«مدار صلح» (1)

هر انساني روابط و ابعاد گوناگوني دارد و بر او لازم است كه نسبت به روابط و ابعاد مربوط به خود بينديشد و براي آنها تصميم بگيرد و برنامه‌ريزي كند. ما معمولا تك بعدي شده و از اين رو گرفتار افراط و تفريط مي‌شويم. گاه روي دندة عبادت مي‌افتيم و رابطة خود با خدا را مي‌خواهيم اصلاح كنيم، از ابعاد و روابط ديگر غافل مي‌شويم
يکشنبه، 26 دی 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
«مدار صلح» (1)

«مدار صلح»  (1)

«مدار صلح» (1)
 

نويسنده: هادی کاظمی
منبع : اختصاصی راسخون 


«مدار صلح» (1)

بيست و هشت اصل اساسي براي تعادل زندگي و اصلاح روابط انسان
هر انساني روابط و ابعاد گوناگوني دارد و بر او لازم است كه نسبت به روابط و ابعاد مربوط به خود بينديشد و براي آنها تصميم بگيرد و برنامه‌ريزي كند.
ما معمولا تك بعدي شده و از اين رو گرفتار افراط و تفريط مي‌شويم. گاه روي دندة عبادت مي‌افتيم و رابطة خود با خدا را مي‌خواهيم اصلاح كنيم، از ابعاد و روابط ديگر غافل مي‌شويم و اخلاق و معيشتمان لنگ مي‌شود، گاه مي‌خواهيم اخلاق و معاشرتمان را اصلاح كنيم، نسبت به عبادت كم توجه مي‌شويم و گاه هم تنها در كسب و كار و امور دنيا افتاده و از عبادت و اخلاق و معنويت باز مي‌مانيم و خلاصه غالبا از تعادل زندگي محروميم.
معمولا هر افراط و زياده روي،‌ پس از مدتي دلزدگي مي‌آورد و هر تفريط و كوتاهي، افراط و تندروي در پى خواهد داشت و اگر انسان براي اين مشكل چاره‌اي نينديشد ممكن است با اصلاح افراطي يك جنبه، براي هميشه از آن جانب محروم شود و حتي ديگر جوانب را نيز به تباهي كشد.
در اين زمينه شهيد مطهري رحمه الله در كتاب شيرين داستان راستان قضيه‌اي ذكر كرده كه قابل دقت و توجه است و براي ما نيز توجه به آن بسيار مفيد است:
تازه مسلمان:
دو همسايه كه يكى مسلمان و ديگرى نصرانى بود گاهى با هم راجع به اسلام سخن مى‏گفتند. مسلمان كه مرد عابد و متدينى بود آنقدر از اسلام توصيف و تعريف كرد كه همسايه نصرانى‏اش به اسلام متمايل شد و قبول اسلام كرد.
شب فرا رسيد. هنگام سحر بود كه نصرانى تازه مسلمان ديد درِ خانه‏اش را مى‏كوبند. متحير و نگران پرسيد: كيستى؟
از پشت در صدا بلند شد: من فلان شخصم، و خودش را معرفى كرد. همان همسايه مسلمانش بود كه به دست او به اسلام تشرف حاصل كرده بود.
- در اين وقت شب چكار دارى؟.
- زود وضو بگير و جامه‏ات را بپوش كه برويم مسجد براى نماز.
تازه مسلمان براى اولين بار در عمر خويش وضو گرفت و به دنبال رفيق مسلمانش روانه مسجد شد. هنوز تا طلوع صبح خيلى باقى بود. موقع نافله شب بود.
آنقدر نماز خواندند تا سپيده دميد و موقع نماز صبح رسيد. نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقيب بودند كه هوا كاملا روشن شد. تازه مسلمان حركت كرد كه برود به منزلش، رفيقش گفت: كجا مى‏روى؟
- مى‏خواهم برگردم به خانه‏ام. فريضه صبح را كه خوانديم، ديگر كارى نداريم.
- مدت كمى صبر كن و تعقيب نماز را بخوان تا خورشيد طلوع كند.
- بسيار خوب.
تازه مسلمان نشست و آنقدر ذكر خدا كرد تا خورشيد دميد. برخاست كه برود، رفيق مسلمانش قرآنى به او داد و گفت: فعلا مشغول تلاوت قرآن باش تا خورشيد بالا بيايد، و من توصيه مى‏كنم كه امروز نيت روزه كن، نمى‏دانى روزه چقدر ثواب و فضيلت دارد!
كم كم نزديك ظهر شد. گفت: صبر كن، چيزى به ظهر نمانده، نماز ظهر را در مسجد بخوان. نماز ظهر خوانده شد. به او گفت: صبر كن، طولى نمى‏كشد كه وقت فضيلت نماز عصر مى‏رسد، آن را هم در وقت فضيلتش بخوانيم. بعد از خواندن نماز عصر گفت: چيزى از روز نمانده. او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسيد.
تازه مسلمان بعد از نماز مغرب حركت كرد كه برود افطار كند. رفيق مسلمانش گفت: يك نماز بيشتر باقى نمانده و آن نماز عشاء است. صبر كن تا حدود يك ساعت از شب گذشته. وقت نماز عشاء (وقت فضيلت) رسيد و نماز عشاء هم خوانده شد.
تازه مسلمان حركت كرد و رفت.
شب دوم هنگام سحر بود كه باز صداى در را شنيد كه مى‏كوبند، پرسيد: كيست؟
- من فلان شخص همسايه‏ات هستم، زود وضو بگير و جامه‏ات را بپوش كه به اتفاق هم به مسجد برويم.
- من همان ديشب كه از مسجد برگشتم، از اين دين استعفا كردم. برو يك آدم بيكارترى از من پيدا كن كه كارى نداشته باشد و وقت خود را بتواند در مسجد بگذراند. من آدمى فقير و عيالمندم، بايد دنبال كار و كسب روزى بروم.
امام صادق عليه السلام بعد از اينكه اين حكايت را براى اصحاب و ياران خود نقل كرد، فرمود: به اين ترتيب آن مرد عابد سختگير، بيچاره‏اى را كه وارد اسلام كرده بود خودش از اسلام بيرون كرد. بنابراين شما هميشه متوجه اين حقيقت باشيد كه بر مردم تنگ نگيريد، اندازه و طاقت و توانايى مردم را در نظر بگيريد. تا مى‏توانيد كارى كنيد كه مردم متمايل به دين شوند و فرارى نشوند. آيا نمى‏دانيد كه روش سياست اموى بر سختگيرى و عنف و شدت است ولى راه و روش ما بر نرمى و مدارا و حسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست؟
امام خميني رحمه الله نيز در اين راستا مي‌فرمايد: نبايد در سلوك از جهت عبادات و رياضات عمليه به نفس سخت گيرى كند و آن را در تحت فشار قرار دهد؛ خصوصا در ايام جوانى و ابتداي سلوك كه آن نيز منشأ انضجار و تنفر نفس شود و گاه شود كه انسان را از ذكر حق منصرف كند.(1)
از آنرو كه افراط و زياده‌روي در يك جانب موجب تفريط و كوتاهي در جنبه‌هاي ديگر مي‌شود بهترين راه و روش در اصلاح همة جوانب و روابط اينست كه مراقب باشيم تك بعدي نشويم، همة جوانب و روابط را در نظر آريم و در نتيجه در همة آنها اعتدال و ميانه روي را رعايت كنيم، نه كوتاهي كنيم نه زياده روي.
براي اصلاح همة روابط انسان از بهترين متوني كه اولا بيانگر همة روابط انسان بوده و ثانيا راه اصلاح هر رابطه در آن ذكر شده، روايتي از حضرت صادق عليه السلام است كه در كتاب شريف مصباح الشريعه(2) آمده است.
به توفيق الهي در اين صفحات، هر قسمت آن روايت را جدا جدا آورده و ذيل آن با استفاده از آيات و روايات، نكاتي را عنوان مي‌كنيم.
انشاء الله خداوند ما را مصداق فرمايشات اهلبيت عليهم السلام گرداند و در تمام روابط چنان‌مان سازد كه خود پسندد.
روابط چهار گانة انسان:
قال الصادق عليه السلام أصول المعاملات تقع على أربعة أوجه:
1. معاملة الله
2. و معاملة النفس
3. و معاملة الخلق
4. و معاملة الدنيا
و كل وجه منها منقسم على سبعة أركان ...
