چندش
خون جلوي چشمانم را گرفته بود. تنها چهره ي مات اطرافيانم را مي ديدم. خانم ايزدان را فقط از هيکلش تشخيص دادم. پوست شکلات را توي دستش گرفته بود. و جيريق، جيريق مي کرد. بعد هم انداخت توي جيبش؛ برگشت توي دفتر تا يک شکلات ديگر بردارد و بخورد. پايم را به نشانه ي انتظار کشيدن بيش از حد روي زمين زدم. خانم ايزي(مخفف ايزدان) با خانم حجازي پچ پچ کنان آمدند سراغ من. ايزي خانم بالاي لبش را با انگشتان تپلش خاراند و گفت: «ببينم، آتشي، او جانور را براي چي آورد بوديد مدرسه؟»
در آن لحظه احساس کردم به عنوان گناهکار بايد مؤاخذه شوم؛ اما بعد فکر کردم که من اين جا شاکي ام نه آنها. دستم را پشتم محکم مشت کرده بودم. دهانم مثل اژدها باز شد: «ببخشيد خانم! اون بي آزار که توي کمدم بود حتي بيرون نياوردمش. فکر کنم اين جا کس ديگري مقصر است؛ نه من.»
خانم حجازي دستي روي مانتوي چارخونه ي گنده ي قهوه اي اش کشيد و گفت: «دختر؛ اين جا مدرسه است. آزمايش گاه جانورشناسي که نيست. تو نمي گي اون قورباغه را مي آري بچه ها مي ترسن، شب خواب شان نمي بره؟»
مي دانستم که اگر تمامش نکنم سروکارم با خانم مدير است. ولي اين با از حقم نمي گذرم. کف دستانم را روي هم گذاشته و انگشتانم را لا به لاي هم قفل کردم. سعي کردم که کفر خانم ايزدان را درنياورم. به آرامي گفتم: «ببخشيد! من اون جانور سبزرنگ را آوردم، ولي به کسي نشان ندادم. مي خواستم بعد از مدرسه بيندازمش توي يه جوي، تا بره.» قطره هاي اشک مثل بال زدن سنجاقک توي چشمانم وول مي خورد تا بالاخره سرازير شد. هق هقم بالا رفت، گفتم: «نه اين که آن را توي آزمايش گاه...»
فريده که در حين پايين آمدن از پله ها بود، تا گريه ي مرا ديد، عين جلبک خودش را انداخت روي من و گفت: «چي شده آتشي؟ چي شده خانم حجازي؟ آها، براي چندشت عزاداري؟» بعد نيشش را تا بناگوش باز کرد و رفت. اين بدترين نوع مردن حيوان هاي من بود؛ حتي بدتر از مردن ماهي فايترم درون ماکروويو و به بند کشيدن همسترم زير آفتاب داغ و له کردن لاک پشتم زير چرخ ماشين؛ اين خيلي بدتر از همه بود: تشريح بدون بي حسي.
خانم ايزدان با لحني شبيه به جيغ گفت: «آتشي! پس کي قورباغه را برداشته؟ حتما خودش بوي سوسيس شنيده و پريده بيرون؟»
اشک هايم را پاک کردم و گفتم «خانم، من به کسي نشونش ندادم. فقط به يه نفر گفتم. همين!» خانم حجازي دستانش را مثل بادبزن توي هوا تکان داد و گفت: «خب بگو کي! هم ما و هم خودت را راحت کن.»
يه کم فکر کردم و ديدم حق چندش اين نبود؛ بنابراين وجدانم کاملا اجازه داد بگويم: «خانم فقط صبا مي دانست که من چندش را آوردم.»
خانم حجازي آن قدر خشمگين به من نگاه مي کرد که مي خواستم پيشنهاد بدهم به جاي خانم ايزدان ناظم مدرسه بشود تا دفتردار. بالاخره صبا هم احضار شد. نمي دانم بعد از رفتن من چه بلايي به سر صبا آمد؛ اما فکر مي کنم پاک کردن خراب کاري هاي چندش از روي قسمت هاي مختلف آزمايش گاه زير نظر غرغروي آزمايش گاه، به عنوان محازات واقعا حقم بود.
منبع: نشريه سلام بچه ها، شماره 5.
/ج
در آن لحظه احساس کردم به عنوان گناهکار بايد مؤاخذه شوم؛ اما بعد فکر کردم که من اين جا شاکي ام نه آنها. دستم را پشتم محکم مشت کرده بودم. دهانم مثل اژدها باز شد: «ببخشيد خانم! اون بي آزار که توي کمدم بود حتي بيرون نياوردمش. فکر کنم اين جا کس ديگري مقصر است؛ نه من.»
خانم حجازي دستي روي مانتوي چارخونه ي گنده ي قهوه اي اش کشيد و گفت: «دختر؛ اين جا مدرسه است. آزمايش گاه جانورشناسي که نيست. تو نمي گي اون قورباغه را مي آري بچه ها مي ترسن، شب خواب شان نمي بره؟»
مي دانستم که اگر تمامش نکنم سروکارم با خانم مدير است. ولي اين با از حقم نمي گذرم. کف دستانم را روي هم گذاشته و انگشتانم را لا به لاي هم قفل کردم. سعي کردم که کفر خانم ايزدان را درنياورم. به آرامي گفتم: «ببخشيد! من اون جانور سبزرنگ را آوردم، ولي به کسي نشان ندادم. مي خواستم بعد از مدرسه بيندازمش توي يه جوي، تا بره.» قطره هاي اشک مثل بال زدن سنجاقک توي چشمانم وول مي خورد تا بالاخره سرازير شد. هق هقم بالا رفت، گفتم: «نه اين که آن را توي آزمايش گاه...»
فريده که در حين پايين آمدن از پله ها بود، تا گريه ي مرا ديد، عين جلبک خودش را انداخت روي من و گفت: «چي شده آتشي؟ چي شده خانم حجازي؟ آها، براي چندشت عزاداري؟» بعد نيشش را تا بناگوش باز کرد و رفت. اين بدترين نوع مردن حيوان هاي من بود؛ حتي بدتر از مردن ماهي فايترم درون ماکروويو و به بند کشيدن همسترم زير آفتاب داغ و له کردن لاک پشتم زير چرخ ماشين؛ اين خيلي بدتر از همه بود: تشريح بدون بي حسي.
خانم ايزدان با لحني شبيه به جيغ گفت: «آتشي! پس کي قورباغه را برداشته؟ حتما خودش بوي سوسيس شنيده و پريده بيرون؟»
اشک هايم را پاک کردم و گفتم «خانم، من به کسي نشونش ندادم. فقط به يه نفر گفتم. همين!» خانم حجازي دستانش را مثل بادبزن توي هوا تکان داد و گفت: «خب بگو کي! هم ما و هم خودت را راحت کن.»
يه کم فکر کردم و ديدم حق چندش اين نبود؛ بنابراين وجدانم کاملا اجازه داد بگويم: «خانم فقط صبا مي دانست که من چندش را آوردم.»
خانم حجازي آن قدر خشمگين به من نگاه مي کرد که مي خواستم پيشنهاد بدهم به جاي خانم ايزدان ناظم مدرسه بشود تا دفتردار. بالاخره صبا هم احضار شد. نمي دانم بعد از رفتن من چه بلايي به سر صبا آمد؛ اما فکر مي کنم پاک کردن خراب کاري هاي چندش از روي قسمت هاي مختلف آزمايش گاه زير نظر غرغروي آزمايش گاه، به عنوان محازات واقعا حقم بود.
منبع: نشريه سلام بچه ها، شماره 5.
/ج