خورد.
 
حلیمه، او را آرام در گهواره‌ای نهاد — و رو به رویِ آمنه نشست.
آمنه، شیر را تعارف کرد — اما حلیمه، برای گفتن، بی‌قرار بود.
 
خوابِ عجیبِ حلیمه — نخستین نشانهٔ معجزه
«چند روزی در صحرا، آب و آذوقه نبود. بی‌آبی، همه‌چیز را نابود کرده بود. دیگر کارمان به جایی رسیده بود که ریشه‌هایِ گیاهانِ صحرا را به دندان می‌کشیدیم. کودکِ شیرخوارم گرسنه بود — و گریه می‌کرد. من... شیر نداشتم.»
 
صداش لرزید — لرزشی که از یادآوریِ رنج بود.
«یک شب... خوابی دیدم. در کنارِ نهری از شیر و عسل بودم. فرشته‌ای، مرا در آن نهر انداخت — و گفت:  
 
«بخور!»
من خوردم.
     
فرشته، مرا سر جایم برگرداند — و گفت:  
«ای حلیمه... به مکه برو. روزی فراوان در انتظارِ توست. به زودی آن‌جا، کودکی زاده می‌شود. خانواده‌ات از بودن در کنارِ آن نوزاد، برکت و فراوانی خواهند دید.»
 
سپس، فرشته گفت: «خداوند، شیرِ سینه‌ات را زیاد می‌کند — و اندوه را از تو دور می‌سازد.»
حلیمه، نزدیک‌تر به آمنه نشست — نزدیکی‌ای که گویی دو مادر، در آستانهٔ یک معجزه، یکی می‌شدند.
 
دست‌هایش را گرفت — و تکان داد.
«آمنه... اینک، پستانم پر از شیر است — مثل چشمه‌ای می‌جوشد! به خدا... کودکِ تو، همان است که فرشته گفته بود!»
    
 چشمانِ حلیمه، پر از اشک شد — اشکی که نه از غم، که از شناختِ تقدیر بود.
آمنه، لبخندی زد — لبخندی که گویی می‌گفت: «من هم می‌دانستم.»
 
نزدیک شد — و حلیمه را در آغوش گرفت.
«خواهرم... حقیقت را گفتی. این کودک، همان است که همه از او سخن می‌گویند.»
     
 رازِ فرشته — و تأییدِ آسمانی 
حلیمه، با صدایی که هنوز لرزشِ آن نهرِ شیر و عسل را در خود داشت، ادامه داد:
 «فرشته، مرا سر جایم برگرداند — و گفت:  
 «ای حلیمه... به مکه برو. روزی فراوان در انتظارِ توست. به زودی آنجا، کودکی زاده می‌شود. خانواده‌ات از بودن در کنارِ آن نوزاد، برکت و فراوانی خواهند دید.»  
     
 سپس، با آن نگاهی که گویی از آسمان می‌آمد، افزود:  
 «خداوند، شیرِ سینه‌ات را زیاد می‌کند — و اندوه را از تو دور می‌سازد.»    
 
و حالا، در این لحظه، در این اتاقِ کوچکِ مکه، در کنارِ آمنه، آن وعدهٔ آسمانی، جسم گرفته بود.
 حلیمه، نزدیک‌تر به آمنه نشست — نزدیکی‌ای که گویی دو رودخانه، در این نقطه، به هم می‌پیوندند. شانه‌هایِ آمنه را گرفت — گرفتنی که هم تأیید بود و هم التماس.
 
«آمنه! اینک، پستانم پر از شیر است — مثل چشمه‌ای می‌جوشد! به خدا... کودکِ تو، همان است که فرشته گفته بود!»
  چشمانِ حلیمه، پر از اشک شد — اشکی که نه از غم، که از شناختِ معجزه بود.
 
آمنه، لبخندی زد — لبخندی که گویی تمامِ رؤیاهایش، در این لحظه، جسم گرفته بود. به حلیمه نزدیک شد — و او را در آغوش گرفت.
 «خواهرم... حقیقت را گفتی. این کودک، همان است که همه از او سخن می‌گویند.»
    
در همین لحظه، درِ اتاق با آرامشی مهربان باز شد — و عبدالمطلب، با آن نگاهِ پدرانه‌اش، وارد شد.
 از صمیمیتِ میانِ حلیمه و آمنه، ابرازِ شادمانی کرد — شادمانی‌ای که از درونِ قلبِ پیرمرد جاری می‌شد.
 
«خدا را شکر... انگار سال‌هاست هم را می‌شناسید.»
آمنه، با آن آرامشی که تنها ایمانِ راسخ می‌آورد، گفت:
 
«عموجان... محمد را به حلیمه می‌سپاریم. بگو — محبّتِ تو را چگونه جبران می‌کنی؟»
 عبدالمطلب، لبخندی زد — لبخندی که هم وعده بود و هم نذور.
 به سویِ حلیمه چرخید — و گفت:
 «این مادر و کودک، برای من خیلی عزیزند. محمد را از جانِ خودم بیشتر دوست دارم. برایت، توشه و لباس و همیانی از سیم و زر آماده کرده‌ام. تو را راضی خواهد کرد — جانِ تو و این کودک!»
    
