دعوا
بابا داروهارا از داروخانه خريد. بعد دست رضارا گرفت و از داروخانه بيرون آمد.رضا سرماخورده بود و هي سرفه مي كرد.كمي كه راه رفتند،از دور ديدند وسط خيابان شلوغ است.ديدند دو تا ماشين به هم خورده اند.راننده ها پايين آمده بودند،داد و فرياد مي كردند و به يكديگرحرف هاي زشت مي زدند.مردم هم سعي مي كردند آن ها را از هم دور كنند.رضا دوست داشت بايستد و ببيند چه مي شود؛امّا بابا گفت: «بيا زودتر برويم باباجان!» آن ها تند تند مي رفتند.رضا سرفه كرد.گفت:«بابا گلويم خيلي درد مي كند. به نظرت خوب مي شوم؟»بابا گفت:«اگر داروهايت را استفاده كني،زود زود خوب مي شوي.»رضا گفت:«كاش من هم مثل پويا و نسرين سالم بودم!»بابا گفت:«پسرم! توسالمي.بيماري ات هم فردا يا پس فردا خوب مي شود.كسي كه آدم خوبي باشد سالم است.مي داني چه كسي سالم نيست؟»رضا با تعجّب گفت:«نه! نمي دانم.»بابا گفت:«آن دو نفري كه وسط خيابان داشتند به هم حرف هاي زشت مي زدند، سالم نبودند.»رضا گفت:«راست مي گويي؟ از كجا فهميدي؟»
- آخه پيامبر اسلام فرموده اند:«سلامت انسان در نگه داشتن زبان است.» آن دو نفر چون نتوانستند زبان شان را نگه دارند،سالم نبودند.
رضا سرفه كرد.توي دلش آرزو كرد:«كاش زودتر خوب شود!»آرزو كرد: «كاش هميشه سالم بماند!».
منبع:سنجاقك 58
/م
- آخه پيامبر اسلام فرموده اند:«سلامت انسان در نگه داشتن زبان است.» آن دو نفر چون نتوانستند زبان شان را نگه دارند،سالم نبودند.
رضا سرفه كرد.توي دلش آرزو كرد:«كاش زودتر خوب شود!»آرزو كرد: «كاش هميشه سالم بماند!».
منبع:سنجاقك 58
/م