چگونه علم و دانش متحول نشد؟
نويسنده: هاجر زماني
نسيم ملايمي مي وزيد و برگ هاي درخت بزرگ سيب را تكان مي داد. درخت سيب آن سال پر از سيب هاي قرمز و آبدار بود. يك نفر زير سايه ي درخت خوابيده بود و خواب مي ديد. سيب هاي روي شاخه ها كه حالا نسيم داشت قلقلك شان مي داد حوصله ي شان بد جور سر رفته بود. بالاخره سيبي كه از همه كوچك تر بود، دلش طاقت نياورد و چيزي را كه توي دلش مانده بود به زبان آورد: «من اول! من اول!»
سيبي كه جاي چند تگرگ و لكه از بارش چند وقت پيش روي تنش مانده بود و قيافه اش را بفهمي نفهمي اخمو كرده بود، با بدخلقي گفت: «اصلا چرا تو اول؟»
سيبي كه از همه كوچك تر بود برگ كناري اش را آورد روي صورتش: «خوب من خيلي دلم مي خواد اين كارو انجام بدم. تازه من از همه تون كوچيك ترم!»
سيبي كه نصفش زرد مانده بود و خوب نرسيده بود گفت: خيال كردي!همه ي ما الان مي دونيم توي هسته ي كوچيك تو چي مي گذره!»
سيبي كه درست زير شاخه ي سيب كوچك تر بود گفت: «مگه اين كه از روي شاخه ي من رد بشي!»
سيبي كه از همه گنده تر بود و معلوم بود آب و هواي پاييزي بد جور بهش ساخته به حرف آمد: «حالا فكر كردي كه چي؟ معروف مي شي؟ تو هيكلت كوچيكه، ممكنه اگه صاف هم روي دماغش بيفتي متوجه افتادنت نشه!»
با اين حرف سيب ها زدند زير خنده. سيبي كه از همه كوچك تر بود، دو تا از برگ هاي كناري اش را كاملا جلو صورتش گرفت تا كسي او را در حال خجالت كشيدن نبيند. سيبي كه يك سوراخ ريز روي تنش بود فكر كرد الآن وقت خوبي است. براي همين سريع گفت: «نه بزرگ، نه كوچك، خود تو هم اين قدر گنده اي كه ممكنه بزني دماغ طرفو له كني!»
سيبي كه از همه گنده تر بود عصباني شد. آنچنان چشم غره اي به سمت سيبي كه يك سوراخ ريز روي تنش بود، رفت كه كرم هاي توي تنش ترسيدند و شروع كردند به وول خوردن. سيبي كه يك سوراخ ريز روي تنش بود از رو نرفت. سعي كرد صدايش را تا جايي كه ممكن است مظلوم كند: «از همه تون خواهش مي كنم اين نوبت رو بدين به من كه اگه چند روز ديگه روي شاخه ي اين درخت اضافه تر بمونم ممكنه...» تقريباً گريه اش گرفته بود. با اين حال ادامه داد: «... ممكنه اون كرم هاي كوچولوي داخل تنم...» آنچنان دماغش را بالا كشيد كه برگ بالاي سرش محكم كنده شد و توي هوا رفت: «كارمو بسازن... فاسد بشم و هيچ كار مفيدي توي زندگي ام انجام نداده باشم.» حالا نطقش بدجور گرم شده بود: «خوب اگه اجازه بدين من اين كارو انجام بدم...» يك نگاه به باقي سيب ها انداخت. اشك توي چشم هاي همه جمع شده بود. همه داشتند به عاقبت سيبي كه يك سوراخ ريز روي تنش بود فكر مي كردند. با اين حال هيچ كدام از سيب ها دلش نمي آمد اين فرصت مهم را به اين آساني به يكي ديگر بدهد.
اوني كه زير درخت سيب خوابيده بود، توي خواب غلت زد و پهلو به پهلو شد. با اين كه زمين سفت بود و جايش راحت نبود، انگار خواب هاي شيريني مي ديد؛ چون لبخند قشنگي روي لب هايش نشسته بود. همه ي سيب ها با نگراني به اين صحنه نگاه مي كردند و هزار جور فكر توي هسته هاي سيبي شان چرخ مي خورد. اگر اوني كه زير درخت سيب خوابيده بود، بيدار مي شد چي مي شد؟ چه كسي بايد اين مأموريت بزرگ تاريخ ساز را به اتمام مي رساند؟
سيبي كه يك هسته بيش تر از بقيه داشت با نگراني گفت: «اي بابا! اصلا چه فرقي مي كنه چه كسي اين كار رو انجام بده؟ هدف ما اينه كه كه علم و دانش متحول بشه نه چيز ديگه اي! ما با اين كارمون مي خواهيم آدم ها متوجه بشوند كه زمين جذبه داره! اِ... چيز، جاذبه داره! پس چرا اين دست اون دست مي كنيد؟» پچ پچي ميان سيب ها به راه افتاد، هر كس براي خودش نظري داشت:
-بله! مهم علم و دانشه نه چيز ديگه اي!