خودگذشتگیِ حلیمه — و آغازِ فراق
حلیمه، احساسِ خوشبختی می‌کرد — خوشبختی‌ای که از دلِ فقر و نیاز، سرچشمه می‌گرفت.
 برای او، کودک، همه‌چیز بود — نه طلا، نه نقره، نه لباسِ نو — همان نفس‌هایِ آرامِ کودک، گنجینهٔ او بود.

بغض، راهِ گلویش را بسته بود — اما صدایش، لرزان و صادق، از میانِ آن بیرون آمد:
«ای سرورِ مکه... برای من، همین نوزاد کافی است. او از زر و سیم و توشه، عزیزتر است. اجازه بدهید برویم — تا زنانِ بنی‌سعد بیش از این منتظر نمانند.»
     
عبدالمطلب، سری تکان داد — تکانی که هم تحسین بود و هم تسلیم.
«بزرگواری‌ات ستودنی است. آنچه را برایت آماده کرده‌ام، بپذیر. می‌گویم آن را تا قافلهٔ بنی‌سعد بیاورند.»
     
لحظهٔ فراق — و اشک‌هایی که تاریخ را شستند
وقتِ رفتن شد.
دل‌کندن از محمد، برای آمنه و عبدالمطلب، آسان نبود — آسان نبود، چون این فراق، نه موقت بود، نه ساده — این فراق، امتحانی بود از عشق و تسلیم.
چشمانِ مادر، پر از اشک شد — اشک‌هایی که مثل قطره‌هایِ بارانِ بهاری، بر گونه‌هایِ کودک می‌چکید.
 
محمد را در آغوش گرفته بود — و می‌بوسید — بوسه‌هایی که گویی می‌خواست تمامِ عطرِ مادری را در خاطره‌اش ثبت کند.
سرآپایِ کودک را می‌بوسید — و گریه می‌کرد — گریه‌ای که نه از ضعف، که از عمقِ عشقِ مادری بود.
 
حلیمه، از آنچه می‌دید، اندوهگین شد — اندوهی که گویی قلبش را دو نیم کرده بود. دستِ آمنه را گرفت — و فشرد — فشردنی که قولی بود.
 رویِ چشم‌هایش نهاد — و گفت:     «بانوی بزرگوار... به خداوند سوگند — او از فرزندانم برایم عزیزتر است. اندوه و نگرانی را از خود دور کن. همیشه با او خواهم بود.»
     
آمنه، محمد را به حلیمه داد — دادنی که گویی قلبش را در دستانِ دیگری می‌گذاشت.
 غروب، دلتنگِ مکه از راه رسیده بود — خورشید، پشتِ کوه‌هایِ مکه، غروب می‌کرد — گویی طبیعت هم، برایِ این فراق، لباسِ سوگ پوشیده بود.
 
حلیمه، کودک را در آغوش گرفت — و دور شد.
آمنه، با چشمانِ اشک‌آلود، دلبندش را بدرقه کرد — بدرقه‌ای که گویی هر قدم، یک زخمِ تازه بود.
 
عبدالمطلب، احساس کرد — پیرتر از همیشه است. اندوهِ مرگِ فرزند — و فراقِ نوه، دلش را پر از درد کرده بود.
 می‌خواست گریه کند — اما خودش را نگه داشت — نگه داشت، چون می‌دانست، گریهٔ مادر، نیاز به آغوشی دارد که آرامش بخشد — نه آغوشی که هم‌غم باشد.
 
آمنه، همچنان می‌گریست. عبدالمطلب، دست‌هایش را گرفت — و با مهربانی گفت: «چرا گریه می‌کنی؟ این خواستِ خداست. خداوند، او را به تو باز خواهد گرداند.»
لبخندی زد — لبخندی که هم امید بود و هم تسلی.
«مگر موسی را به مادرش برنگرداند؟! برخیز، دخترم! غروبِ خورشید، دلگیر است — اما همیشگی نیست. خورشید، به زودی طلوع می‌کند.»
     
شبِ بیتوته — و نخستین گام‌ها به سویِ صحرا
قافلهٔ بنی‌سعد، شب را در کنارِ مکه بیتوته کرد.
شعله‌هایِ آتش، نشانِ رونق و امید در میانِ بنی‌سعد بود — امیدی که گویی با نفس‌هایِ کودک، جان گرفته بود.
 
گاه‌گاهی، صدایِ گریهٔ نوزادی که از مادر دور شده بود، شنیده می‌شد — گریه‌ای که گویی صدایِ زندگی بود — زندگی‌ای که در آستانهٔ تغییر قرار داشت.
 