امام ششم ما حضرت صادق عليه السلام فرمودند: روابط اصلي هر كسي چهار رابطه است:
1. رابطة با خدا
2. رابطة با خود
3. رابطة با خلق
4. رابطة با دنيا
و در هر كدام از اين روابط نيز هفت ركن اساسي وجود دارد ...
آنگاه حضرت صادق عليه السلام براي اصلاح هر يك از اين چهار رابطه هفت اصل اساسي بيان فرموده كه مجموعا مي‌شود 28 اصل.
ارتباط با خدا:
مهمترين رابطة انسان رابطة او با برترين و مهمترين موجود، هستي بخش عالم، خداوند متعال است.
اين رابطه در تمام روابط انسان سرنوشت ساز است.
قال علي عليه السلام: من اصلح فيما بينه و بين الله اصلح الله فيما بينه و بين الناس.(3)
حضرت علي عليه السلام فرمودند: هر كس رابطة بين خود و خدا را اصلاح كند خدا رابطة او با مردم را اصلاح خواهد كرد.
از اينرو امام صادق عليه السلام در ميان روابط انسان ابتدا رابطة با خدا را ذكر كردند و سپس روابط ديگر را.
اصلاح اين رابطه چگونه صورت مي‌گيرد؟
امام صادق عليه السلام فرمودند: من در طواف بودم كه پدرم بر من گذشت، جوان بودم و در عبادت كوشا. پدرم مرا ديد كه عرق از من سرازير است، به من فرمود: اى جعفر! اى پسر جان! همانا چون خدا بنده‏اى را دوست بدارد او را به بهشت در آورد و با عمل اندكي از او راضى شود.(4)
از اين حديث فهميده مي‌شود كه اولا اصلاح بين ما و خدا به عبادت زياد نيست و ثانيا ما بايد بفهميم چگونه محبوب خدا شويم. كسي كه محبوب خدا باشد به بهانه‌اي از او راضي مي‌شود و اين مطلب خاص و ويژة خدا نيست. انسانها را نيز اينگونه قرار داده؛ اگر كسي را دوست بدارند با بهانه‌اي و با اندك كاري از او راضي و خشنود مي‌شوند اما اگر كسي را دوست نداشته باشند به عمل زياد او هم ايراد مي‌گيرند.
قصة ديگري هم در اين زمينه وجود دارد:
امام صادق عليه السلام فرمودند: چون ابليس امر به سجدة بر آدم شد گفت: پروردگارا! اگر مرا از سجود بر آدم معاف داري برايت عبادتي انجام مي‌دهم كه احدي همچون آنرا انجام نداده باشد. خداوند متعال فرمود: «إني أحب أن أطاع من حيث أريد» يعني: من دوست دارم آن گونه كه خود مي‌خواهم اطاعت شوم.(5)
از اين روايت هم در مي‌يابيم كه در رابطه با خدا بايستي خواست او را ملاك قرار دهيم نه خواست و تشخيص خود را. و گر نه از درگاه او رانده خواهيم شد. حضرت علي عليه السلام در خطبة قاصعه فرمودند: از كاري كه خدا با ابليس كرد عبرت بگيريد؛ عمل طولاني او و تلاش بسيارش را حبط و نابود كرد، اين در حالي بود كه شش هزار سال خدا را عبادت كرده بود كه معلوم نيست سالهاي دنيايي بوده و يا سالهاي آخرتي.(6)
امام صادق عليه السلام كسي است كه گفتار و وجودش عين صدق و راستي است، آن حجت خدا كار ما را آسان فرمود. ما نمي‌دانستيم در رابطه با خدا بايد چگونه باشيم كه خدا خواهان آن باشد. حضرت صادق عليه السلام هفت اصل اساسي براي ارتباط با خدا بيان فرمودند:
اصل اول در ارتباط با خدا: اداي حق او
أما أصول معاملة الله تعالى فسبعة أشياء:
1- أداء حقه
اصول ارتباط با خدا هفت مورد است. اولين اصل در رابطة با خدا، ادا كردن و بجا آوردن حق خداست. توجه! حضرت نفرمودند ادا كردن حق معرفت خدا يا ادا كردن حق عبادت خدا و ... فرمودند: اداي حق خدا.
سؤال: حق خدا چيست؟
در پاسخ اين سؤال دو بيان نوراني از ائمة هدي عليهم السلام رسيده كه در هر كدام مطلبي به عنوان حق خدا بر بندگانش مطرح شده است:
روايت اول:
حضرت زين العابدين علي بن الحسين عليه السلام در ابتداي رسالة حقوق، بزرگترين حق خدا را بيان فرمودند: «حق الله الأكبر عليك أن تعبده و لا تشرك به شيئا »(7): «بزرگترين حق خدا بر تو اينست كه او را پرستش كني و به او ذره‌اي شرك نورزي».
اگر انسان اندكي فكر و عقلش را بكار گيرد برايش روشن خواهد شد كه بندگي و پرهيز از شرك، حق خداست.
آفريدگار و روزي دهندة انسان كه نفع و ضرر دنيا و آخرت انسان بدست اوست، لايق پرستش است، بلكه پرستش او و پرهيز از همتا گرفتن براي او، حق مسلم اوست.
آيات قرآن نيز شاهد بر اين مطلب و گوياي آنست. خداوند متعال بارها در قرآن كساني را كه معبودي جز او گرفته و به او شرك ورزيده‌اند سرزنش كرده و شرك آنها را بي دليل و از روي بي عقلي دانسته. در برخي از آيات فرموده: غير خدا كه نه تنها خالق شما نيست بلكه سود و زيان شما هم در دستش نيست لياقت پرستش ندارد:

«وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ وَ لا يَمْلِكُونَ لِاَنْفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ لا يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً»(8)
 

«و به جاى او خدايانى براى خود گرفتند كه چيزى نمى‏آفرينند و خود آفريده مى‏شوند! و براى خود اختيار زيان و سودى ندارند، و اختيار مرگ و زندگى و تجديد حيات ندارند»
«وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ قُلْ اَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْاَرْضِ سُبْحانَهُ وَ تَعالى‏ عَمَّا يُشْرِكُونَ»(9)
«و غير از خدا چيزهايى را مى‏پرستند كه نه سودشان مى‏رساند و نه زيان، و مى‏گويند: اينها شفيعان ما در نزد خدايند. بگو: آيا خدا را از چيزى خبر مى‏دهيد كه در آسمانها و زمين نمي‌داند (: سراغ ندارد)؟ او منزه و برتر است از آنچه شريك وى مى‏سازند»
و از قول خليلش خطاب به بت پرستان مي‌فرمايد:
«قَالَ اَ فَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَنفَعُكُمْ شَيًْا وَ لَا يَضرُُّكُمْ ، أُفٍ‏ّ لَّكمُ‏ْ وَ لِمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ اَ فَلَا تَعْقِلُونَ»(10)
«گفت: پس آيا جز خدا چيزى را مى‏پرستيد كه هيچ سود و زيانى به شما نمى‏رساند؟
اف بر شما و بر آنچه غير از خدا مى‏پرستيد، آيا تعقل نمي‌كنيد؟»
خداوند متعال، بندگي خالص و پاك از شرك ورزي را، از هر خصوصيتي مهمتر و بر هر كاري مقدم مي‌داند. تا جايي كه در قرآن:
1. علت آفريدن انسانها را بندگي خود معرفي كرده:
«وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَ لِيَعْبُدُونِ»(11)
«و جن و انس را نيافريدم مگر براى اين كه مرا بندگى كنند»
2. هر گناهي را بخشودني دانسته جز همتا گرفتن بر خود را:
«إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ اَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ»(12)
«قطعا خدا اين گناه را كه براى او همتا گرفته شود نمى‏بخشد ولي پايينتر از آنرا براي هر كه بخواهد مي‌بخشد»
كل ذنبك مغفور سوي الإدبار عني ادن مـنـي ادن مـنـي ادن مـنـي
خدا در جايي كه بنده‌اش حتي ذره‌اي به غير او توجه كند كوتاه نمي‌آيد.
حسين بن علوان گويد: در مجلسى نشسته و دانش مى‏آموختيم. هزينه سفر من تمام شده بود، يكى از رفقا مرا گفت: براى اين گرفتاريت به كه اميدوارى؟
گفتم: به فلانى.
گفت: به خدا قسم حاجتت برآورده نشود و به آرزويت نرسى، و مرادت حاصل نشود.
