حامي مخلص سپاه
*«شهيد مدني و تعامل با سپاه و پاسداران انقلاب اسلامي» در گفتگو با احد پنجه شكار
در شهرستان همدان در خدمت ايشان بوديم. يكي از ياران قديمي ايشان آمدند و تقاضا كردند كه آقا! براي ناهار به منزل ما تشريف بياوريد. حاج آقا گفتند به شرطي به خانه شما ميآيم كه براي ناهار آش درست كنيد و غذاي ديگري نباشد. ظهر شد و رفتيم. سفره را كه پهن كردند، ديديم غير از آش غذاي ديگري هم هست. ما همه منتظر دور سفره نشستيم. آقا به غذا دست نبردند و صاحب منزل را صدا زدند و گفتند: حاج آقا! قرار ما چه بود؟ صاحبخانه جواب داد: با شما قرارمان آش بود، آش درست كرديم، ولي باقي غذاها مال مهمان هاست. حاج آقا با تعجب نگاهي به همه ما كردند كه دور سفره نشسته بوديم و همگي جوان هم بوديم و گفتند: والله دست به سفره دراز نميكردم اگر از اين بيم نداشتم كه اين جوان ها گرسنه بمانند. سپس شروع به غذا خوردن كردند.
يك روز به اروميه مسافرت كردند. آن روزها اروميه و مخصوصاً جاده هاي منتهي به آن امنيت چنداني نداشت. سال 58 بود. حاج آقا حسني، امام جمعه اروميه به تبريز تشريف آورده بودند كه همراه حاج آقا به اروميه برگردند. ما همراه حاج آقا بوديم. به شهرستان خوي كه رسيديم، با ازدحام جمعيتي روبرو شديم كه از خوي، سلماس، اروميه و جاهاي ديگر به استقبال حاج آقا آمده بودند و چند تا نفربر هم آورده بودند و ميگفتند: حاج آقا بايد سوار نفربر شود، چون جاده ها امنيت ندارند. حاج آقا گفت: با هر وسيلهاي كه ديگران ميروند، من هم با همان ميروم.
همراه حاج آقا رفتيم و در اروميه از ايشان استقبال عجيبي شد. اين همه مهر و محبتي كه مردم نسبت به ايشان داشتند، به خاطر مهرباني و لطافت و اخلاص و عطوفت ايشان بود. در شهرستان خوي به منزل دادستان آنجا و در اروميه به سپاه رفتيم و در همه جا همان ساده زيستي حكم بود. ساده زيستي در خانه خودش، چه مهمان از شهرستان بيايد، چه از تهران، چه از خارج كشور، هيچ فرقي نميكرد. در منزل خودش يك سفره بيشتر باز نميكرد. مسئولين رده اول كشور ميآمدند و دور همان سفرهاي مينشستند كه ما مينشستيم، سفره دومي نداشت.
مأموريتي هم به مشهد الرضا داشتيم كه بيشتر علماي عظام حضور داشتند، از جمله آيت الله دستغيب، آيت الله سيد جواد خامنهاي- پدر مقام معظم رهبري- آقاي ميرزا جواد آقا تهراني، آقاي طبسي، آقاي شيرازي، همه اين بزرگواران پس از غباروبي ضريح مطهر كه مصادف شد با نماز وقت، متفقاً پشت سر آقا اقتدا كردند و نماز جماعت خواندند. آقا بين علما هم چنين جايگاهي داشتند.
در منزلشان چند نفر از بچه هاي سپاه يا خارج از سپاه بودند. آنها همه بايد سر سفره ناهار يا شام ميآمدند تا آقا دست به ناهار ميبردند. غذاي منزلشان هميشه ساده و آبگوشت يا آش بود و هميشه خودشان كدوي آب پز ميخوردند. حضور حاج آقا در تمامي صحنه هاي اجتماعي و سياسي شهر، بدون كمترين تشريفاتي انجام ميشد. هميشه سر وقت در مجلس ختم شهدا بودند و به خانواده شان دلداري ميدادند. همواره از مجروحين جنگي عيادت و به آنها رسيدگي ميكردند. اكيپ هائي داشتند كه شبانه ميرفتند و مواد غذائي و ضروريات مستمندان را ميبردند و پشت در منزل آنها ميگذاشتند. هيچ كس هم نميدانست اين از طرف چه كسي آمده است.