زنی از نزدیکانِ حلیمه، به سویِ او آمد — او هم کودکی در آغوش داشت — کودکی که می‌خندید — یا شاید، می‌گریست.
زن، به کودکِ خود اشاره کرد — و گفت:
«حلیمه... این را از بزرگِ ربیعه گرفته‌ام. پدرش می‌خواهد او پادشاهِ عرب شود.»
    
درنگی کرد — پستانش را در دهانِ کودک نهاد — و به محمد — که در آغوشِ حلیمه بود — اشاره کرد.
«چقدر زیباست! او را از چه کسی گرفتی؟»
     
حلیمه، با آن آرامشی که گویی از آسمان بر او نازل شده بود، گفت:
«این، نوهٔ عبدالمطلب است — بزرگِ مکه.»
     
زن، نفسی تازه کرد — نفسی که گویی از رویِ کنجکاوی بیرون آمده بود.
«می‌دانم... همان کودکِ یتیم. کاش پدر می‌داشت — می‌توانستی مالِ فراوانی بستانی.»
    
حلیمه، محمد را در آغوش گرفت — و در حالی که به آسمانِ پرستاره خیره شده بود، گفت:
«نمی‌دانم چرا... این کودک را از همهٔ داراییِ قریش بیشتر دوست دارم!»
زن، چیزی نگفت — و گذشت.
 
خانهٔ بنی‌سعد — و نخستین معجزهٔ صحرا
خانه‌هایِ بنی‌سعد، در دلِ صحرا و در دامنِ فقر و ناداری، خفته بودند — خفته، اما نه مرده.
 بیابان، خشک بود — دام‌ها، لاغر و مردنی — پیرمردها، خود را به سایهٔ کوتاهِ دیوارها چسبانده بودند — و حشراتِ مزاحم، تنها همدمانِ شب‌هایِ گرم بودند.
 
درخت‌هایِ خرما، تک‌وتوک، در هُرِّ سوزانِ آفتاب، سایه‌ای کمرنگ گسترانده بودند — سایه‌ای که گویی خودش هم به آب و ناز نیاز داشت.
 قافلهٔ بنی‌سعد، نزدیکِ غروب از راه رسید.
حلیمه، کودک را به خانه برد.
 
حارث و فرزندانش — شیما و عبداللّه — منتظرِ او می‌کشیدند.
کودکان، خود را از مادر آویختند — آویختنی که گویی گرسنهٔ عشق بودند.
 
کودک — محمد — با دیدنِ فرزندانِ حلیمه، لبخند زد — لبخندی که گویی اولینِ بسیاری از لبخندهایی بود که این خانه را نورانی خواهد کرد.
 حارث، با چشمانی که هنوز باور نکرده بود، گفت:
«چقدر زیباست... به گل‌هایِ صحرا می‌ماند.»
 
حلیمه: «نوهٔ بزرگِ مکه است. نامش محمد است.»
بچه‌ها، محمد را از مادر گرفتند — گرفتنی که هم کنجکاوی بود و هم عشق.
 
حارث، برایِ همسرش کاسه‌ای آبِ خنک آورد — آبی که گویی از زمینِ خشک، جاری شده بود.
«خسته‌ای، زن... استراحت کن. گفتی نوهٔ بزرگِ مکه است؟»
    
 حلیمه، آب خورد — و با صدایی آرام گفت:
«یتیم است.»
حارث، لحظه‌ای در کودک نگریست — نگاهی که گویی از عمقِ وجودش می‌آمد.
 
احساسی پدرانه، به او دست داد — دست دادنی که گویی قلبش را تغییر داد.
 کودک را در آغوش گرفت — و بوسید — بوسه‌ای که گویی اولینِ بسیاری از بوسه‌هایی بود که این خانه را مقدس خواهد کرد.
«باشد... شاید خداوند، به خاطرِ او، ما را از این دشواری برهاند.»
  
 ناگهان، صدایی از بیرونِ خانه برخاست:
«حارث! حارث!»
 
شیما، بیرون رفت. مردی از بزرگانِ بنی‌سعد بود.
 حارث، خود را به استقبالِ میهمان شتافت — شتافتنی که گویی پایش از زمین بلند شده بود.
میهمان را در بهترین جایِ خانه نشاند — و با شرمندگی گفت:
 
«ای بزرگِ بنی‌سعد... عذرِ ما را بپذیر. جز کاسه‌ای آب، چیزی برایِ پذیرایی نداریم. فقر و تنگدستی، امانِ ما را بریده است.»
میهمان، با آن نگاهی که گویی همه‌چیز را می‌دانست، گفت:
 
«ای حارث... همه‌چیز را می‌دانم. نیازی به پذیرایی نیست. آمده‌ام، شغلی به تو واگذار کنم. تو مردی امین و درستکاری... آیا از گوسفندانِ من نگهداری می‌کنی؟ اجرتِ خوبی به تو خواهم داد.»
 حارث، خوشحال شد — خوشحالی‌ای که گویی قلبش از جایش بلند شده بود. باور نمی‌کرد — باور نمی‌کرد که چنین کاری، به او داده شود.
 