- تا كي اين آدم ها مي خوان فكر كنند همه ي سياره ها به دور زمين مي چرخند؟
- همه بايد بدونند چرا سيب وقتي از درخت جدا مي شه، روي زمين مي افته و نمي ره توي هوا!
- همه بايد بدونند كل نيروي وارد بر يك جسم برابر است با حاصل ضرب جرم آن جسم در شتاب آن!+
- مي گي چي كار كنيم؟
- نه، تو بگو چي كار كنيم؟
- بي خيال! حالا همگي مي گين چي كار كنيم؟
سيبي كه از همه گنده تر بود، ديد كه موقعيت خوبي گيرش آمده تا نقشه اش را عملي كند. براي همين گفت: «من ديگه طاقت ندارم! دلم مي خواد همين الان بيفتم روي كله ي اوني كه زير درخت خوابيده. من خيلي دوست دارم معروف بشم! از همه ي شماها معروف تر! خداحافظ شما! من رفتم.» و با يك نيم تاب جانانه، خودش را از شاخه جدا كرد. بعد چرخ خورد و چرخ خورد و روي پيشاني اوني كه زير درخت خوابيده بود، فرود آمد. صورتش را به سمت رفقايش كج كرد و نيشخند جانانه اي نثار آن ها كرد. اوني كه زير درخت سيب خوابيده بود، با وحشت از خواب بيدار شد: «اين ديگه چي بود؟ تير غيب بود؟ آخ سرم! واخ سرم!» بعد با چشم هاي نيمه باز خواب آلود، دنبال شي محكمي گشت كه او را به اين حال و روز انداخته بود.
سيب هاي روي شاخه هاي درخت كه اين منظره را ديدند، عصباني شدند: «اين چه كاري بود كه سيب گنده كرد؟»
- پس آن همه شهرتي كه قرار بود بابت اين موضوع نصيبم بشه چي مي شه؟
هر كدام از سيب ها اين را به خود گفت و در يك لحظه صدها سيب از روي شاخه ها به پرواز درآمدند و هر كدام سعي مي كرد محكم تر از ديگري به سمت هدف نشانه بروند. اوني كه زير درخت سيب خوابيده بود و حالا كه كاملا بيدار شده بود، از وحشت در جا خشكش زد. صدها سيب قرمز رسيده و نرسيده را مي ديد كه داشتند روي سر و كله اش سقوط مي كردند. پس بيش تر از اين معطل نكرد. گيوه هايش را كه زير سرش گذاشته بود، برداشت. آن ها را زير بغلش گذاشت و حالا ندو كي بدو. سيب ها كه حالا همگي روي هم تلنبار شده بودند، با صداي بلند داد زدند: «پس چرا داري در مي ري؟ يه كم صبر كن تا علم و دانش متحول بشه! شكوفا بشه!
آي آقا! پس جامعه بشري چي مي شه؟ تكليف شهرت ما چي مي شه؟» بعد كه ديدند نخير! اوني كه زير درخت سيب خوابيده بود، دارد دورتر و دورتر مي شود، گفتند: «هه! قيافه ات از اول هم داد مي زد كه نمي تواني علم و دانش را متحول كني!» بعد يكهو همه با هم به هسته هاي سيبي شان خطور كرد كه: «اگر قيافه اش داد مي زد، پس چرا زودتر نفهميديم و خودمان را آواره كرديم؟» سيب هاي لت و پاره شده با هم آه كشيدند و مشغول ديد زدن خورشيد شدند كه داشت غروب مي كرد و اين زمين بود كه به دور خورشيد مي گشت؛ ولي چه قدر حيف كه اين مطلب مهم را فقط سيب ها مي دانستند!
كمي بعد، چوپاني كه با گله اش از آن طرف ها رد مي شد، درخت سيب و سيب هاي ريخته شده ي زير درخت را ديد. به سمت آن ها رفت. دستش را دراز كرد و سيبي را كه يك سوراخ ريز روي تنش بود، برداشت. به او يك گاز جانانه زد؛ اما... حسابي چهره اش درهم رفت. آن تكه سيبي را هم كه توي دهانش مانده بود به سمت باقي سيب ها تف كرد. با چوب دستي اش سيب ها را به پايين، سمت گله هل داد. سيب ها فقط چشم هاي پر از برق گوسفندها را ديدند و ديگر هيچ...