هر وقت به جبهه اعزام داشتيم، هميشه و بدون هيچ عذري تشريف ميآوردند و در پادگان نظامي با تك تك برادرها روبوسي و براي آنها دعا ميكردند. ارتباط نزديك با رزمندگان و با سپاه داشتند. خيلي مهربان و پدرانه نظارت ميكردند. حتي پرسنل سپاه به صورت انفرادي مسائل خود را به ايشان ميگفتند و حاج آقا برايشان حل ميكرد. با اينكه خيلي رئوف و مهربان بودند، به موقعش خيلي هم قاطع بودند. مثلاً يادم هست در سال 58 موردي پيش آمد، شبانه با حضرت امام تلفني تماس گرفتند و از ايشان كسب مجوز و شوراي فرماندهي سپاه در آن زمان را منحل كردند و گفتند همه بروند دنبال كارشان.
نمي خواهيم. تا شش ماه بعد از ستاد مركزي آمدند و رسيدگي كردند و افراد تازهاي را آوردند. در آن 6 ماه هم امور را با يك شوراي موقت كه در رأس آن خود معظم له بودند، استاندار وقت، رئيس دادگاه انقلاب- موسوي تبريزي و سه نفر از سپاه، اداره كردند. سه نفر سپاه شهيد سردار ياقچيان و شهيد حسين بهروزيه و حقير. كارهاي اجرائي سپاه به مسئوليت بنده اجرا ميشد، ولي شورا 6 نفره بود و حاج آقا در رأس آن بودند.
حاج آقا ارتباط نزديك با سپاه و نظارت كامل بر عملكرد آن داشت. مسئله محاصره سوسنگرد كه پيش آمد، شبانه با برادر چيت چيان رفتيم منزل ايشان. در هم كه زديم، خود آقا در را باز كرد. نصف شب بود. رفتيم داخل و گفتيم آقا تماس گرفته و گفته اند كه در محاصره هستند. آقا نگذاشت صبح شود و همان لحظه راهي تهران شد.
آقاي مدني اسدالله بود، منتهي در ميدان نبرد شير بود و در برخورد با فقرا و درماندگان مثل آقا علي (ع)، رئوف بود. من فرمانده سپاه هشترود بودم، آمدم تبريز. جو تبريز نامساعد بود و حزب منحله خلق مسلمان اذيت ها ميكردند. ما براي اينكه شهر را كنترل كنيم، اكيپ بندي و تقسيم بندي و گشت هاي شهر را راه اندازي كرديم. همان شب اول كه اين كارها را كرديم، به ما اطلاع دادند كه جايگاه و محراب نماز جمعه را آتش زده اند. اولين اكيپ گشت را به آنجا فرستاديم. وقتي رسيدند گفتند سوخته و تمام شده. خود من رفتم و ديدم هيچ كس نيست و كسي مسئوليتش را به عهده نميگيرد. گفتيم در شهر گشتي بزنيم، آمديم جلوي حزب رستاخيز سابق كه حالا مقر حزب خلق مسلمان بود و با نيروهاي خلق مسلمان درگيري لفظي پيدا كرديم، البته آنها تيراندازي كردند، ولي ما تيراندازي نكرديم. بعد از گفتگو، ما را به عنوان مهمان به داخل ساختمان كشيدند. بعضي از آنها ما را ميشناختند و دعوتمان كردند. ما به اين فكر بوديم كه با مسئولين آنها مذاكره كنيم، ولي آنها ما را گروگان گرفتند. سردار شهيد شفيع زاده هم همراه ما بود. او از ما جدا شد و به سپاه خبر برد كه جريان از اين قرار است و اينها را به داخل برده اند. آنها از ما پذيرائي كردند و ما تصور كرديم مسئلهاي نيست، نگو كه اينها اعلام كرده اند كه ما را گروگان گرفتنه اند و سپاه هم تذكر داده كه اگر اينها را آزاد نكنيد چنين و چنان ميكنيم. ساعت 12، 1 شب شد و يكي از مسئولين آنها كه يك روحاني بود، آمد و روبروي من نشست و تا شروع كرديم به صحبت، ديديم سپاه حمله كرده كه ما را آزاد كند.