لحظه‌ای به فکر فرو رفت — و گفت: «از کی آغاز کنم؟»
«از همین فردا... از صبحِ فردا.»
    
 همین که مرد از خانهٔ آن‌ها رفت، حارث، خوشحالی‌اش را بروز داد — بروز دادنی که گویی نمی‌توانست در خود نگه دارد.
 محمد را از اُنَیسه گرفت — و در آغوش کشید — و بوسید.
«حلیمه! حلیمه... بیا — نگفتم این کودک برکت دارد؟! بزرگِ بنی‌سعد از من خواست، از گله‌اش نگهداری کنم!»
    
حلیمه، به سویِ همسرش رفت — و با شادمانی، کودک را از او گرفت.
 «خدا را شکر... این کودک برکت دارد. عبدالمطلب هم مرا دست‌خالی نفرستاد — اما این کودک، برکت را با خودش به این‌جا آورده!»
حارث، که از خوشحالی نمی‌دانست چه بگوید، از خانه بیرون رفت — بیرون رفت، گویی می‌خواست با بادِ صحرا، این خبرِ خوش را به اطراف برساند.
 حلیمه، با لحنی آرام و مهربان، گفت: «امشب، شامِ خوبی داریم... زود برگرد!»
 
شبِ معجزه — و شیرِ بزِ برکت‌آور
«امشب شامِ خوبی داریم. زود برگرد!»
حلیمه، با آن لحنِ مادرانه‌اش که گویی همیشه در حالِ آواز خواندن بود، به همسرش گفت — و خود، به سراغِ کارهایِ روزانه رفت.
 
از اُنَیسه خواست بز را برایِ شام بدوشد — و خود، مشغولِ مراقبت از کودکان شد: شستن، نوازش، و شیر دادن — شیری که گویی از آسمان بر او نازل شده بود.
 
اما اُنَیسه، اندکی بعد، با چشمانی گشاد از شگفتی، فریاد زد: «مادر! مادر!»
حلیمه، با اشاره‌ای آرام، دستش را رویِ دهانِ اُنَیسه گذاشت — نگاهی به محمد انداخت که در گهواره خوابیده بود — و با صدایی زیر گفت:
 
«آهسته... کودک را بیدار نکن.»
اُنَیسه، نفسی کشید — و با هیجانی که از تمامِ وجودش می‌جوشید، گفت:
 
«بیا! چیزِ عجیبی است... بیا و ببین!»
   حلیمه، با احتیاطِ مادری، محمد را آرام در گهواره نهاد — و دنبالِ دخترش رفت.
اُنَیسه، دستِ مادر را گرفت — و تا آغلِ تنها بزِ آن‌ها کشاندش.
 
و آنجا بود — ظرفی پر از شیر — شیری که گویی از رودخانه‌هایِ بهشت جاری شده بود.
حلیمه، با تعجبِ کسی که نشانه‌ای از معجزه را با چشمانش می‌بیند، پرسید:
«شیر را همسایه‌ها آورده‌اند؟»
    
اُنَیسه، با چشمانی که از شگفتی برق می‌زد، گفت: «نه، مادر! برایِ همین تو را به این‌جا خواندم. این همه شیر... از همین بز است! خدایا... چه قدر شیر!»
 چشمانِ حلیمه، از تعجب گشاد شد — گویی زمین زیر پایش لرزید.
«از همین بز؟! این که به زحمت یک پیاله شیر می‌داد!»
    
ناگهان، دخترش را در آغوش کشید — کشیدنی که هم عشق بود و هم شکرگزاری.
«دخترِ شیرینم... این‌ها برکتِ آن کودکِ یتیم است. خداوند به ما فراوانی بخشیده است.»
     
اُنَیسه، خود را از آغوشِ مادر بیرون کشید — و با صدایی که هنوز لرزشِ شگفتی را داشت، گفت:
«مادر... هنوز پستان‌هایِ بز، پر از شیر است. باور می‌کنی؟!»
    
 حلیمه، که از خوشحالی ذوق‌زده شده بود، با آن لحنِ فرمانده‌ای که تنها مادرانِ واقعی دارند، گفت:
«همان قدر که نیاز داریم نگه دار. بقیه را به همسایه‌ها بده — می‌خواهم آن‌ها هم از برکتِ این کودکِ نازنینم بهره ببرند.»
 آن شب، خانهٔ حارث، غرق در خوشبختی بود — خوشبختی‌ای که نه از طلا بود، نه از نقره — از حضورِ کودکی که گویی خداوند، آرامش و رزق را با خودش به این خانهٔ خشکِ صحرا آورده بود.
 