گفتم: تو از كجا دانستى خدايت رحمت كند؟
گفت: امام صادق عليه السلام به من فرمودند: در يكى از كتابها (ي آسماني) خوانده است كه خداى تبارك و تعالى مي‌فرمايد: «به عزت و جلال و بزرگوارى و رفعتم بر عرشم سوگند كه آرزوى هر كس را كه به غير من اميد بندد، به نوميدى قطع مي‌كنم و نزد مردم بر او جامه خوارى مي‌پوشانم و او را از نزد خود ميرانم و از فضلم دور مي‌كنم.
او در گرفتاريها به غير من آرزو مى‏بندد، در صورتى كه گرفتاريها به دست من است؟ و به غير من اميدوار مى‏شود و در فكر خود در خانة غير مرا مي‌كوبد؟ با آنكه كليدهاى همه درهاى بسته نزد من است و درِ خانة من براى كسى كه مرا بخواند باز است!
كيست كه در گرفتاريهايش به من اميد بسته و من اميدش را قطع كرده باشم؟ كيست كه در كارهاى بزرگش به من اميدوار گشته و من اميدش را از خود بريده باشم؟
من آرزوهاى بندگانم را نزد خود محفوظ داشته و آنها به حفظ و نگهدارى من راضى نگشتند و آسمانهايم را از كسانى كه از تسبيحم خسته نشوند (فرشتگان) پر كردم و به آنها دستور دادم كه درهاى ميان من و بندگانم را نبندند. ولى آنها به قول من اعتماد نكردند، مگر آن بنده نمي‌داند كه چون حادثه‏اى از حوادث من او را بكوبد كسى جز به اذن من آن را از او برندارد؟ پس چرا از من روى‌گردان است؟
من با وجود و بخشش خود، آنچه را از من نخواسته به او مي‌دهم و سپس آن را از او مي‌گيرم، او برگشتش را از من نمي‌خواهد و از غير من ميخواهد؟! او دربارة من فكر مي‌كند كه ابتدا و پيش از خواستن او عطا مي‌كنم، ولى چون از من بخواهد سائل خود را جواب نمي‌گويم؟ مگر من بخيلم كه بنده‏ام مرا بخيل مي‌داند؟ مگر هر جود و كرمى از من نيست؟ مگر عفو و رحمت دست من نيست؟ مگر من محل آرزوها نيستم؟ پس كه مي‌تواند آرزوها را جز من قطع كند؟ آيا آنها كه به غير من اميد دارند نمي‌ترسند؟
اگر همه اهل آسمانها و زمينم به من اميد بندند، و به هر يك از آنها به اندازة اميد همه بدهم، به اندازة عضو مورچه‏اى از ملكم كاسته نشود، چگونه كاسته شود از ملكى كه من قيم و سرپرست آن هستم؟
پس بدا به حال آنها كه از رحمتم نوميدند، و بدا به حال آنها كه نافرمانيم كنند و از من پروا نكنند»(13)
بحث توحيد و نفي شرك، از مهمترين مباحثي است كه خدا در قرآن و اهلبيت عليهم السلام در روايات دربارة آن سخن گفته‌اند و علما و بزرگان نيز دربارة آن كتابها نوشته‌اند.
در اينجا با توجه به اينكه عبادت و پرهيز از شرك به عنوان حق خدا مطرح شد و در اين راستا هم اندكي به آن پرداخته شد، به همين مقدار صحبت دربارة اين موضوع بسنده مي‌كنيم و روايت ديگري را كه در آن نيز حق خدا بر بندگانش بيان شده ذكر مي‌كنيم:
روايت دوم:
عن هشام بن سالم قال: قلت لأبي عبد الله عليه السلام: ما حق الله على خلقه؟
فقال: أن يقولوا ما يعلمون و يكفوا عما لا يعلمون فإذا فعلوا ذلك فقد أدوا إلى الله حقه.(14)
هشام بن سالم گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم: حق خدا بر خلقش چيست؟
فرمودند: اينكه آنچه دانند بگويند و از آنچه ندانند باز ايستند، چون چنين كنند حق خدا را به او پرداخته‏اند.
وجه جمعي روايت اول با اين روايت اينست كه روايت اول بيانگر بزرگترين حق خداست و اين روايت بيانگر تمام حق خدا.
توضيح اينكه اگر كسي جز به علم و آگاهي سخن نگويد محال است در دام شرك بيفتد. زيرا شرك، اعتقاد و سخني بي اصل و پايه و بر اساس جهل و ناداني است. كسي كه امورش بر اساس علم باشد، نه بر مبناي جهل و ناداني، وي از چنگ شرك نيز رهايي يافته است.
چون اساس شرك، جهل و ناداني است، شرك برخلاف واقع و برخلاف علم واقعي است. از اينرو شرك برخلاف علم خداست. خداوند در آية 18 سورة يونس (كه پيشتر تمام آن ذكر شد) به پيامبر مي‌فرمايد به مشركان بگو:
«قُلْ اَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْاَرْضِ سُبْحانَهُ وَ تَعالى‏ عَمَّا يُشْرِكُونَ»: «بگو: آيا خدا را از چيزى خبر مى‏دهيد كه در آسمانها و زمين نمي‌داند (: سراغ ندارد)؟ او منزه و برتر است از آنچه شريك وى مى‏سازند».
وقتي تعدادي از دانشمندان يهودي از حضرت امير عليه السلام پرسيدند: «أي شي‏ء لا يعلم الله و أي شي‏ء ليس لله»: آن چيست كه خدا نمي‌داند و آن چيست كه براي خدا نيست، حضرت فرمودند: «أما قولكم أي شي‏ء ليس لله فليس لله شريك و لا ولد ... و أما قولكم أي شي‏ء لا يعلم الله فلا يعلم الله أن في السماوات و الأرض إلها غيره‏»: اما اينكه پرسيديد: چيست كه براي خدا نيست؛ پس براي خدا شريك و فرزندي نيست ... و اما اينكه پرسيديد: چيست كه خدا نمي‌داند؛ پس خدا معبودي جز خود در آسمانها و زمين نمي‌داند.(15)
اگر چه شرك بزرگترين گناه است اما منشأش، بدون علم نظر دادن است. لذا خدا در قرآن حرمت ايندو را در كنار هم مطرح فرموده است:
«قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّي... اَنْ تُشْرِكُوا بِاللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ اَنْ تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ»(16)
«بگو: پروردگارم حرام كرده ... كه چيزهايى را كه دليلى دربارة آن نازل نشده، شريك خدا سازيد
و يا چيزى را كه نمى‏دانيد به خدا نسبت دهيد»
سخن گفتن بر اساس علم، و توقف در جايي كه انسان علم ندارد، مطلب بسيار بزرگي است كه به عنوان تمام حق خدا بر بندگانش معرفي شده. اصلا علت تمام اختلافات همين است كه برخي نادان از روي جهلشان حرف مي‌زنند و گر نه واقعيت يكي بيشتر نيست.
قال أمير المؤمنين عليه السلام: لو سكت من لا يعلم سقط الاختلاف.(17)
امير مؤمنان عليه السلام فرمودند: اگر نادان سكوت مي‌كرد اختلاف ورمي‌افتاد.
حرف زدن نادانان موجب ايجاد اختلاف شده و اختلاف مانع ظهور و نمايش حقيقت مي‌شود. اينست كه رعايت حق خدا (رفع مانع از ظهور حقيقت) ملازم است با ظهور و نمايش تمام حقيقت.
سَدير گويد: زمانى كه امام باقر عليه السلام وارد مسجد الحرام مي‌شد و من خارج مي‌شدم، دست مرا گرفت و رو به كعبه ايستاد و فرمود: ... اى سدير! كسانى را كه مانع دين خدا هستند نشانت بدهم؟ آنگاه به ابو حنيفه و سفيان ثورى كه در مسجد حلقه زده بودند نگريست و فرمود: اينهايند كه بدون هدايتي از جانب خدا و و بدون كتاب مبين، مانع دين خدا مي‌شوند. همانا اين پليدان اگر در خانه‏هاى خود مي‌نشستند مردم مي‌گشتند و چون كسي را نمي‌يافتند كه از خداى تبارك و تعالى و رسولش به آنها خبر دهد، نزد ما مي‌آمدند تا ما آنها را از خداى تبارك و تعالى و رسولش خبر دهيم.(18)
ابوحنيفه خيلى اهل قياس بود، مى‏نشست و با خيال خودش قياس درست مى‏كرد. حتى اهل تسنن هم نوشته‏اند كه روزى به سلمانى رفت؛ ريشش جوگندمى بود و هنوز موى سفيدش زياد نبود. به سلمانى گفت اين موهاى سفيد را بكَن. مى‏خواست از ريشه در بياورد كه اصلًا در نيايد. سلمانى گفت اتفاقاً خاصيت موى سفيد اين است كه اگر بكنى بيشتر در مى‏آيد. گفت پس موهاى سياه را بكن. اين، قياس است. قياس گرفت، اگر اين درست باشد كه چنانچه موى سفيد را بكنى بيشتر در مى‏آيد، پس موهاى سياه را بكن كه بيشتر در بيايد. در صورتى كه اگر چنين قاعده‏اى باشد، فقط در موى سفيد است و ديگر در موى سياه جارى نيست. در فقه هم همين طور عمل مى‏كرد.(19)
«نمي‌دانم» !