شب هنگام، اوني كه زير درخت سيب خوابيده بود و حالا توي خانه اش بود، در دفترش نوشت: «تجربه ثابت كرده است خوابيدن زير درخت سيب خطرناك است. پس، از خوابيدن زير درخت سيب برحذر باشيد!»
+ يكي از قوانين سه گانه نيوتن.
منبع: نشريه بچه ها سلام، شماره 5.
/ج
سيبي كه جاي چند تگرگ و لكه از بارش چند وقت پيش روي تنش مانده بود و قيافه اش را بفهمي نفهمي اخمو كرده بود، با بدخلقي گفت: «اصلا چرا تو اول؟»
سيبي كه از همه كوچك تر بود برگ كناري اش را آورد روي صورتش: «خوب من خيلي دلم مي خواد اين كارو انجام بدم. تازه من از همه تون كوچيك ترم!»
سيبي كه نصفش زرد مانده بود و خوب نرسيده بود گفت: خيال كردي!همه ي ما الان مي دونيم توي هسته ي كوچيك تو چي مي گذره!»
سيبي كه درست زير شاخه ي سيب كوچك تر بود گفت: «مگه اين كه از روي شاخه ي من رد بشي!»
سيبي كه از همه گنده تر بود و معلوم بود آب و هواي پاييزي بد جور بهش ساخته به حرف آمد: «حالا فكر كردي كه چي؟ معروف مي شي؟ تو هيكلت كوچيكه، ممكنه اگه صاف هم روي دماغش بيفتي متوجه افتادنت نشه!»
با اين حرف سيب ها زدند زير خنده. سيبي كه از همه كوچك تر بود، دو تا از برگ هاي كناري اش را كاملا جلو صورتش گرفت تا كسي او را در حال خجالت كشيدن نبيند. سيبي كه يك سوراخ ريز روي تنش بود فكر كرد الآن وقت خوبي است. براي همين سريع گفت: «نه بزرگ، نه كوچك، خود تو هم اين قدر گنده اي كه ممكنه بزني دماغ طرفو له كني!»
سيبي كه از همه گنده تر بود عصباني شد. آنچنان چشم غره اي به سمت سيبي كه يك سوراخ ريز روي تنش بود، رفت كه كرم هاي توي تنش ترسيدند و شروع كردند به وول خوردن. سيبي كه يك سوراخ ريز روي تنش بود از رو نرفت. سعي كرد صدايش را تا جايي كه ممكن است مظلوم كند: «از همه تون خواهش مي كنم اين نوبت رو بدين به من كه اگه چند روز ديگه روي شاخه ي اين درخت اضافه تر بمونم ممكنه...» تقريباً گريه اش گرفته بود. با اين حال ادامه داد: «... ممكنه اون كرم هاي كوچولوي داخل تنم...» آنچنان دماغش را بالا كشيد كه برگ بالاي سرش محكم كنده شد و توي هوا رفت: «كارمو بسازن... فاسد بشم و هيچ كار مفيدي توي زندگي ام انجام نداده باشم.» حالا نطقش بدجور گرم شده بود: «خوب اگه اجازه بدين من اين كارو انجام بدم...» يك نگاه به باقي سيب ها انداخت. اشك توي چشم هاي همه جمع شده بود. همه داشتند به عاقبت سيبي كه يك سوراخ ريز روي تنش بود فكر مي كردند. با اين حال هيچ كدام از سيب ها دلش نمي آمد اين فرصت مهم را به اين آساني به يكي ديگر بدهد.
اوني كه زير درخت سيب خوابيده بود، توي خواب غلت زد و پهلو به پهلو شد. با اين كه زمين سفت بود و جايش راحت نبود، انگار خواب هاي شيريني مي ديد؛ چون لبخند قشنگي روي لب هايش نشسته بود. همه ي سيب ها با نگراني به اين صحنه نگاه مي كردند و هزار جور فكر توي هسته هاي سيبي شان چرخ مي خورد. اگر اوني كه زير درخت سيب خوابيده بود، بيدار مي شد چي مي شد؟ چه كسي بايد اين مأموريت بزرگ تاريخ ساز را به اتمام مي رساند؟
سيبي كه يك هسته بيش تر از بقيه داشت با نگراني گفت: «اي بابا! اصلا چه فرقي مي كنه چه كسي اين كار رو انجام بده؟ هدف ما اينه كه كه علم و دانش متحول بشه نه چيز ديگه اي! ما با اين كارمون مي خواهيم آدم ها متوجه بشوند كه زمين جذبه داره! اِ... چيز، جاذبه داره! پس چرا اين دست اون دست مي كنيد؟» پچ پچي ميان سيب ها به راه افتاد، هر كس براي خودش نظري داشت:
-بله! مهم علم و دانشه نه چيز ديگه اي!