صبحِ معجزهٔ دوم — و چشمانی که مثل ماه می‌درخشید
صبحِ زود، حارث برایِ کارِ تازه از خانه بیرون رفت — کاری که دیروز، رویایی بیش نبود.
حلیمه، بی‌صبرانه منتظر بود — منتظرِ لحظه‌ای که محمد از خواب برمی‌خیزد — تا به او شیر بدهد.
 
صورتِ کودک در گهواره، مثلِ ماهی درخشان می‌درخشید — درخششی که گویی از درونِ وجودش می‌آمد.
محمد، آرام آرام چشمانِ زیبایش را باز کرد — چشمانی که گویی ستاره‌هایِ آسمانِ مکه در آن‌ها جای گرفته بود.
 
حلیمه، او را در آغوش گرفت.
کودک، می‌خندید — خنده‌ای که گویی تمامِ دردهایِ جهان را شفا می‌داد.
 
دست‌هایِ کوچکش را در هوا تکان می‌داد — تکان‌هایی که گویی می‌خواست جهان را به آغوش بکشد.
حلیمه، پستانِ راستش را در دهانِ او نهاد — و کودک، با آن شورِ نوزادی که تنها به خدا تعلق دارد، شروع به مکیدن کرد.
 
وقتی سیر شد، او را در گهواره نهاد — و به سویِ عبداللّه، پسرِ کوچکش رفت — و او را از پستانِ چپش شیر داد.
اما عجیب بود — پستان‌هایش همچنان پر از شیر بود — گویی چشمه‌ای بی‌پایان در وجودش جاری شده بود.
 
بعد از شیر دادن به بچه‌ها، حلیمه، فرصتی یافت تا به آنچه رخ داده بود فکر کند.
با خود اندیشید: «خدایا... کاش هیچ‌یک از زنانِ بنی‌سعد از این راز آگاه نشوند. از آسیبِ حسودان بر محمد بیمناکم.»
     
و در آن لحظه، فهمید — دیگر نمی‌تواند این کودک را فقط "امانت" بداند.
آن‌چنان به این کودک و سرنوشتِ او دلبسته شده بود که گویی محمد، فرزندِ واقعیِ اوست — نه از خون، از عشق.
 
صحرا، یک‌شبه سبز شد — و حارث، نفس‌نفس زنِ شگفتی
صدایِ زنگِ گوسفندان، حلیمه را به خود آورد.
 
از دور، صدایِ حارث شنیده می‌شد — حارثی که شادمان، سوار بر الاغ، پشتِ گوسفندان حرکت می‌کرد — و فریاد می‌زد:
«حلیمه! حلیمه! مژده! مژدگانی بده!»
     
حلیمه، شگفت‌زده از اتاق بیرون دوید.
حارث، دوان‌دوان خود را به او رساند — و در حالی که نفس‌نفس می‌زد، گفت:
«امروز... اتفاقِ عجیبی افتاد! حلیمه... صحرا تا دیروز خشک و بی‌آب و علف بود. من... من این صحرا را مثلِ کفِ دستانم می‌شناسم. اما...»
  حلیمه، شتابزده: «اما چه؟! حرف بزن! جان به لبم کردی!»
    
حارث، نفسی تازه کرد — و آرام‌تر ادامه داد:
«امروز... جایی را در صحرا دیدم که پر از علف بود — انگار بهار، سر زده به آن‌جا رفته بود! مگر می‌شود در یک روز، این همه علف بروید؟!»
     
حلیمه، لبخندی زد — لبخندی که گویی می‌گفت: «من هم چیزی بزرگ‌تر دیده‌ام.»
«شنیدم... حالا بیا، کمی استراحت کن — تا برات غذا بیارم. نگرانِ گوسفندان مباش — اُنَیسه و شیما را می‌فرستم مواظب باشند.»
     
حارث، با شگفتی:
«حلیمه! گوسفندان با خدا! گوش کن — با تو سخن می‌گویم! انگار آنچه گفتم مهم نبود! صحرا یک‌شبه سبز شده است — و تو مرا به خوردن و استراحت دعوت می‌کنی؟!»
     
حلیمه، دوباره او را به اتاق دعوت کرد — و گفت:
«ابوعبداللّه... این که چیزی نیست. من رازهایِ شگفت‌انگیزتری دارم — رازهایی که تاکنون نشنیده‌ای. حالا بنشین... می‌روم خوردنی بیارم.»
     
سفرهٔ معجزه — و اعترافِ حلیمه
حارث، واردِ اتاق شد — و نشست.
دو گهواره در گوشهٔ اتاق بود — یکی خالی، یکی پر از نور.
او با خوشحالی به آن‌ها نگاه کرد — نگاهی که گویی می‌گفت: «از روزی که محمد به زندگی‌مان وارد شد، همه‌چیز تغییر کرد.»
 