قال علي عليه السلام: قول "لا أعلم" نصف العلم.(20)
حضرت علي عليه السلام فرمودند: گفتن "نمي‌دانم" نيمي از علم است.
ابوحنيفه و امثال او خيانت كردند. نمي‌دانستند اما ادعاي دانايي مي‌كردند و با اين كارشان مانع اين شدند كه مردم متوجة نور اهلبيت شوند. نمي‌دانستند كه خورشيد هميشه پشت ابر نمي‌ماند، انشاء الله روزي فرا خواهد رسيد كه: «أشرقت الأرض بنوركم» محقق گشته و زمين به نور اهلبيت روشن گردد.
ما اگر نسبت به امثال ابوحنيفه بغض و دشمني داريم، بايستي در وجود خود جلوي آنها را بگيريم. آنها به دَرَك واصل شده و در گرو اعمال خود هستند. نكند برخي از كارهاي ما نيز شبيه آنها باشد!
مـوسـي و فرعون در هـستي تـوست بايد اين دو خصم را در خويش جست
بسيار مهم است اگر جايي نمي‌دانيم اظهار نظر نكنيم. بزرگي مي‌خواهد كه انسان پا روي هواي نفس و ادعايش بگذارد و ابوحنيفة درونش را ساكت كند.
تكلف بيجا: (21)
ذات نايافته از هـستـى بـخش كى تواند كه شود هستى بخش‏
كـهنه ابرى كه بـود ز آب تهى كـى تـوانـد كه كند آب دهى؟‏
كهنه ابرى كه آب ندارد، مى‏خواهد سرزمينها را سيراب كند! چون يك انسان اين كار را مى‏خواهد بكند خيلى برايش سخت است.
معنى ديگر «تكلّف» - كه ابن مسعود اينچنين گفته است و بسيارى از مفسرين ديگر هم اينچنين گفته‏اند- «قول به غير علم» است؛ يعنى غير از پيغمبر و امام، هر كس ديگر را شما در دنيا پيدا كنيد و بخواهيد همه مسائل را از او سؤال كنيد قهراً نمى‏داند. گفت: «همه چيز را همگان دانند». چه كسى مى‏تواند ادعا كند كه هرچه مى‏توانيد از مسائل دينى (دايره‏اش را محدود مى‏كنم) از من بپرسيد تا جواب همه را به شما بدهم؟ بله، پيغمبر مى‏تواند ادعا كند، على مى‏تواند بگويد: «سَلونى قَبْلَ انْ تَفْقِدونى».
غير على هر كه مى‏خواهد باشد، توقع از او بيجاست. پس من بايد حد خودم را بشناسم. من فلان مسائل از مسائل دينى را ممكن است بدانم. خوب، آنچه را كه مى‏دانم همان را به مردم ابلاغ كنم. چيزى را كه نمى‏دانم، از من مى‏پرسند، باز مى‏خواهم به زور آن را بگويم. خوب، چيزى را كه نمى‏دانى چگونه مى‏توانى به ديگران بفهمانى؟! ابن مسعود گفت: «قُلْ ما تَعْلَمُ، وَ لا تَقُلْ ما لا تَعْلَمُ» آنچه را كه مى‏دانى بگو و آنچه را كه نمى‏دانى نگو. آنچه را كه نمى‏دانى، اگر از تو بپرسند، با كمال صراحتْ مردانه بگو نمى‏دانم. بعد اين آيه را خواند: «وَ ما اسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اجْرٍ وَ ما انَا مِنَ الْمُتَكَلِّفينَ».
ابن الجوزى يكى از وعاظ معروف است. رفته بود بالاى منبرى كه سه پله داشت. داشت براى مردم صحبت مى‏كرد. زنى از پاى منبر بلند شد مسأله‏اى از او پرسيد. او گفت: نمى‏دانم. زن، پررو بود، گفت: تو كه نمى‏دانى چرا سه پله از ديگران بالاتر نشسته‏اى؟ گفت: اين سه پله را كه من بالاتر نشسته‏ام به آن اندازه‏اى است كه من مى‏دانم و شما نمى‏دانيد. به اندازه معلوماتم بالا رفته‏ام. اگر به اندازه مجهولاتم مى‏خواستم بالا بروم بايد منبرى درست مى‏كردند كه تا فلك الافلاك بالا مى‏رفت.
من اگر به اندازه نمى‏دانم هايم مى‏خواستم بالاى منبر بروم، منبرى لازم بود كه تا آسمان بايد بالا مى‏رفت. انسان چيزى را كه نمى‏داند مى‏گويد نمى‏دانم.
مى‏دانيم كه شيخ انصارى شوشترى بوده است. مردى است كه در علم و تقوا نابغه روزگار است. هنوز علما و فقها به فهم دقايق كلام اين مرد افتخار مى‏كنند. مى‏گويند وقتى چيزى از او مى‏پرسيدند، اگر نمى‏دانست تعمد داشت بگويد نمى‏دانم، مى‏گفت:
ندانُم ندانُم ندانُم. اين را مى‏گفت كه شاگردها ياد بگيرند كه اگر چيزى را نمى‏دانند ننگشان نشود، بگويند نمى‏دانم.
سالى رفته بوديم نجف آباد اصفهان، ماه رمضان بود، چون تعطيل بود و دوستان ما آنجا بودند به آنجا رفته بوديم. يادم هست كه آمدم از عرض خيابان رد بشوم، وسط خيابان كه رسيدم يك باباى دهاتى آمد جلوى مرا گرفت، گفت: آقا مسأله‏اى دارم، مسأله مرا جواب بدهيد. گفتم: بگو. گفت: غسل جنابت به تن تعلق مى‏گيرد يا به جون؟ گفتم: من معناى اين حرف را نمى‏فهمم. غسل جنابت مثل هر غسلى از يك جهت به روح آدم مربوط است چون نيت مى‏خواهد، و از جهت ديگر به تن آدم، چون انسان تنش را بايد بشويد. مقصودت اين است؟ گفت: نه، جواب درست بايد بدهى. غسل جنابت به تن تعلق مى‏گيرد يا به جون؟ گفتم: من نمى‏دانم. گفت: پس اين عمامه را چرا سرت هشته‏اى؟
«وَ ما انَا مِنَ الْمُتَكَلِّفينَ» من متكلّف نيستم. پيغمبر چنين سخنى مى‏گويد.
عاقبت شوم ندانسته سخن گفتن:
شايد كسى گمان نمى‏برد كه آن دوستى بريده شود و آن دو رفيق كه هميشه ملازم يكديگر بودند روزى از هم جدا شوند. مردم يكى از آنها را بيش از آن اندازه كه به نام اصلى خودش بشناسند به نام دوست و رفيقش مى‏شناختند. معمولًا وقتى كه مى‏خواستند از او ياد كنند، توجه به نام اصلى‏اش نداشتند و مى‏گفتند: «رفيق ...».
آرى او به نام «رفيق امام صادق عليه السلام» معروف شده بود، ولى در آن روز كه مثل هميشه با يكديگر بودند و با هم داخل بازار كفشدوزها شدند آيا كسى گمان مى‏كرد كه پيش از آنكه آنها از بازار بيرون بيايند رشته دوستى‏شان براى هميشه بريده شود؟!.
در آن روز او مانند هميشه همراه امام بود و با هم داخل بازار كفشدوزها شدند.
غلام سياه پوستش هم در آن روز با او بود و از پشت سرش حركت مى‏كرد. در وسط بازار ناگهان به پشت سر نگاه كرد، غلام را نديد. بعد از چند قدم ديگر دو مرتبه سر را به عقب برگرداند، باز هم غلام را نديد. سومين بار به پشت سر نگاه كرد، هنوز هم از غلام- كه سرگرم تماشاى اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود- خبرى نبود.