- تا كي اين آدم ها مي خوان فكر كنند همه ي سياره ها به دور زمين مي چرخند؟
- همه بايد بدونند چرا سيب وقتي از درخت جدا مي شه، روي زمين مي افته و نمي ره توي هوا!
- همه بايد بدونند كل نيروي وارد بر يك جسم برابر است با حاصل ضرب جرم آن جسم در شتاب آن!+
- مي گي چي كار كنيم؟
- نه، تو بگو چي كار كنيم؟
- بي خيال! حالا همگي مي گين چي كار كنيم؟
سيبي كه از همه گنده تر بود، ديد كه موقعيت خوبي گيرش آمده تا نقشه اش را عملي كند. براي همين گفت: «من ديگه طاقت ندارم! دلم مي خواد همين الان بيفتم روي كله ي اوني كه زير درخت خوابيده. من خيلي دوست دارم معروف بشم! از همه ي شماها معروف تر! خداحافظ شما! من رفتم.» و با يك نيم تاب جانانه، خودش را از شاخه جدا كرد. بعد چرخ خورد و چرخ خورد و روي پيشاني اوني كه زير درخت خوابيده بود، فرود آمد. صورتش را به سمت رفقايش كج كرد و نيشخند جانانه اي نثار آن ها كرد. اوني كه زير درخت سيب خوابيده بود، با وحشت از خواب بيدار شد: «اين ديگه چي بود؟ تير غيب بود؟ آخ سرم! واخ سرم!» بعد با چشم هاي نيمه باز خواب آلود، دنبال شي محكمي گشت كه او را به اين حال و روز انداخته بود.
سيب هاي روي شاخه هاي درخت كه اين منظره را ديدند، عصباني شدند: «اين چه كاري بود كه سيب گنده كرد؟»
- پس آن همه شهرتي كه قرار بود بابت اين موضوع نصيبم بشه چي مي شه؟
هر كدام از سيب ها اين را به خود گفت و در يك لحظه صدها سيب از روي شاخه ها به پرواز درآمدند و هر كدام سعي مي كرد محكم تر از ديگري به سمت هدف نشانه بروند. اوني كه زير درخت سيب خوابيده بود و حالا كه كاملا بيدار شده بود، از وحشت در جا خشكش زد. صدها سيب قرمز رسيده و نرسيده را مي ديد كه داشتند روي سر و كله اش سقوط مي كردند. پس بيش تر از اين معطل نكرد. گيوه هايش را كه زير سرش گذاشته بود، برداشت. آن ها را زير بغلش گذاشت و حالا ندو كي بدو. سيب ها كه حالا همگي روي هم تلنبار شده بودند، با صداي بلند داد زدند: «پس چرا داري در مي ري؟ يه كم صبر كن تا علم و دانش متحول بشه! شكوفا بشه!
آي آقا! پس جامعه بشري چي مي شه؟ تكليف شهرت ما چي مي شه؟» بعد كه ديدند نخير! اوني كه زير درخت سيب خوابيده بود، دارد دورتر و دورتر مي شود، گفتند: «هه! قيافه ات از اول هم داد مي زد كه نمي تواني علم و دانش را متحول كني!» بعد يكهو همه با هم به هسته هاي سيبي شان خطور كرد كه: «اگر قيافه اش داد مي زد، پس چرا زودتر نفهميديم و خودمان را آواره كرديم؟» سيب هاي لت و پاره شده با هم آه كشيدند و مشغول ديد زدن خورشيد شدند كه داشت غروب مي كرد و اين زمين بود كه به دور خورشيد مي گشت؛ ولي چه قدر حيف كه اين مطلب مهم را فقط سيب ها مي دانستند!
كمي بعد، چوپاني كه با گله اش از آن طرف ها رد مي شد، درخت سيب و سيب هاي ريخته شده ي زير درخت را ديد. به سمت آن ها رفت. دستش را دراز كرد و سيبي را كه يك سوراخ ريز روي تنش بود، برداشت. به او يك گاز جانانه زد؛ اما... حسابي چهره اش درهم رفت. آن تكه سيبي را هم كه توي دهانش مانده بود به سمت باقي سيب ها تف كرد. با چوب دستي اش سيب ها را به پايين، سمت گله هل داد. سيب ها فقط چشم هاي پر از برق گوسفندها را ديدند و ديگر هيچ...
شب هنگام، اوني كه زير درخت سيب خوابيده بود و حالا توي خانه اش بود، در دفترش نوشت: «تجربه ثابت كرده است خوابيدن زير درخت سيب خطرناك است. پس، از خوابيدن زير درخت سيب برحذر باشيد!»
+ يكي از قوانين سه گانه نيوتن.
منبع: نشريه بچه ها سلام، شماره 5.
/ج