کارِ آبرومند پیدا کرده بود — زندگیِ خشک و خالی و فقیرانه‌اش، دگرگون شده بود.
به سخنانِ حلیمه اندیشید — «آن رازها چه می‌توانست باشد؟!»
 در همین لحظه، حلیمه با طبقی از غذا وارد شد: کاسه‌ای شیر — نانِ تازه — کره — و خرمایِ تازه.
     
سال‌ها می‌شد که حارث، چنین خوردنی‌هایی بر سفره‌اش ندیده بود. حلیمه، طبق را در برابرِ او نهاد — و با آن نگاهِ مادرانه‌اش گفت:
 «چیزی مپرس... و بخور. من هم رازهایی در سینه دارم — که برات باز می‌کنم.»    حارث، با اشتها شروع به خوردن کرد — خوردنی که گویی نه از دستِ زمین، که از دستِ آسمان بود.
 
و حلیمه، شروع کرد — از رؤیایِ خود — از گفت‌وگو با آمنه — از پستان‌هایش که پر از شیر شده بود — از شیرِ بز که جاری شده بود.
 
و در پایان، با صدایی آرام و جدی، گفت:
 «ای حارث... باید مثلِ چشم‌هایمان از این کودک مراقبت کنیم. او دشمنانی دارد.»
     
دو سالِ برکت — و لحظهٔ فراقِ تلخ
محمد، دو سال در صحرا ماند.
دو سالی که نه با تقویمِ روزها، که با رشدِ گوسفندان، سبزشدنِ بیابان، و جوششِ شیرِ بزها شمرده می‌شد. خیر و برکت و فراوانی، زندگیِ بادیه‌نشینانِ بنی‌سعد را دگرگون کرد — گوسفندانشان زیاد شد — صحرا با آنان مهربان‌تر شد — گویی خداوند، برایِ این کودکِ نورانی، زمین را دوباره آفرید.
 
اما خانوادهٔ حارث، از همه بیشتر بهره برد — چون آن‌ها، نه فقط پذیرایِ کودک بودند — مادر و پدرِ دومِ او شدند. در آغوشِ حلیمه، نفس‌هایش هماهنگ شد — در دستانِ حارث، قدم‌هایش محکم شد — در بازی با شیما و اُنَیسه، خنده‌هایش بلند شد.
 
یک روز، وقتی خورشیدِ ظهر، سایه‌ای کوچک از خرماها بر زمین می‌انداخت، حارث، با دستانی که حالا از کارِ گله‌داری، پر از زخمِ خورشید و بادِ صحرا بود، به حلیمه نزدیک شد — و با نگاهی که هم غرور بود و هم غمِ پنهان، گفت:
 «می‌بینی کودکمان محمد چقدر خواستنی و زیباست؟! دیدی چه زود روزها و ماه‌ها گذشت؟! گویی دیروز بود که او را از مکه آوردی — و امروز، دو ساله شده — اما باهوش‌تر و قوی‌تر از کودکِ دو ساله است. خداوند او را برایِ ما نگه دارد.»
    
حلیمه، سر برداشت — نگاهی کرد به کودکی که در سایهٔ خرما، با یک شاخهٔ خشک، خطوطی روی شن می‌کشید — خطوطی که گویی نوشته‌هایی مقدس بودند. به فکر فرو رفت — فکری که گویی قلبش را از درون می‌فشرد. چشمانش، مثل دو چشمهٔ خشک‌شده، ناگهان از اشک سرازیر شد — اشکی که نه از دردِ گرسنگی، که از دردِ فراقِ عشقِ پرورش‌یافته بود.
 
حارث، با نگرانیِ مردی که می‌داند طوفان در راه است، گفت:
«من که حرفِ بدی نزدم... پسرمان محمد باهوش و زیباست. باید خوشحال باشی.»
اما حلیمه، با صدایی که گویی از عمقِ خاکِ صحرا می‌آمد — غمگین و ناامید — پاسخ داد:
 
«حارث... گویا قرارِ مرا با عبدالمطلب، جدِ محمد، از یاد برده‌ای! اینک، زمان آن رسیده که او را نزدِ پدربزرگ و مادرش ببریم. دیگر فرزندِ عزیزی به نامِ محمد در این‌جا نخواهیم داشت. حارث... چه زود روزگارِ خوشمان تمام شد. پس از این، با خاطره‌هایِ محمد — نه با خنده‌اش، نه با دستانش، نه با بویِ موهایش — باید زندگی کنیم.»
    
 اشک از چشمانِ حلیمه سرازیر شد — گریه‌هایش سوزناک‌تر شد — گریه‌ای که مثل بادِ شمال، تمامِ خانه را لرزاند. سایهٔ غم، بر دیوارهایِ خاکیِ خانهٔ حارث سایه گسترد — سایه‌ای که حتی نورِ مهتاب هم نتوانست از آن بگریزد.
 