براى مرتبه چهارم كه سر خود را به عقب برگرداند غلام را ديد، با خشم به وى گفت: «مادر فلان! كجا بودى؟».
تا اين جمله از دهانش خارج شد، امام صادق عليه السلام به علامت تعجب دست خود را بلند كرد و محكم به پيشانى خويش زد و فرمود: «سبحان الله! به مادرش دشنام مى‏دهى؟! به مادرش نسبت كار ناروا مى‏دهى؟! من خيال مى‏كردم تو مردى باتقوا و پرهيزگارى. معلومم شد در تو ورع و تقوايى وجود ندارد».
- يابن رسول الله! اين غلام اصلا سندى است و مادرش هم از اهل سند است. خودت مى‏دانى كه آنها مسلمان نيستند. مادر اين غلام يك زن مسلمان نبوده كه من به او تهمت ناروا زده باشم.
- مادرش كافر بوده كه بوده. هر قومى سنتى و قانونى در امر ازدواج دارند. وقتى طبق همان سنت و قانون رفتار كنند عملشان زنا نيست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمى‏شوند.
امام بعد از اين بيان به او فرمود: «ديگر از من دور شو».
بعد از آن، ديگر كسى نديد كه امام صادق با او راه برود، تا مرگ بين آنها جدايى كامل انداخت.(22).
اصل دوم در ارتباط با خدا: حفظ حد و مرز او
2. و حفظ حده
اصل اساسي دوم در اصلاح رابطة انسان با خدا مراعات كردن حد و مرزهاي الهي است. بدين معنا كه انسان حق ندارد پايش را از حد و مرزهايي كه خدا تعيين كرده فراتر نهد و اين در دو جا صدق مي‌كند:
الف) ترك واجبات
ب) انجام محرمات
اگر كسي واجبات را ترك كرد پايش را گليمش درازتر كرده و اگر هم كسي محرمات را انجام داد باز پا از مرز فراتر نهاده.
نفس انسان دوست دارد جلوش باز بوده و هيچ مانعي در مقابلش نباشد تا هر كاري خواست انجام دهد:
«بَلْ يُريدُ الْإِنْسانُ لِيَفْجُرَ اَمامَهُ»(23)
خداوند با قرار دادن حد و مرزها نفس انسان را در محدوديت قرار داده است. نفس امارة انسان - چنان كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند.(24) مانند بدترين درندگان است. خدا از يك طرف در درون انسان عقل را قرار داده و از طرف ديگر هم از برون حد و مرزهايي قرار داده و دستور به رعايت آنها داده. كسي كه بخواهد عقلش را بكار اندازد و جلوي نفسش را بگيرد بايد حد و مرزها را رعايت كند. كسي كه حد و مرزها را رعايت كند عاقل است.
مثالي براي نفس و عقل در وجود انسان:
در زمان سلطنت ناصر الدين شاه، پسر او مسعود ميرزا معروف به ظل السلطان حاكم اصفهان بود. اين شاهزاده طمعكار براى شهوتراني و رسيدن به ذخاير دنيايى به هر كارى دست مى زد و در راه غارت اموال مردم از ارتكاب هيچگونه جنايتى ابا نداشت. تا جايي كه نقل شده: ظل السلطان به ملك تاجرى كه در همسايگى او دهى داشت طمع مى‌ورزد، تاجر از فروش آن خوددارى مى كند ولى حاكم ظالم به ضرب شلاق از او مى گيرد، تاجر ساده دل شكايتى تهيه كرده و به نزد ناصرالدين شاه مى برد و مي‌گويد ملكى كه از عرق پيشانى و زحمت فراوان تهيه كرده‌ام، حاكم اصفهان به زور از من گرفته است، شاه طى نامه اى به پسر گوشزد مي‌كند كه حق تاجر را به وى برگرداند، تاجر بخت برگشته با شادمانى و هيجان دستخط شاه را گرفته و روانه اصفهان مي‌شود و آن را به ظل السلطان مي‌رساند، شاهزاده با خواندن نامه خشمگين شده و در دم ميرغضب را احضار مي‌كند و مي‌گويد: اين مرد جسارت زيادى دارد و من بايد قلب شجاع وى را كه جرأت چنين گستاخى داشته است ببينم و تو امر ما را اجرا كن و سينه‌اش را بشكاف تا دل او را مشاهده كنيم. ميرغضب فورا سينه تاجر بينوا را مي‌درد و قلبش را در سينى گذاشته نزد شاهزاده ستمگر مى آورد. ظل السلطان در حالى كه قاه قاه مي‌خندد، مي‌گويد: عجب دل سياهى دارد و بعد آن را به سويى پرت مي‌كند!
مدرس از همان دوران تحصيل و سنين جوانى به مبارزه با ظل السلطان برخاست و در ميدان نقش جهان بر عليه او سخنرانى نمود. روى سكوى مسجد شيخ لطف الله ايستاد و در مخالفت با استبداد ظل السلطان سخنانى گفت كه شگفتى حاضرين را بر انگيخت، او در اين سخنرانى مى‌گويد: «اگر زانوها (نزد زورگويان و ستمگران) خم مي‌شوند، مسلما از عقل و طبيعت سرپيچى كرده‌اند». مدرس بخاطر آنكه تسليم ظلم و جور نگرديد سالها در تبعيدگاه خواف به سر برد:
پاى در زنـجير پيش دوستان به كه با بيگانگان در بوستان
نقل شده: در يكى از مواردي كه مدرس نسبت به ظل السلطان مطالبى گفته و انتقاد كرده و ايراد گرفته بود، فرمانفرما به وسيله يكى از دوستان مدرس كه با او نزديك بود، به مدرس پيغام مى‌دهد: خواهش مى كنم حضرت آيت الله اينقدر پا روى دم من نگذارند. مدرس جواب مى دهد: به فرمانفرما بگوييد حدود دم حضرت والا بايد مشخص شود، زيرا من هر كجا پا مى گذارم دم حضرت والاست.(25)
در رابطة با خدا آنچه اصل قرار داده شده، حفظ حد و مرز است نه اينكه انسان حد و مرز را رعايت نكند - واجب را ترك كند يا حرام را مرتكب شود - تا مستحبي را انجام دهد. اين مستحب را خدا قبول نمي‌كند. خدا فقط اين طرف مرز، عمل انسان را مي‌پذيرد. كسي كه از مرز گذشت عملش پذيرفته نيست.
شهرت عوام‏:
چندى بود كه در ميان مردم عوام نام شخصى بسيار برده مى‏شد و شهرت او به قدس و تقوا و ديانت پيچيده بود. همه جا عامه مردم سخن از بزرگى و بزرگوارى او مى‏گفتند. مكرر در محضر امام صادق عليه السلام سخن از آن مرد و ارادت و اخلاص عوام الناس نسبت به او به ميان مى‏آمد. امام به فكر افتاد كه دور از چشم ديگران آن مرد «بزرگوار» را كه تا اين حد مورد علاقه و ارادت توده مردم واقع شده از نزديك ببيند. يك روز به‏طور ناشناس نزد او رفت، ديد ارادتمندان وى كه همه از طبقه عوام بودند غوغايى در اطراف او بپا كرده‏اند. امام بدون آنكه خود را بنماياند و معرفى كند ناظر جريان بود. اولين چيزى كه نظر امام را جلب كرد اطوارها و ژستهاى عوام فريبانه وى بود. تا آنكه او از مردم جدا شد و به تنهايى راهى را پيش گرفت.
امام آهسته به دنبال او روان شد تا ببيند كجا مى‏رود و چه مى‏كند و اعمال جالب و مورد توجه اين مرد از چه نوع اعمالى است؟
طولى نكشيد كه آن مرد جلو دكان نانوايى ايستاد. امام با كمال تعجب مشاهده كرد كه اين مرد همينكه چشم صاحب دكان را غافل ديد، آهسته دو عدد نان برداشت و در زير جامه خويش مخفى كرد و راه افتاد. امام با خود گفت شايد منظورش خريدارى است و پول نان را قبلا داده يا بعدا خواهد داد. ولى بعد فكر كرد اگر اين‏طور بود پس چرا همينكه چشم نانواى بيچاره را دور ديد نانها را بلند كرد و راه افتاد.