ميخواهم از مظلوميت آقا بگويم كه در آن مقطع از طرف حزب منحله خلق مسلمان به آقا جسارت هاي زيادي شد، اما آقا با متانت رفتار كرد و بسيار تحمل كرد و هيچ حرفي نزد. آقا هميشه آنها را به آرامش دعوت ميكرد و ميخواست به آنها بصيرت بدهد. هميشه ميگفت حقيقت را بيابيد. ميدانست كه آنها در اشتباهند. هرگز با آنها با زور رفتار نكرد، فقط نصيحتشان كرد. حتي آن فردي را هم كه خيلي جسارت كرده و دادگاه، دستگيرش كرده بود، دستور داد آزادش كنند. هيچ برخوردي هم با او نكردند. اين جور شكيبا و مهربان بود و همواره سعي ميكرد به بصيرت افراد اضافه كند. تلاشش اين بود كه مردم ناآگاه را آگاه كند. چماقي برخورد نميكرد.
در آن شرائط هيچ وقت نماز جمعه را تعطيل نكرد، بلكه كفن پوشيد و آمد و در جايگاه سوخته، خطبه خواند. ابداً به روي خودش نياورد كه جايگاه سوخته است. خطبه هايش پر از نصيحت و آگاهي دادن به مردم بود. هنگام بازگشت تعدادي از اوباش خلق مسلمان، نمازگزاران را با قمه و چماق و هرچه كه به دستشان آمد، آزار دادند. تعدادي از اينها با نصايح و رهنمودهاي آقا متوجه اشتباهشان شدند، اما عدهاي از آنها هنوز كه هنوز است متوجه نشدهاند و نخواهند شد.
نمازهاي يوميه آقا هميشه با جماعت بود. امام جمعه وقت بود، اما با پاي پياده تا داخل بازار، مسجد آيت الله خسروشاهي ميآمد و نماز ظهر ميخواند. شب ها هم در مسجد شكلي كه نزديك منزلش بود، نماز جماعت ميخواند. اصلاً اين نمازها را تعطيل نميكرد.
آقا بسيار روي هزينه هاي منزل حساس بود و شخصاً نظارت ميكرد. يادم هست در يكي از ماموريت ها با چند تن از محافظين حاج آقا رفتيم بيرون صبحانه خورديم، چون ديديم صبحانه حاج آقا خيلي ساده است. وقتي برگشتيم و سوار ماشين شديم، حاج آقا پرسيد: شما امروز صبحانه را كجا خورديد؟ همه سكوت كرديم. بعد يكي از برادرها گفت: حاج آقا! امروز صبحانه را بيرون خورديم. گفت: كار خوبي كرديد. چقدر خرجتان شد؟ بچه ها گفتند. حاج آقا رو كرد به حاج صمد و گفت: اين مبلغ را از كيسه سياه به اينها ميدهي. كيسته سياه مال خودش بود و به بيت المال ربطي نداشت. وقتي گفتيم: صبحانه اين قدر شده، يك تشري هم به ما زد كه صبحانه اين قدر؟ ولي از پول شخصي خودش پرداخت كرد.
برگشتم و به حسين گفتم بيا بگير. يادداشت را كه از دست من گرفت، زد زير گريه. نامه را از دستش گرفتم و گفتم: نامه را خيس نكني، ميخواهيم با اين برويم خدمت حضرت امام. بعد پرسيديم: كي برويم؟ حسين گفت: همين الان. پيكان جوانان صحيح و سالمي داشت. همان روز راهي جماران شديم. حتي لباس هم عوض نكرديم و با همان لباس سپاه رفتيم. هنوز اذان صبح نشده بود كه به جماران رسيديم. يادم نميرود كه حسين با چه شوقي ماشين ميراند. ايست بازرسي ها را رد كرديم تا رسيديم به در بيت امام.نامه را دادم به مرحوم آيت الله توسلي. ديدم كه عدهاي دارند برميگردند. مرحوم توسلي گفت: حضرت امام ملاقات نميدهند و اين آقايان هم دارند برميگردند. من خيلي از آنها را ميشناختم كه نام نميبرم. گفت: آقا ملاقات نميدهند، ولي حالا باشيد تا ببينم چه كار ميتوانم بكنم.