اُنَیسه و شیما — دو کودکِ خانه — که هنوز نمی‌دانستند "فراق" چه وزنی دارد، اما می‌فهمیدند دلِ مادرشان درد می‌کند — خود را به پایِ حلیمه آویختند — و با گریه‌ای بی‌کلام، شروع کردند به گریه کردن — گریه‌ای که گویی قلب‌هایشان از جا کنده شده بود.
 
حارث، نفسی عمیق کشید — نفسی که گویی می‌خواست تمامِ غمِ خانه را در خود جمع کند. دست‌هایش را روی شانه‌هایِ حلیمه گذاشت — گذاشتنی که هم آرامش بود و هم تسلیم.
 «حلیمه... وفای به عهد، از هر احساسی مهم‌تر است. او فرزندِ آمنه است — نه تو. تو پذیرفتی که دو سال به او شیر بدهی و مراقبش باشی — و خداوند، این دو سال را برکتی کرد که تا آخرِ عمرمان، در خاطره‌مان زنده خواهد ماند.»
    
درنگی کرد — درنگی که گویی می‌خواست از قلبِ خود، جوابی بهتر بیرون بکشد — و ادامه داد:
«او را به مکه ببر! حتی یک روز هم درنگ مکن. در مکه، با پدربزرگ و مادرش حرف بزن. شاید... شاید بپذیرند که زمانِ بیشتری با ما باشد. شاید خداوند، قلبِ آن‌ها را نرم کند — همان‌طور که قلبِ صحرا را نرم کرد.»
    
شیما، با چشمانی پر از اشک و صدایی لرزان، گفت:
«پدر راست می‌گوید، مادر! به آن‌ها بگو — اجازه بدهند محمد، زمانِ بیشتری با ما باشد. ما بدونِ او، مثلِ درختی هستیم که ریشه‌اش را کنده‌اند.»
     
حلیمه، اندکی آرام شد — آرامشی که گویی از دلِ امیدِ کوچکی می‌آمد. دستانش را روی گونه‌هایِ شیما گذاشت — و با صدایی آرام، گفت: «شاید... قبول کنند. خدا بزرگ است. محمد... آرامشِ جانِ ماست.»
     
وسایلِ سفر — و خداحافظیِ صحرا از فرشته‌اش
وسایلِ سفر، آماده شد — نه وسایلی سنگین از طلا و نقره، که وسایلی سبک از عشق و خاطره: لباسی که محمد در آن رشد کرده بود، پتویی که شب‌ها رویش کشیده بود، شاخه‌ای که با آن روی شن‌ها خط کشیده بود.
 
بنی‌سعد، به محمد خو کرده بودند — خویی که فراتر از خویشندگی بود. او برایشان، نه یک کودکِ مهمان، که برکتی متجسد بود — برکتی که چاه‌های خشک را پر کرده، گله‌ها را چند برابر کرده، و حتی قلبِ پیرمردهایِ بی‌امید را دوباره به تپش انداخته بود.
 حالا، او به مکه برمی‌گشت — مکه‌ای که او را به دنیا آورده بود — مکه‌ای که منتظرش بود.
 
همه، آرزو می‌کردند محمد به قبیله برگردد — نه به خاطرِ نسب یا جاه — به خاطرِ آن نوری که در حضورش، حتی تاریک‌ترین شب‌ها هم روشن می‌شد.
 هر کس، سعی می‌کرد او را بیشتر در آغوش بگیرد — بفشارد — ببوسد — گویی می‌خواستند تمامِ عطرِ او را در خاطره‌شان ثبت کنند.
 پیرمردها، دستانِ لرزانشان را بر سرش گذاشتند — و دعا کردند. زنان، اشک‌هایشان را روی شانه‌هایش ریختند — و نوازش کردند. کودکان، دستانش را گرفتند — و نخواستند رها کنند.
 
راهیِ مکه — و بدرقهٔ اشک‌ها
حارث و حلیمه، راهیِ مکه شدند — راهی شدند با قلبی پر از غم — و دستانی که برایِ آخرین بار، کودکی را در آغوش داشتند که نه خونِ آن‌ها جاری بود، اما عشقِ آن‌ها را در رگ‌هایش می‌دیدند.
 محمد، با آن‌ها رفت — رفت، گویی می‌دانست این سفر، آخرینِ سفرهایش با این دو مادر و پدرِ دوم نیست — اما نمی‌دانست چه زمانی دوباره به آغوششان باز خواهد گشت.
 
زلالِ اشک، آن‌ها را تا خطی در افق بدرقه کرد — اشک‌هایی که روی شن‌هایِ صحرا، مثل قطره‌هایِ بارانِ بهاری ماند — بارانی که گویی خداوند، برایِ آخرین بار، بر زمینی که فرشته‌اش را از دست می‌داد، فرستاده بود.
 و مکه — مکهٔ مادر — مکهٔ پدربزرگ — مکهٔ کعبه و زمزم — منتظر بود.
 منتظرِ کودکی که نه با شمشیر، که با نورِ حضورش، تاریخ را تغییر خواهد داد.
 