باز امام آن مرد را تعقيب كرد و هنوز در فكر جريان دكان نانوايى بود كه ديد در مقابل بساط يك ميوه فروش ايستاد، آنجا هم مقدارى درنگ كرد و تا چشم ميوه فروش را دور ديد، دو عدد انار برداشت و زير جامه خود پنهان كرد و راه افتاد.
بر تعجب امام افزوده شد. تعجب امام آن وقت به منتهى‏ درجه رسيد كه ديد آن مرد رفت به سراغ يك نفر مريض و نانها و انارها را به او داد و راه افتاد. در اين وقت امام خود را به آن مرد رساند و اظهار داشت: «من امروز كار عجيبى از تو ديدم» تمام جريان را برايش بازگو كرد و از او توضيح خواست.
او نگاهى به قيافه امام كرد و گفت: «خيال مى‏كنم تو جعفر بن محمدى».
- بلى درست حدس زدى، من جعفر بن محمدم.
- البته تو فرزند رسول خدايى و داراى شرافت نسب مى‏باشى، اما افسوس كه اين اندازه جاهل و نادانى.
- چه جهالتى از من ديدى؟
- همين پرسشى كه مى‏كنى از منتهاى جهالت است، معلوم مى‏شود كه يك حساب ساده را در كار دين نمى‏توانى درك كنى، مگر نمى‏دانى كه خداوند در قرآن فرموده: «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ امْثالِها» هر كار نيكى ده برابر پاداش دارد. باز قرآن فرموده: «وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزى‏ الّا مِثْلَها»(26) هر كار بد فقط يك برابر كيفر دارد.
روى اين حساب پس من دو نان دزديدم دو خطا محسوب شد، دو انار هم دزديدم دو خطاى ديگر شد، مجموعا چهار خطا شد؛ اما از آن طرف آن دو نان و آن دو انار را در راه خدا دادم، در برابر هر كدام از آنها ده حسنه دارم، مجموعا چهل حسنه نصيب من مى‏شود. در اينجا يك حساب خيلى ساده نتيجه مطلب را روشن مى‏كند و آن اينكه چون چهار را از چهل تفريق كنيم، سى و شش باقى مى‏ماند. بنابراين من سى و شش حسنه خالص دارم. و اين است آن حساب ساده‏اى كه گفتم تو از درك آن عاجزى.
- خدا تو را مرگ بدهد. جاهل تويى كه به خيال خود اين‏طور حساب مى‏كنى. آيه قرآن را مگر نشنيده‏اى كه مى‏فرمايد: «انَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ»(27) خدا فقط عمل پرهيزگاران را مى‏پذيرد. حالا يك حساب بسيار ساده كافى است كه تو را به اشتباهت واقف كند. تو به اقرار خودت چهار گناه مرتكب شدى، و چون مال مردم را به نام صدقه و احسان به ديگران دادى نه تنها حسنه‏اى ندارى، بلكه به عدد هر يك از آنها گناه ديگرى مرتكب شدى. پس چهار گناه ديگر بر چهار گناه اولى تو اضافه شد و مجموعا هشت گناه شد، هيچ حسنه‏اى هم ندارى.
امام اين بيان را فرمود و در حالى كه چشمان بهت زده او به صورت امام خيره شده بود او را رها كرد و برگشت.
امام صادق عليه السلام وقتى اين داستان را براى دوستان نقل كرد، فرمود: «اين گونه تفسيرها و توجيه‏هاى جاهلانه و زشت در امور دينى سبب مى‏شود كه عده‏اى گمراه شوند و ديگران را هم گمراه سازند»(28)
تشخيص نادرست مرزها و حساسيتهاي بيجا:
ملاك و مبناي درست براي تشخيص حد و مرزها، چيزي نسيت مگر كتاب خدا و عترت رسول خدا صلى الله عليه و آله. كسي حق ندارد با ملاكها و سليقه‌هاي شخصيِ خود، حد و مرزي ايجاد كند تا اعمال خود و ديگران را با آن بسنجد. بالأخره هر كسي سليقه‌اي متفاوت با ديگران دارد كه ممكن است مقياس قرار دادن آن درست نباشد، اگر چه به تشخيص خودش صد درصد هم درست است. حد و مرزها، به تعبير قرآن «حدود الله» است؛ يعني خدا بايد آنها را تعيين كند، معصوم هم آنچه را خدا تعيين كرده مي‌گويد. كار ما تشخيص و فهم حد و مرزهايي است كه خدا تعيين كرده، سپس عمل كردن به آنها و در صورت لزوم، قضاوت بر اساس آنها.
استاد مطهري رحمه الله ماجرايي را نقل كرده كه براي نشان دادن سليقه‌اي عمل كردن و حد و مرزهاي الهي را وانهادن، در ميان جامعه و مردم، نمونة جالب و مضحكي است:
در يكى از شهرستانها تاجرى بود خيلى مقدس و تنها يك پسر خداوند به او داده بود. آن پسر برايش خيلى عزير بود طبعا لوس و ننر و حاكم بر پدر و مادر نيز بار آمده بود اين پسر كم كم جوانى برومند شد. جوانى، راحتى، پولدارى، لوسى و ننرى دست به دست هم داده و او را جوانى هرزه بار آورده بود پدر بيچاره خيلى ناراحت بود و پسر به سخنانش هرگز گوش نمى داد و از طرفى چون يگانه فرزند پدر بود، پدر حاضر نمي‌شد طردش كند، مي‌سوخت و مي‌ساخت.
كار هرزگى فرزند به جايى رسيد كه كم كم در خانه پدر كه هيچ وقت جز مجالس مذهبى مجلسى ديگر برگزار نمي‌شد، بساط مشروب پهن مي‌كرد تدريجا زنان هر جايى را مي‌آورد پدر بيچاره دندان به جگر مي‌گذاشت و چيزى نمي‌گفت.
در آن اوقات تازه «گوجه فرنگى» به ايران آمده بود. عده‌اى عليه اين گوجه ملعون فرنگى! تبليغ مي‌كردند به عنوان اينكه فرنگى است و از فرنگ آمده حرام است و مردم هم نمي‌خوردند و تدريجا مردم آن شهر حساسيت شديدى درباره گوجه فرنگى پيدا كرده بودند و از هر حرامى در نظرشان حرامتر بود. در شهر به اين گوجه فرنگى «ارمنى بادمجان» مي‌گفتند، اين لقب از لقب «گوجه فرنگى» حادتر و تندتر بود، زيرا كلمه گوجه فرنگى فقط وطن اين گوجه را مشخص مى كرد ولى كلمه ارمنى بادمجان مذهب و دين آن را معين مى نمود! قهرا در آن شهر تعصب و حساسيت مردم عليه اين تازه وارد بيشتر بود.
روزى به آن حاجى كه پسرش هرزه و لاابالى شده بود و خودش خون مي‌خورد و خاموش بود اهل خانه خبر دادند: كه امروز آقا پسر كار تازه‌اى كرده است يك دستمال ارمنى بادمجان با خود به خانه آورده است.
پدر وقتى كه اين خبر را شنيد ديگر تاب و توان را از دست داد، آمد پسر را صدا زد و گفت: پسر! شراب خوردى صبر كردم، دنبال فحشاء رفتى صبر كردم، قمار كردى صبر كردم، خانه ام را مركز شراب و فحشاء كردى صبر كردم، حالا كار را به جايى رسانده‌اى كه ارمنى بادمجان به خانه من آورده‌اى، اين ديگر براى من قابل تحمل نيست. ديگر من از تو پسر گذشتم بايد از خانه من به هر گورى كه مي‌خواهى بروى.(29)
حفظ حد و مرزهاي الهي، راه شيعه شدن:
در معارف اهلبيت عليهم السلام فاصلة زيادي بين محب و شيعة ايشان وجود دارد. محب اهلبيت ممكن است گاه بخاطر فشار شهوات و هواهاي نفساني دچار معصيت شود و يا از اطاعت سر باز زند اما شيعة ايشان كسي است كه نسبت به ايشان اطاعت كامل داشته و در تمام امور خود جانب تقوا و ورع را مراعات مي‌كند.