ما نااميد شديم، ولي ايستاديم. چند دقيقه بعد آيت الله حسن صانعي آمد دم در و گفت: فرستادگان آقاي مدني بيايند. ما رفتيم داخل.حضرت امام با لباس راحتي در ايوان روي صندول نشسته بودند. هيچ كس هم نبود، فقط ما بوديم. نميدانم پله ها را چه جوري رفتيم بالا. در ميان آن شور و گريه، من فقط توانستم بگويم آقاي مدني خدمتتان سلام رساندند. نميتوانستيم چيزي بگوئيم. امام دستي به سر ما كشيدند و فرمودند: پاسدار هم كه هستيد.ما هم كه جوابمان لباس هايمان بود. آقا فرمودند: به آقاي مدني سلام برسانيد. منظور اينكه ارتباط آقا با امام به اين شكل بود كه با يك يادداشت كوچك، شخصيت هاي بزرگ را راه نميدادند. اين احترام آقا نزد امام بود. آقاي مدني هم امام را بالاتر از پدر خود ميدانست و امام براي ايشان همه چيز بود.
يك بار از قرارگاه خودمان به قرارگاه خاتم ميرفتم. همين كه پياده شدم كه وارد سنگر شوم، ديدم يكي از تجار تبريز، گوني هاي برنج و حبوبات را به پشت گرفته است و ميبرد كه به انبار برساند. ايشان هنوز زنده است و خدا حفظش كند، در تبريز كارخانه و چندين و چند كارگر دارد، ولي آنجا كارگري ميكرد. اين از آموخته هاي شهيد مدني بود. مردم شيفته اخلاق او بودند. من در جبهه ها همراه آقا نبودم، ولي در اورميه بودم.
بهار سال 60 كه آقا را دعوت كرده بودند. آقا آن موقع امام جمعه تبريز بود. عواطف مردم همدان نسبت به آقا خيلي بالا بود. نبايد تعصب به خرج بدهم. آنها آقا را بهتر از تبريزي ها ميشناختند و خيلي به ايشان ارزش ميدادند. ارزش دادن همداني ها به آقا خيلي بيشتر از تبريزي ها بود، علتش هم اختلاف بين خلق مسلمان و بقيه بود. آن حزب منحله كه خدا لعنتشان كند، خيلي در حق آذربايجان ظلم كردند. آذربايجان را شقه شقه كردند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج
*درآمد
از خاطراتي كه از شهيد مدني داريد، شمهاي بازگو كنيد.
در شهرستان همدان در خدمت ايشان بوديم. يكي از ياران قديمي ايشان آمدند و تقاضا كردند كه آقا! براي ناهار به منزل ما تشريف بياوريد. حاج آقا گفتند به شرطي به خانه شما ميآيم كه براي ناهار آش درست كنيد و غذاي ديگري نباشد. ظهر شد و رفتيم. سفره را كه پهن كردند، ديديم غير از آش غذاي ديگري هم هست. ما همه منتظر دور سفره نشستيم. آقا به غذا دست نبردند و صاحب منزل را صدا زدند و گفتند: حاج آقا! قرار ما چه بود؟ صاحبخانه جواب داد: با شما قرارمان آش بود، آش درست كرديم، ولي باقي غذاها مال مهمان هاست. حاج آقا با تعجب نگاهي به همه ما كردند كه دور سفره نشسته بوديم و همگي جوان هم بوديم و گفتند: والله دست به سفره دراز نميكردم اگر از اين بيم نداشتم كه اين جوان ها گرسنه بمانند. سپس شروع به غذا خوردن كردند.
يك روز به اروميه مسافرت كردند. آن روزها اروميه و مخصوصاً جاده هاي منتهي به آن امنيت چنداني نداشت. سال 58 بود. حاج آقا حسني، امام جمعه اروميه به تبريز تشريف آورده بودند كه همراه حاج آقا به اروميه برگردند. ما همراه حاج آقا بوديم. به شهرستان خوي كه رسيديم، با ازدحام جمعيتي روبرو شديم كه از خوي، سلماس، اروميه و جاهاي ديگر به استقبال حاج آقا آمده بودند و چند تا نفربر هم آورده بودند و ميگفتند: حاج آقا بايد سوار نفربر شود، چون جاده ها امنيت ندارند. حاج آقا گفت: با هر وسيلهاي كه ديگران ميروند، من هم با همان ميروم.
همراه حاج آقا رفتيم و در اروميه از ايشان استقبال عجيبي شد. اين همه مهر و محبتي كه مردم نسبت به ايشان داشتند، به خاطر مهرباني و لطافت و اخلاص و عطوفت ايشان بود. در شهرستان خوي به منزل دادستان آنجا و در اروميه به سپاه رفتيم و در همه جا همان ساده زيستي حكم بود. ساده زيستي در خانه خودش، چه مهمان از شهرستان بيايد، چه از تهران، چه از خارج كشور، هيچ فرقي نميكرد. در منزل خودش يك سفره بيشتر باز نميكرد. مسئولين رده اول كشور ميآمدند و دور همان سفرهاي مينشستند كه ما مينشستيم، سفره دومي نداشت.