نتیجه :
ایامِ شیردهیِ نوزادِ مکه، فراتر از یک دورهٔ زیستی، معجزه‌ای اجتماعی و عاطفی بود که در آغوشِ دو مادرِ بزرگوار شکل گرفت. آمنه، با وقارِ مادری، پایه‌هایِ امنیتِ درونی را بنا نهاد؛ حلیمه، با فداکاریِ بی‌نظیر، بسترِ رشدِ
 
 جسمی و روحی را در دلِ صحرا فراهم کرد. این دو زن، نمادِ هماهنگیِ شهر و بیابان، عقل و عشق، قانون و فطرت بودند. نتیجه، کودکی بود با هوشی فراتر از سنش، با قلبی آرام و جسمی سالم — کودکی که حتی قبل از سخن گفتن، با حضورش، چاه‌ها را پر، گله‌ها را چند برابر، و قلب‌ها را نرم می‌کرد. این ایام، ثابت کرد که بزرگ‌ترینِ تغییرات، گاهی در سکوتِ آغوش‌هایِ مادرانه رقم می‌خورند — و آن فرشته، با شیرِ دو مادر، آمادهٔ نزولِ رسالت شد.
 
منبع:
تحریریه راسخون


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
قانون هوش مصنوعی اتحادیه اروپا؛ فصل 5 - ماده 51: طبقه‌بندی مدل‌های هوش مصنوعی کاربری عمومی به عنوان مدل‌های هوش مصنوعی کاربری عمومی با ریسک سیستماتیک
قانون هوش مصنوعی اتحادیه اروپا؛ فصل 5 - ماده 51: طبقه‌بندی مدل‌های هوش مصنوعی کاربری عمومی به عنوان مدل‌های هوش مصنوعی کاربری عمومی با ریسک سیستماتیک
قانون هوش مصنوعی اروپا؛ فصل 4 - ماده ۵۰: الزام شفافیت برای ارائه‌دهندگان و بهره برداران برخی سامانه‌های هوش مصنوعی
قانون هوش مصنوعی اروپا؛ فصل 4 - ماده ۵۰: الزام شفافیت برای ارائه‌دهندگان و بهره برداران برخی سامانه‌های هوش مصنوعی
الگوی زن تراز اسلام؛ بازخوانی و تبیین راهبردی بیانات رهبر انقلاب درباره سیره فاطمی
الگوی زن تراز اسلام؛ بازخوانی و تبیین راهبردی بیانات رهبر انقلاب درباره سیره فاطمی
شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها در قرآن
شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها در قرآن
گلهای مهاجم تیم ملی نیوزیلند در لیگ برتر
play_arrow
گلهای مهاجم تیم ملی نیوزیلند در لیگ برتر
گلزنی علی قلی‌زاده در بازی لخ‌پوزنان مقابل کراکوویا
play_arrow
گلزنی علی قلی‌زاده در بازی لخ‌پوزنان مقابل کراکوویا
گزارش رزمایش نیروهای مسلح ایران در شبکه های خارجی
play_arrow
گزارش رزمایش نیروهای مسلح ایران در شبکه های خارجی
کشف پیکر مطهر شهیدی با قمقمه ای پر از آب
play_arrow
کشف پیکر مطهر شهیدی با قمقمه ای پر از آب
فرمانده کل سپاه: پاسخ ما در هیچ روزی از جنگ متوقف نشد
play_arrow
فرمانده کل سپاه: پاسخ ما در هیچ روزی از جنگ متوقف نشد
روایت فرمانده کل سپاه از رشادت‌های جنگ ۱۲ روزه
play_arrow
روایت فرمانده کل سپاه از رشادت‌های جنگ ۱۲ روزه
پاسخ رئیس عدلیه به فرآیند محاکمه دو وزیر دولت شهید رئیسی
play_arrow
پاسخ رئیس عدلیه به فرآیند محاکمه دو وزیر دولت شهید رئیسی
سوال‌های راهبردی رئیس قوه قضاییه از دانشجویان
play_arrow
سوال‌های راهبردی رئیس قوه قضاییه از دانشجویان
رئیس جمهور: دستور دادم سیم‌کارت‌های سفید را سیاه کنند
play_arrow
رئیس جمهور: دستور دادم سیم‌کارت‌های سفید را سیاه کنند
پزشکیان: اگر بسیج و مردم نبودند در جنگ پیروز نمی‌شدیم
play_arrow
پزشکیان: اگر بسیج و مردم نبودند در جنگ پیروز نمی‌شدیم
دلیل افزایش یافتن قیمت بنزین از زبان رئیس‌جمهور
play_arrow
دلیل افزایش یافتن قیمت بنزین از زبان رئیس‌جمهور