روايات بسياري هست كه به بيانهاي مختلف همين معنا را مي‌رساند. خصوصا كتاب شريف صفات الشيعه، تأليف شيخ صدوق رحمه الله پر از اين گونه روايات است. در اينجا به ذكر يكي از آنها تبرك مي‌جوييم:
عن جابر الجعفي قال قال أبو جعفر عليه السلام: يا جابر! يكتفى من اتخذ التشيع أن يقول بحبنا أهل البيت! فو الله ما شيعتنا إلا من اتقى الله و أطاعه ... و لا تنال ولايتنا إلا بالعمل و الورع.(30)
حضرت باقر عليه السلام به جابر جعفي فرمودند: اي جابر! آيا كسي كه ادعاي تشيع دارد تنها به اينكه دم از محبت ما بزند بسنده مي‌كند؟ به خدا قسم شيعة ما نست مگر كسي كه تقواي الهي پيشه سازد و او را اطاعت كند ... و از ولايت ما نمي‌توان برخوردار شد مگر با عمل و ورع.
اصل سوم در ارتباط با خدا: شكر عطاي او
3-و شكر عطائه
اصل اساسي سوم در رابطة ما با خدا شكر عطاهاي خداست.
چرا شكر به عنوان اصل در ارتباط با خدا معرفي شده است؟
عطا و بخشش خدا نسبت به بندگانش بدون استحقاق و خواست آنها آغاز شده و لحظه‌اي قطع نشده است. از طرف او دائما و لحظه به لحظه بخشش و عطاست. اگر بخواهيم با چنين وجودي رابطه داشته باشيم شكر چه اهميت و جايگاهي مي‌يابد؟
خصوصيت انسان (و استفاده از آن در رابطه با خدا):
دربارة شكر عطاهاي خدا لازم نيست به انسان گفته شود: «شاكر باش». كافي است چشم انسان به عطاي خدا باز شود. انسان خصوصيتي در وجودش هست كه در رابطة با خدا بايستي به نحو احسن از آن بهره‌مند شود. آن خصوصيت چيست؟ «الإنسان عبيد الإحسان» انسان بندة احسان و نيكي است.
شهيد مدرس كسي است كه رضاخان از زبان برانش مي‌ترسد. كسي كه وقتي رضاخان از دستش كلافه شد گلويش را گرفت و فشار داد و گفت: سيد از جان من چه مي‌خواهي؟ بدون ذره‌اي ترس و هراس گفت: ميخواه كو تو نباشي. اين شخصيت به اعتراف خودش يك جا زبانش برّايي ندارد:
هنگامى كه مردم اصفهان دسته دسته نزد مدرس مى رفتند تا گره از كارشان بگشايد يا در مسائل زندگى، آنان را راهنمايى كند، مى‌گفت: خدا كند هرگز كسى از اولاد محمدرضاخان سرهنگ گزى، از من توقعى نداشته باشد كه ناچارم انجام دهم. وقتى علت را از وى جويا شدند گفت: من براى تهيه مخارج روزانه و هزينه تحصيل ناگزير بودم كه در ايام تعطيلات هفته به دهات بروم و لباس عوض كنم و مشغول كار عملگى و بنايى گردم تا مخارج تحصيل هفته بعد را فراهم كنم. يك روز به آبادى گز (از توابع اصفهان) رفتم و در آنجا، پيشكار محمدرضاخان سرهنگ مرا به كار گماست و ديوار باغى را نشان داد و گفت كه اين ديوار را خراب كن و عصر دو قران بگير.
من قبول كردم و مشغول كار گرديدم، نزديك ظهر، اسب سوارى آمد و در كنار من ايستاد و گفت: مشدى، خدا قوت بدهد، بقيه ديوار را خراب نكن! من گفتم: آقا، من شما را نمى‌شناسم، كس ديگرى به من دستور داده است كه اين ديوار را خراب كنم و من هم بايد كار خودم را انجام بدهم و بعد كلنگ را محكم تر به ديوار كوفتم، آن مرد كه بعدا فهميدم خود صاحب ملك بوده است، گفت: مرد حسابى، مگر حرف سرت نمى‌شود؟ اين باغ مال من است و مى‌گويم خراب نكن. من جواب دادم: البته ممكن است شما صاحب باغ باشيد ولى من شما را نمى‌شناسم، صاحب كار به من دستور داده است كه خراب كن و خودش ‍ بايد بگويد كه خراب نكن نه ديگرى، سوار خشمگين شد و گفت: قباله بنچاق از من مى‌خواهى؟ من گفتم: كسى كه ادعايى دارد بايد دليل بياورد و كسى كه انكار مى‌كند، مى‌تواند قسم بخورد. سوار اندكى به خود فرورفت، سر بالا كرد و دوباره چشم به زمين دوخت و ناگهان شلاق به اسب زد و از آنجا دور شد و به خانه رفت. من به كار خود ادامه دادم كه ناگهان دو اسب سوار آمدند و مرا به خانه محمدرضا سرهنگ بردند. خان به من گفت: مرد! مى‌دانى من چرا آنجا تو را در مقابل سرسختى‌ات تنبيه نكردم؟ من جواب دادم: نه، او گفت: براى اينكه كسى تاكنون اين چنين در برابر من ايستادگى نكرده بود. من آن لحظه براى نخستين بار احساس كردم كه وجود ضعيفى هستم. در عين حال اندكى فكر كردم و حدس زدم تو با اين منطق و صحبت نبايست كارگر حرفه‌اى باشى. به من راست بگو تو چه كاره‌اى؟ جواب دادم: اسم من ميرزا حسن و طالب علم هستم و براى تهيه كمك هزينه تحصيلى به اطراف اصفهان مى‌آيم. سپس بسته كوچكى را كه همراه داشتم باز كردم و قبايى را كه در مدرسه مى‌پوشيدم و عمامه‌اى را كه به سر مى‌گذاشتم، نشان دادم. مرحوم محمدرضاخان يك نفر از منشيان خود را خواست و دستور داد حواله‌اى به يكى از بازرگانان مشهور اصفهان به اين مضمون بنويسند: تا سيد حسن در مدرسه طلبه است ماهى سه تومان شخصا برده و در حجره تحويل او دهيد و رسيد هم لازم نيست، سپس ناهارى آوردند و خورديم و من به اصفهان برگشتم. اين است كه امروز مى‌گويم خدا كند هيچ كس از بستگان وى به من مراجعه نكند و سفارش نخواهد، چون آن وقت من ناچارم، هر طورى كه ميل آنهاست اقدام كنم و نمى‌توانم درخواست آنان را رد كنم.(31)
اين خصوصيت انسان است كه بايد در رابطة با خدا از آن استفاده كرد. بايد چشم باز كرد و عطاهاي خدا را ديد تا خود به خود محبت و شكر گذاري بيايد. خداوند اين خصوصيت را در ما قرار داده تا از طريق آن بين ما و خودش اصلاح شود. از اينرو خداوند متعال به حضرت موسي وحي كرد: مرا پيش خلقم محبوب كن، كاري كن كه مرا دوست بدارند. عرضه داشت: چگونه اين كار را بكنم؟ فرمود: آنها را به ياد داده‌ها و نعمتهاي من بيانداز تا مرا دوست بدارند.(32)
مشغول ديگري:
عطاي دائمي او به اولياء و خوبانش باعث نمي‌شود كه از بقية خلقش مشغول شود: «يا من لا يشغله شيء عن شيء».
چون عطا و بخشش خدا به بنده‌اي او را از بندة ديگر غافل نمي‌كند، اگر تمام شش ميليارد جمعيت كرة زمين هر كدام بگويند: خدا چنان به من عطا مي‌كند كه گويي بندة ديگري ندارد همه درست گفته‌اند.
همانطور كه هيچ عطايي خدا را از عطاي ديگر وانمي‌دارد ما هم بايستي مراقب باشيم كه توجه به عطاهاي خدا به ديگر بندگانش باعث نشود از عطاهاي او نسبت به خود غافل شويم.
ادب ميهمان:
از آداب نشستن سر سفره اينست كه چشممان به پيش روي خودمان باشد. ما چكار داريم كه پيش روي كنار دستي‌مان چيست؟ ما كه طلبكار صاحبخانه نيستيم. او ما را بدون اينكه مستحق باشيم به مهماني دعوت كرده. وقتي نگاه كرديم كه مثلا پيش روي ديگري فلان غذا هست طلبكار مي‌شويم كه چرا ما آن غذا را نداريم. شايد آن غذا براي ما ضرر داشته، خود ما نمي‌دانيم اما ميزبان خوب مي‌داند چه غذايي براي چه كسي بهتر است. ما فقط از غذا و عطاي او نسبت به خود غافل و بدهكار طلبكار مي‌شويم.