مأموريتي هم به مشهد الرضا داشتيم كه بيشتر علماي عظام حضور داشتند، از جمله آيت الله دستغيب، آيت الله سيد جواد خامنهاي- پدر مقام معظم رهبري- آقاي ميرزا جواد آقا تهراني، آقاي طبسي، آقاي شيرازي، همه اين بزرگواران پس از غباروبي ضريح مطهر كه مصادف شد با نماز وقت، متفقاً پشت سر آقا اقتدا كردند و نماز جماعت خواندند. آقا بين علما هم چنين جايگاهي داشتند.
در منزلشان چند نفر از بچه هاي سپاه يا خارج از سپاه بودند. آنها همه بايد سر سفره ناهار يا شام ميآمدند تا آقا دست به ناهار ميبردند. غذاي منزلشان هميشه ساده و آبگوشت يا آش بود و هميشه خودشان كدوي آب پز ميخوردند. حضور حاج آقا در تمامي صحنه هاي اجتماعي و سياسي شهر، بدون كمترين تشريفاتي انجام ميشد. هميشه سر وقت در مجلس ختم شهدا بودند و به خانواده شان دلداري ميدادند. همواره از مجروحين جنگي عيادت و به آنها رسيدگي ميكردند. اكيپ هائي داشتند كه شبانه ميرفتند و مواد غذائي و ضروريات مستمندان را ميبردند و پشت در منزل آنها ميگذاشتند. هيچ كس هم نميدانست اين از طرف چه كسي آمده است.
هر وقت به جبهه اعزام داشتيم، هميشه و بدون هيچ عذري تشريف ميآوردند و در پادگان نظامي با تك تك برادرها روبوسي و براي آنها دعا ميكردند. ارتباط نزديك با رزمندگان و با سپاه داشتند. خيلي مهربان و پدرانه نظارت ميكردند. حتي پرسنل سپاه به صورت انفرادي مسائل خود را به ايشان ميگفتند و حاج آقا برايشان حل ميكرد. با اينكه خيلي رئوف و مهربان بودند، به موقعش خيلي هم قاطع بودند. مثلاً يادم هست در سال 58 موردي پيش آمد، شبانه با حضرت امام تلفني تماس گرفتند و از ايشان كسب مجوز و شوراي فرماندهي سپاه در آن زمان را منحل كردند و گفتند همه بروند دنبال كارشان.
نمي خواهيم. تا شش ماه بعد از ستاد مركزي آمدند و رسيدگي كردند و افراد تازهاي را آوردند. در آن 6 ماه هم امور را با يك شوراي موقت كه در رأس آن خود معظم له بودند، استاندار وقت، رئيس دادگاه انقلاب- موسوي تبريزي و سه نفر از سپاه، اداره كردند. سه نفر سپاه شهيد سردار ياقچيان و شهيد حسين بهروزيه و حقير. كارهاي اجرائي سپاه به مسئوليت بنده اجرا ميشد، ولي شورا 6 نفره بود و حاج آقا در رأس آن بودند.
بعد از 6 ماه چه كساني عضو شورا بودند؟
آيا در آن زمان رابطه سپاه با شهيد مدني حسنه بود؟
حاج آقا ارتباط نزديك با سپاه و نظارت كامل بر عملكرد آن داشت. مسئله محاصره سوسنگرد كه پيش آمد، شبانه با برادر چيت چيان رفتيم منزل ايشان. در هم كه زديم، خود آقا در را باز كرد. نصف شب بود. رفتيم داخل و گفتيم آقا تماس گرفته و گفته اند كه در محاصره هستند. آقا نگذاشت صبح شود و همان لحظه راهي تهران شد.
با هليكوپتر رفتند؟
آقاي مدني اسدالله بود، منتهي در ميدان نبرد شير بود و در برخورد با فقرا و درماندگان مثل آقا علي (ع)، رئوف بود. من فرمانده سپاه هشترود بودم، آمدم تبريز. جو تبريز نامساعد بود و حزب منحله خلق مسلمان اذيت ها ميكردند. ما براي اينكه شهر را كنترل كنيم، اكيپ بندي و تقسيم بندي و گشت هاي شهر را راه اندازي كرديم. همان شب اول كه اين كارها را كرديم، به ما اطلاع دادند كه جايگاه و محراب نماز جمعه را آتش زده اند. اولين اكيپ گشت را به آنجا فرستاديم. وقتي رسيدند گفتند سوخته و تمام شده. خود من رفتم و ديدم هيچ كس نيست و كسي مسئوليتش را به عهده نميگيرد. گفتيم در شهر گشتي بزنيم، آمديم جلوي حزب رستاخيز سابق كه حالا مقر حزب خلق مسلمان بود و با نيروهاي خلق مسلمان درگيري لفظي پيدا كرديم، البته آنها تيراندازي كردند، ولي ما تيراندازي نكرديم. بعد از گفتگو، ما را به عنوان مهمان به داخل ساختمان كشيدند. بعضي از آنها ما را ميشناختند و دعوتمان كردند. ما به اين فكر بوديم كه با مسئولين آنها مذاكره كنيم، ولي آنها ما را گروگان گرفتند. سردار شهيد شفيع زاده هم همراه ما بود. او از ما جدا شد و به سپاه خبر برد كه جريان از اين قرار است و اينها را به داخل برده اند. آنها از ما پذيرائي كردند و ما تصور كرديم مسئلهاي نيست، نگو كه اينها اعلام كرده اند كه ما را گروگان گرفتنه اند و سپاه هم تذكر داده كه اگر اينها را آزاد نكنيد چنين و چنان ميكنيم. ساعت 12، 1 شب شد و يكي از مسئولين آنها كه يك روحاني بود، آمد و روبروي من نشست و تا شروع كرديم به صحبت، ديديم سپاه حمله كرده كه ما را آزاد كند.
ميخواهم از مظلوميت آقا بگويم كه در آن مقطع از طرف حزب منحله خلق مسلمان به آقا جسارت هاي زيادي شد، اما آقا با متانت رفتار كرد و بسيار تحمل كرد و هيچ حرفي نزد. آقا هميشه آنها را به آرامش دعوت ميكرد و ميخواست به آنها بصيرت بدهد. هميشه ميگفت حقيقت را بيابيد. ميدانست كه آنها در اشتباهند. هرگز با آنها با زور رفتار نكرد، فقط نصيحتشان كرد. حتي آن فردي را هم كه خيلي جسارت كرده و دادگاه، دستگيرش كرده بود، دستور داد آزادش كنند. هيچ برخوردي هم با او نكردند. اين جور شكيبا و مهربان بود و همواره سعي ميكرد به بصيرت افراد اضافه كند. تلاشش اين بود كه مردم ناآگاه را آگاه كند. چماقي برخورد نميكرد.
در آن شرائط هيچ وقت نماز جمعه را تعطيل نكرد، بلكه كفن پوشيد و آمد و در جايگاه سوخته، خطبه خواند. ابداً به روي خودش نياورد كه جايگاه سوخته است. خطبه هايش پر از نصيحت و آگاهي دادن به مردم بود. هنگام بازگشت تعدادي از اوباش خلق مسلمان، نمازگزاران را با قمه و چماق و هرچه كه به دستشان آمد، آزار دادند. تعدادي از اينها با نصايح و رهنمودهاي آقا متوجه اشتباهشان شدند، اما عدهاي از آنها هنوز كه هنوز است متوجه نشدهاند و نخواهند شد.
نمازهاي يوميه آقا هميشه با جماعت بود. امام جمعه وقت بود، اما با پاي پياده تا داخل بازار، مسجد آيت الله خسروشاهي ميآمد و نماز ظهر ميخواند. شب ها هم در مسجد شكلي كه نزديك منزلش بود، نماز جماعت ميخواند. اصلاً اين نمازها را تعطيل نميكرد.
آقا بسيار روي هزينه هاي منزل حساس بود و شخصاً نظارت ميكرد. يادم هست در يكي از ماموريت ها با چند تن از محافظين حاج آقا رفتيم بيرون صبحانه خورديم، چون ديديم صبحانه حاج آقا خيلي ساده است. وقتي برگشتيم و سوار ماشين شديم، حاج آقا پرسيد: شما امروز صبحانه را كجا خورديد؟ همه سكوت كرديم. بعد يكي از برادرها گفت: حاج آقا! امروز صبحانه را بيرون خورديم. گفت: كار خوبي كرديد. چقدر خرجتان شد؟ بچه ها گفتند. حاج آقا رو كرد به حاج صمد و گفت: اين مبلغ را از كيسه سياه به اينها ميدهي. كيسته سياه مال خودش بود و به بيت المال ربطي نداشت. وقتي گفتيم: صبحانه اين قدر شده، يك تشري هم به ما زد كه صبحانه اين قدر؟ ولي از پول شخصي خودش پرداخت كرد.