از يكي از بندگان صالح خدا نقل شده: خانمي در صحن مسجد الحرام نشسته بود. در حالي كه با انگشت به كعبه اشاره مي‌كرد رو به من كرد و گفت: اين از اول تا به حال هيچ خوبي به من نكرده است. پرسيدم: چرا؟ گفت: شوهرم را كه اول زندگي از من گرفت. در طول عمر هم يك شب وضعم خوب است و سيرم، شب ديگر گرسنه‌ام و ... گفتم: از چه راهي زندگيت را مي‌گذراني؟ گفت: خياطي. گفتم: بچه‌هايت را چه مي‌كني؟ گفت: همه را به خانة بخت فرستادم. گفتم: سفر چندم است كه مكه مي‌آيي؟ گفت: سفر چهارم. گفتم: راستي كه خيلي رو داري. خيلي از ثروتمندان و خوانواده‌دارها حسرت يك بار آمدن به مكه را دارند و تو چهار سفر است كه مشرف شده‌اي باز از خدا گله داري؟ خنده‌اي كرد و بلند شد و رفت.
ما هم اگر ذره‌اي انصاف بدهيم و به داده‌هاي خدا توجه كنيم ميانه‌مان با خدا صفا مي‌شود. خود به خود اهل شكر مي‌شويم و زبان حالمان اين مصراع مي‌شود: «شكر لله كه ميان من و او صلح افتاد».
عطاي دو دستي:
نكتة ديگري كه در رابطه با خدا بايد بدان توجه داشت اينست كه خدا دو دستي عطا مي‌كند. در دعاي شب جمعه در مي‌خوانيم: «يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ» يعني: «اي كسي كه دو دستت را به عطا و بخشش گشوده‌اي».
مراد از دو دست خدا، جمال و جلال او و عطا و منع اوست: «يا من عطاؤه عطاء و منعه عطاء»، خدا اگر عطا كند عطا كرده و اگر منع هم كند باز در دل منعش عطايي هست.
اثر شكر در زندگي:
«لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَاَزيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابي‏ لَشَديدٌ»(33)
اگر سپاسگزارى كنيد البته نعمت شما را افزون خواهم كرد و اگر ناسپاسى كنيد عذاب من بسيار سخت است.
مردمى كه به حج رفته بودند، در سرزمين منا جمع بودند. امام صادق عليه السلام و گروهى از ياران، لحظه‏اى در نقطه‏اى نشسته از انگورى كه در جلوشان بود مى‏خوردند.
سائلى پيدا شد و كمك خواست. امام مقدارى انگور برداشت و خواست به سائل بدهد. سائل قبول نكرد و گفت: «به من پول بدهيد» امام گفت: «خير است، پولى ندارم» سائل مأيوس شد و رفت.
سائل، بعد از چند قدم كه رفت پشيمان شد و گفت: «پس همان انگور را بدهيد».
امام فرمود: «خير است» و آن انگور را هم به او نداد.
طولى نكشيد سائل ديگرى پيدا شد و كمك خواست. امام براى او هم يك خوشه انگور برداشت و داد. سائل انگور را گرفت و گفت: «سپاس خداوند عالميان را كه به من روزى رساند» امام با شنيدن اين جمله او را امر به توقف داد و سپس هر دو مشت را پر از انگور كرد و به او داد. سائل براى بار دوم خدا را شكر كرد.
امام باز هم به او گفت: «بايست و نرو» سپس به يكى از كسانش كه آنجا بود رو كرد و فرمود: «چقدر پول همراهت هست؟» او جستجو كرد، در حدود بيست درهم بود. به امر امام به سائل داد. سائل براى سومين بار زبان به شكر پروردگار گشود و گفت: «سپاس منحصرا براى خداست. خدايا منعم تويى و شريكى براى تو نيست.».
امام بعد از شنيدن اين جمله جامه خويش را از تن كند و به سائل داد. در اينجا سائل لحن خود را عوض كرد و جمله‏اى تشكرآميز نسبت به خود امام گفت. امام بعد از آن ديگر چيزى به او نداد و او رفت.
ياران و اصحاب كه در آنجا نشسته بودند گفتند: «ما چنين استنباط كرديم كه اگر سائل همچنان به شكر و سپاس خداوند ادامه مى‏داد، باز هم امام به او كمك مى‏كرد، ولى چون لحن خود را تغيير داد و از خود امام تمجيد و سپاسگزارى كرد، ديگر كمك ادامه نيافت»(34)
ناشكري در آخر الزمان:
رسول خدا صلى الله عليه و آله در حجة الوداع حلقة در خانة خدا را گرفته و آنگاه رو به جمعيت كرده نشانه‌هاي آخر الزمان را بيا كردند. من جمله فرمودند: «إذا دخل الرجل السوق فلا يرى أهله إلا ذاما لربهم هذا يقول لم أبع و هذا يقول لم أربح شيئا»(35): وقتي مردي وارد بازار شود اهل بازار را جز در حال مذمت و بدگويي از خدا نمي‌بيند؛ يكي مي‌گويد: "فروش نداشتم" و ديگري مي‌گويد: "سود نكردم"!
شكر مخصوص خداوند است و بس لـيـك نـبود در تـوان هـيـچ كـس
انـبـيـا با آن هــمــه اعـجـازشـان عـجـز خـود را داده‌اند ايـنجا نشان
هـيـچـكس را شكر او نايد ز دست چون به هرشكريش‌شكري واجبست
شـكر او گـويم كـه تـحـقيرم نكرد روز خـلـقـت كـلـب و خنزيرم نكرد
شـكـر ديـگـر اينكه مـؤمن زيستم بـت پـرسـت و گـبـر و كافر نيستم
گر چـه از يك قـبـضـه خاكم آفريد روح خــود را در تــن پاكـم دمـيـد
گركسي پرسد زمن آن روح چيست؟ فاش گويم مـهـر مولايم علي است
مـهـر حيدر در تـن و جان من است مـهـر حيدر ديـن و ايمان من است
مهر حيدر گوهري بس قيمتي است دُرّ اتـمـمـت عـلـيـكم نعمتي است
مـهـر حـيـدر مـرگ را شيرين كند گــور را گــلــزار عـلـيـيـن كـنـد
مـهـر حـيـدر مـهـر داور مـي‌شـود مـهـر حـيـدر شـيـعـه پرور مي‌شود
اصل چهارم در ارتباط با خدا: رضا به قضاي او
4. و الرضا بقضائه
آيا رضا به قضاي الهي از اين مقوله است كه ما در مقابل قدر خدا چارة ديگري نداريم و به قول مولوي:
در كف شير نر خون خواره‌اي
غير تسليم و رضا كو چاره‌اي
يا از مقولة ديگري است؟

پي نوشت ها :
 

1- آداب الصلاة، ص26.
2- بزرگاني همچون سيد بن طاووس، شهيد ثاني، ابن فهد حلى، كفعمى، سيد هاشم بحرانى، نراقيين و ... و مرحوم امام «رضوان الله عليهم اجمعين» در كتابهاى اخلاقى و عرفانى خويش، به اين كتاب پر مايه اعتماد نموده و احاديثى از آنرا نقل كرده‌اند.
3- كافي، ج8، ص307.
4- كافي، ج2، ص86.
5- قصص الأنبياء، ص43.
6- نهج البلاغة، خ192.
7- من لايحضره الفقيه، ج2، ص618.
8- فرقان، 3.
9- يونس، 18.
10- انبياء، 66 و 67.
11- ذاريات، 56.
12- نساء، 48 و 116.
13- كافى، ج2، ص66.
14- كافى، ج1، ص50.
15- التحصين لإبن طاوس رحمه الله، ص643.
16- اعراف، 33.
17- كنز الفوائد، ج1، ص319.
18- كافي، ج1، ص393.
19- امامت و رهبري، ص79.
20- غرر الحكم، ص48.
21- اين قسمت برگرفته از سيرى در سيره نبوى، ص200 مي‌باشد.
22- داستان راستان، ج1، ص158.
23- قيامة، 5.
24- تحف العقول، ص15.
25- برگرفته از كتاب داستانهاي مدرس.
26- انعام، 160.
27- مائدة، 27.
28- داستان راستان، ج1، ص210.
29- امدادهاى غيبى در زندگى بشر، ص152.
30- صفات الشيعة، ص11.
31- داستانهاي مدرس، قضيه اسب سواران.
32- تنبيه الخواطر، ج2، ص108.
33- ابراهيم، 7.
34- داستان راستان، ج1، ص92.


ادامه دارد...



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.