از رابطه شهيد مدني و امام خاطرهاي داريد؟
برگشتم و به حسين گفتم بيا بگير. يادداشت را كه از دست من گرفت، زد زير گريه. نامه را از دستش گرفتم و گفتم: نامه را خيس نكني، ميخواهيم با اين برويم خدمت حضرت امام. بعد پرسيديم: كي برويم؟ حسين گفت: همين الان. پيكان جوانان صحيح و سالمي داشت. همان روز راهي جماران شديم. حتي لباس هم عوض نكرديم و با همان لباس سپاه رفتيم. هنوز اذان صبح نشده بود كه به جماران رسيديم. يادم نميرود كه حسين با چه شوقي ماشين ميراند. ايست بازرسي ها را رد كرديم تا رسيديم به در بيت امام.نامه را دادم به مرحوم آيت الله توسلي. ديدم كه عدهاي دارند برميگردند. مرحوم توسلي گفت: حضرت امام ملاقات نميدهند و اين آقايان هم دارند برميگردند. من خيلي از آنها را ميشناختم كه نام نميبرم. گفت: آقا ملاقات نميدهند، ولي حالا باشيد تا ببينم چه كار ميتوانم بكنم.
ما نااميد شديم، ولي ايستاديم. چند دقيقه بعد آيت الله حسن صانعي آمد دم در و گفت: فرستادگان آقاي مدني بيايند. ما رفتيم داخل.حضرت امام با لباس راحتي در ايوان روي صندول نشسته بودند. هيچ كس هم نبود، فقط ما بوديم. نميدانم پله ها را چه جوري رفتيم بالا. در ميان آن شور و گريه، من فقط توانستم بگويم آقاي مدني خدمتتان سلام رساندند. نميتوانستيم چيزي بگوئيم. امام دستي به سر ما كشيدند و فرمودند: پاسدار هم كه هستيد.ما هم كه جوابمان لباس هايمان بود. آقا فرمودند: به آقاي مدني سلام برسانيد. منظور اينكه ارتباط آقا با امام به اين شكل بود كه با يك يادداشت كوچك، شخصيت هاي بزرگ را راه نميدادند. اين احترام آقا نزد امام بود. آقاي مدني هم امام را بالاتر از پدر خود ميدانست و امام براي ايشان همه چيز بود.
در اعزام نيروها چه صحبت هائي ميكردند؟
آيا از حضور ايشان در جبهه ها خاطراي داريد؟
يك بار از قرارگاه خودمان به قرارگاه خاتم ميرفتم. همين كه پياده شدم كه وارد سنگر شوم، ديدم يكي از تجار تبريز، گوني هاي برنج و حبوبات را به پشت گرفته است و ميبرد كه به انبار برساند. ايشان هنوز زنده است و خدا حفظش كند، در تبريز كارخانه و چندين و چند كارگر دارد، ولي آنجا كارگري ميكرد. اين از آموخته هاي شهيد مدني بود. مردم شيفته اخلاق او بودند. من در جبهه ها همراه آقا نبودم، ولي در اورميه بودم.
چرا به اروميه رفتند؟
سفر مشهد ايشان به چه مناسبت بود؟
بهار سال 60 كه آقا را دعوت كرده بودند. آقا آن موقع امام جمعه تبريز بود. عواطف مردم همدان نسبت به آقا خيلي بالا بود. نبايد تعصب به خرج بدهم. آنها آقا را بهتر از تبريزي ها ميشناختند و خيلي به ايشان ارزش ميدادند. ارزش دادن همداني ها به آقا خيلي بيشتر از تبريزي ها بود، علتش هم اختلاف بين خلق مسلمان و بقيه بود. آن حزب منحله كه خدا لعنتشان كند، خيلي در حق آذربايجان ظلم كردند. آذربايجان را شقه شقه كردند.
آيا حضور شما در كنار شهيد منحصراً به خاطر مسئوليتتان در سپاه بود؟
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج